امروز صبح که میزبان دیشبام رانندگی میکرد از دارمشتات، ویسبادن و فرانکفورت عبور کردیم (حتماً از همین جاها بود دیگر؛ من که راننده نبودم!) از میانهی کلن عبور کردیم تا اسن. نزدیکیهای کلن خوابم برد و وقتی چشمانام را باز کردم اسن بودیم. تمام راه باران آمد شدید و از میانهی مه و باران به اینجا رسیدیم. سخنرانی امشب هم تمام شد و من هنوز دارم از سرما میلرزم. خدا را شکر اینجا به یمن دختر نوزاد هادی، خانه گرمتر است! چنان گرفتار کار بودم که پاک یادم رفت از دار و درخت عکس بگیرم. شاید فردا مجالی شد تا قبل از اینکه برگردم، از اینها که دیدهام عکسی بگذارم. دو شب بسیار خوب داشتم، علیالخصوص امشب که مستمعمینام همدل بودند و همزبان و گوینده را بر سر شوق آوردند و تا دیر وقت شب رهایم نمیکردند.
قصهی دل گفتن و حکایت معرفت نقل کردن، آن هم وقتی از حافظ و مولوی سخن میگویی و تجربههای درونی را بازگو میکنی، بسیار دلنشین و شیرین است، حتی برای گوینده. از صبح دارم این بیت را همینطور بی هیچ دلیلی برای خودم زمزمه میکنم:
بر زمینی که نشان کف پای تو بود
سالها سجدهی صاحبنظران خواهد بود.
صاحبنظری باید، اما. آرام آرام دارم گرم میشوم. باد و سرما و باران اما بیرون بیداد میکند. دخترک نوزاد دیگر غرق خواب است. پدرش سرش به درس و کتاب است و من فیلام یادِ هندوستان وبلاگ کرده است این آخر شب.
مطلب مرتبطی یافت نشد.