ملکوت سکوت

نگفتم اورنگ‌ها به هیچ کس وفا نمی‌کنند؟ ذات همایونی امروز در این نزول بی‌امان رحمت الهی، وقتی خیابان‌های لندن را به یاد روزهای بارانی باغات قلهک و شمیران طی می‌کردند در اندیشه فرو رفته بودند که سکوت با ملکوت هم قافیه است! خدم و حشم درگاه انگار روزه‌ی سکوت گرفته‌اند که سر از رأی خاقانی بر می‌تابند. نازک‌الملکوت که مستشاری مؤتمن است برای ایام پریشانیِ خاطر قبله‌ی عالم، اشارتی پربها و وزین کرده بود تا در صفحاتِ ملکِ ملکوت، حجره‌ای بنا کنیم «دبیره» نام. باشد که ساکنان درگاه، اگر هم میل در پرده ماندن دارند، باری شمه‌ای از احوالات و سوانح قلبی و قبلی خود را در بارگاه خلدآشیان ما هویدا کنند تا صادر و وارد وقتی به تفحص این زوایا می‌آیند سرگشته نباشد که این پهنه اقطاع کیست و قبله‌ی عالم عطف نظر به سوی کدامین اهل قلم داشته است که تشریفِ سکونت در این وادی را به او داده است!


قبضه‌ی مقدس همایونی رنجه شد بس که بر این صفحه‌ی کلید ضربه‌ها کوبید و توقیع امضاء کرد. گفتیم شاید این همه غمخواری برای آبادانی و رفاه اراضی مقدسه و محروسه‌ی معظمه به چشمِ ساکنان درگاه بیاید و روزان و شبان را به غفلت نگذرانند و واقف باشند که این سقف بلندی که بر رؤوس درگاه‌نشینان سایه دارد با خونِ جگر پدید آمد است و معمار این عمارت معظم مشورت‌ها کرده است با مقربان درگاه و خون جگرها خورده است. دریغ که گوشی شنوا نیست و تا بیایند در امتثال اوامر همایونی قدمکی بردارند، ناگهان می‌بینی که دستِ غدار اجل قبله‌ی عالم را از اینها ستاند! آن وقت فکر می‌کنید ولیعهد برای‌تان چه می‌کند؟ ما به ولیعهد سپرده‌ایم که در رحلت ما سوگواری کنند فقط! خودش گفته بود که گاهی تنهایی می‌رود حرم دلش باز بشود. ولیعهد جان! ما از این همه قصور مقربانِ پیشکسوت درگاه رنجه خاطریم الا همان چند نازنینی که گوش جان بر اوامر همایونی داشتند. تصدقت گردم! برو سری به حضرت عبدالعظیم بزن و شفاعت خاقانِ جهاندار را بکن. شاید دلِ سنگ بعضی از این مقربان نرم شد و برای آبادانی خانه‌ی خودشان همه شده اندکی در مطاوعت اشارات گهربار همایونی اهتمام ورزیدند!
قبله‌ی عالم که نمی‌تواند همیشه تدبیر صفحات اراضی مقدسه را رها کند و به معضلات فلسفی بپردازد! غمِ عزت و آبادانیِ این وادی خواب از دیدگان ذی‌قیمت سلطان ربوده است. شماها چه می‌کنید آخر؟ ولیعهد جان! تو که می‌دانی ما در این درگاه شحنه و عسس نداریم. اینجا خانه‌ی عشق است. همگی میهمانان و ساکنان درگاه را در قلب سلطان جای است. مباد که خاطر نازنین همایونی را به کاهلی بیازارند. مگر خاقان جهاندار چند سالِ دیگر می‌خواهد بین شما باشد که مدام همه چیز را به تسویف برگزار می‌کنند؟ ولعیهد جان! قربانِ نفست! بشتاب! چاپاری روان کن به اقصا نقاط درگاه و همگی را مطلع کن. بگو مستحضر باشند که باید در رتق و فتق امور دبیره نیز بکوشند. بگو بروند از کوچکترها همت بیاموزند.
آخرالامر اینکه، قبله‌ی عالم که نمی‌تواند به عتاب و خطاب تکلیف کند که چنین کنید و چنان. ما که از مستبدین نیستیم. آن پسره‌ی بی‌مغز شعورش زایل شده بود، دماغش مخبط شده بود که گفت مجلس را به توپ ببندند. می‌خواهید شورا کنید بکنید. ولی هر چه می‌کنید به فکر دبیره باشید. به جانِ قبله‌ی عالم که عالمی خرم می‌شوند، اول از همه قبله‌ی عالم را روان شاد می‌گردد.
باید یواش یواش راهی اندرونی شویم. این معلم قبله‌ی عالم منتظر است که کلاس درس را شروع کند. می‌بینی ولیعهد جان؟ بعد از عمری سلطنت، حالا باید جان کین بیاید به ما رسوم شهریاری بیاموزد و آداب دیپلوماسی! برویم شاید او از ما چیزی آموخت و فهمید که در وجب به وجبِ خاکِ ملکوتی هر آنچه هست دموکراسی است و آنچه یافت می‌نشود همانا خشونت است. هی می‌آیند این فیلسوفان فرنگی را به رخ ما می‌کشند! بابا ما خاندان سلطنتی از ازل این کاره بودیم! فکر کردید تا گفتید جمهوری ما دیگر تخت و تاج را می‌بوسیم و می‌شویم ملعبه‌ی انتخابات؟ یادت می‌آید ماجرای آنها را که در سفارت انگلیس بست نشسته بودند و شکم تا شکم سیر خورده بودند؟ حرفشان چی بود؟ مشروطه می‌خواستند؟ یادم نیست. الساعه خادمان از اندرونی سلطان را صدا کردند. بروم تا مکدر نشده‌اند!

بایگانی