بعضی وقتها نیمبیتی، دو سه حرفی، عطری، نوا و نغمهای آدم را مثل بوتهی خاری که میانهی کویر گرفتار گردباد شده باشد، بیاختیار و عاجز میکند. هیچ هم لازم نیست چیز پیچیده یا انتزاعی خاصی باشد. اتفاقاً غالب آن است که فارغ از هر جور فرهیختگی و تفلسفی، به اشارهای، به «سر تازیانهای» توفانی در وجودت به پا میشود. این آوازی که ابراهیم شریفزاده با زخمههای حسین سمندری میخواند، به همین سادگی است اما نغمهنغمهاش درد دارد و خون دل. شادمانی هم دارد. شیرین است ولی یک جور خاصی عجز آدمی را پیش رویاش به نمایش میگذارد. فکر میکنم زندگی آدمی اگر ارزش و بهایی داشته باشد، درخشانترین لحظاتاش درست در احوالی است که آدمی همین چیزها را میتواند بچشد و ذوقی از آنها ببرد. یک جوری آن آخر میگوید «ای یوسف کنعان من» که کافی است یکی یک بار گرفتارش شده باشد، دیگر دل و دیناش به باد است با همین چهار کلمه…
[audio:https://blog.malakut.org/cms/wp-content/uploads/2013/08/02-Sarveh-Kharaman-HQ.mp3]مطلب مرتبطی یافت نشد.