سلیمان و اسطوره‌ی عشق

سلیمان و قصه‌های مربوط به او در ادبیات دینی و اسطوره‌های عرفانی جایگاه بلندی دارند. سلیمانی که از کودکی صاحب حکمت است و قضاوت و داوری او زبانزد است، پیامبری است که سلطنت هم دارد. سلطانی که زبان مرغان می‌داند و دیو و پری زیر حکم او هستند، عاقبت آن سلطنت‌اش بر باد است اگر چه باد به فرمان اوست. از سویه‌های تاریخی ماجرا که بگذریم، سلیمان چهره‌ای است که در حکایت‌های عاشقانه و داستان‌های عرفانی فراوان از او یاد می‌کند. عین‌القضات همدانی از زمره‌ی عارفانی است که فراوان از سلیمان و نسبت او با بلقیس و هدهد یاد می‌کند. حافظ هم که البته اشارات فراوانی به سلطنت بر باد رفتنی سلیمان دارد. مولوی البته به جوانب بیشتر توجه دارد:
ای سلیمان در میان زاغ و باز / حلم حق شو با همه مرغان بساز
مرغ پر اشکسته را از صبر گو / مرغ جبری را زبان جبر گو
که: تا سلیمان لسین معنوی / در نیاید بر نخیزد این دویی
سلیمان خاتمی دارد که یاوه می‌کند و:
زبان مرغ به آصف دراز گشت و رواست / که خواجه خاتم جم یاوه کرد و باز نجست
حافظ هشدار می‌دهد که:
با دعای شبخیزان ای شکر دهان مستیز / در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
و حتی خود را با داشتن آن اسم اعظمی که از لبان معشوق می‌جوید، سلیمانی می‌بیند:
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی / چو اسم اعظمم باشد، چه باک از اهرمن دارم
این اسم اعظم است که حافظ آن خاتم سلیمانی است و خطاب به صاحب خاتم گم‌گشته می‌گوید که:
خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت / کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن
و آن‌جا که خاتم گم می‌شود به دلداری او می‌گوید که:
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند / چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
اسم اعظم و خاتم سلیمانی در کف اهریمنان به کار نمی‌آید:
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش / که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود
این ملک تنها از آن سلیمانی است که واجد آن کیفیات است:
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم / ملک آن تست و خاتم، فرمای هر چه خواهی
این همه اما حکایت نگین سلیمان بود. آن‌چه میان او و هدهد رفته است به بهترین وجهی در منطق‌الطیر عطار آمده است که راهنمای مرغان در سلوکی روحانی و معنوی است و راه بردن به سر منزل عنقا و قطع مراحل طریق به مدد ارشاد و دستگیری هدهد میسر است. این هدهد همان قاصدی است که میان سلیمان و بلقیس پیغام عشق می‌برد. عشقی که سلطان دارد و خود سلطانی است که ویران می‌کند و بلقیس را به لرزه می‌افکند که پادشاهان تا پای به ملکی می‌گذارند آن را تباه می‌کنند و عزیزان آن دیار را ذلیل می‌سازند. و این خود وصف عشق است که هر چه جز معشوق باشد جملگی می‌سوزد:
عشق آن شعله است کو چون برفروخت / هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند / در نگر زان پس که بعد لا چه ماند
ماند الا الله و باقی جمله رفت / شاد باش ای عشق شرکت سوز زفت
قصه‌ی سلیمان حکایت عدم است که از هیچ به هیچ می‌رویم. فرق است البته میان هیچ و پوچ. فرق است میان هیچستان و پوچستان. آن خواجه که ممکلت‌اش بر باد می‌رود اوست که:
شکوه اصفی و اسب باد و منطق طیر / به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست
سلیمان شدن یعنی این:
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد / یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست!
این خاصیت عشق است که هم عاشق را می‌سوزاند و هم معشوق را البته در هر یک به وجهی این آتش را بر پا می‌کند:
مطرب عشق این زند وقت سماع / بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم / در شکسته عقل را آن‌جا قدم
منزل‌گاه عاشقان عدم است که:
عاشقان اندر عدم خیمه زدند /

بایگانی