هوا بس ناجوانمردانه سرد است!

دو روزی هست که انگار دارم همه‌ی آلمان را می‌گردم! دیروز که رسیدم به فرانکفورت هوا رو به سردی می‌رفت. سخنرانی شب که تمام شد، به منزل میزبان‌ام در دارمشتات رفتم و تا صبح از سرما لرزیدم! اما شب خوشی بود با «گپ»های فراوانی از افغانستان، از هزاره‌جات و از پشتون‌ها. شنیدن تجربه‌های افغان‌ها از نزدیک و از درون تجربه‌ای شگفت‌انگیز است.

امروز صبح که میزبان دیشب‌ام رانندگی می‌کرد از دارمشتات، ویسبادن و فرانکفورت عبور کردیم (حتماً از همین‌ جاها بود دیگر؛ من که راننده نبودم!) از میانه‌ی کلن عبور کردیم تا اسن. نزدیکی‌های کلن خوابم برد و وقتی چشمان‌ام را باز کردم اسن بودیم. تمام راه باران آمد شدید و از میانه‌ی مه و باران به این‌جا رسیدیم. سخنرانی امشب هم تمام شد و من هنوز دارم از سرما می‌لرزم. خدا را شکر این‌جا به یمن دختر نوزاد هادی، خانه گرم‌تر است! چنان گرفتار کار بودم که پاک یادم رفت از دار و درخت عکس بگیرم. شاید فردا مجالی شد تا قبل از این‌که برگردم، از این‌ها که دیده‌ام عکسی بگذارم. دو شب بسیار خوب داشتم، علی‌الخصوص امشب که مستمعمین‌ام همدل بودند و همزبان و گوینده را بر سر شوق آوردند و تا دیر وقت شب رهایم نمی‌کردند.

قصه‌ی دل گفتن و حکایت معرفت نقل کردن، آن هم وقتی از حافظ و مولوی سخن می‌گویی و تجربه‌های درونی را بازگو می‌کنی، بسیار دلنشین و شیرین است، حتی برای گوینده. از صبح دارم این بیت را همین‌طور بی هیچ دلیلی برای خودم زمزمه می‌کنم:
بر زمینی که نشان کف پای تو بود
سال‌ها سجده‌ی صاحب‌نظران خواهد بود.

صاحب‌نظری باید، اما. آرام آرام دارم گرم می‌شوم. باد و سرما و باران اما بیرون بیداد می‌کند. دخترک نوزاد دیگر غرق خواب است. پدرش سرش به درس و کتاب است و من فیل‌ام یادِ هندوستان وبلاگ کرده است این آخر شب.

بایگانی