من مرثیه‌خوان دلِ بیهوده‌ی خویشم

گاهی اوقات (شاید هم خیلی وقت‌ها) آدم‌ها نیاز دارند خودشان با خودشان خلوت کنند. خودشان باشند و بس. خودشان با خودشان خیال‌شان را پرواز دهند،‌ اندوه را واژه واژه با تار و پود وجودشان تصویر کنند. آدم تا با خودش تنهای تنها نباشد، نمی‌تواند گره‌ِ اندوه را باز کند. نمی‌تواند این دمل چرکین غم را بشکافد. باید این خلوت را در عمل داشت. خلوت ذهنی و تصفیه‌ی خیال، کار هر کسی نیست. باید بتوانی کوتاه مدتی هم که شده انقطاعی داشته باشی از عالم و آدم تا بتوانی گریبان خودت را محکم بچسبی و به حساب خودت برسی. شاید این‌ها بهانه‌های کوچک و بزرگی است برای گریز از چیزی. اما وقتی بخواهی بی‌پروا ساعتی هم که شده خودت باشی بدون این‌که سایه‌های وجودت مزاحم هسته‌ی درون‌ات باشند. آدم‌ها همه‌شان همیشه چیزی توی کارنامه‌شان هست که باید به حساب‌اش برسند. این رسیدگی فرصت و مجال می‌خواهد. مثل کسی که قرار است مقاله‌ای بنویسد یا تحقیقی جدی بکند که باید برود توی اتاق‌اش،‌ در را به روی آدم و عالم ببندد و کارش را انجام دهد.

دوست دارم بتوانم حتی برای خودم مرثیه بخوانم، تعزیه‌‌خوان وجود خودم باشم. شاید میان این ماتم‌ها، شاید بنایی بر پا شد از سوگ‌نامه‌ای برای چیزی که می‌توانست بشود و فقط ماند و بود. این ماتم سراسری و عالم‌گیرِ آدمیان نیست آیا؟ همه به نوعی مرثیه‌ای دارند نخوانده. سوگ‌نامه‌ای پیش از رسیدنِ فرشته‌ی مرگ. بعضی‌ها، در دل می‌میرند و با سر کردن جاویدِ این مرثیه پرده‌ی زندگی را بر نقش بر آبِ هستی خود می‌کشند. و آخر کار ما چی هستیم؟ نقشی بر آب! مثل این می‌ماند که آهنگ‌سازی، ترانه‌ای بسازد و آن ترانه از ورق‌های نت آن سوتر نرود. نه نوازنده‌ای و نه خواننده‌ای. صبح تا شب در خیالِ خودت داری نغمه‌ی نخوانده‌ات را زمزمه می‌کنی و مخاطبی جز خودت نداری. بعضی وقت‌ها حتی دل‌ات به این خوش است که یک نفر هم که شده این تصنیف سوگ‌ناک‌ات را هم‌دلانه بشنود. فقط بشنود و بگوید شنیدم و تمام آن مویه‌های درد‌ آلود را صبورانه شنیدم، هر چند با این غم هیچ میانه‌ای نداشتم! خیلی سخت است که ترانه‌ی وجودت نخوانده بماند و نشنیده. تا قصه‌ای نخوانده نباشی، نمی‌فهمی رنج صبوری و مدام شنیدنِ‌ قصه‌ی تلخ دیگران چی‌ست. دو سه روزی است هر وقت با خودم دقایقی خلوت پیدا می‌کنم، نی‌نوای علیزاده را گوش می‌دهم (قطعات‌اش به طور کامل در طربستان – قسمت دیگران – هست). این نوا، آشفته‌ام می‌کند. تمام آن غم‌ها و زخم‌ها با هم سر باز می‌کنند. انگار تیشه‌ای گرفته است و دارد ریشه‌ی غفلت را می‌زند. غفلتی که مدام خود را به دامان آن می‌اندازم تا هم زندگی بر خودم سخت نباشد و هم بر شریکم. اما این نغمه‌های نوا، چشمه‌های اشک را باز می‌کنند. اشکی که هزار و یک بند به پا دارد و پروای روان شدن ندارد. اشکی که مثل بغضی در گلو ماند، فقط تلخِ تلخ در دل می‌ریزد. همین اشک درون زخم دل را می‌سوزاند و دریغ که با هیچ کس نمی‌توان گفت. خنده‌دارتر این است که آخر سر برای هر کس حرف بزنی، می‌گویند چه مرگ‌ات شده است؟ تو که چیزی کم نداری؟ اما همه یک چیزی کم دارند، همه! همان یک چیز است که آدم را به خلوت می‌کشاند. فکر می‌کنم یکی از درخشان‌ترین سطوح وجود آدم،‌ همین درد است و رنج و غصه و اندوه. راستی اگر ما همین غم‌ها را نداشتیم چه می‌کردیم؟ می‌پوسیدیم به خدا! حتی بچه‌ای که از غصه‌ی نداشتن یک دوچرخه خودخوری می‌کند، یک جوری دارد این دور را در طفولیت تکرار می‌کند تا بزرگ شود و یاد دوچرخه‌ای جدی‌تر بیفتد.

حالا من مرثیه‌خوان شده‌ام، مرثیه‌خوان این دلِ بیهوده. این دل، در کمال بیهودگی و عبثی دل است. روزی صد بار هم اگر هزار پاره شود، همان دل بیهوده است. فوق‌اش این است که دل‌ات را خوش می‌کنی به این‌که این دل را ارج و قربی است پیش محبوبی ازلی، محبوبی که این تعلق‌ها و حساب و کتاب‌های بشری و عادی را ندارد. صاحبِ دلی سرمدی که خشم‌اش هم لطیف است و با حساب و کتاب، اما وقت مهر و شفقت که می‌شود ناگهان پرونده‌ی تمام خطایا و لغزش‌های‌ات را پیش چشم‌ات باز نمی‌کند تا از شرم آب شوی. با این‌که تمام آن‌ها را می‌داند و شناعت همه را هم تو خود می‌دانی، چنان کریمانه و مشفقانه دست بر سرت می‌کشد که گویی طفلی هستی نوباوه و معصوم. انگار مثل آینه‌ای، انگار شده‌ای آب،‌ صاف و زلال و شفاف. آری، کیمیا دارد و تبدیل‌اش می‌کند. همین جوی خون را نیلی می‌کند جان‌بخش. تازه‌ات می‌کند و زخم‌های جان‌ات را دانه‌دانه می‌شوید. روح‌ات را می‌فرستد حمام. تمام آن غم‌هایی را که مثل خوره‌ از درون می‌تراشیدندت، می‌زداید و می‌شود خورشیدی نو. انگار این اولین طلوعی است که داری. انگار همین الآن محصول انفجاری هستی که شده‌ای یک‌پارچه انرژی و نور. آه، این نوا پروازم می‌دهد! عجیب است این نغمه‌. لای پرده‌پرده‌ی جان‌ات تخم غم می‌کارد، غم از میان وجودت می‌روید مثل نیزاری بی‌کران. بعد می‌شود ناله‌ی نی با همان حس گسست اسطوره‌ای. بال که می‌کشی، سبک می‌شوی و رنگ‌های‌ات می‌ریزند.

ولی پرواز که تمام بشود، زندگی هنوز هست. هنوز تمام نشده‌ای. نوا تمام می‌شود و زندگی دوباره با همان هیبت هول‌ناک‌اش بر می‌گردد و نیشتر هستی را می‌گذارد لای این شکاف استخوان خرد شده‌ات. نیشتری که زهرآگین است. روز به روز می‌رود توی خون‌ات. آهسته آهسته می‌کشدت. من دارم آرام‌آرام می‌میرم. اما همیشه به زور جلوی خودم را می‌گیرم که ناله‌های احتضارم به گوش کسی نرسد. چرا باید برسد؟ درد من با مال بقیه یکی نیست. شاید سرنوشت‌مان یکی باشد، اما این درد یکی نیست. کسی نمی‌فهمدش. هیچ کس نمی‌خواهد حتی که بفهمدش. این هم بخت بزرگی است که کسی بگوید بیا بنشین همین‌جوری حرف بزن شاید خالی شدی. این دیگر فرود بعد از پرواز نیست. همیشه فرود نداری آن هم آسان. این می‌شود سقوط. درست مثل این‌که قطعه‌ی موسیقایی با عظمتی درست در اوج تمام شود و زخم سر باز کرده‌ات همچنان باقی بماند با خونی روان. و این خون دل من همچنان می‌ریزد، بی‌صدا. شده‌ام این جنگل بی‌ستاره‌ای که سایه سروده بود با یک دنیا اندوه نهفته و اندوخته.

بایگانی