خیلی دشوار است که وقتی سخن از عمقِ وجودت میجوشد و خروشان سودای روان شدن دارد، جلویاش را مسدود کنی. پرهیز از نوشتن و دوری از فریاد کردن برای کسی مثل من خیلی سخت است. دلیل ننوشتن پارهای از حرفها این است که چندان درشت و رنجاننده هستند که سنگینیشان، کامِ هر طربناکی را تلخ میکند. پس اگر چیزی نگویم، دلیل بر این نیست که مردابی دامن گسترانده است و از سخن ماندهام:
هر بیشه گمان مبر که خالی است
شاید که پلنگ خفته باشد
اگر چه روزی میخواهم دیگر هرگز نگویم، هرگز ننویسم. شاید، شاید در همین آیندهی نزدیک . . . نمیدانم! من میان سکوت و فریاد گرفتارم. مجالِ گفتن نیست. اگر سخن بگویم ناچار سخنانی میآید که گفتهاند نباید بیاید. پس سکوت بهتر. اما:
برخیز به خونِ دل وضویی بکنیم
در آبِ ترانه شستشویی بکنیم
عمر اندک و فرصتِ خموشی بسیار
تلخ است سکوت گفتوگویی بکنیم
کاش همه میفهمیدند که عمر اندک است و فرصت برای سکوت و اعتزال بسیار است. کاش همه در مییافتند که بک بار بیشتر مهلت برای زندگی نیست. وقتی که مردی دیگر راه برگشتی نیست . . . خستهام، خسته!
مطلب مرتبطی یافت نشد.