پیش از آنکه بخوابم هوس همدلی با مولوی به سرم زد و غزلی آمد که دریغم آمد ننویسمش:
هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی / برسد وصالِ دولت، بکند خدا خدایی
ز کرم مزید آید، دو هزار عید آید / دو جهان مرید آید، تو هنوز خود کجایی؟
کرمت به خود کشاند، به مرادِ دل رساند / غمِ این و آن نماند، بدهد صفا صفایی
به مقامِ خاک بودی سفر نهان نمودی / چو به آدمی رسیدی، هله تا بدین نپایی
تو مسافری روان کن، سفری بر آسمان کن / تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی
بنگر به قطرهی خون که دلش لقب نهادی / که بگشت گردِ عالم، نه ز راهِ پرّ و پایی
نفسی روی به مغرب، نفسی روی به مشرق / نفسی به عرش و کرسی، که ز نورِ اولیایی
بنگر به نورِ دیده که زند بر آسمانها / به کسی که نور دادش، بنمای آشنایی
خمش از سخنگزاری، تو مگر قدم نداری؟ / تو اگر بزرگواری، چه اسیر تنگنایی؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.