هوای لندن این روزها گرم است و تبدار. شبها پنجره را که باز میکنیم، بوی چمن و نسیم بهار مشام آدم را معطر میکند. با خودم زمزمه میکردم الآن که:
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بیغش
کنون به جز دلِ خوش هیچ در نمیباید
کاروان بنان را داشتم گوش میدادم. رسید به آن سوی آواز دشتی. ناگهان بیاختیار دلشورهای منقلبام کرد. انگار گریه بود که از اعماق وجودم بیرون میجوشید. منِ سنگدل که گریهها را همیشه دفن میکنم، انگار تاب این پردهگردانی مطربانه را ندارم. بنان همیشه مرا به عالمی کهن میبرد. بنان برای من مترادف بوده است با قدمت. انگار پرتاب میشوی به صد سال پیش. بنان برای من یعنی لطافت، ظرافت، عاشقی و درد. بنان یعنی عاشقی و حسرت. حتی لازم نیست متعلقی هم برایاش داشته باشی. همینجوری حالات را دگرگون میکند. کافی است اندکی زمینه مساعد باشد تا شیدای کوه و دشتات کند. بهار باشد. هوا دلکش باشد. بنان هم دشتی بخواند. وقت از نیمهشب هم گذشته باشد. تنها چیزی که میماند گُل کردنِ جنون است. بنان صدایاش برای من یک جور نوستالژی شیرین دارد. غمی دارد لذتبخش. بر عکس بعضی صداهای غمانگیز که آدم را از آدم بودن بیزار میکنند، بنان صدایاش غمی دارد انسانی و دوستداشتنی. خاطرم هست سالهای اول دانشگاه بودم. در مشهد. بنان را ناگهان کشف کردم. و تمامِ بنان بر سرم ناگهان آوار شد. هر چه آواز و تصنیف از بنان بود میجستم و با تمام وجود مینیوشیدم و مینوشیدماش. صدای روشنک همیشه برایام آن وسط ناسازگار بود. ولی باز هم خوب بود با صدای بنان. حتی جاهایی که به جای صدای نی، صدای فلوت میشنیدی، حلاوت آواز بنان از دست نمیرفت. آن روزها هنوز ادبستان منتشر میشد. ادبستان را هم همان روزها کشف کرده بودم. و سخت دیوانهی ادبستان شده بودم به خاطر توجهی که به موسیقی میکرد. و بعدها چقدر حسرت خوردم وقتی ادبستان متوقف شد. ادبستان هم همان روزها، در اسفند ماهی، مطلبی دربارهی بنان منتشر کرده بود. و بنان برای همیشه در وجودم جا خوش کرد. شاید باور نکنید که تصنیف «کاروان» بنان را تا موقع وفات سید احمد خمینی نشنیده بودم. روز وفاتاش تلویزیون این تصنیف بنان را پخش کرد. و من ماتام برد. پاهایام سست شد. همهی غمها و فقدانهایام به یادم آمد. این تصنیف پدرم را برایام زنده کرد. پدری که حتی روز خاکسپاریاش من از رفتن به گورستان تن زدم و در همان اتاقی که وفات یافته بود، ماندم و در خاک رفتناش را ندیدم. و بنان او را هم همیشه برایام زنده میکند. بنان، به نظر من، سلطانِ دشتی خواندن بود. کیفیت دشتی خواندن بنان، چیزی بود منحصر به فرد. شجریان استادانه میخواند دشتی را. چنانکه یک استاد و پهلوان تمام عیار میتواند خواندن. ولی باز هم وقتی به دشتی فکر میکنم و آن سوز و شورِ مستور در پردههایاش، تنها بنان پیش چشمام میآید. میتوانم همینجور از بنان بنویسم. هر آواز و تصنیفی از بنان، برای من خاطرهای دارد. و هنوز هم برای من خاطره میسازد صدای او. هنوز هم صدای او کیفیت لحظههای مرا و جاری حیاتِ مرا دگرگون میکند. من که گاهی اوقات با کلنگ هم از چشمانام قطرهای اشک در نمیآید، با اندک فراز و فرودِ صدای او مثل طفلی میشوم که بازیچهاش را به زور از دستاش ستانده باشی.
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بیغش
کنون به جز دلِ خوش هیچ در نمیباید
کاروان بنان را داشتم گوش میدادم. رسید به آن سوی آواز دشتی. ناگهان بیاختیار دلشورهای منقلبام کرد. انگار گریه بود که از اعماق وجودم بیرون میجوشید. منِ سنگدل که گریهها را همیشه دفن میکنم، انگار تاب این پردهگردانی مطربانه را ندارم. بنان همیشه مرا به عالمی کهن میبرد. بنان برای من مترادف بوده است با قدمت. انگار پرتاب میشوی به صد سال پیش. بنان برای من یعنی لطافت، ظرافت، عاشقی و درد. بنان یعنی عاشقی و حسرت. حتی لازم نیست متعلقی هم برایاش داشته باشی. همینجوری حالات را دگرگون میکند. کافی است اندکی زمینه مساعد باشد تا شیدای کوه و دشتات کند. بهار باشد. هوا دلکش باشد. بنان هم دشتی بخواند. وقت از نیمهشب هم گذشته باشد. تنها چیزی که میماند گُل کردنِ جنون است. بنان صدایاش برای من یک جور نوستالژی شیرین دارد. غمی دارد لذتبخش. بر عکس بعضی صداهای غمانگیز که آدم را از آدم بودن بیزار میکنند، بنان صدایاش غمی دارد انسانی و دوستداشتنی. خاطرم هست سالهای اول دانشگاه بودم. در مشهد. بنان را ناگهان کشف کردم. و تمامِ بنان بر سرم ناگهان آوار شد. هر چه آواز و تصنیف از بنان بود میجستم و با تمام وجود مینیوشیدم و مینوشیدماش. صدای روشنک همیشه برایام آن وسط ناسازگار بود. ولی باز هم خوب بود با صدای بنان. حتی جاهایی که به جای صدای نی، صدای فلوت میشنیدی، حلاوت آواز بنان از دست نمیرفت. آن روزها هنوز ادبستان منتشر میشد. ادبستان را هم همان روزها کشف کرده بودم. و سخت دیوانهی ادبستان شده بودم به خاطر توجهی که به موسیقی میکرد. و بعدها چقدر حسرت خوردم وقتی ادبستان متوقف شد. ادبستان هم همان روزها، در اسفند ماهی، مطلبی دربارهی بنان منتشر کرده بود. و بنان برای همیشه در وجودم جا خوش کرد. شاید باور نکنید که تصنیف «کاروان» بنان را تا موقع وفات سید احمد خمینی نشنیده بودم. روز وفاتاش تلویزیون این تصنیف بنان را پخش کرد. و من ماتام برد. پاهایام سست شد. همهی غمها و فقدانهایام به یادم آمد. این تصنیف پدرم را برایام زنده کرد. پدری که حتی روز خاکسپاریاش من از رفتن به گورستان تن زدم و در همان اتاقی که وفات یافته بود، ماندم و در خاک رفتناش را ندیدم. و بنان او را هم همیشه برایام زنده میکند. بنان، به نظر من، سلطانِ دشتی خواندن بود. کیفیت دشتی خواندن بنان، چیزی بود منحصر به فرد. شجریان استادانه میخواند دشتی را. چنانکه یک استاد و پهلوان تمام عیار میتواند خواندن. ولی باز هم وقتی به دشتی فکر میکنم و آن سوز و شورِ مستور در پردههایاش، تنها بنان پیش چشمام میآید. میتوانم همینجور از بنان بنویسم. هر آواز و تصنیفی از بنان، برای من خاطرهای دارد. و هنوز هم برای من خاطره میسازد صدای او. هنوز هم صدای او کیفیت لحظههای مرا و جاری حیاتِ مرا دگرگون میکند. من که گاهی اوقات با کلنگ هم از چشمانام قطرهای اشک در نمیآید، با اندک فراز و فرودِ صدای او مثل طفلی میشوم که بازیچهاش را به زور از دستاش ستانده باشی.
مطلب مرتبطی یافت نشد.