۱۵
آدمی مخفی است در زیر زبان…
دکتر سعید جلیلی. مذاکرهکنندهی هستهای. دیپلمات وزارت خارجه. آینهی دیپلماسی کشور.
این طنز نیست. حکایت یک فاجعهی تمامعیار فرهنگی و ادبی است. نظام جمهوری اسلامی با برگزاری این مناظرهها بزرگترین خدمت را به ملت ایران کرد. بلیغتر از این نمیشد توانایی ادبی، زبانی، دیپلماتیک و قابلیتهای عقلی و همچنین قابلیتهای طنز و تفریح را نمایش داد.
چهرهی کلیدی دیپماسی نظام به جز واژگان ظرفیت، فرصت، تهدید، هیچ تعبیر و کلمهی پربسامدی نداشت. در واقع چنان سخن گفتن او انباشته از این کلمات بود که خود اینها متن سخن او بودند و بقیهی کلمات حاشیه. یعنی اصل سخن، مغز مدعا به مثابهی آجرپارههایی برای تزیین بیسلیقهی این چند کلمهی معدود به کار میرفتند.
سؤالی که پیش میآید این است که این چهرهی ناشناختهی دستگاه دیپلماسی کشور که امروز تشتاش از آسمان افتاده است و همه میزان «ظرفیت» و چیرهدستی او را در زبان، بیان، مذاکره و گفتوگو دریافتهاند، در این چند سال مشغول چه مذاکرهای بوده است؟ بهترین و خوشبینانهترین ظن این است که ضبط صوتی به او داده باشند و سخنان سیاستمدار بلیغ، خوشسخن و فصیحی را به او داده باشند که هنگام مذاکرات از آن استفاده کنند. تنها مشکل این است که مذاکره زنده است و دو طرفه. قرار نیست یک طرف بنشیند و سخنانی ضبطشده را گوش کند. پس آیا عجیب است که در این دورهی تصدیگری سعید جلیلی دستگاه دیپلماسی کشور تجلی تمامعیار شکست سیاست خارجی بوده است؟
سعید جلیلی مصداق بارز سخن حکیمانهی حضرت امیر است: المرء مخبوء تحت لسانه. پردهای که از کار و وجود، شخصیت و توانایی سعید جلیلی برانداخته شده، به هیچ شیوهی دیگری جز نامزدی او برای ریاست جمهوری فرو نمیافتاد.
تهیدستی فکری، فقر زبانی، زمختی و بیظرافتی سعید جلیلی اگر نشانهی ویرانی و تباهی دستگاه سیاست خارجی نباشد، نشانهی چیست؟ او حتی وقتی قرار است از دین سخن بگوید، قشریترین و عامیانهترین روایتها را از دین دارد. یعنی اشعریگری و سلفیگری دست به دست هم دادهاند تا خطوط چهرهی تفکری که در روایت امام صادق مسما به «جاهل متنسک» است آشکار شود.
دانشگاه امام صادق دانشگاهی است (یا بوده است) نخبهپرور. خلاصه و چکیدهی کارگزاران زبدهی جمهوری اسلامی یا دانشوران علم سیاست در این دانشگاه یا تحصیل کردهاند یا تدریس. دست بر قضا سعید جلیلی هم دانشآموختهی این دانشگاه است. اما کدام دانش؟ نمیدانم. در واقع باید پرسید اگر ایشان به آن دانشگاه میرفته است در سالهای دانشجویی آیا مشغول کسب علم بوده است یا کار دیگری؟!
این بلعجبی البته فاجعهای تمامعیار برای دستگاه سیاست خارجی است. هیچ عجیب و بعید نیست اگر چهرهی دیپلماسی کشور در نگاه سیاستمداران غربی که مخاطب و حریفشان را خوب میشناسند، مهرهی خوبی برای بازی دادن و سرگرمی باشد. نشانهاش این است که هیچ تحریمی نه متوقف شده است و نه از سرعت آنها کاسته شده است بلکه روز به روز در تزاید بوده است.
جلیلی آیا پیادهای است که باید وزیر میشد؟ یا حتی با این بیان الکن، با این تفکر و اندیشهی ورشکسته و ناتوان، حتی قابلیت پیادهگی را ندارد و به دقیقترین تعبیر انسان پیادهای است؟ نمیدانم. شاید تعابیری که برای او به کار بردهام درشت باشد. شاید هم از جادهی انصاف خارج شده باشم. اما اینقدر میدانم که حسام به او حس ترحم نیست. حس درد است. درد است از اینکه چطور انسانی میتواند این همه فرصت، این همه امکان، این همه قابلیت در اختیارش بوده باشد اما همه را مهمل و معطل بگذارد و این اندازه در حق خودش ستم کرده باشد و حتی در حد و اندازه و قد و قامت همین نظام جمهوری اسلامی هم نباشد؟
آنچه خوبان همه دارند… در سعید جلیلی اندکی از هیچ کدام از تواناییهای شاخص سایر نامزدها نیست. سعید جلیلی نه دریدگی و وقاحت احمدینژاد و هوش شیطانی او را دارد. نه به قدر حداد عادل توانایی چاپلوسی دارد. نه دستاش در اعداد و ارقام مانند محسن رضایی پر است. نه میتواند مثل ولایتی دانشوریاش را – با تمام نقایصاش – نشان بدهد. نه لطافت و خوشمزهگی محمد غرضی را دارد. نه مدیریت و فرهیختگی و سلامت فکری عارف را دارد. نه اقتدار زبانی و سخنوری روحانی را دارد. نه میتواند مثل قالیباف لباس تکنوکرات خوشفکر و زحمتکش و ملایم و محبوبی را به تن کند. هیچ اندر هیچ. رنج ضایع سعی باطل پای ریش. بیهودگی و تهیدستی محض. آیا پای اختیار و انتخاب و تصمیم مردم در میان است؟ آیا نظام قرار است برای برکشیدن او متوسل به مهندسی شود؟ آیا غریزه و هوش جامعه متوجه است که باید دورهی تحصیلات تکمیلی در زبان، بیان، گفتار و اندیشه برای سعید جلیلی بگذارند؟ نمیدانم. ولی تماشای سعید جلیلی اندوهبار است. تأسف خوردن است برای کسی که احتمالاً واقعاً میتوانست – حتی در چارچوب همان باورها و عقاید خودش – کسی باشد و بشود ولی نیست و نشده است.
جایی در اعماق دلم فکر میکنم باید در حق سعید جلیلی فقط شفقت ورزید. شفقت و بس.
[انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها: , حسن روحانی, سعيد جليلی
۱
برداشت اول از «حماسه»
مدتها پیش نوشته بودم که برای فهم حوادثی که در ایران اتفاق میافتد نیازمند کلید هستیم. باید همه چیز را تأویل کرد. یکی از این چیزها البته «حماسه» است هر چند دیگر انگار روز به روز پردهها بیشتر فرو میافتند. اگر به یاد داشته باشید، در تمام این هشت سال اخیر و حتی قبل از آن هم، تمام دغدغه و هم و غم نظام این بود که مبادا کسی تصویری ناراست یا دلخراش یا تیره از وضع کشور ارایه کند. پس از ۲۲ خرداد ۸۸، تمام کوشش نظام این بود که بگوید اتفاقی نیفتاده است و این «اغتشاشها» و «قانونشکنی»های بعضیها که «رقابت» را تاب نیاوردهاند چیز مهمی نیست و قاطبهی ملت حرف دیگری میزنند. نه که تصور این بود؛ تصویری که میخواستند ارایه کنند همیشه این بود که همه چیز آرام است.
شکر ایزد که در این چهار سال دیدیم که مو به مو هر آنچه میرحسین موسوی گفته بود رخ داد، بیکم و کاست. دستگاه دیپلماسی کشور و نهاد مذاکرهکنندهی هستهای مهمترین ارمغاناش برای کشور باخت مضاعف و دادن امتیازهای مکرر و تقدیم قطعنامهها و تحریمهای کمرشکن به کشور بود و البته گناهاش به گردن «دشمن» بود نه به سوء مدیریت و ناتوانی و بیتجربهگی تیم معتمد برای دستکم منجمد کردن این روند باخت و بیاعتباری فزاینده.
اینها نه چیز تازهای است نه بر کسی پوشیده. اصل ماجرا این است که در «انتخابات» پیش رو که در آن بازیگران سنگینوزن از میدان رقابت حذف شدند و نظام هم از «تمکین» آنها به این روند نامتعارف قدردانی کرد، اتفاق غریبتری افتاد: گویا یکایک نامزدها، حتی سعید جلیلی، به صریحترین وجهی به مهمترین دستاورد جنبش سبز اشاره میکنند: دولتمردان و نظام همگی خواسته یا ناخواسته به سویی رفتهاند که به وجود «بحران» در کشور اذعان میکنند. اینکه از نامزدی نزدیک به اصلاحطلبان یا میانهروها بشنویم که در کشور بحران و فساد و بیتدبیری وجود دارد غریب نیست. اینکه اصولگرایان و عزیزکردهگان و برکشیدهگان نظام امروز حرفهایی را در رسانهی «ملی» بزنند که چهار سال پیش اگر از دهان یک دانشجو بیرون میآمد کمترین هزینهاش بازجویی و حبس بود، اتفاق مهمی است. جهش مهمی که رخ داده است این است که «چه باید کرد؟» به آگاهی مخالفان جنبش سبز هم رسوخ کرده است هر چند در سطح و افق سبزها به قصه نمینگرند. همه میپذیرند که وضع اقتصاد ویران است: یعنی قصه نه تنها شعب ابیطالب بلکه بدتر از آن نیز هست. همه میپذیرند که وضع تحریمها و پروندهی هستهای کشور را به نابودی میکشاند. همهی نامزدهای فعلی دیگر تعارف را کنار گذاشتهاند و صراحتاً اشاره میکنند که «فتنه»ی سال ۸۸ ساخته و پرداختهی احمدینژاد به مدد حمایت و رعایت صدا و سیما بود. کار به جایی رسیده است که مجریان هم نفس راحتی میکشند وقتی میبینند کار به پردهدری و جنجال کشیده نمیشود اما سر سوزنی به روی مبارک هم نمیآورند که اگر این درجه از حساسیت مهم است میشد پیش از انتخابات ۸۸ سر این چشمه را به بیل گرفت!
این انتخابات میدان بازی ما نیست به این دلیل که زمین بازی را کس دیگری از قبل به شکلی که مطلوب اوست ترسیم و تعیین کرده است و قواعد بازی را هم – تا جایی که میتوانسته – به سود خود تغییر داده است. لزوماً معنای این مدعا این نیست که باید بیرون این صحنه بایستیم و هیچ توانایی تأثیرگذاری بر آن را نداریم. همینکه یکی مثل قالیباف وقتی به سیاست خارجی میرسد صراحتاً پایاش را کنار میکشد و توپ سیاست خارجی را در میدان نظام میاندازد و هیچ کاره بودن رییس جمهور را فریاد میزند، یعنی گرداندن انگشت اتهام به سوی نظام. یعنی خلع عاملیت از رییس جمهور و ستاندن تصمیمگیری و حق انتخاب از مردم. میشود از جزییات و بخشهای خرد اقتصاد حرف زد و مدعی تغییر دادن آن شد ولی سخن گفتن از کلانِ آن که ام المسألهی نظام است و گره خورده است به تحریم، به پروندهی هستهای و نوع رابطهی ایران با غرب، همچنان زمینی هراسناک است. اما این رعبآور بودن مسأله تا حدی نیست که نامزدهای نظام نتوانند به سادگی دربارهی رابطه با آمریکا حرف بزنند.
سخن گفتن از رابطه با آمریکا ده سال پیش عاقبت و عقوبت تلخی داشت. اما امروز نزدیکترین افراد به رهبر کشور به آسانی در رسانهی مزبور از راههایی برای رابطه داشتن با آمریکا و «حل» مسألهها و عادی کردن روابط حرف میزنند (به جز البته سعید جلیلی که حاضر نیست بپذیرد تنشی را که خودشان ایجاد کردهاند یا دستکم سهم مهمی در دامن زدن به آن داشتهاند، باید از بین برد).
این فضای پرهیجان و تنش، هیچ اگر نداشته باشد یک خاصیت و مزیت دارد که غدهی سرطانی احمدینژاد – که خود نظام در برکشیدناش سهم داشت و اصلیترین مسبب آن با بار مسؤولیت سنگین شورای نگهبان و حمایتهای آشکار و علنیشان از او بود – از صحنهی حیات سیاسی مردم، دستکم به طور رسمی، حذف میشود. گویا نامزدهای فعلی هم یکپارچه اتفاق نظر دارند که این کابوس نظام باید تمام شود. من همیشه خوشبینانه باور داشتهام که شاید اندک مایهای از عقلانیت در نظام باقی مانده باشد. هیچ شاهدی له یا علیهاش هم ندارم. خوشبینی و امید است دیگر. ولی امید و خوشبینی من هر چه باشد، واقعیت صحنهی سیاست فعلی ایران این است که همه فهمیدهاند و حتی اگر شده با تمجمج به آن اشاره میکنند که مرتکب چه خبط عظیمی شدهاند (به جز البته برادران جلیلی که گویا هنوز فضاحت چهار سال گذشته را تجلی جمهوریت میدانند و با وقاحت تمام این خطاهای مکرر را میخواهند به گردن مردم بیندازند و نظام را حافظ و مدافع تصمیم خطای مردم بشمارند).
برای به جلو رفتن، نیاز به حماسه نیست. مهمترین راه پیشرفت، کشف و زدودن خطاهاست. درس گرفتن از اشتباهات است؛ نه اصرار بر خطاها. هیچ معلوم نیست نظام از خطاهای مکرر گذشتهاش خصوصاً در ۸ سال گذشته درس گرفته باشد. همچنان مقاومت آرام و مدنی مردم در ۲۵ خرداد کابوسی برای این نظام است تا جایی که کسانی مثل حداد عادل و قالیباف که امروز مجسمهی چاپلوسی و تملق شدهاند کوشش میکنند این تصویر باشکوه و درخشان را کمرنگ نشان بدهند غافل از آنکه نجات کشور در گرو همین مسالمت معترضانه در قبال ستمی است که نظام به خودش و ملت کرده است.
گیرم که بخشی از ملت را در این نبرد نابرابر به حاشیه راندید. گیرم که اعتراض مشفقان را در گلو خفه کردید. گیرم که تصورتان این است که آن شعلهی امید فرومرده است و دیگر آذرخشی از کنج کوچهی اختر برنخواهد خواست. اما این برد است؟
آنکه خصم خود به خاک انداخته است
در گمان برده است؛ اما باخته است
ایران، سفینهای است که همگی ما سرنشین آن هستیم. از بلبل خوشالحان گرفته تا مرغان هرزهگو. دلبستگی به ایران یعنی همینکه نگذاری تا جایی که میشود زمام امور به دست نابخردان بیفتد. میدانم که این آرزویی دور است. قصه هنوز تمام نشده است. تازه اول ماجراست. ولی باید همین اعترافهای آهسته و با تمجمج نامزدهای گذشته از صافی ناصاف شورای نگهبان را غنیمت شمرد. حتی گاهی متملقان هم دچار لغزش فرویدی میشوند و سخنانی بر زبان میرانند که رسانههای هتاک نظام در وضعیتهای دیگر ممکن بود به خاطر گفتن این حرفها آنها را به صلابه بکشند. این هم غنمیت است. اما نظام هنوز نتوانسته است شکاف بیاعتمادی میان خودش و مردم را پر کند. روزهای آتی بهتر نشان خواهند چقدر نظام توانایی و هاضمهی حساب کشیدن از خودش را دارد و خطاهای خودش را به گردن دیگران – از مردم داخل گرفته تا دولتها و ملتهای دیگر در جهان – نمیاندازد. همه میدانیم که چطور استبداد داخلی و استکبار خارجی دست در دست هم کمر ملت ما را شکستهاند. هر دو هم مدام تقصیر را به گردن دیگری میاندازند. هیچ کدام هم حاضر نیست بپذیرد که راه گشایش این است که چشمهایشان را به جای نگریستن به کانون قدرت سخت، باید به منبع مشروعیت قدرت که خود مردم هستند بدوزند. تصور نظام هم از خودش این است – یا فکر میکنیم تصورش این است – که همین صحنهآرایی مهندسیشده نشاندهندهی مشارکت مردمی و مشروعیتبخشی آنها به قدرت سخت است. در مثلثی که یک سوی آن استبداد داخلی، سوی دیگر آن استکبار خارجی و ضلع دیگرش مردم هستند، باید دید هر سه ضلع چقدر میتوانند رکن مشروعیت قدرت را باور کنند. من چشمانداز خیلی روشنی نمیبینم ولی هنوز باید صبر کرد.
[انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها: , جنبش سبز
۱
در صدف خویش…
آدمیزاده موجود غریبی است. همهی آنچه برای از خاک زر ساختن لازم است در همین هستی و وجود بدون حاشیهی او یعنی همان که از لحظهی تولد به او دادهاند، خلاصه و مندرج است. حاجت به هیچ چیز تازهای ندارد. هر وقت یکایک اسباب موجود را ناگهان از دست بدهد، باز خواهد توانست از میان آوار و خرابهی تمام هستی سر بلند کند. دانستن این نکته، نه دانستن در حد بیان و ابراز، بلکه معرفت محسوس و ملموس داشتن به آن، جهان آدمی را دگرگون میکند. آری، «امروز نه آغاز و نه انجام جهان است».
آدمی، در عریانی و پیراستگی محض هم جهانی است که از دل هیچ همه چیز را میتواند ساخت. همت میخواهد. به لقلقهی زبان و فضیلت و معرفت به خود وصله و پینه کردن شدنی نیست. حکمت را باید چشید. حکمتی که تنها بر زبان جاری شود، اگر سودی به کسی برساند احتمالاً به مستمعاش میرساند نه به قایلاش.
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشه ماه ز طاق فلک انداختن است
سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است
به یکی داد جهان بردن و جان باختن است
حکمت و فلسفه را همت مردی باید
تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن است
مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک جهان دگری ساختن است
اما در تمام این قصهی توانگری و استغنا، رمزی ظریف و شریف نهفته است. این مضمون را نه میتوان و نه باید به کسی که مستعد آن نیست توصیه کرد و بر منبر وعظ و خطابه رفت. هر جانی که آمادهی دریافت و فایده از این حکمت باشد، به صرافت طبع به آن خواهد رسید:
چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بیبصری.
و این وظیفه و تکلیفی است که برای آنان که قایل به اختیار داشتن آدمی هستند، به ارادهی خود فرد پی گرفته میشود نه به توصیه و سفارشی از بیرون. حتی پیامبران هم نمیتوانند نامستعدان را از زمین به آسمان بکشانند.
کشف خویشتن کار آسانی نیست. دشوارترین تجربهی آدمی در حیاتاش رو در رو شدن با خودش است. آینه در برابر خویش گرفتن است که مهیبترین کار است مهیب است چون هم قدرت حیرتآور و خارقالعادهی خود را کشف میکند و هم با وحوش و بهایمی در وجود خود آشنا میشود که تاریکترین و تکاندهندهترین زوایای روح آدمی را – که هیچ انسانی از آن بری نیست – عریان میکند. زیستن با خویش آسان نیست. زیستن با خویش یعنی پا نهادن به نبرد دایمی خدای خود و ابلیس خود یعنی به میانهی میدان رقابت جهیدن.
سخن از سخن میشکفد و راه کوتاه بیهوده دراز میشود. بر میگردم به اصل سخن: فضیلت و معرفت تا برای آدمی به چشم دیده نشود و با تمام وجود حس نشود، نمایش است و تقلید. تازه به این مرحله که رسیدی ایمن نیستی و ابتدای راه بیپایان و پر سنگلاخی است که طاقت آدمی را میسوزاند: آگاهی رنج استخوانسوز دارد. غفلت فارغدلی میآورد. اما آگاهی یا غفلت، اختیار کردنی نیست. نمیتوان خود را به آگاهی زد یا به غفلت. گشودگی درون یا در وجود انسان – به همان نصیبهی ازلی یا شما بگویید میراث ژنتیک – موجود است یا نه.
[تذکره] | کلیدواژهها:
۲
اصیلترین «منبع موثق» خودِ شما هستید!
به گمانام هنوز تا پایان مهلت قانونی شورای نگهبان برای اعلام تصمیم نهاییاش در احراز صلاحیت نامزدها زمان باقی است. اما دستکم فضای مجازی چنان ملتهب است از شایعات – درست یا نادرست – که گویا مجال فکر کردن را از همگان ربوده است. تا اینجا، ماجرا را تماشا میکردم. همچنان هم تماشا خواهم کرد. بنا نداشتم صریح چیزی بنویسم ولی دستکم چیزی مینویسم که برای خودم نشانه باشد. شما را نمیدانم.
انتخابات، پس از ۲۲ خرداد ۸۸، دیگر نه بالفعل و نه بالقوه آن چیزی نیست که جمهوری اسلامی همیشه به آن میبالید. بعضی چیزها میتوانند وجدان و باطن کسی را چنان بیسیرت و آلوده کنند که «نه به هفت آب که رنگاش به صد آتش نرود». آنچه پس از ۲۲ خرداد در ایران رخ داد، بیسیرت شدن نظام جمهوری اسلامی بود. اما اینها به این معنا نیست که خطای حاکمان سیاسی نتیجه میدهد که ما مردم به دست خود، خویشتن را از عاملیت ساقط کنیم. یک سوی قصهی خرداد ۸۸، دستی خونچکان بود که از آستین آنکه هنوز باوری به او داشتیم برون آمده بود. سوی دیگرش، آغاز شکفتن، ابتدای رویش و نقطهی کشف بود.
در خرداد ۸۸ – به طور مشخص در ۲۵ خرداد ۸۸ – ما خویشتن را کشف کردیم. ما این را دریافتیم که آنچه عمل سیاسی را معنیدار میکند نه ساز و کار انتخابات است نه نتیجهای که اعلام میشود و نه نهادهایی که در یک ساختار سخت قدرت برای پیاده کردن آن مندرج میشوند. سیاست را ما معنا میکنیم. چگونه؟ با یافتن خویش در آینهی باور جمعیمان. باخت حاکمیت سیاسی پس از ۲۲ خرداد این بود که ناگهان باور مردم را از دست داد: پلی – پل لرزان و در هم شکستهای که میان مردم و حاکمیت بود – فروریخت اما همزمان مردم کشف کردند که میتوانند هر زمان که بخواهند بدون اینکه کسی به آنها اجازه و رخصت بدهد یا حتی منتظر بیانیهی کسی – حتی کسی چون میرحسین موسوی – بمانند، خودشان قطرهقطره به هم بپیوندند و دریا شوند.
انتخابات پیش رو – چه نظام جمهوری اسلامی بخواهد چه نخواهد – امتداد حادثهای است که پس از این همه قشونکشی و ارعاب و تهدید و سرکوب، نبضاش هنوز گرم و استوار میتپد. مسألهی ما این نیست که هاشمی رفسنجانی صلاحیتاش تأیید شود یا رد شود. مسألهی ما این نیست که هاشمی رییس جمهور بشود یا نشود. مسألهی ما نه فرد است نه میل و سلیقهی این یا آن گروه سیاسی. مسأله سادهتر از اینهاست: همهی این اتفاقات – ولو خلاف انتظار باشند – فرصتی است برای اینکه ما دوباره خودمان را کشف کنیم. برای اینکه ما دوباره ما شویم. اگر قرار باشد هاشمی صلاحیتاش تأیید شود و حتی با رأی خیرهکننده و حماسی رییس جمهور شود ولی ما دوباره خودمان را گم کنیم، بیشک بازنده ماییم. اگر قرار باشد صلاحیت هاشمی به شیوهای تحقیرآمیز رد شود و این هیجان و موجی که در جامعه ایجاد شود، با دلسردی روبرو شود اما ما خودمان را بیابیم، باکی نیست اگر صلاحیت هاشمی از نگاه شورای نگهبان احراز نشود. مهم این است که صلاحیتِ ما، خودی ما، عاملیت ما، سربلندی و تن به ذلت ندادن ما، همچنان محرز است ولو روی کاغذ مردود باشیم یا در تبلیغات پرزور رسانههای حکومتی نادیده به شمار آییم.
جلوی آب را میتوان سد کرد. حتی آب را میتوان غبارآلود و زهرآگین کرد. اما آب اگر رونده باشد زهر را هم از خود میتواند زدود. آب اگر رونده باشد، از دل خارا هم عبور خواهد کرد:
رودِ رونده سینه و سر میزند به سنگ
یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم
انتخابات خرداد ۹۲، فرصتی است برای اینکه ما دوباره خود را پیدا کنیم. انتخابات ۹۲ آینه است. پشت به آینه نکنیم. آینه تنها وقتی خاصیت دارد که پیش روی ما باشد. آینه وقتی آینهگی میکند که چشم در چشم او – چشم در چشم خویش – بدوزیم. تأیید یا رد صلاحیت هاشمی، رییس جمهور شدن او یا پیدا کردن سرنوشتی مثل میرحسین موسوی و مهدی کروبی، حاشیه است. اصل ماییم. متنِ ماجرا این فرصت آینهگی است. هیچ منبعی موثقتر از من و شما نیست. فاخرترین و زلالترین منبع موثق و شاهد عینی، «شما» هستید:
چو موج مستِ خودی باش و سر به توفان کش
تو را که گفت که بنشین و پا به دامان کش…
[انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها: , ميرحسين موسوی
۳
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
۱
نه عقلاً و نه اخلاقاً نمیتوان برای کسی و به جای کسی تصمیم گرفت یا تحلیل و تصمیمی را به کسی تحمیل کرد. آخرین تحلیل و تصمیم همیشه به عهدهی خود هر فرد است. لذا اینکه میشود با آگاهی بخشیدن – آن هم با تکیه بر داشتهها و دانش خودمان از قضایا – فردی را به سوی تصمیم خاصی سوق بدهیم که مورد نظر ماست، توهم است. حتی اگر هم فردی در نهایت همان تصمیمی را بگیرد که ما میپسندیم، باز هم عاملیت با خود فرد است و در لحظهی تصمیمگیری به احتمال فراوان عواملی مضاف بر چیزهایی که ما در نظر داشتهایم یا موازی با آنها، در تصمیمگیری فرد دخیل است. در نتیجه، انتخاب کردن و از آن مهمتر حق انتخاب کردن، قلمرو اختصاصی هر فرد است. ربط چندانی هم به مدرنیته و دنیای مدرن ندارد. در دنیای قدیم هم آدمیان – حتی در همان حوزهی بستهتر مناسبات اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی، در نهایت با داشتههای خودشان و در فضای همان قیدها و شرایط انسانی – و بیفزایید ژنتیک – خودشان عمل میکردهاند.
۲
انتخابات ریاست جمهوری پیش رو، یک مؤلفهی مهم دارد: ابهام! این ابهام البته مطلق نیست. خصلت ابهام هم این است که آدمیان هر اندازه هم که مواضع و اصولی داشته باشند، باز هم میتوان فضا را به نحوی غبارآلود کرد که فرد به تصمیم خطایی برسد یا راهی را انتخاب کند که به خودش و اطرافیاناش آسیب برساند – ولو فکر کند بهترین تصمیم را گرفته است. اینکه کسی از هماکنون یا موضع تحریم انتخابات را در پیش بگیرد (یعنی تصورش شفافیت مطلق قصه و بر حق و یقین بودن موضع خودش باشد) یا بیچون و چرا فکر کند که مثلاً به سعید جلیلی یا هاشمی رأی میدهد، مبتنی بر این تصور است که شفافیتی وجود دارد. این شفافیت معنایاش بیش از این است که فلان نامزد مثلاً چه میخواهد و چه نمیخواهد. این شفافیت شامل همهی عناصر و مؤلفههای ریز و درشت تعیینکننده در سیاست نیز هست. در نتیجه، در چند هفتهی پیش رو، همهی فعالان سیاسی که احتمالاً رویکردی مبتنی بر موضعی که در بند یکم گفتم دارند، تلاش خواهند کرد که هم مواضع خودشان را شفافتر کنند، هم از مضاعف کردن ابهامها پرهیز کنند و از همه مهمتر، «امکان» انتخاب آگاهانهتر را فراهم کنند. کار ما انتخاب کردن برای مردم یا انتخاب دادن برای آنها نیست: روش انسانی و اخلاقی این است که فضا و امکان انتخاب درستتر را با توجه به مقدوراتمان فراهم کنیم.
۳
فراموش نکنیم که احمدینژاد زاییدهی سیاست ابهام بود. چهرهای ناشناخته و مشکوک که عالیترین مقامات نظام هم درست نمیدانستند او کیست و قرار است چه کند. فضایی که به تسخیر بالاترین منصب اجرایی کشور به دست او منجر شد، فضایی بود سرشار از ابهام، رازآلودگی و پیچیدگی. گرهگشایی از این وضعیت، در گرو پس زدن ابرهای ابهام و فرونشاندن غبارهای برداشتهای خوشخیالانه است که بدون شک هم به کار فعالان سیاسی میآید هم به کار مردم.
۴
اینکه ما در هفتههای آتی از منظر سیاسی کجا میایستیم، یکسره در گرو همان نگاهی است که در بند اول طرح کردم: آیا سودای تغییر آدمیان را داریم؟ آیا سودای تحمیل یک گزینهی خاص را به آنها داریم؟ آیا غرضمان سوق دادن نظر آنها – مهندسی فکرشان – برای حصول نتیجهی مطلوب خودمان است؟ به باور من، فعال سیاسی هوشمند نیازی ندارد حتی مواضعاش را صریح و عریان بیان کند. شفافسازی را میتوان حتی با کنایهی ابلغ من التصریح انجام داد. از این حیث تفاوت است میان شفافسازی و تصریح. هر تصریحی شفافسازی نیست. گاهی اوقات تصریحات – و مثلاً با اندیشهای برهنه لباس رزم پوشیدن – ممکن است به زیان یک تفکر سیاسی تمام شود. گزینههای پیش رو در انتخابات ریاست جمهوری جاری – با این فرض که حوادث غیرمنتظره و شوکآوری رخ ندهد – میتوانند متاعشان را پیش روی مردم بگذارند. فروشندگانی را در نظر بگیرید که بازارشان را میآرایند و به شیوههای مختلف بازاریابی میکنند. بعضی جار و جنجال میکنند و دست مردم را میکشند تا به فروشگاهشان ببرند. بعضی راه مردم را در خیابان سد میکنند و به سماجت میکوشند آنها را به دکانشان بکشانند. بعضی سرشان گرم محتوا و کیفیت متاعشان است و تصمیم و انتخاب را با خود مردم واگذار میکنند. مهم نیست که باور داشته باشی مردم اساساً ناآگاهاند یا آگاه. آلزایمر دارند یا مثلاً حافظهی طولانیمدت در حد چند قرن دارند. مهم این است که باور داشته باشی در نهایت این خود مردم هستند که باید تصمیم بگیرند چه جنسی را میخرند.
۵
اعتماد داشتن به آدمی کار سختی است. نه فقط از منظر مستبدان. حتی آزادیخواهان گاهی از اعتماد به مردم هراسناکاند. اعتماد کردن، قمار است. مانند ایمان است. اینکه باور داشته باشی تو مکلف به تأمین نتیجهی خاصی نیستی و وظیفهی تو دعا گفتن است و بس، سعهی صدر و عزت نفس میخواهد و البته تجربه و پختگی. میتوان رندانه و به کنایه راه نشان داد. اما با قلدری و تلخی و درشتی، حتی ارزشمندترین متاع هم کساد خواهد شد. و آخر دعوانا:
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی!
تدکر: این متن لزوماً آن چیزی نیست که شما فکر میکنید؛ شاید لازم باشد دقیقتر بخوانید.
[انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها:
۱
«فاشیسم» شاخ و دم ندارد!
وقتی فاشیسم را میگذارم توی گیومه یعنی میخواهم دربارهی کاربرد کلمه احتیاط کنم بس که هر کس هر جا دلاش خواسته کلمه را «مصرف» کرده است. مقصودم تعصب، اصرار بر بیخردی، پیشداوریهای آدمهاست که دربارهی عدهای دیگر که با آنها متفاوتاند از پیش تصمیمشان را گرفتهاند، رأیشان را دربارهی آنها صادر کردهاند، قبلاً آنها را بستهبندی کردهاند و در قابی از پیشتعیینشده نشاندهاند و از آن لحظه به بعد برایشان آسان است که حکمی قطعی و نهایی را دربارهی آنها صادر کنند.
فرقی نمیکند کسی که قربانی این تعصبها و بیخردیها میشود، یهودی باشد، همجنسگرا باشد، شیعه باشد یا سنی، اسماعیلی باشد یا فیلسوف، زن باشد یا مرد، سیاهپوست باشد یا سفیدپوست، مسیحی باشد یا مسلمان، بهایی باشد یا بیدین. فاشیسم، تعصب و پیشداوری از قبل دربارهی همهی اینها رأی دارد. این روزها، در جاهای مختلف رسم روزگار و مُد زمانه بسته به مکاناش فرق دارد: در ایران، عمدتاً، همجنسگرا و بهایی و (چه میدانم) اصلاحطلب و سکولار از این جنساند. در خارج از ایران (و لزوماً مقصودم خارج جغرافیایی نیست)، هر چیزی که اسم مسلمان به آن تعلق بگیرد همین وضع را دارد. چیزی که در این میانه به آسانی فراموش میشود خودِ آدمیت است (آن هم گاهی به اسم آدمیت). مگر آن نامسلمان (یا ناهمجنسگرا یا ناشیعه یا ناسیاه) چه مزیتی از منظر انسانی بر دیگری دارد که وقتی به وصف او میرسد از نسبت دادن هیچ شناعتی به او روگردان نمیشود، آن هم تنها به این دلیل که ایدئولوژیاش با او تفاوت دارد؟
فکر نکنید این اوصاف فقط به طایفهای بر میگرد که بدند یا بیخردند و متعصب. گمان نکنید که من و شما که احتمالاً خودمان را خیلی روشنفکر و باحال (!) تصور میکنیم از این آفت و مرض مصون هستیم. این مرض گریبان همهی ما را میگیرد منتهای نخوت همین است که این عیوب را در دیگران ببینی و سراغ بگیری ولی وقتی به خودت میرسد گمان کنی بهترینِعالم هستی و چیزی از مسلمانستیزی و مسلمانهراسی یا مثلاً همجنسگرا هراسی و شیعه یا سنیهراسی/ستیزی در تو نیست. آدمی مدام باید با خودش بجنگد. تا زنده هستی از این آفت ایمن نیستی. انسان بودن یعنی همین. یعنی مبارزهی دایمی. یعنی اینکه پیوسته گریبان خودت را بگیری که به دام تعصب و پیشداوری و نخوت و بیخردی نیفتی. بیخردی چیزی نیست که مال بیسوادان یا بیدانشان باشد. ای بسا عالم و دانشمند که عینیت مجسم تعصب و نخوت و بیخردی است. گاه روستایی سادهدل و بیسوادی صدها درجه انسانتر و پاکیزهتر و بیگرهتر از روشنفکر لاییک سکولار یا شیعهی پاکیزهی خالص راهیافتهای حقیقت و انسانیت را بهتر درک میکند. انسان باشیم.
[تأملات] | کلیدواژهها:
۰
چون پرده بر افتد، نه تو مانی و نه من
این مضمون پر مغز از ارتفاع در هستی نظر کردن، مضمونی است که از رندان و حکیمان گرفته تا عارفان و صوفیان به زبانهای مختلف از آن سخن گفتهاند. حق این است که این معنا، ولو زاویهی نگریستن به آن متفاوت باشد، ملتقای عارفان دینورز و حکیمانی است که چه بسا اعتباری برای حیات پس از مرگ قایل نیستند. اینکه به حیاتی پس از مرگ قایل باشی یا نباشی، کمترین تفاوتی در مهابت و گریزناپذیری فنا و نیستی و خاک شدن نمیگذارد. اما همین نقطهی کانونی، همین نقطهی عزیمت است که میتواند حیات آدمی را به نحوی فربهیافزا رنگآمیزی کند و نورانیتر کند. عجیب این است که یادآوری این واقعیت مهیب، این «هادم اللذات»، خود رنج است و رنجآور ولی از این رنج، لذت و شادی برگرفتن، بیشک پختگی میخواهد و سلوک.
این رباعی خیام که:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حل معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتوگوی من و تو
چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من
رباعی نابی است. مضمونی معرفتی دارد. حکایت از تعلیق آدمی در وادی شک است. طعنهای است در یقین موهوم آدمی؛ که به باور من نکتهای است ارجمند و انسانشناسانه. اما از این رباعی اگر سه مصرع نخستاش هم نمیبود، همان مصرع واپسین به قدر کافی مهیب است. مانند صاعقهای بر آدمی فرود میآید: چون پرده بر افتد، نه تو مانی و نه من! این تکمصرع به تنهایی واجد معناست: این پردهی هستی که فرو افتد، دیگر نه تو خواهی ماند و نه من. وقتی من نیست باشم یا تو نیست باشی، یا هر دو نیست باشیم، دیگر چه اهمیت دارد؟ غم چه چیزی را باید خورد؟! از چه باید رنجید؟ بر چه باید خشم گرفت؟ و «چون عاقبت کار جهان نیستی است / انگار که نیستی، چو هستی خوش باش»، مکمل این معناست. این اندازه برای ما محرز است که «آخرالامر گل کوزهکران خواهی شد»، پس انگار که این واقعیت هماکنون رخ داده است، پس خوش باش! «رخام را بوسه ده، اکنون همانیم»!
کاش مرگ نبود. کاش نیستی نبود. ولی اگر مرگ و نیستی نبود، کدام آینهای این اندازه برای آدمی معرفتافزا و بهجتآفرین میشد؟
[تذکره] | کلیدواژهها:
۴
کم آزاری و بی آزاری…
چند روز پیش، در صحبت دوستی اهل فضل بودم که معمولاً هر وقت مجالی دست بدهد میکوشیم یکی دو ساعتی هم که شده وقت ناهار گپی بزنیم. به فراخور موضوع سخنمان، سخن از تربیت کودکان به میان آمد. از چند جهت. یکی اینکه هم او و هم من تازه پدر شدهایم و دیگر اینکه یار دلنواز دیگری نیز که او هم تازه پدر شده است، تصادفاً همنشین ما بود آن روز. همچنین این دوست، خود دانشوری متخصص در زمینهی آموزش است و رییس یک مرکز مهم در دانشگاهی در بریتانیاست.
سخن از تعلیم فرزندان به میان آمد. نه در بستر سنتی یا دینی. یا به عبارت دقیقتر، نه «لزوماً» در این چارچوب. توضیح میداد که چگونه دخترش در همین سه سالگی مفهوم نماد و نمادین را میفهمد. دخترش میداند که چگونه چیزی هم میتواند باشد و هم نباشد. و نمونههای متعددی از این دست. راز قصه البته این است که پدر اهل دانش است. اهل تتبع و حقیقتجویی است. اهل تقلید نیست. سختگیر است بر خود و با شفقت بر کودکاش.
سخن از دین به میان آمد. روی سخن به سوی من گردید. آن لحظه نه فرصتاش بود و نه میخواستم بحثی چنان دراز را به دو سه جمله مختصر کنم. ولی این اندازه گفتم که در فهم دین – یا مفاهیم قدسی یا ماوراء طبیعی – کمترین چیزی که به فرزندم خواهم آموخت این است که حقیقت را ورای صورتها بجوید. صورت ساده و صریحاش برای من در لحظهی بیان این بود که: رعبآورترین و هولناکترین صحنهای که در رابطهی پدر/مادر و فرزند ممکن است ببینم این است که کودکی در طفولیت – که هنوز به سن رشد و بلوغ عقلی و چون و چرا نرسیده است – در آداب و مناسک شرعی، پا جای پای والدین میگذارد و پدر و مادر را این حرکات خوش میآید یا اسباب مفاخرت و مباهات است. دیدن چنین صحنههایی، وقتی پای تکلیف و امر والدین در میان باشد یا داعیهاش نمایش و تفاخر، سخت مرا میآزارد و میرماند. این جنس دینداری و دینورزی نه مطلوب من است و نه آن را به کودکام میآموزم. اما از این چه چیزهایی میتوان گفت و درس داد؟
این درسها برای من چیزی جز اخلاق نیستند؛ اخلاق انسانی. دین فرا خواندن آدمی به خودی خویش است (اجمالاً در همین حدش بپذیرید؛ پیشتر دربارهاش در همین وبلاگ بارها نوشتهام). دین یعنی معرفتِ خویشتن. این داستان شرح درازی دارد ولی بگذارید دستکم یک نکتهاش را هماکنون بگویم تا باقی بماند برای وقتی دیگر.
مهمترین درسی که گمان میکنم هر پدر یا مادری باید به فرزندش بیاموزد «کمآزاری» است. کمآزاری گوهر دیانت است. کمآزاری نقطهی آغاز آدمیت است. این بیت حافظ هزاران نکته در خود دارد که:
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
بیآزاری، محال است. هر انسانی، ولو ناخودآگاه و بیاراده، کم یا زیاد به کسی یا جانداری آزار میرساند. اما آزار بیاراده کجا و آزاری که آدمی به نیت و قصد میکند کجا؟ تمام داوری و تکلیف و حساب و کتاب و ثواب و عقاب، به همین قصد و نیت بسته است؛ معطوف است به اراده. شاید نتوان آزار را ریشهکن کرد، ولی میتوان از آن کاست. حافظ به روشنی به این مضمون واقف است که میگوید در پی آزار کسی مباش. گناه شریعت ما همین است که بخواهی، اراده کنی، نیت کنی که دیگری را بیازاری.
صورت دیگرش همین حدیث پیامبر است: المسلم من سلم الناس من لسانه و یده. این معنا را ناصر خسرو هم آورده است:
بکنم آنچه بدانم که در او خیر است
نکنم آنچه بدانم که نمیدانم
حق هر کسی به «کمآزاری» بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم!
همین مضمون است که در شعر حافظ باز پدیدار میشود: «که رستگاری جاوید در کمآزاری است». کار دین، دعوت دین همین است: رستگاری و آن هم رستگاری جاوید.
دین و ایمان آدمی و مناسک و آداباش، برای نمایش نیست. برای عمل است. اولِ عمل، نیت است و صدق. نیت و صدق به تمسک و توسل به آداب و مناسک درست نمیشود. کار مناسک است که به صدق و نیت راست میشود. صدق و نیت مقدمهی آن است نه اینکه مناسک ابتدای صدق و نیت باشند. قصه کوتاه میکنم. الکلام یجر الکلام. شاید باز هم نوشتم. آدمی وقتی فرزنددار میشود، آرامآرام خودش را بیشتر میشناسد. کاش بتواند اشتباهاتی که خودش کرده است با فرزندش تکرار نکند یا سعی نکند به بهای آموزاندن تجربههای ناپختهاش به فرزندش، از مسیر انصاف خارج شود و راهاش به تحمیل یا تحقیر ختم شود. کودکان ما، آینهی امتحان ما هستند. آزمایشگاه ما نیستند. ما هستیم که آزمایشگاه آنانایم.
[تذکره] | کلیدواژهها:
۱
مظروف حادثه در ظرفِ آدمی
آدمیزاده موجود ضعیف و ناتوانی است، ایستاده میانهی چهارراه حوادث. از همه سو سیل بلا میریزد به وجودش. حادثه، واقعه، فاجعه آوار میشود به سرش. آدمیزاد مثل ظرف است. ظرفها هم اختلاف دارند. کوچک و بزرگ دارند. همیشه هم یک اندازه نمیمانند. بعضی وقتها ظرفهای کوچک به مرور زمان بزرگتر و وسیعتر میشوند. بعضی وقتها هم، پیش میآید، که ظرفی که بزرگ بود، ناگهان آب میرود، کوچک میشود و به اشارهی نسیمی مظروفاش آشفته میشود. «سینه باید گشاده چون دریا / تا کند نغمهای چو دریا ساز». دریا شدن و دریایی بودن ساده نیست. هزینه دارد. درد و زخم بر میدارد. اینها به جانات مینشیند. به جان هر کسی مینشیند. آدمها هم به فراخور حساسیت و انعطافشان در برابر حادثه، آدم میشوند. این است که فکر میکنم آدمی به حادثه، به واقعه – فارغ از خوب و بدش – گره خورده است. حادثه، واقعه، مظروف است برای ظرف آدمی. چه میشود کرد وقتی مظروف سرریز میکند و در ظرف نمیگنجد. اشک همینجوری روان میشود دیگر. خشم و خروش همینجوری خودش را نشان میدهد. بعضیها، همه نه، آرزویشان یا غایت همتشان این است که ظرف وجودشان فراختر و وسیعتر شود. این افزایش گنجایش، از لوازم سلوک است، در سیرت عارفان مثلاً، یا انسانها به زعم من. همین چیزی که در قاموس اهل دین اسماش هست «شرح صدر». آدم وقتی از این منظر به احوال خودش و عالم نگاه کند تازه با بند بند وجودش میفهمد یعنی چه که: رب اشرح لی صدری و یسر لی امری. آن وقت زباناش هم آرامآرام باز میشود که: و احلل عقده من لسانی. بعد روز واقعه هم روز به روز برایاش رخ میدهد و هم آخر کارش میشود:
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
که میرویم به داغ بلندبالایی
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
که میرویم به داغ بلندبالایی
وقتی این ظرف اینقدر فراخ شد، زمزمه میکند که:
به خاکپای تو ای سر نازپرورِ من
که روز واقعه پا وامگیرم از سر خاک…
بس است. نوشتم و پاک کردم چند بار. آخرش میشود شطاحی دوباره. بس است.
[واقعه] | کلیدواژهها:
۴
عروس حضرتِ قرآن…
انس من با قرآن از کودکی است. شاید از روزگاری که هنوز مدرسه نمیرفتم. وقتی خاطراتام را جستوجو میکنم، تصویر مبهمی از پدرم میبینم که برایام از سورهی یوسف میگفت. قصهی یوسف را خط به خط برایام میخواند. دورههای قرآن که هفتگی در خانهی رفیقان و خویشان میچرخید، بهانهای بود هم برای باهمستان شدنِ دورهی قرآن و هم برای بازیگوشی کودکانهی ما. ترس و لرزش هم آنجا بود که مینشاندندت که بیا دو خط قرآن بخوان؛ شکستهبسته و با هول و شرمساری. ملای مجلس هر وقت احساس میکرد کودک شرمسار دارد حسابی دستهگل به آب میدهد «غفر الله»ای میگفت و خلاصاش میکرد از این اضطراب. ولی این برخورد با قرآن کجا و آنچه بعدها طلوع کرد کجا.
از سرخوشی و سر به هوایی کودکی تا وقتی که قرآن را بنوشم و بچشم هنوز بسیار راه بود. دورهی میانهی زندگی هم به بیحاصلی و بلهوسی – شاید – گذشت تا شوریدهی بیتابی سر راهام سبز شد و انگار مسیر زندگیام را عوض کرد. این شوریده، عینالقضات همدانی بود ولی اندکی راه بود تا رسیدن او. پیش از او «سوانح العشاق» احمد غزالی گلویام را چسبیده بود. از رسالهی مختصر شیخ احمد تا تمهیدات و نامههای قاضی شهید راه درازی است. ولی عینالقضات در شوریدگیاش چیزی داشت که آدمی را سیراب نمیکرد. هر چه بیشتر مینوشیدی تشنهتر میشدی. هنوز که هنوز است وقتی نوشتههای او را میخوانم انگار تازه است؛ انگار خودش تازه قلم را زمین گذاشته است. انگار هنوز مرکباش خشک نشده. اما عینالقضات چیزی داشت و دارد که غریب بود: عینالقضات به قرآن و با قرآن سخن میگفت. هیچ کتاب تفسیری، هیچ روایت و حکایتی از این مصحف محمدی چنان برایام جاذبه پیدا نکرد که نامههای عینالقضات. گویی گزیده و خلاصهی قرآن است برای طایفهای که سلیقهای مانند من داشتند. نمونهی دیگری از چنین کتابی برای من «آغاز و انجام» طوسی بود ولی او قصهاش دیگر بود. طوسی عینالقضات نبود. هر چه قاضی شهید آتشبهجانگرفته بود، طوسی نرم و ملایم و سنجیده بود در قامت یک ریاضیدان و حکیم از قرآن سخن میگفت. قاضی همدان چیز دیگری بود. و هست.
امروز آن قصیدهی غریب و مهیب سنایی را برای هزارمین بار در قطار میخواندم. قصیدهای که در مقام اهل توحید است. این قصیده هم، مانند قرآن، از طفولیت مونس من بوده است. هر بار خواستهام بیتی یا چند بیتی از این قصیده را انتخاب کنم و چیزی دربارهاش بنویسم، دست و دلام لرزیده است که مگر میشود این دریای مواج را در جام حقیری ریخت. مگر شدنی است؟ و هر بار تمام قصیده را پیش رویام گذاشتهام و از نو خواندهام.
قرآن، کتاب غریبی است. گاهی اوقات حیف میخورم بر کسانی که یا به دلیل ندانستن زبان، یا به خاطر تعصب و موانع تنگنظرانه دستشان از دامن آن کوتاه است. اما قصه فقط آنهایی نیست که با صورتِ قرآن غریبهاند. بسا آشنا با صورت قرآن که از معنای آن بیگانه است؛ آن هم نه فقط از عوام و مبتدیان بلکه از میان عالمان و فقیهان و قاضیان و دانشوران. چه بسا کسانی هستند – همچنانکه خود عینالقضات دیده بود و چشیده بود – که دو کلمه از قرآن را بیغلط نمیتوانند خواندن، اما جانشان دریای خروشانی است از معنای آن. جانشان با جان قرآن قرین و عجین است. قرآن برایشان کتاب و ورقپاره نیست. قرآن، آدمی است. قرآن، همنفس و همپای انسان است بلکه خود، انسان است. قرآن سخن میگوید و سخن میشنود. قرآن پا به پای تو میگوید و میخندد. شادی میکند و میگرید. چیز عجیبی است. این دو بیت قصیدهی باشکوه آن سالکِ دوزخآشام را ببینید:
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا
دارالملک ایمان، با همین دینورزی ظاهر و زاهدانه مجرد از غوغا نمیشود. برای پرداختن این دارالملک از غوغا، انسان باید شد. آدم باید شد. پیشتر از آدم شدن نوشتهام در همین خانهی مجاز. بینا شدن میخواهد. جز این اگر باشد، حرارتی است و گرمایی از آن خورشید. نه بیشتر. چیزی هست در این میانه. حال مهیبی است. حالی است بیرون از آنچه فقیهان و فیلسوفان – و چه بسا شمار کثیری از صوفیان حتی – میگویند. بس است تا همینجا. جلوتر نمیشود رفت.
پ. ن. ننوشتنام از ترس است. از احتیاط است. از ادای رازدانی در آوردن نیست. پیدا نیست که هیچ نمیدانیم؟
[واقعه] | کلیدواژهها: , احمد غزالی, سنایی, عينالقضات همدانی, قرآن