۱. دو سه روزی است هوای لندن حسابی آفتابی است. دیروز و پریروز حتی یک تکه ابر ناقابل هم نمیشد در آسمان یافت. همین هفتهی پیش انگلیس را آب برداشته بود و سیل داشت جزیره را غرق میکرد. شب که میشود، در این آسمان بیستارهی لندن، تنها ستارگانِ پر فروغی که میشود دید، نور چراغ هواپیماهایی است که هر یکی دو دقیقه از آسمان لندن رد میشوند. آسمان لندن، طیاره باران است!
۲. حالام به هم میخورد از این طایفهای که خودشان را «صاحب» ایران میدانند و فکر میکنند فقط آنها هستند که عاشق ایران هستند و دلشان برای منافع ملی (اصلاً منافع ملی یعنی چه؟) میتپد و حب وطن دارند و هزار تا از این چیزهای شخصی دیگر که تعریفاش برای هر آدمی فرق میکند. یادم باشد هرگز، هیچ جا، تحت هیچ شرایطی به کسی نگویم تو وطنات را دوست نداری، وطنفروش هستی، و اصلاً بساطت را جمع کن بگذار فقط ما حرف بزنیم و فقط ما باشیم. اینها زبان قدرت و زور و قلدری است. زبان انحصار است. زبانِ «به من مربوط است» و «به هیچ کس دیگر ربطی ندارد» است و ادبیات است که در آن«کشور ارث پدرم است و ایران مال من و پسر خالههای خودم». راستی فکر کردهاید چرا عدهای پیش خودشان فکر میکنند به محض اینکه کسی خارج از مرزهای ایران زندگی کرد، دیگر وطنفروش شده است و نان بیگانه میخورد؟ بارها به این فکر کردهام که وطن یعنی چه؟ و روز به روز این مرزهای جغرافیایی و خط-کشیهای سیاسی مدرن بیشتر برایام رنگ میبازند. ویران شوند این «مرز»ها که همیشه تخم نفرت و دشمنی میپراکنند! اگر وطندوستی این است که به بهانهی حب وطن، هر روز به هر کسی که باب طبعات رفتار نکرد و اندیشهاش و سبک زندگیاش تو را خوش نیامد، انگ وطنفروشی بزنی و او را مزدور و بیگانهپرست بخوانی، اگر وطندوستی این است، من بیزارم از «این وطن». وطن من انسانی است، وطنِ من ارزشهایی انسانی دارد، وطن من خط-کشیهای تلخ و سیاه ندارد، وطنِ من اخلاقی است. وطندوستی من، وطندوستی انسانی است. تحفهی بدبوی سیاستتان را ببرید به بازار سیاستمداران! بگذارید ما انسان باشیم و انسان بمانیم (اینها تازه مال ایران بود، اسلام که دیگر جای خود دارد).
۳. سرم درد میکند. خستهام. خوابام میآید. یک دنیا هم کار دارم. این سر درد لعنتی امانام را بریده است و وقتی مثل اجل معلق سر میرسد، فلجام میکند انگار.
مطلب مرتبطی یافت نشد.