روزهای فوز است برای من که با این احوال آشنایم. حوادثی که در این چند ساعت گذشته رخ داده است، هر یک اشارتی بود و فتوحی که سنگِ خارای دل را به عصایی موسیوار شکافت. نخستینِ آنها در آمدنِ کاتب زخمه بود که بر این پهنه حاضر شد. عجالتاً باشد که بیش از این سخنی دربارهی او نگویم که حالِ دیگری دارم. ترانهای شنیدم (سایه از سرِ من تا سپیده مگیر) که بندِ بند وجودم را به ایران کشید و هوای خاکِ دیارِ دوست به طوفانم انداخت. نمیدانم که این سلطانِ ساغر به هوش و باده در خیال، این مایه قدر دارد؟ این همه منزلت دارد که تا اینجا رسیده باشد؟ بارها این را از حضرتِ دوست در همین روزهای اخیر پرسیدهام. با سپندم بارها به زبان حال و قال گفتهام که: «این سکوتِ مرا ناشنیده مگیر»، که من دیر زمانی است که میان سکوت و سخن در ترددم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.