حسّ وطن! الآن من رسیدم

حسّ وطن!
الآن من رسیدم لندن. با چه مصیبتی به اون فرودگاه کذایی رسیدم. با دستپاچگی و شتاب درست ده دقیقه قبل از پرواز رسیدم به شهر ویزه که فرودگاه توش بود. تاکسی گرفتم و سرآسیمه درست یک دقیقه قبل از پرواز و در واقع بسته شدن همه‌ی گیت‌ها رسیدم به فرودگاه دوسلدورف نیدرراین (نزدیک مرز هلند)! بگذریم. وقتی رسیدم لندن احساس راحتی و تعلق کردم از اینکه دیگه ناچار نیستم دنبال یکی بگردم زبونِ منو بفهمه. هوای لندن امروز بهم آرامش عجیبی داد. توی آلمان یه حس غریب به خصوصی داشتم اما لندن باز هم برای من جای دیگه‌ای است. آلمان نظم عجیبی داره. سیستم قطاراش بی‌نظیره. از خیلی جهات حرف نداره. بزگترین مشکل مردم اونجا اینکه اولاً زبان بین‌المللی و زنده‌ی دنیا رو درست یاد ندارن. من اکثر جاها با اینا مشکل داشتم و ناچار می‌شدم به ذخیره‌ی زبان آلمانی خودم مراجعه کنم که اذیتم می‌کرد. اینا چهره‌های عبوسی دارن. آدم از وجودشون گرما و صمیمیت حس نمی‌کنه. بر خلاف انگلیسیا که علی‌رغم پدر سوختگیشون مدام لبخند می‌زنن، اینا همیشه جدی و اخمو بودن.
امروز ظهر زنگ زدم به سایه دوباره و ماجراهای از دست دادن هواپیما رو براش گفتم. طفلی گفت وقتی شما رفتین، آلما به من گفت تو چرا یکی از کتاباتو بهشون ندادی؟ می‌گفت من پاک یادم رفته بود از بس که پرحرفی کردم! سایه خیلی آدم شیرین و خوش سخنیه. آدم نمی‌خواد ازش جدا بشه اصلاً. صمیمیت رو به ابتذال نمی‌کشونه ولی در عین جدی بودن و متین بودن، خیلی صمیمی و بی‌ریاس.

بایگانی