چهار زانو نشسته بود روی زمین. چهرهاش در هم فشرده بود و ابرواناش گرهخورده. قطرهی اشکی به مژگاناش دوید و آرام زمزمه کرد: « . . . گویی که نیشی دور از او در استخوانام میرود». آرامتر که شد، با همان لحن هشدار دهندهاش گفت: «الهیکم التکاثر حتی زرتم المقابر . . . شماها حیران و مفتون دو سه روز تنعم و فراوانی هستید. نگاه کردید که آخرش به گور میخسبید؟ دو کلام علماندوزی باد به سرتان میاندازد. یا ایها الانسان ما غرّک بربک الکریم؟ دو سه تا روزنهی تازهتر از فهم به رویت باز شده است؛ حالا شدهای خداوندِ دانش و پروردگارِ جهان؟ فکر کردی کلیدِ همه چیز به دستِ توست؟»
گفتم: «علم از سیطرهی آن خداوندی که تو میشناسی دارد بیرون میرود». گفت: «از کجا میدانی؟ تو فرض کردهای، گمان بردهای، جهانی برای خودت ساختهای و در آن جهان دایرهای ترسیم کردهای و او را بیرون دایره فرض میکنی. مگر با فرض تو، او واقعاً از دایره بیرون میرود؟ فرضات ظاهراً به تو قوّت داده است. کارت را راه میاندازد. تدبیر معاش میکنی. خوب است، ولی همه جا پاسخگو نیست. هست؟ اگر هست، مرگ را برای من درمان کن! عشق را درمان کن!»
گفتم: «مفتی عقل در این مسأله لایعقل بود». پشت سرش گفتم: «دیدی من هم بلدم شاهد بیاورم و شعر به رخات بکشم؟» خندید و گفت: «خودت لابد فرق شعر و نظم را میدانی. من مرادم تصویرسازی و تشبیه نیست. شاهدِ شعری آوردن هنر بزرگی نیست. حکمت اگر در چنته داری، بیاور!» گفتم: «برای امشب بس است. بگذار تا بعد».
مطلب مرتبطی یافت نشد.