کمگوی شدهام و کمنویس، اما معنایش این نیست که هیچام در درون نیست. تگرگی هست، دردی هست . . . مرگی هم البته هست! در راه که میآمدم با خودم میگفتم که:
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم!
هنوز دست غم بر ارکان وجودم دراز است، هنوز! هنوز تیشه بر ریشهام میکوبد. روزی این غم میکشدم! هزاران بار گفتم که:
نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم
اما کو شادی، کو غزل؟ مجال غزلخوانی نیست! در این هجوم فتنهها تنها میتوان در خویش فروریخت و شانههای دل را در سکوت لرزاند. همین! از این است که بغضها نمیشکنند. از این است که غمهای عظیمتر را نهان باید کرد. اما . . . الهی! دلی ده که آتش هوای تو در آن بود و زبانی ده که جز به کار ثنای تو نیاید!
مطلب مرتبطی یافت نشد.