آیینهی صبح و قدح لاله…

فتنهی چشم تو چندان ره بیداد گرفت
که شکیب دل من دامن فریاد گرفت
آن که آیینهی صبح و قدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت
آه از شوخی چشم تو ، که خونریز فلک
دید این شیوهی مردمکشی و یاد گرفت
منم و شمع دل سوخته، یارب مددی
که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت
شعرم از ناله ی عشاق غم انگیزتر است
داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت
سایه ! ماکشتهی عشقیم که این شیرین کار
مصلحت را ، مدد از تیشهی فرهاد گرفت
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
پ. ن. گلهای تازهی ۳۷. تار فرهنگ شریف؛ آواز محمدرضا شجریان؛ غزل سایه؛ عکس از الهه کیانپور.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , بیداد, سايه, شجريان, فرهنگ شريف, ه. ا. سايه, همايون, گلهای تازه
عهد با زلف پریشان

در میان آوازهای دورهی جوانی شجریان اجرایی هست که دست بر قضا عنواناش هم «جوانی» است. آوازی است روی غزلی از فروغی بسطامی در سهگاه و آهنگ تصنیف را هم همایون خرم ساخته است. غزل لطیفی است. یک بیت از این غزل را سخت خوش میدارم و شجریان هم به لحن بسیار دلنشینی این بیت را خوانده است:
دل با همه آشفتگی از عهده بر آمد
هر عهد که با زلف پریشان تو کردم.
(دقیقهی ۱۷ تا ۱۹ این قطعه را بشنوید)
تمام غزل هم خواندنی است:
جانی که خلاص از شب هجران تو کردم
در روز وصال تو به قربان تو کردم
خون بود شرابی که ز مینای تو خوردم
غم بود نشاطی که به دوران تو کردم
آهی است کز آتشکدهی سینه برآمد
هر شمع که روشن به شبستان تو کردم
اشکی است که ابر مژه بر دامن من ریخت
هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم
صد بار گزیدم لب افسوس به دندان
هر بار که یاد لب و دندان تو کردم
دل با همه آشفتگی از عهده برآمد
هر عهد که با زلف پریشان تو کردم
در حلقهٔ مرغان چمن ولوله انداخت
هر ناله که در صحن گلستان تو کردم
یعقوب نکرد از غم نادیدن یوسف
این گریه که دور از لب خندان تو کردم
داد از صف عشاق جگرخسته برآمد
هرگه سخن از صف زده مژگان تو کردم
تا زلف تو بر طرف بناگوش فرو ریخت
از هر طرفی گوش به فرمان تو کردم
تا پرده برافکندم از آن صورت زیبا
صاحب نظران را همه حیران تو کردم
از خواجگی هر دو جهان دست کشیدم
تا بندگی سرو خرامان تو کردم
دوشینه به من این همه دشنام که دادی
پاداش دعایی است که بر جان تو کردم
زد خنده به خورشید فروزنده فروغی
هر صبح که وصف رخ رخشان تو کردم
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , جوانی, سهگاه, شجريان, فرهنگ شریف, فروغی بسطامی, همایون خرم
اما امید همره من ماند…

دیرزمانی است که فراز و نشیبهای سیاسی (داخلی و خارجی) ایران را با تأمل – و گاهی تأسف – تنها تماشا میکنم. درس و عبرت البته فراوان است. یک نکته که به گمانام بعد از نزدیک به یک سال مشاهدهی خاموش و پیگیر به آن رسیدهام این است: تغییر و دگرگونی در آیندهی ایران محتوم است. وقوع این تغییر هم چندان دور از دسترس نیست که عمر امثال ما و شما را در نوردد و سپس از ره در آید. آدمی وقتی بر آدمی ستم میکنم، تنها کلید استمرار آن ستم این است که آن سوی ستمدیده دل از هر امیدی برای دگرگون شدن ستمکاره ببرد. منطق تداوم بیداد هم چیزی نیست جز همین ریشهکن کردن امید. این مقدمه را داشته باشید تا شرح بدهم چرا طرح آن در موقعیت کنونی مهم است.
همه کمابیش از ریز و درشت حوادث و جنجالهای سیاسی یک سال گذشته باخبریم. از انتخابات مجلس و خبرگان گرفته تا نزاعهای تمامیناپذیر شورای نگهبان با رقبا و منتقداناش. از برجام تا فرجام آن. از فیشهای حقوقی نجومی گرفته تا مقاومت ظاهراً تمامعیار بخشهایی از نظام با فرهنگ و هنر – زیر علم صفآرایی در برابر کنسرت که گویی اسم رمز فسق و فجور است برای عدهای. بازداشتهای بیحساب و قاعده. احکام قضایی نااستوار و مشکوکی که ظن ضایع شدن عدالت را مدام تقویت میکند. همهی اینها قرار است یک نکته را به مخاطب القاء کند: اگر گمان بردهاید که ما قرار است تغییر بکنیم یا حتی یک وجب از زمین قدرت را به شما یا دیگری واگذار کنیم، خطا کردهاید. نوشتم «زمین قدرت» چون این همان قصهای است که روی زمین اتفاق میافتد. هیچ وجه و جنبهای از قدسیت و الاهیت و اسلامیت در این بازی نیست. آنها که دستشان گرم این بازی است این نکته را بسی بهتر از من و شما میدانند. نیازی هم نیست کسی روضهی فاش بخواند. اما چیز دیگری پشت آن واگذاری زمین قدرت نیز هست. ضرورتی ندارد حاکمان زمین قدرت را به کسی واگذار کنند. ستم نکردن هزینهای ندارد. منطق ماجرا ساده است: انَّ فی العدل سعه و مَنْ ضاق علیه العدل فالجور علیه أضیق. فضای جور و بیداد بیگمان حتی بر صاحب قدرت تنگتر است از فراخنای عدالت. این البته درس دشواری است. تاریخ گواه آن است.
قصه را کوتاه کنم. کلید حرکت به جلو امید است و بس. نومیدی از تغییر و دگرگونی و تسلیم فشار یا مهابت ظاهری بیداد شدن همان چیزی است که عمر این جور را درازتر میکند. امید ورزیدن – درست مانند عشق ورزیدن – کار آسانی نیست. هزینه دارد. دلسردی و سرخوردگی دارد. زود نتیجه نمیدهد. ولی نتیجه میدهد عاقبت. مهمترین کلیدی که همراه و همعنان امید است، زمان است. این زمان بیکرانه خداوند عدالت است. هنگامی که مدت و مهلت کسی سر میرسد، داور زمان ظالم و مظلوم نمیشناسند. جای شکر و شکایتی نیست. فرصت و مجال برای همگی به یک اندازه به پایان میرسد. زندانبان شاید دلخوش باشد به حبس و حصر زندانیاش اما خود نیز گرفتار همان زندان و زندانی است چون چارهای ندارد جز زندانبان بودن.
در ناصیهی آیندهی ایران به رغم تمام آشوبهایی پشت سر و پیش رو، چیزی جز دگرگونی و حرکت به سوی نور نمیبینم. مسیر پرغبار است. حرف پیامبرانه هم سزاوار من نیست. حاشا که پیشگو باشم. اما این قاعده به تجربه حاصل میشود. به قول رفیقی: بیش مانی، بیش بینی. تاریخ بخوانی میبینی که تمام صاحبان قدرت از ستمکاره گرفته تا معدلتورز بر میآیند و فرو میافتند. آنچه میماند در این میانه انسان است با تمام نقصانها و عظمتهایاش. انسان را هم امید و عشق معنا میکند. امید و عشق هم بر تراز خرد و فرزانگی محتشماند. خرد و فرزانگی میگوید شتاب نباید کرد. صبر باید کرد و خون جگر خورد اکنون. زمان تغییر همان وقتی که باید از راه برسد میرسد. تعیین زمان کار ما نیست. اما دل سپردن به امید هنر ما میتواند باشد. امید را بقا باد!
[اميدانه, انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, تأملات] | کلیدواژهها: , اميد, بیداد, حصر, عدالت
ارمغان منزل چهل و یکم

شاید اغراق نباشد اگر بگویم کمابیش بیست سال است که درگیر «مجلس مکتوب» شهرستانیام. بیش از یک سال پیش، کار تصحیح تازهای از متن فارسی رسالهی شهرستانی (صاحب ملل و نحل) و ترجمهی انگلیسی منقحی از آن را آغاز کردم. دو هفته پیش اولین نسخهی پیشنویس کار تمام شد. امروز، راضی شدم که دیگر در مقدمهی انگلیسی و ترجمهی متن فارسی تصرفی نکنم. ماههای اخیر شاید پرفشارترین و سنگینترین ماههای کاری این سال بود. یکی دو هفتهی اخیر وسواس پاکیزه کردن کار و صیقل دادن آن فشار را مضاعف میکرد. امروز نسخهی کاری را تحویل دادم تا آرامآرام به دست نشر سپرده شود.
مختصر توضیحی بدهم که این کتاب تازه چیست و اهمیتاش از چه روست. استاد جلالی نائینی پیش از این سه بار این متن را چاپ کرده بود. چاپ نخست آن در سال ۱۳۲۱ شمسی منتشر شد و چاپ بعدی آن بر اساس همان تصحیح به ضمیمهی ترجمهی افضل الدین صدر ترکه اصفهانی از ملل و نحل شهرستانی به شکلی خالی از نقطهگذاریها و علایم مخل چاپ نخست در سال ۱۳۳۵ منتشر شد. این تصحیح بر اساس نسخهی واحدهای بود که ایشان در کتابخانهی مجلس شورای ملی یافته بود. چندین دهه طول کشید تا در سال ۱۳۶۹ ایشان نسخهی دیگری از استانبول یافت و تصحیح پاکیزهتری از مجلس خوارزم منتشر کرد (ذیل عنوان «دو مکتوب»). هر دو چاپ جلالی نائینی مشکلاتی داشت هر چند به هر حال متن قابل خواندن و در دسترس بود. در چاپ حاضر من از دو نسخهی دیگر – یکی در کتابخانهی مجلس و دیگری از کتابخانهی آیتالله مرعشی در قم – استفاده کردهام که نسخهی اخیر اقدم نسخ است مورخ ۶۸۵ قمری که گویا به خط قطبالدین شیرازی است. مهمترین تفاوت چاپ حاضر تغییر در علامتگذاری و صورتبندی جملات و بندهای مجلس خوارزم است. این تفاوتها به طور مشخص در ترجمهی انگلیسی رساله آشکار است. استاد جلالی نائینی در پارهای از موارد عبارات را به شکلی ضبط کرده بودند که خواننده برای فهم مقصود شهرستانی دچار سردرگمی میشد. کلید فهم بندها و عبارات مختلف مجلس خوارزم درک منظومهی فکری و عقیدتی شهرستانی در چارچوب کلانتر حوادث فرهنگی، سیاسی و اعتقادی زمان اوست. مجلس خوارزم شهرستانی و تفسیر مفاتیح الاسرار و مصابیح الابرار او – که در سالهای آخر عمر او نوشته شدهاند – از حیث آشکار کردن خط سیر فکری و عقیدتی شهرستانی بیپرده و صریحاند. دانشوران معاصر و نویسندگان سدههای میانه همگی میان اینکه شهرستانی متکلم اشعری مسلکسنی (با رویکرد فقهی شافعی) است یا داعی شیعی اسماعیلی نزاری نوسان داشتهاند (مضاف بر پارهای از آراء شاذ). اکنون میتوان کمابیش با قاطعیت گفت که شهرستانی جایگاهی ممتاز در سلسلهی دعوت اسماعیلیان نزاری داشته است و دست کم یکی از دلایلی که باعث سردرگمی متقدمان و امروزیان میشده، التزام او به تقیه بوده که شیوهی مرسوم شیعیان و به ویژه اسماعیلیان بوده است. باری اینها را در تعلیقات و حواشی کتاب به تفصیل آوردهام و جای بحث بیشتر آن در اینجا نیست. شیوهی بررسی هویت اعتقادی شهرستانی تکیه بر این دو اثر خاص و مقایسهی مضامین آن با سلسلهی آثار اسماعیلیان نزاری در دورهی الموت بوده است. شرح مبسوط اینها را هنگام چاپ کتاب میتوان خواند.
مهمترین پرسشی که باعث تصحیح و ترجمهی این اثر شد، کوشش برای بازسازی، فهم دقیقتر و واشکافی اعلام قیامت در میان نزاریان الموت در رمضان ۵۵۹ قمری بود. یافتن سرنخهایی برای بررسی تبار این اندیشه و سرچشمههای بسط و ترویج آن بدون مطالعهی آثار شهرستانی کاری است دشوار و غامض. کلید فهم دعوت قیامت در میان اسماعیلیان نزاری مجلس خوارزم شهرستانی و تفسیر قرآن اوست که دیگر اکنون میتوان آنها را دو اثر اعتقادی اسماعیلی به شمار آورد. در آن زمان پرسش و مسألهی اصلی من هویت دینی و اعتقادی شهرستانی نبود. هویت اعتقادی او تنها فرع قصه میتوانست باشد. اکنون – به رغم مقاومتی که سالها در برابر طرح فرضیهی اسماعیلی بودن او داشتم – تردیدی در اسماعیلی بودن او ندارم.
چاپ نهایی کتاب چندین ماه به طول خواهد انجامید اما اصل و بدنهی کار پایان یافته و چیز زیادی به آن افزوده نخواهد شد مگر حواشی جانبی. دو سال پیش در چنین روزی نخستین کتابم واپسین مراحل اتماماش را طی کرد. اکنون نوبت کتاب دوم است. «تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند…»!
[دين, کتاب] | کلیدواژهها: , خلق و امر, شهرستانی, شهریوريه, قيامت, مجلس خوارزم, مفاتيح الأسرار و مصابيح الأبرار, ملل و نحل
بولتننویسی در لباس پژوهش، دانشوری و روزنامهنگاری
[تأملات, دربارهی اکبر گنجی] | کلیدواژهها: , آداب پژوهش, اکبر گنجی, بولتننويسی, روشنفکری دينی, روششناسی, نقد
عندلیب تو از هر طرف هزارانند

نه این آواز، نه این غزل، نه خوانندهاش حاجتی به وصف و بیان ندارند. مستغنی از هر شرح و تفصیل است آنچه میشنوید…
تو دستگیر شو ای خضر پیخجسته…
مرو به صومعه کآنجا سیاهکارانند.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
آن مواعید که کردی مرواد از یادت
در آن آیات واپسین مناجاتگونه و دلنشین سورهی آل عمران آیهای هست از زبان مؤمنان که میگوید: «رَبَّنَا وَآتِنَا مَا وَعَدتَّنَا عَلَىٰ رُسُلِکَ وَلَا تُخْزِنَا یَوْمَ الْقِیَامَهِ إِنَّکَ لَا تُخْلِفُ الْمِیعَادَ». این تقاضا و تمنای وفای به عهد و یادآوری به محبوب که خلاف عهد مکن حکایتی است. آیهی بعد البته در پاسخ میگوید که من عمل هیچ عاملی را ضایع نمیکنم و باقی قصه معلوم است. ولی این تنها یک منزلت از منازل ایمان است. شاید باید گفت منزلی ورای ایمان هم هست و آن منزل عشق است. منزل بیخویشی و بیآرزویی. این همان است که سنایی به فراست دریافته بود که میگفت:
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن
سوی آن حضرت نپوید هیچ کس با آرزو
با چنین گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن
در این منزل و با این منزلت کسی نه به او یادآوری میکند و نه از او تمنایی دارد که چنین و چنان کن. اینجا حاجتی نیست دیگر. اینجا اگر رسیدی همه بیآرزویی است و بس. اینجا آن پیراهنی که حجاب و حایل میان تو و آن گلرخ خواهد شد در میانه نیست. این دعا هم که به تعلیم اوست برای همین است که به جایی برسی که دیگر همینها را نگویی و نخواهی. برای این است که چنان سوخته باشی و تهی که بتوانی بگویی:
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن تست به یغما چه حاجت است
بهشت و دوزخی اگر باشد که از آن توست اختیار این یا آن از چه روست؟ خانهی خود را همی سوزی بسوز!
رمضان به پایان میرسد امروز. از این رمضان، اگر «من» را برداریم و بزداییم آنچه خواهد ماند همانا «رضا» خواهد بود و بس. این زدودن من، این بریدن از آرزو، این پیراهن خویشتن به در کردن همگی مقصود و مراد از تمام آن ریاضت است و بس. و گرنه در آن صیام و قیام و جوع و ظمأ فضیلتی نیست الا در همین که از این خویشتن تهی شوی.
هر که در وی لقمه شد نور جلال
هر چه خواهد تا خورد او را حلال
چون که در معده شود پاکات پلید
قفل نه بر حلق و پنهان کن کلید
لقمه وقتی نور جلال میشود که آن آرزو را رها کرده باشی. رمضان و غیر رمضان ندارد. شادا آنکه رمضان و روزهداری حجاباش نشده باشد! شادا پایان رمضان!
به یاد این نیمنگاه رمضانی برای تهی شدن از من و رسیدن به رضا، این تصنیف اصفهان با صدای مرضیه را بشنوید:
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
پ. ن. تصنیف شب عید فطر با صدای ام کلثوم را همچنان میتوانید در صفحات ویژهی ملکوت بیابید (+)
[رمضانيه] | کلیدواژهها: , ام کلثوم, بیآرزويی, خلافآمد عادت, رضایت, رمضان, عيد فطر, مرضيه
نقش مستوری و مستی نه به دست من و تست

ماه رمضان هم وسوسهی نوشتن را زنده میکند هم هاتفی نهیب نانوشتن میزند. اگر قرار باشد این همه بنایاش آباد کردن خویشتن باشد خاصیتی در این رمضان نیست. الآن هم که دو خط مینویسم به شوق صدای بهشتی شجریان است. آوازی را که در ابوعطا آغاز میشود با صادر و وارد این مقام قسمت میکنم که به گمانم از جواهر آواز شجریان است. صدای زلال، ساز خوشنوا، نغمهی داوودی شجریان جمع آمده با غزل خواجهی شیراز تمام بهشت را یکجا به گوش آدمی میآورد. این طرب اگر روزه و توبه میشکند بسا به از عبادت و طاعتی که عجب و نخوت بیاورد. دولت مطرب و می را بقا باد «که هیچ از خانقه نگشود»!
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[رمضانيه, موسيقی] | کلیدواژهها: , ابوعطا, حافظ, دشتی, رمضانيه, شجريان, شور, مذهب رندان, نی
ای دوای جمله علتهای ما!
همانطور که مولوی عاشقی را جالینوس و دوای نخوت و ناموس میداند، گاهی اوقات نوشتن هم دوای علتهای ماست. نوشتن خاصیت درمانگر دارد. گاهی بسیار نوشتن مضر است. نوشتن ناپخته و شتابزده زیانبار است. به ویژه در روزگار سیطرهی شبکههای اجتماعی و فضای حبابمانندی که ایجاد میکند. شکاف عمیقی که امروز آشکارا میتوان میان فضای وبلاگنویسی و قلمرو بلامنازع و بیرقیب شبکههای اجتماعی دید این نکته را بهتر نشان میدهد که چگونه نوشتن تیغ دولبهای است که هم میتوان درمانگر باشند و هم فریبدهنده. نوشتن اسباب غرور است و باعث درمان. نوسان میان این دو هم معضل و دوراهی آدمی است. همیشه نمیتوان بیوقفه نوشتن. همیشه نمیتوان معنادار نوشت. متصل شدن به آن عدن – به قول مولوی – کار هر کسی نیست. این زایندگی و خلاقیت زمان میبرد و خالی شدن. برای پر شدن از آن دریا اول باید خالی شوی. میترسم بیشتر اگر بنویسم سخنام شبیه شطحیات صوفیانه شود و پرت و پلا بنویسم. آمدم دو خط بنویسم که یادم باشد نوشتن چقدر ضروری است ولی چه اندازه شرط و قید هم برای نوشتن خلاقانه و مفید لازم است.
[وبلاگستان] | کلیدواژهها: , درمانگری نوشتن, وبلاگيه
بر آستان جانان

تمام روز نوروز غم غریبی میان جانام را چنگ زد. روانام مجروح بود. به زبانام نمیگشت و نمیگردد که از او چیزی بنویسم که حتی کمترین رنگ و نشانی از اندوه داشته باشد. او جان طرب است. آن مایه خرمی که او به جهان ما آورده بی هیچ مجاملهای شاید قرنها در فرهنگ ما نبوده است. پس آیا از او نوشتن توصیف است؟ مدح است؟ شکایت از گردش زمانه و کجرفتاری طبیعت و سرکشی تن است؟ مرثیه است؟ ابراز اندوه است؟ آرزوی سلامتی و تندرستی است؟ تکرار هزاربارهی مهابت فنای در بقا پیوستهی آدمی است؟ همه هست و هیچ کدام نیست. آخر چه خاصیتی دارد از بدیهیترین واقعیت زندگی و حیات بر کرهی زمین چیزی بنویسی. همه این را میدانند. هم عالم و هم عامی. نکته چیز دیگری است.
او جان بسی بسیاران را از حضیض به اوج کشیده است و میکشد و خواهد کشید. دقت دارید؟ این استمرار و حضور در گذشته و حال و آینده را؟ این توفیق کمی نیست. کمتر کسانی در این تنگهی عابرکش، این گذرگاه تنگ، مجال و بخت این را دارند که چنین اثری از خود به جا بگذارند. این نه پیشگویی است نه خیال: این جاری شدن در گذشته و حال و آینده یعنی رفع حجاب زمان و مکان. یعنی خرق پردهی جسم و جسد. یعنی عبوری از قیدهای بشری که شانه به شانهی محال میزند. او این کار را کرده است. هم به یاری بخت و هم به مدد همت و عزم خود. او که در خودیاش گویی خدایی جاری است، چه بسا بی آنکه خواسته باشد. او نایی است نهاده بر لبهای جاودانگی و ابدیت.
از او حتی نام نمیتوان بردن. ناماش چنان بلند و پیوسته است در آفرینندگی و زایندگی که از همهی نامها میگذرد و به معنای یگانهی حسن میپیوندد بلکه پیوسته است. رنج تن در برابر این عظمت بیکرانگی چیست؟ رنج تن به ثانیهای میآساید. این راز جاودانگی است که آدمی قرنها حیران و سرآسیمه در پیاش دویده و اندکشماری بخت این را داشتهاند که سر از این روزن بیرون کنند و آن افق روشن را تماشا کنند.
اما قصهی او همه حکایت معنا و رازها نیست. حیات او، حیات طیبهی او، سوی زمینی دیگری دارد که با زندگی هر روزهی آدمیانی آغشته و همنواست که دههها و قرنها رنج بیداد را بر خود هموار کردهاند و بارها بر آن شوریدهاند. یکی از رازهای اتصال او به جاودانگی همین است که دانسته یا نادانسته با صدایی همراه شد که از حنجرهی خلق برآمد. او تنها صدای خس و خاشاک نبود. او صدای خدا بود: صدای آزادگی و سرفرازی انسان بود؛ و هست. میدانم که در چنین مقامی سخن از این و آن قطعهی خاک این و آن دیار گفتن نقض غرض شاید باشد ولی در روزگاری که در دیار خراسان فرومایگان آن خاک برکشیده میشوند و بزرگوار خداوندان آن عنقاصفت گوشهنشین غربت و عزلت میشوند، همینکه او از پهنهی خاک خراسان درخشیده است، سرافکندگی خراسانی را به مایهی مباهات بدل کرد. این هنر اندکی نیست. اما این همه میگذرد. تمام این نایرهی بیداد فرو میمیرد. آنچه میماند صدای سخن عشق است در برابر حقارت بیخردی و بیداد. او شب و روز قدر خود را به نیکی دریافت و متصل شد به آن صدای خدایی.
او صدای صبر است و امید. این است، استِ زمانی نیست. استی از جنس بود و هست و خواهد بود نیست. این است، استِ وجودی است. صدای او صدای صبری است در برابر کفرِ بیداد و خودکامگی. این همان صدای «ربنا افرغ علینا صبرا»ست. همان صدای ثبات قدم است در برابر کفری که آزادگی و منزلت آدمی را به هیچ میگرفت و میگیرد.
از او و با او تا قیامت میتوان نوشتن. بسیار نوشتن از او کم است و زیاد است. او با بسیار نمیزید. در مقام زیستن جاودانهی او، سخن بر قامت معنا تنگ میآید. همین بس که گلبانگ سربلندی و آزادگی انسان از این حنجره گوش شنوندگان شنوا را پر میکند. و جاودان میماند. هنوز و همیشه با این راهزن، صد کاروان توان زد. هنوز و همیشه از این کمان، بر چشمان دشمنان تیر میتوان زد. اما در این مقام نه تیری میماند و نه کمانی: این مقام دشمن را دوست میکند. دشمن هم در برابر او خواهناخواه سر فرود میآورد. او، یک تن نیست. او یک اسم نیست. او، ماست. او همهی ماست. او نغمهی پیوستگی این رود است. این آوای اعجاز حیات است. از او اسم نباید بردن چون نمیتوان اسماش را در این حروف تنگ به بند کشید.
جوانتر اگر بودم نامها پی هم ردیف میکردم از نشانههای او. اما حاصل کار میشد انشای تازهکاران و سخنپردازی نورسیدگان. او – این اویی که از یک تن فراتر است و صدای قرنها آزادیخواهی و غرور آدمی است – از اسم و حرف عبور کرده است. معنایی است متلاطم که قرنها پس از آنکه من و ما نباشیم، او هست؛ ما هستیم. همه با هم هستیم و خواهیم بود. این صدای یار هزاران سالهی ماست: صدایی که از یک سینه برآمده و سینهها را صافی کرده است. صدایی و سینهای که طور سینا را به فروتنی میکشاند. او صداست. او حقیقتی است که آن سوی تنگیهای بشریت و کوتاهیهای انسانی میماند و قرنها مانده است. قرنهای آینده صدای او – صدای یگانهی انسانی او – را تکرار نخواهد کرد اما معنای او همچنان خواهد خروشید. بیوقفه. ما صدای او هستیم و او صدای ما. این همه درازگویی هم روا نبود. اما «این قدر هم گر نگویم ای سند، از ضیعفی شیشهی دل بشکند».
[اميدانه, واقعه] | کلیدواژهها: , بقا, جاودانگی, شجريان, یوسف خوشنام ما