«و شیخ ما گفت، قدس الله روحه العزیز، که روزی پیش بلقسم بشر یاسین بودیم، ما را گفت: «ای پسر! خواهی که با خدای سخن گویی؟» گفتیم: «خواهیم، چرا نخواهیم؟» گفت: هر وقت که در خلوت باشی این گوی و بیش از این مگوی:
بی تو جانا قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تنِ من زفان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
ما همه وقت این همی گفتیم تا به برکهی این، در کودکی، راهِ حق بر ما گشاده گشت.»
بی تو جانا قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تنِ من زفان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
ما همه وقت این همی گفتیم تا به برکهی این، در کودکی، راهِ حق بر ما گشاده گشت.»
اسرار التوحید (چاپ شفیعی کدکنی)، جلد اول، باب اول، ص ۱۹.
مطلب مرتبطی یافت نشد.