شاعر و شیرینی و گل

دیشب را میهمان همایونی حامد بودیم! بماند که چه ماجرایی پیش آمد بر سر خمی که بشکسته بود!! القصه شب دوشین را با حامد گذرانیدیم در خلوتی سه‌نفره و فارغ از حضور اغیار. تا روایت حامد از آنچه دیشب گذشت چه باشد. باری صبح که راهی خیابان شدیم، یکی دو ساعتی را برای تکمیل خرید کتاب‌ها و سفارشات احباب سرگرم تفرج در کتاب‌فروشی‌های روبروی دانشگاه بودیم. آخرین باری که نزد دهباشی بودیم قرار کرده بود که نسخه‌ای از یکی از شماره‌های کلک را که خواهان مقاله‌‌ای از آن بودم،‌ برای‌ام تهیه کند. سپرده بودم که مصطفی و تقی که نزد او می‌روند آن نسخه را از او بستانند که نکرده بودند. ناچار هم برای ستاندن آن نسخه و هم برای تجدید دیدار و درد دلی با دهباشی دوباره سر از سمرقند و بخارا در آوردیم. یک ساعتی را به گفت‌وگو گذارنیدیم تا وقت رفتن شد و هنگام ظهر. دو سه روزی پیش با سایه که این روزها در ایران است صحبت کرده بودم که پیش از مراجعت به لندن و آغاز درس و مشق حتماً‌ ببینم‌اش. قرار ما به امروز ظهر افتاد. دوست داشتم با تقی و مصطفی هم هماهنگ کنم تا بیایند و دقایقی با سایه باشیم. مصطفی خود ناپدید شده بود و تا پدید آمد فرصت گذشته بود و مجال هماهنگی با تقی نیز حاصل نشد. با الهه نزد او رفتیم و یک ساعتی را به سخن نشستیم و حکایت و روایت. سایه برای من همان سایه‌ی همیشگی و دیرین بود که دیدن‌اش مرا به شوق می‌آورد و ندیدن‌اش دلتنگ‌ام می‌کند. منش و گفتار و صمیمیت سایه برای الهه نیز بسیار دلنشین بود و توقعی جز این هم نداشتم. تنها چیزی که ماند این بود که سایه کلی سفارش الهه را به من کرد که مراقب‌اش باشم و حرمت‌اش نگاه دارم که مبادا در دیار غربت نه رنجیده‌خاطر که دلتنگ هم نشود! راست می‌گوید!
من و دل گر فدا شویم چه باک / غرض اندر میان سلامت اوست
متأسفانه دوربین همراه‌ام نبود که باز سایه‌ی گریزان را شکار کنم! قول‌اش دادیم که دیگر بار در کلن به دیدن‌اش برویم، اگر عمری باقی باشد.

بایگانی