شکسته‌وار به درگاهت آمدم

دیروز که با استادمان می‌خواستیم برویم بریتیش میوزیم، حضرت استاد هوس فرمودند که از آکسفورد استریت تا موزه را قدم بزنند. چون حضرتِ استاد در لندن زندگی نمی‌کند، ناچار بنده باید راهنمایی می‌کردم. حدود یک ساعت تمام آن مسیر را رفتیم و وقتی که به موزه رسیدیم، من آش و لاش بودم. حالا مردِ کار می‌خواهد که موزه‌ی به آن عظمت را بگردی. بخشی از قسمت مصر را تماشا کردیم با هم و به طبقه‌ی بالا رفتیم تا مومیایی‌ها را ببینیم. آنجا بس که محوِ تماشای مومیایی‌ها و اجساد هزاران ساله شده بود که استاد را گم کردم. با چنان کنجکاوی و علاقه‌ای به اجساد و استخوان‌ها نگاه می‌کردم که هر کس از کنارم عبور می‌کرد، نگاهی عاقل اندر سفیه به من داشت. حالِ دانشمندی را داشتم که با دقت دارد در کشفی که سال‌ها پیش کرده است، باز هم تأمل می‌کند تا شاید راز جدیدی را دریابد. دیدن این اجسادِ مومیایی شده و آن استخوان‌ها که یکی مالِ کودکی بود، یکی از آن مردی و استخوان کاسه‌ی سرِ زنان و دختران، نه که مرا ترساند. نه. خون به مغزم می­دوید از اینکه می‌دیدم چقدر راحت عشق را به خاک و خون می‌کشیم و «اندیشه از بلای خماری نمی‌کنیم». روزگارِ غریبی است نازنین، غریب. بسیار غریب! یک لحظه با یاد این نیستیم که . . . امروز که در دستم توام مرحمتی کن!

بایگانی