از عُجبِ خانقاهی

دلِ هیچ غم‌زده‌ای را نسوخته بود، اما چهره‌اش برافروخته بود! برآشفته بود. یک ساعتی همین‌جور خاموش نشسته بود و مرا تماشا می‌کرد. زبان که باز کرد گفت: «من نمی‌فهمم چرا این طایفه‌ی عرفان اندیش فکر می‌کنند همه‌ی باید یک جور عارف باشند. صوفیانی که ملکوت خدا را به نام خودشان سند زده‌اند و اگر کسی مثقال ذره‌ای تعاریف و مفاهیم‌اش با مالِ آن‌ها فرق داشته باشد، زمین و آسمان را به هم می‌دوزند که این اسم‌اش عرفان و تصوف نیست. مگر عجب و خودبینی شاخ و دم دارد؟». گفتم: «قبول، حالا چه کار باید کرد؟».
گفت:
«ساقی بیار آبی از چشمه‌ی خرابات
تا خرقه‌ها بشوییم از عجب خانقاهی!»

بایگانی