چه بی‌نشاط بهاری که بی‌ رخِ تو رسید…

تا ساعتی دیگر سالی تمام می‌شود که در آن دوستِ نازنینی را از کف دادم و از هر چه تا به حال نوشته باشم، نمی‌توانم از او ننویسم که هر بار با یادش، ابری به دیدگان‌ام می‌خزد و آهی از دل‌ام می‌خیزد. هنوز نبودن‌اش را باور ندارم. هنوز هم که شش ماه است در کنار خیام و عطار آرمیده است، هفته‌ای نمی‌گذرد که با او سر نکنم. دیروز که چهارگاهِ دستان را گوش می‌دادم با خود فکر می‌کردم که میراث مشکاتیان، میراث مشرق و میراث آفتاب است؛ میراث حماسه است و شناخت. زمزمه‌های فراقی بسیار داشته‌ام که نوشته‌ام یا در خلوت آن‌ها را گریسته‌ام. اکنون که موسم بهار است و نخستین عیدی است که تنِ او دیگر در میانِ ما نیست، تنها بهاریه‌ای که حال و هوای ما را باز می‌تاباند، هم حکایتِ هجرانِ ما در آن است و هم دردهای بزرگ سرزمین مهجور و ستم‌کشیده و دروغ‌دیده‌ی ما را در خود دارد، آلبوم «راز دل» شجریان است با گروه زنده‌یاد فرامرز پایور. این کار در دشتی اجرا شده است با غزلِ سایه و ابیاتی از مثنوی «بهار غم‌انگیز» او که حکایتِ حال شهیدان این سالِ ماست. تصنیف‌های این اثر هم از عارف قزوینی‌اند و به قدر کافی حکایت از ستم‌های دیرینی دارند که همیشه بر ما رفته‌اند و اکنون هم می‌رود، به ویژه امسال که موج‌خیز حادثه و توفان بیداد سر به فلک زده است. غزلِ سایه هم به قدر کافی روشن است و جای شرح و بیان ندارد.
 

 
این یادداشت را به یادِ پرویز مشکاتیانِ نازنین‌ام آغاز کردم و نمی‌توان این مختصر را بی هیچ دعایی به پایان برد. دعا می‌کنم که در سرزمین‌ ما ریشه‌ی بیداد و ستم خشک شود؛ اربابِ دینِ ریایی و قدرت‌پرستانی که اهل دل را به خواری و تحقیر گرفته‌اند، روز زوالِ باطلِ خویش را ببینند. دعا می‌کنم محبوسانی که در زنجیر بی‌خردی و بیداد قانون‌گریزان دولت‌مدار گرفتارند از بند رها شوند. دعا می‌کنم تیرگی‌ها از جان و دلِ همگی هم‌وطنان‌ام زدوده شود و نور و آرامش و طرب و آسایش جای این همه آشفتگی و اندوه را بگیرد. همیشه فکر می‌کنم که چه سال‌هاست که دعای زوال دروغ، ریا، قدرت‌پرستی و شهوت‌رانی به نامِ دین و به نام خدا را می‌کنیم. هر چه فکر کردم، مناسبت‌تر از این مناجات‌گونه‌ای که سروش نوشته بود در خاطرم نیامد. همین را می‌نویسم که شیواتر است و بلیغ‌تر:
 
«ای خدای خرد و فضیلت! به صدق سینه‌ی مردان راستگو و به آب دیده‌‌ی پیران پارسا دعای ما را هم با دعای سحرخیزان و روزه‌داران و عابدان و صالحان همراه کن و شکوه‌ی دردمندانه ما را بشنو و بر سینه‌های بریان و چشم‌های گریان ستمدیدگان رحمت آور و بیش از این خلقی را پریشان و خروشان مپسند. دوستان خود را به دست دشمنان مسپار و خرد و فضیلت را از اسارت این نامردمان به در آر!
 
باد را بگو تا خیمه‌ی ‌‌استبداد را بر کند و آتش را بگو تا ریشه‌ی بیداد را بسوزاند. آب را بگو تا فرعون‌ها را غرق کند و خاک را بگو تا قارون‌ها را در خود کشد. ابرها وباران‌ها را بگو تا رحمت و عدالت و شادی و شفقت بر این قوم مظلوم محروم ببارند و خارزار رذیلت ظالمان را به گلزار فضیلت عادلان بدل کنند.
آب و دریا ای خداوند آن توست
باد و آتش جمله در فرمان توست
گر تو خواهی آتش آب خوش شود
ور نخواهی آب هم آتش شود
تو بزن یا ربنا آب طهور
تا شود این نار عالم جمله نور»
بایگانی