عصر عسر و حرج رسانههای فارسی زبان
محمد ارکون، اسلامشناس و قرآنپژوه الجزایری-فرانسوی، در کتاب «اسلام: اصلاح یا براندازی؟» (چاپ بعدی «نااندیشیدهها در اندیشهی اسلامی») تعبیری و نقدی دربارهی اتوریتهی عقل [عصر] روشنگری دارد که بسیار راهگشاست: «مدعای فلسفی من این است که ایستار معرفتشناختی، مفهومسازی و روششناسیهایی که تا کنون در ذیل اتوریتهی عقل [عصر] روشنگری به کار رفتهاند و جایگزین آکتوریتاس عقل کلامی-حقوقیای شدند که قرنها در مسیحیت و اسلام مسلط بودند، کل این نظام شناختی در برابر جامعههای چندفرهنگی و چندقومیتی که در حال پدیدار شدناند، یکسره بلاموضوع و بیخاصیت است». (ص. ۲۲۸).
شاید از زمان فتحعلی آخوندزاده که دوگانه سنت و مدرنیت را طرح کرد تا امروز (به طور خاص در نقد زمانپریشی روایتهای امثال آخوندزاده کتاب رضا ضیاابراهیمی را بخوانید با عنوان «ظهور ملیگرایی ایرانی») همان نگاه دوقطبی و دوگانهسازیهایی رایج میان سنت و مدرنیته، شرق و غرب و دو قطبیهای مشابه دیگر در میان ایرانیان خریدار دارد و به ویژه مسلط بر فضای افکار عمومی و رسانهها است. هنوز هم نوسان میان انقلاب و اصلاح گویا مسأله و دغدغهی اصلی فعالان سیاسی و اجتماعی و رسانهای است. هنوز هم این تصور به شیوههای مختلفی باز تولید میشود که تئوری مدرنیزاسیون (به همان شکلی که در ذیل فرهنگ اروپامحور تعریف شده بود) یگانه نسخهی تحول و پیشرفت و رهایی از وضعیت ذلتبار انسان خاورمیانهای و به طور خاص انسان مسلمان است. هنوز هم نگاه آکنده از نخوت و تعصب انواع نسخههای شرقشناسانه گریبانگیر زبان عمومی مروجان و مدافعان توسعه در کشورهای خاور میانه است. اینجا بحث از نقد شرقشناسی به شیوهی ادوارد سعید یا جوزف مسعد یا حمید دباشی نیست. فعالان فضای سیاسی و رسانهای ما – که خیلی اوقات لباس روشنفکری به تن دارد – اینها را نمیشناسند یا با نسخهای هیجانی از سخن اینها آشناست. طبیعی است که وقتی به مناظرهی میان محمد ارکون و برنارد لوییس در کتابخانهی کنگره برسند (دقیقهی ۳۶ به بعد را ببینید)، مغز مدعا و نقد توفندهی ارکون را بر برنارد لوییس ممکن است از نظرشان دور بماند و هولناکی و شناعت سخنان لوییس چیز عجیبی به چشمشان نیاید. علت قصه یک واقعیت ساده است: چهار دهه است که نظام جمهوری اسلامی پیوسته جزمیتهایی از جنس خودش را در قطب مخالف باز تولید کرده است . و تکرار این چرخه زمینهی استمرار جمهوری اسلامی را با همین سیاستها مستحکمتر کرده. سیاست و زبان دوقطبی – که انسانها در یکی از دو طیف مخالف یا موافق جمهوری اسلامی یا دوگانههای مشابه دیگری تعریف شوند – حاصلی جز انسداد بحث نظری ندارد و این انسداد عمدتاً در فضای فکری بسیاری از ایرانیان رخ داده است. بر این نکته اصرار دارم که این انسداد در همین فضای رسانهای فارسیزبانان به ویژه در رسانههای خارج از ایران، موج میزند. فضای دانشگاهی و فکری تفاوتهای زیادی دارد با این آشفتهبازار جدلیات.
برای برونرفت از این وضعیت و فهم گامهای رو به جلو خواندن کارهای آصف بیات از ضروریات است. آصف بیات در سلسلهی مقالاتی که انتشارات دانشگاه آمستردام منتشر کرده، مقالهای دارد با عنوان «اسلام و دموکراسی: سؤال واقعی کدام است؟». این مقاله مضمونی کلیدی و بسیار مهم دارد (نمیدانم کسی این مقاله را به فارسی ترجمه و منتشر کرده است یا نه). مدعای آصف بیات را که در این مقاله آمده است، من در نوشتههای مختلفام (چه در کتاب اولم چه در فصلهای منتشر شده در کتابهای مختلف یا مقالات مجلات علمی) به دفعات استفاده کردهام (بعضی از اینها را در گوگلاسکالر پیدا میکنید). مغز مدعا این است که سخن گفتن از اسلام به صورت انتزاعی و مفرد هیچ گرهی را از مسأله باز نمیکند (اینجا به طور خاص مسألهی نسبت اسلام و دموکراسی بود). پیشنهاد او این است که به جای ارجاع به اسلام انتزاعی و مفرد، باید به اسلام یا در واقع مسلمانها به شکل جمع و انضمامیتر اشاره کرد تا بتوان به حل مسأله نزدیکتر شد. این سخن البته پیشینهی فلسفی مهمتری دارد که پوپر در فصل ۱۱ جامعهی باز (ریشههای ارسطویی فلسفهی هگل) ذیل نقد روششناسی ذاتگرا و حداقلی (فولادوند اینها را اصالت ماهیت و اصالت تسمیه ترجمه کرده است) به تفصیل آورده است. آصف بیات مضمون سخن خردورزان نقاد را در قالب کار جامعهشناختی در آن مقاله آورده است. و البته کار آصف بیات به همانجا منحصر نیست. کارهای قبلی و بعدی آصف بیات را هم باید به دقت خواند. به ویژه کتاب «پسا اسلامگرایی» او را (و البته کتاب «دموکراتیک کردن اسلام» را). اساساً آثاری که تا اینجا به آنها اشاره کردم در فضای رسانهای خارج از ایران به ویژه در یکی دو دههی اخیر کمتر انعکاس داشتهاند یا یکسره دور از این فضا ماندهاند. لذا چندان عجیب نیست که همچنان در فضای فکری ایرانیان – چه در فضای فکری عامه و چه در میان پارهای از نخبگان فکری، روشنفکران و به طور خاصتر روزنامهنگاران – این بحثها ناشناخته و عجیب و غریب باقی مانده باشند. فضا دوقطبی است و از اساس این نوع مواجهه را بر نمیتابد و به محض اینکه احساس کند کسی اندکی از این دوگانههای کاذب عدول کرده است، کهیر میزند و فضای بحث غبارآلود میشود.
این جنس سخنان را در همین وبلاگ به دفعات به زبانهای مختلف نوشتهام. و البته به ویژه وقتی اینها را به زبان انگلیسی نوشتهام یا تدریس کردهام هرگز نوع واکنشهایی از جنس واکنشهای رسانهبازان ایرانی خارج از کشور یا سکولاریستهای افراطی ندیدهام. دست بر قضا در فضای انگلیسی زبان بسیار آسانتر میشود نقد کرد و نقد شنید. فضا تنشآلود و مسموم نیست. فضای رسانههای فارسیزبان خارج از کشور متأسفانه چنین وضعی دارد. این را به تجربه میگویم. شاید بیش از ده سال است که در موقعیتهای مختلف با رسانههای مختلف فارسیزبان خارج از کشور مصاحبه کردهام یا در برنامههای بحث و گفتوگوهایشان در زمینههایی که دانشی در آنها داشتهام حاضر بودهام. جز اندک مواردی در سایر موارد فضا همچنان اسیر همین دوقطبیهای مخرب و دوگانههای کاذب است. در میان اینها شاید بهترینشان بیبیسی فارسی است و با فاصلهی بسیار از بقیهی برنامهها پرگار داریوش کریمی (با حفظ تمام انتقادها به آن). سایر رسانههای خارج از کشور متأسفانه در همین فضا نوسان دارند و درست از همین فضای جعلی ارتزاق میکنند که برآمده از سیاست جمهوری اسلامی است و جمهوری اسلامی دست بر قضا خودش هم از همین فضا ارتزاق میکند و با آن دوام میآورد. تا زمانی که فضای رسانهای خارج از کشور همیشه زمین بحث در زمینهی مسایل فکری را جوری تعریف کند که ناگزیر از همین دوگانهها باشد برندهی کوتاهمدت و درازمدت این فضا همانا جمهوری اسلامی است. تا زمانی که اسلام را به جمهوری اسلامی (یا مشابهاناش) آن هم فقط تشیع اثنیعشری پیرو ولایت مطلقهی فقیه فروبکاهند و تمام پژوهشهای جامعهشناختی و تاریخی را به سرعت در برابر همین چهار دههی عمر جمهوری اسلامی کنار بزنند، یعنی درست در همان زمین جمهوری اسلامی بازی میکنند.
فرض کنید ماشینی دارید، دستگاهی دارید، ابزاری دارید که با ورودیهای مختلف خروجیهای مختلفی داشته باشد. اگر کسی بیاید این ماشین و دستگاه را جوری دستکاری کند که دادهها و ورودیهایاش هر چه باشد فقط یک نوع خروجی بدهد، یعنی ماشین شما فاقد کارآمدی است. این همان کاری است که جمهوری اسلامی با شورای نگهبان در فرایند انتخابات کرده است. و دقیقاً همین کار را رسانههای خارج از کشور با بحث دربارهی اسلام و مسلمانان در تقابل یا تضاد واقعی یا جعلی میان مدرنیت کردهاند. در عمدهی این بحثها همیشه نتیجه یک چیز است و نتیجه هم از پیش معلوم است. این را میتوان آزمود. الا ندرتاً فضای رسانهای و روشنفکری فارسیزبان خارج از کشور شبیه همین ماشین شده است. فضای آکادمیک و دانشگاهی البته فارغ از این جنجالها راه خودش را میرود ولی برونداددش به این سادگی در رسانهها منعکس نمیشود.
این استعارهی ماشینی که فقط یک برونداد دارد تعبیری علمیتر هم دارد که به اختصار این میشود: بحثهایی که سرشار از مدعیات و گزارههای ابطالناپذیرند. تعابیر ابطالپذیر به گونهای هستند که میتوان نشان داد تحت چه شرایطی مدعایی که میکنیم را میتوان ابطال کرد (یعنی سنجشپذیر و آزمونپذیرند). بر خلاف آن مدعیات ابطالناپذیر (از جنس گزارههای متعددی که در این رسانههای فارسیزبان دیده میشود) بیشتر در پی شواهدی در تأیید مدعای خود هستند و تأییدگرایند (به زبان فنی فلسفهی علم) و لذا بیشتر در راستای آرامش روانی گوینده هستند نه به بوتهی نقد گذاشتن مدعا و نشان دادن اینکه: چه اتفاقی اگر بیفتد ما از مدعای خود دست میکشیم. آن مدعا همیشه و در همه جا برای گوینده صادق و معتبر باقی میماند. یعنی نتیجه از پیش گرفته شده است.
اینها که نوشتم تأملات بعد از گفتوگویی بود که امروز با برنامهی «ساعت ششم» رادیو فردا با مجریگری نیوشا بقراطی داشتم. تجربهی دلآزاری بود. ابتدا تا انتهای آنچه در این گفتوگو گذشت به خیال من در دایرهی همین سخنانی بود که در بالا ذکر کردم. و البته توقع زیادی هم نباید از این جنس برنامهها داشت. پیشتر یکی دو بار بحثهای مشابهی در برنامهی «تابو» به سردبیری فهمیه خضرحیدری داشتم و هر بار گمان میکردم بالاخره یک جایی پارهای از سوء تفاهمها مرتفع میشود. حالا تردید جدی دارم که اساساً کوششی برای فهم در میان باشد. فضای حبابگونهای شکل گرفته اطراف دوگانههایی کاذب و غلطانداز و گویی رسانهی مزبور (رادیو فردا) هم، حداقل در مواردی که من برخورد داشتهام، گرفتار همین حباب و فضای دوگانه است.
عرض کردم که در این موارد همچنان بیبیسی فارسی چند سر و گردن بالاتر از اینهاست. کاش مهدی پرپنچی که تجربهی درخشانی در بیبیسی فارسی دارد بتواند اندکی این فضای آشفته و ویرانگر فکری را تغییر دهد (دست کم برای اعتبار رسانهای خود رادیو فردا) و البته خودم را هم ملامت میکنم. هنوز عدهای بعد از این همه بحث و جدل و آثار مکتوب بیشمار پرسششان این است که: «آیا اسلام با الف، ب یا ج سازگار است یا نه؟». هرگز هم گمان نمیبرند که شاید پرسش از اساس خطا و گمراهکننده باشد. همچنان اصرار دارند بر ادامه دادن همان پرسشها. عجیب نیست اگر ظن ببریم که غرض یافتن پاسخ نیست بلکه برنامه ساختن محض است. هدف حل مسأله نیست (و در بهترین حالت حاصل نداشتن تسلط همهجانبه به موضوع بحث است). هدف اعلام موضع و دور هم جمع شدن است و گرنه جامعهشناس یا سیاستمدار مسألهمحور وقتاش را پای این چیزها صرف نمیکند. در این بحث حتی نام بردن از کسانی مثل شموئل آیزنشتات و نظریهی مدرنیتههای مضاعف او برای چنین مخاطبانی چیزی نیست جز همان که نیوشا بقراطی خیلی آسانگیرانه ناماش را میگذارد «بازی با کلمات».
[دربارهی دموکراسی, دربارهی سکولاريسم, دربارهی غرب, متفرقه] | کلیدواژهها: , اسلام, دوگانههای کاذب, سنت, عاملیت, مدرنیته, مسلمانان
ما چه داریم؟

پرسش سادهای است: چه داریم؟ پاسخ هم به همین سادگی است ولی دو پهلوست: همه چیز و هیچ چیز. وقتی سخنان محسن نامجو را در برنامهی پرگار میشنیدم، اولین چیزی که از خاطرم گذشت این بود که محسن نامجو آدمی نیست که نداند ما چه داشتهایم. پس چرا چنین تمام داشتههای تاریخی و فرهنگی را نادیده میگیرد؟ به گمانم حالا باید در هر دو گزاره تجدید نظر کرد. محسن نامجو نه مورخ است نه نظریهپرداز علوم اجتماعی نه فیلسوف. نه استاد ادبیات نه حتی استاد خوشنویسی. ولی برای تفطن به بعضی چیزها نیازی به استادی در چیزی نیست. کافی است ببینی تا بدانی.
حالا واقعاً ما «ایرانی»ها چه داریم؟ فقط «خط نستعلیق و آواز ابوعطا»؟ هیچ چیز دیگری نداریم و نداشتهایم؟ از معماری گرفته تا هنرهای مختلف و متعدد، از فلسفه گرفته تا عرفانهای متلون و حیرتآوری که درد انسان داشتن در آنها موج میزند (در برابر عرفانهایی که خدا را برتر از انسان مینشاندند و او را در پای خدا قربانی میخواستند) و همینجور قلم به قلم چیزهای مختلفی به ذهنام سرازیر شد. که چرا محسن نامجو اینها را نمیبیند؟ پاسخ چندان دشوار و ناآشنا نیست. مسأله همان حکایت تکراری دو سه قرن اخیر است که چرا «ما» با ذلت و بدبختی زندگی میکنیم و آن «دیگری» عیش و عشرت دارد و تنعم. چرا ما هیچ چیز نداریم و آن دیگری همه چیز دارد؟ تاریخ اگر بخوانیم میدانیم که نه آن همه، همه است و نه این هیچ، هیچ. ولی درد محسن نامجو را باید فهمید. که چرا آدمی باید این همه رنج بکشد؟ چرا باید ناگزیر شود دست رد به سینهی همه چیز بزند و خیال کند آن چیزی که میجوید و میخواهد در خانهی دیگری هست و در خانهی خودش نیست.
طی این یک دههای که مشغلهی تدریسی که داشتهام سال به سال افزون شده است، یکی از مضامینی که همیشه محور تدریسام بوده، بحث دربارهی شرقشناسی و نوع برخورد این شرقیهایی که زیر ذرهبین مطالعهی غربی بودهاند، با آن غربی بوده است. میدانیم طیف دعواها و نزاعها را از شدت مقابلهی پرشور ادوارد سعید فلسطینی مسیحی بگیرید تا این سوی طیف که شرقشناسی مثل برنارد لوییس چطور دست در دست خبیثترین سیاستمداران مینهد و دانشاش را به چپاولگران میفروشد. قصهی شرقشناسی یکسره این سو یا آن سوی طیف نیست ولی در همین طیف مشکلی عظیم وجود دارد که زاییدهی منطق و زبان استعمار است. نمیشود استعمار را ندید و مدام گفت پس ما چه کردهایم؟ این پرسش را که پس ما چه کردهایم، به نحوی برنارد لوییس در سخنرانیای که پیش روی محمد ارکون در کتابخانهی کنگره دارد طرح میکند. بنمایهی حرف لوییس این است که: ای مسلمانها! (شما بخوانید ای ایرانیها!) تصمیم با خودتان است که «اسلامگرا»ی خشن باشید یا مثل ما متمدن و پیشرفته. بعد از لوییس، البته ارکون حرف میزند. چند دقیقهای به تعارفات رایج میگذرد اما درست از همان دقایق اول ارکون – این روشنفکر الجزایری فرانسوی زبان – میخروشد (به طور خاص دقیقهی ۴۶ به بعد را ببینید) در برابر لوییس که: شماها کی و کجا به این مردم موقعیت اختیار و انتخاب دادهاید که حالا میگویید تصمیم با خودتان است؟ همه چیز اینها را غارت کرده و بردهاید. آنها را در استیصال محض و بیچارگی و مذلت رها کردهاید و حالا میگویید تصمیم با خودتان است؟ متلفتام که همیشه وضع به همین شدت نیست ولی غالب موارد حکایت همین است که هست. یعنی زبان زور، زبان امپراتوری – شما فوکویی به قصه بنگرید مثلاً – و نگاهی که سوار است بر قدرت نظامی، به آن دیگری میگوید: تو هیچ نیستی و هیچ نداری! بیا مثل ما باش تا همه چیز داشته باشی! این چکیده و عصارهی آن چیزی است که از دل درد و خروش نامجو بر میآید.
لذا به نامجو میتوان همهی این ایرادها را گرفت که نسنجیده و شتابزده و با هیجان نشسته است و فریاد میزند و بیدقت حرف میزند. ولی باید فهمید که مسألهی نامجو نه تازه است و نه بیریشه. ریشهی این خروشها در همان حس استیصال است. و گرنه ایرانی – و ایرانی به معنای موسع و تاریخی و فرهنگیاش – بسا چیزها دارد فراتر از نستعلیق و آواز و شعر. از معماری بگیرید تا ساخت و سازهای مختلف شهری در طول قرن. از فرش ایرانی بگیرید تا نگارگریاش. از رقص بگیرید تا جریانهای فکری و عقلیاش. از خلاقیتاش در لذت بردن از زندگی بگیرید تا حتی بادهنوشی و شرابخواریاش – که ربطی به تقابل جعلی و تخیلی اسلام و ایران ندارد. و بسیار چیزهای دیگری که ماها به سادگی از کنارشان عبور میکنیم ولی قرنها فرهنگ پشتشان نشسته. ضعیفاید در برابر این غربی که نیروی نظامی دارد؟ شاید. تازه این را هم حالا دیگر من مطمئن نیستم. چینیها هم همینطور فکر میکنند؟ روسها چطور؟ مردمان جنوب شرق آسیا چه؟ قصه به این سادگی نیست که شما خروش برآوری که ما هیچ نداریم و هیچ نشدیم و بیهوده داریم لاف میزنیم. راست میگوید نامجو. هستند کسانی که هیچ ندارند و هیچ نشدهاند و فقط لاف میزنند. ولی نامجو خودش را با همانها انگار جمع میزند. و بدش نمیآید بگوید بقیه هم در همین خیلاند. مختصر قصه اینکه: نامجو را باید بر اساس چیزهایی که میداند (یا خیال میکند میداند) داوری کرد نه بر اساس دانشی که ندارد. وجه تمایزش البته دانشوری سالور ملایری است در برابرش که آن شتابزدگی را ندارد. و این درنگ را در چیزی نباید جست الا دانشوری و فروتنی. برای همه چیز و همه کس نباید به این شدت و غلظت تعیین تکلیف کرد. خارج از دایرهی فهم و شناخت من و شما چیزهای بسیاری هست.
[تأملات, دربارهی غرب, متفرقه] | کلیدواژهها: , ادوارد سعيد, اورينتاليسم, برنارد لوييس, بیبیسی فارسی, سالور ملايری, شرقشناسی, محسن نامجو, پرگار
چرا فضلالله مهم است؟
[دربارهی اسراييل, دربارهی غرب] | کلیدواژهها: , اسراييل
میان شرق و غرب: موازنهای گم شده
وقتی به آدم شرقی فکر میکنیم، شاید اولین چیزی که به ذهن ما میرسد، آدمی است سنتی، مذهبی، سختگیر و متعصب، شاید هم بیسواد. بر عکس تصور رایج از غربی هم کسی است که مثلاً مدرن است، مذهبی نیست، هیچ نوع تعصبی ندارد، به دنیا اعتنای جدی میکند و الخ. اما نه آن شرقی، عین واقعیت است، نه این غربی همیشه چنین. اما حداقل تصویرهایی که رسانهها از آدم شرقی و غربی میسازند، چنین تصوری را القاء میکند که به اعتقاد من اگر اشتباه نباشد، حداقل نادقیق است.
برای من ایرانی، برای من مسلمان، یک چیز مهم است و همین یک چیز است که برای من میان شرق و غرب پل میزند: برقراری موازنه میان دین و دنیا. برای من دنیا خوار و خفیف نیست. کسب ثروت پلیدکاری نیست. من دنیا را از نگاه صوفیان قدیم نمیبینم که هر چه در دنیا بود را آلودگی میدیدند. دنیا، برای من تا زمانی که در چهارچوب اخلاق باشد، خواستنی است و مطلوب. دین هم به همان اندازه برای من مهم است. در یک کلام، نه دین را به خاطر حرص و ولعِ دنیوی رها میکنم، نه دین را قربانی لذتجویی زودگذر میکنم و نه دنیا را قربانی تعصبهای بیهوده و بیمنطق جاهلانه میکنم. دنیا را آفریدهاند برای آنکه از او تمتع ببری. اسیرش نباید شد، اما تا از چهارچوب اخلاق پا برون ننهادهای، همین دنیا هم مطلوب است. شرحاش به درازا میکشد. اما خلاصهی حرفام این است که وقتی میان دین و دنیا توازنی بر قرار نباشد، و یا دنیا را پلید و گناهآلود بدانیم یا دین و اخلاق را بیهوده و عبث، این گفتوگو میان شرق و غرب هم همیشه ناقص خواهد بود.
لذتجویی را هم در شرق میتوان داشت، هم در غرب. ذات لذتجویی اختصاص به غرب ندارد. در فرهنگ شرقی و حتی در فرهنگ دینی هم میتوان آن را سراغ کرد. نکته در این است که قایل باشی به اینکه باید میان دین و دنیایاش تعادل و توازنی بر قرار باشد. برای اصلاح این تفکر غالب که دین را نقطهی مقابل دنیا میداند، راه درازی باید رفت. بسیار باید نوشت و بسیار باید مبارزهی فکری کرد (این نبرد در هر دو جبههی دینورزان و دنیادوستان است).
بیماری دیگر امانام نمیدهد بیشتر بنویسم. اینها به ذهنام آمد و گفتم تا هوش و حواسام جمع است خوب است منتشرش کنم.
[دربارهی غرب] | کلیدواژهها:
هویت: وطن و ملیت در برخورد ما و غرب
وطن مقولهی غریبی است. وقتی از وطن صحبت میکنیم، وقتی از ملیت حرف میزنیم، گوهر حرفِ ما «هویت» است. وطن، ملیت، هویت میسازد. و هویت آدمیان به آنها موضع میدهد. هویت یک ایرانی آمیختهای از دهها چیز است. اما اقلام بزرگاش حداقل ملیت و دیانت هستند. ملیت ایرانی هم تعریفی دقیق و روشن ندارد. همه بر سر آن اتفاق ندارند. شاید اکثریت ایرانیها، همین کشور فعلی ایران، همین مرزهای جغرافیایی، همین حاکمیت سیاسی را نماد ملیت ایرانی بدانند. اما بسیارند کسانی که نه نظام سیاسی امروز ایران را مقوم و شکلدهندهی هویت خود میدانند و نه چهارچوبهای جغرافیایی آن را. هویت ملی، تعلق وطنی در میان ما ایرانیها بسیار پیچیده است. مشخص است که گرایشهای بسیار متکثر و متنوع دینی در ایران هست، حتی در میان معتقدان مذهب رسمی کشور هم تکثر و تنوع فراوان است. این چندین پارگی تعلق به وطن و حس ملیت یا حس دیانت، بدون شک از موانع مهم برخورد خلاقانهی ما با غرب است. هویت ملی تاریخ را به یاد ما میآورد و ستمهایی که بر سر حفظ «خاک» و «مرزهای سیاسی» کشور بر ایران رفته است. همین «خاک» در بطن هویت ملی و حس وطن، یک «ارزش» را القاء میکند که بعضاً در کنار دین هم مینشیند و کسی که جاناش را در راه دفاع از آن میدهد، «شهید» خوانده میشود.
هویت غرب هم البته هویتی است متکثر. هویت غربی هم چندان هویت سرآمدی نیست. اما چرا یک شرقی، وقتی به غرب سفر میکند، هنوز هم کولهبار خاطرههای دور و دراز و تیره و تار را با خود دارد؟ چرا کسی که به غرب میآید، نمیتواند (یا عدهی کمی هستند که میتوانند) تصورشان از وطن و هویت ملی را اصلاح کنند و آن را با شرایط تازه تطبیق دهند؟ چرا تصور عمومی ما این است که هر کس بیرون از مرزهای جغرافیایی ایران زندگی میکند، حق ندارد دربارهی فرهنگ، سیاست، اقتصاد، اجتماع و دیانت ایرانیها حرف بزند؟ اینها «حق انحصاری» شهروند ایرانی ساکن در مرزهای جغرافیایی ایران میشوند. این البته یک تلقی است. این تلقی وجود دارد. اما بیشک، جهان امروز بسی متکثرتر از قبل است. تماسها در دنیای معاصر بسیار بیشتز از سالها و قرنهای پیش است. دیگر نمیتوان با الگوهای ذهنی سنتی از «وطن»، «ملیت» و «دیانت» هویت ساخت. هویت بزرگترین عامل تقابل شرقیها با غربیهاست. این هویت اگر دست و پا گیر شود و تضادآفرین حاملِ آن دو را بیشتر ندارد: یا دست به تصرفهایی در آن هویت بزند، تغییرهایی در آن اعمال کند و آن را با شرایط جدید سازگار کند؛ یا دست به ترکیب آن نزند و در غرب دور خود دیواری بکشد و در چهاردیواری خود زندگی کند. گزینهی دوم دیر یا زود شکست میخورد. گزینهی اول راه حل سنتیهایی است که فهمی همدلانه از جهان مدرن دارد. عدهای هم هستند که این هویت برایشان دست و پاگیر نیست. اینها بیهویت نیستند. اگر هویت ایرانی و شرقیشان دست و پاگیرشان نشود – اگر نشود – بدون تردید هویتی دیگر دارند که به آن تکیه کردهاند. باید دید آن هویت تازه، آن هویت دیگر را بر اساس چه سازمایههایی آفریدهاند. عدهای هم البته هستند که در گرو هیچ هویت و هیچ وطنی نیستند. اینها عجالتاً از موضوع بحثِ من خارجاند.
راه تفاهم ما شرقیها با غرب، از گذرگاه اصلاح فهممان از «هویت» یا بازآفرینی و بازسازی آن میگذرد. ما هویتمان را چگونه میسازیم؟ آیا هویت ایرانیمان را فقط به دست سیاستمداران یا نویسندگان، روشنفکران و شاعران ساکن در ایران میسپاریم؟ یا ایرانی دیگر جز همین ایران جغرافیایی هم هست؟ این پرسشها در قلب مسألهی پل ساختن میان شرق و غرب قرار دارد.
[دربارهی غرب] | کلیدواژهها:
سوء تفاهمهای تاریخی ایرانیها
این یادداشت ربط مستقیمی به غرب ندارد. اما میتوان از آن به مثابهی شاخصی برای نقب زدن به گذشته استفاده کرد.
تاریخ قوم ایران، همان تاریخ دراز چندین هزارساله، چه نقشی در شناخت امروزی ما ایرانیها از خودمان ایفا میکند؟ و این شناخت ما را در چه مقامی در برخورد با دیگران قرار میدهد؟ اسلام در این میانه چه نقشی ایفا میکند؟
فهم ما ایرانیها از گذشتهی تاریخیمان عمدتاً ضعیف و ناقص است. عدهای از ما هم از گذشتهی خویش مدینهی فاضله میسازیم، هم از حال خود و هم از آیندهی خود. به تاریخ برگردیم: در دورهی مادها، هخامنشیها، اشکانیان و ساسانیان، برخورد قوم پارسی با غرب چگونه بود؟ در برابر مادها، آشوریها، در برابر هخامنشیها، یونانیها، در دورهی اشکانیان و ساسانیان رم و بیزانس نیروی غربی رقیب پارسیها بودند. اعراب اما توانستند ساسانیان را شکست دهند و ایران از آن تاریخ به بعد میشود ایران اسلامی، نه ایران غربی. این کشمکش تاریخی چیز تازهای نیست.
هخامنشیها، بر خلاف تصور متعارف، چندان متدین به دین خاصی نبودند و نظام کشورداری آنها بیشتر مبتنی بر رواداری و تسامح در برابر همهی ادیان بود بدون اینکه حتی به دین زرتشت اعتقاد صریحی نشان بدهند. دین زرتشت عملاً در دورهی ساسانیان تبدیل به دین رسمی حکومت شد و هماین روحانیان و موبدان زرتشتی بودند (دقت کنید: نمیگویم «دین زرتشت»؛ بلکه روحانیان زرتشتی) که دولت را به زوال کشانیدند.
برای اینکه مبنایی دقیقتر و عالمانهتر برای بحث فراهم کنم، به سراغ برخی نوشتههای محققان متعبر رفتم. از جمله مرحوم استاد عبدالحسین زرین کوب کتابی دارد به نام «نه شرقی، نه غربی، انسانی» که در حقیقت مجموعهی مقالات است. چهار مقالهی نخست، به بحث فعلی ما سخت مربوط است. یک بند از انتهای مقالهی نخست را میآورم و متن کامل دو سه مقالهی نخست کتاب را هم به صورت پیدیاف میآورم:
«در تاریخ ساسانیان شاید آنچه نظر مورخ را جلب میکند، بیشتر نقش اشرافی حکومت است. در این دوره، قدرت به نحو بارزی به طبقات اشرافی مربوط میشود و اتحاد بین دین و دولت که بر خلاف شیوهی عهد اشکانیان شعار حکومت ساسانی واقع میگردد از جامعهی ایرانی نوعی اجتماع طبقاتی میسازد – با فاصلهی بسیار بین طبقات. با این همه،انحراف و فساد طبقات نجبا و روحانیان بود که سرانجام مایهی انحطاط و سقوط ایران باستانی در برابر هجوم عرب شد.
این سقوط و انهدام امپراطوری ساسانی در برابر عرب مسألهیی است که مورخ آن را فقط با توجه به ضعف و انحطاط عناصری که موجد امپراطوری بود میتواند توجیه کند – و این خود امریست عبرتآموز.» (صص. ۹-۱۰، «از گذشتهی باستانی ایران چه میتوان آموخت؟»).
(متن کامل چهار مقالهی نخست کتاب)
لازم است بگویم چرا این بند را نقل کردم؟ اگر ساسانیان در برابر اعراب شکست خوردند، دلیل عمدهاش به ستوه آمدن مردم از دولتی شدن دین زرتشت بود، نه لزوماً قوهی قاهرهی اعراب. وقتی فرهنگی، دینی، حکومتی، به هر دلیل به ضعف کشیده میشود، طبیعی است که رعایا به دنبال جایگزین بهتری بگردند. فرض کنیم، به جای اینکه اعراب به ایران حمله میکردند، بیزانسیها قدرتاش را داشتند و به ایران حمله کرده بودند و مثلاً مسیحیت برای ایرانیهای زرتشتی جایگزین بهتری میشد. آن وقت ایرانیهای امروز مسیحی نبودند؟
برای اینکه فهمی درست از آنچه که امروز هستیم داشته باشیم و از گذشته بت نسازیم، سزاوار است تاریخ باستانی را هم خوب بشناسیم. گذشتهی ایران، گذشتهی انسانها بوده است، نه گذشتهی قدیسها و قهرمانان. ما ایرانیها عمدتاً در تاریخ خود به دنبال قهرمان میگردیم: از کوروش و داریوش شروع کنید، تا انوشیروان عادل (این همان انوشیروان خونریز نبود؟) و رستم و سهراب و سیاوش. به اسلام که میرسیم در پی بابک، ابومسلم، یعقوب لیث میگردیم. به روزگاران اخیرتر که میرسیم برای ما امیرکبیر و مصدق اسطوره میشوند. روزگار معاصر هم که خود سخت شناخته شده است!
مدتی پیش مشغول ترجمهی متنی بودم دربارهی کریستف کلمب. بخشهایی از آن را نقل میکنم:
«او خطاها و نقایص خود را داشت، اما اینها عمدتاً نقصهای همان صفاتی بودند که او را بزرگ میکردند – ارادهی تزلزلناپذیر او، باور و ایمان عمیق او به خدا، و به مأموریتاش به عنوان حامل مسیحیت به سرزمینهای آن سوی دریاها، اصرار لجوجانهی او علیرغم سهلانگاری، فقر و یأس. اما هیچ نقصی، هیچ نقطهی تاریکی در برجستهترین و اساسیترین ویژگی و صفتِ او – یعنی دریانوردیاش – نبود.»
«بسیاری از مردم در مدرسهی ابتداییشان آموختهاند (و هر اندازه هم که تحصیلشان ادامه یافته باشد، این روایت هرگز برایشان نقض نشده است) که کلمب یکی از بزرگترین قهرمانان تاریخ جهان بوده است که باید او را به خاطر جاهطلبیهای خیالانگیز و شهامتاش ستود. قبول دارم که او دریانوردی جسور بود، اما این را هم متذکر میشود که (بر اساس یادداشتهای روزانهی خود او و گزارشهای شاهدان عینی بسیاری) او در برخورد با سرخپوستان نرمخوی آراواک که ورود او را به این نیمکره خوشامد گفتند، بسیار پرخاشگر و بیرحم بود. او آنها را به بردگی گرفت، شکنجه داد و به قتل رسانید و همهی اینها را در جستوجوی ثروت انجام داد. او نمونهای از بدترین ارزشهای تمدن غربی است: حرص و طمع، خشونت، استثمار، نژادپرستی، کشورگشایی، نفاق و دورویی؛ و در عین حال مدعی بود که مسیحی معتقد و مؤمنی نیز هست.»
«تأکید بر قهرمانی کلمب و جانشینانِِ او به عنوان دریانوردان و کاشفان، و تأکیدزدایی از نسلکشی آنها، یک ضرورت فنی نیست بلکه انتخابی ایدئولوژیک است. این کار – ناخواسته – موجه کردن کارهایی است که او انجام داده است.»
(به نقل از: ه. زِن، تاریخ مردم ایالات متحدهی آمریکا، نیویورک، ۱۹۹۵)
در تاریخ و فرهنگ ما از این کریستف کلمبها چند نفر هستند؟ شناخت تاریخی ما از خود چقدر است؟ تا این گره باز نشود، فهمِ ما از خودمان مغشوش و مشوش است، چه برسد به فهم ما از دیگران و غرب. خودمان را چقدر شناختهایم که میخواهیم دیگران را بشناسیم؟
[دربارهی غرب] | کلیدواژهها:
ما و غرب: سوء تفاهمهای تاریخی (۳)
وطن را چه چیزی معنا میکند؟ میخواستم مفصلتر در این یادداشت دربارهاش بنویسم. اما عجالتاً تنها به یک جنبه از آن اشاره میکنم: زبان.
یکی از عاملهای بزرگ سوء تفاهم زبان است. در شرق، و به ویژه در ایران، آموختن زبان انگلیسی بخشی اساسی از آموزش عمومی نیست. آموزش زبان انگلیسی برای ایرانیها تبدیل به فرهنگ نشده است. واقعیت انکارناپذیر این است که، به هر دلیلی، امروز زبان انگلیسی زبان علم، اقتصاد، و دانشِ جهانی است. اهمیتِ این نکته را عدهای در آغاز قرن بیستم دریافته بودند و به آن اهتمام ورزیدند. ایران اما از این قافله بسیار عقب بود و هنوز جایگاه خود را پیدا نکرده است. این زبان ندانی، برای یک شرقی و ایرانی، چه در کشور خودش ساکن باشد و چه در غرب، مانع بزرگی برای فهم فرهنگ و اندیشهی جامعهی میزبان یا جامعهی خارجی است. زبان، بزرگترین روزنه و گشودهترین دریچه برای فهم فرهنگ و اندیشهی یک قوم است. تا زبان قومی را ندانی، فهمات از فلسفه، اجتماع و سیاستِ آنها نیز ناقص خواهد بود. ظرافتهای زبانی و بار معنوی الفاظ، به سادگی ذهن آدمی را فریب میدهند. آنها که ویتگنشتاین خواندهاند البته میتوانند به تفصیل بیشتر دربارهی سویههای فلسفی ماجرا سخن بگویند.
برای من، زبان هرگز در فهم غرب مسأله نبود. از خردسالی به تکلیف و حکمِ مادر، که دست بر قضا نه سواد خواندن و نوشتن دارد و نه خود انگلیسی میداند، زبان انگلیسی را به مثابهی تکلیفی دینی آموختم. در نتیجه، نزدیکی معنوی من با غرب و دنیای انگلیسی زبان، از آغاز دههی دوم حیاتام شروع شد. سالهایی که در ایران زندگی میکردم، به دو زبان میاندیشیدم (و خندهدار این است که گاهی در آن فضای فارسی زبان، بعضی خوابهایام را به انگلیسی میدیدم!) و به دو زبان مینوشتم و میخواندم. در نتیجه هنگام ورود به جهان غرب و تماس با دنیای انگلیسی زبان، گویی با پارهای آشنا از وجودِ خودم رو به رو شده بودم. نیازی نداشتم در این محیط زحمت فراگیری زبان تازه را به خود بدهم. اما این اتفاق برای همه رخ میدهد؟ زبانآموزی فرهنگ غالب و رایج شرق، و مشخصاً ایران، است؟ پاسخ روشن است: سیاست رسمی کشور تکیه بر اهمیت انگلیسی نیست. زبان انگلیسی در سکوت آموخته میشود. زبانآموزی رواج و غلبه دارد، اما نشانی از همان فرهنگ به اصطلاح منحط و گناهآلود غرب است. ایرانیها حتی زبان عربی را هم که این همه اصرار حکومت بر آن هست، به همان ضعف و پریشانی میآموزند. بگذریم که فهم ما از زبان خودمان، فارسی، هم چندان بهتر و درخشانتر نیست!
این از قسمت شرقی ماجرا. غرب هم اساساً به جز در رویکردهای شرقشناسانه، که با انگیزههای سیاسی آغاز شد و بعداً تغییر ماهیتی ظریف داد و به جریان حرکتهای علمی و آکادمیک پیوست، زبان و فرهنگهای شرقی را در آموزش عمومی فرهنگها و جامعههایاش وارد نکرد. نیاز به دانستن زبان قسمت شرقیتر جهان، آرام آرام دارد رخ مینمایاند. چرا هرگز کسانی مانند گلدزیهر، هلموت ریتر، هانری کوربن، لویی ماسینیون، ادوارد براون، رینولد نیکلسون و آرتور آربری فقط در سطوح عالی و بالای آکادمیک باقی ماندند و به میان تودهی مردم نرفتند؟ مشکل اساسی به نظر من در سیاستگزاریهای کلان دولتها در شکل دادن به جامعه است. آموختن زبان فرهنگهای مختلف، در جامعهی کثرتگرای مدرن امروزی، ضرورت است. اما ضرورتی است که سیاستهای کلان جهانی بر آن اثر میگذارد. لزوماً همه کس انتخابهای آگاهانه ندارد. تا شرق و غرب برای زبان یکدیگر ارزش و اعتبار قایل نباشند و اعتنای جدی به نقش آن در شناختن زوایای پنهان حافظهی جمعی و نهاد ملتها نداشته باشند، ما هنوز مانعی بزرگ در راه تفاهم داریم.
در روزگارِ جهانی شدهی مدرن، ما انسانها هم نیاز به «همدلی» داریم و هم محتاج «همزبانی» هستیم. این یعنی بازگشت به میراث مشترک بشری. بشر با زبان معنا میشود. بشر محور هستیاش نطق است و بزرگترین عامل نیستیاش همین زبان است: «عالمی را یک سخن ویران کند». نمونه میخواهید: سیاستمدارانی که آداب سیاست نمیدانند، گاهی با بیکفایتی و نادانی، زبان را به بدترین وجه به کار میبندند. یک جملهی نا به جا و نیندیشیده و نسنجیده میتواند آتش جنگی را شعلهور کند که سالها طول بکشد. یک جملهی شتابزده، میتوان عامل جهانی از سوء تفاهم باشد. پرداختن به زبان و آموختن زبان، از ارکان مهم رفع سوء تفاهمهای تاریخی است. زبان را بیاموزیم. آموختن زبانهای شرق و غرب، ضرورت آیندهی بشریت است.
[دربارهی غرب] | کلیدواژهها:
ما و غرب: سوء تفاهمهای تاریخی (۲)
چطور میشود در غرب، شرقی زیست؟ بگذارید اصلاح کنم و دقیقتر مرادم را بگویم: چطور میشود در غرب زندگی کرد بدون اینکه از فرق سر تا ناخن پا فرنگی شویم و در عین حال ضعفها، کاستیها و پریشانیهای فرهنگ شرقی را نداشته باشیم اما از مواهب و فضایل آن برخوردار شویم؟
برای من مسأله همیشه تصحیح نگاه به شرق و غرب بوده است؛ تصحیح نگاه به خانه، به وطن. عنصر مهم در تغییر دیدگاه، البته شرایط جهانی، کرهگیر شدن فزایندهی پدیدههای مدرن و امروزی بوده است. تا وقتی به غرب نیامدهای، همیشه تصورت از غرب موهوم است. در بهترین حالت، منتقد آن هستی و انتقادت بدون شک متأثر از تبلیغات سیاسی کشوری است که در آن زندگی میکنی. مهم نیست آن کشور ایران باشد یا سوریه یا ترکیه یا عراق یا افغانستان. آنها که حساسیت دارند به تبلیغات رسانهای داخل کشورشان، خیلی اوقات گزینهی معکوس را انتخاب میکنند: هر چه دستگاه تبلیغات میگوید، خلاف و نقیضاش درست است.
یکی از درسهای مهمی که در پنج سال اقامتام در غرب آموختهام تمرین نگاه منصفانه داشتن به شرق و غرب است. نه غرب و اروپا بهشت برین است و نه شرق و مثلاً ایران دوزخی است که هرگز نتوان در آن زندگی کرد. مهم این است که چه توقعی از خودت و زندگی داشته باشی و حاضر باشی از چه چیزهایی هزینه کنی. این نکتهای روانشناختی است که ایرانیهایی که تازه پا به غرب میگذارند، همه چیز غرب را خوب میبینند. غرب برای آنها مدینهی فاضله است: از فرهنگاش گرفته، از مدارا و رواداریاش، از دموکراسیاش، از حقوق بشرش، از اقتصادش و از سیاستاش. غرب در یک کلام میشود «بهشت». اما این بهشت دروغین است. بهشت و دوزخ مفاهیم مجرد و ذهنی هستند و بسیار نسبی. بهشت کامل و تمام عیار هیچ جا وجود خارجی ندارد؛ مگر احیاناً در دنیایی دیگر.
فرهنگها و جامعههای بشری به مثابهی خانهها و وطنهایی هستند برای اقامت. هیچ یک از این خانهها مستغنی و بینیاز از تعمیر و بازنگری نیستند. برای من، به همان اندازه که فرهنگ شرقی، دین، سیاست، اجتماع و اقتصادش نیازمند اصلاح و مرمت است، لیبرالیسم، سوسیالیسم، دموکراسی، جامعهی مدنی، مسیحیت و یهودیت هم نیازمند پیگیری و پالایش و تصفیهی مرتب است. این خانههای تازه هم محتاج تعمیرند. این مرمتها گاهی اساسی و زیربنایی هستند و گاهی روبنایی. هرگز انگار نمیکنم که زیستن در غرب، انضباطهای مدیریتیاش، انصاف و عدالتاش، احترامی که به تو به عنوان یک انسان میگذارد، زندگی را بر آدمی آسانتر میکند. اما وضع همیشه چنین نیست. پیش میآید که هم بیانضباطی و بیدقتی میبینی، هم قانونشکنی و بیعدالتی، هم تحقیر و توهین به حقوق بشریات. اما اینها البته قاعده نیست. این البته نکتهای روانشناختی است که آنها که زندگی در شرق، و در ایران، برایشان بسیار دشوار بوده است و مزاحمتهای مستمر حاکمیت و نگاه سنگین ایدئولوژیک حکومت بر همهی جوانب زندگی خصوصی و شخصیشان آزارشان میداده است، وقتی پا به غرب میگذارند، نفسی راحت بکشند. اما این نفس راحت، واقعاً تنها «نفسی» است. «عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار». اینجا هم باید تلاش کنی. اینجا هم باید بجنگی. اینجا هم مرتب چالش داری با دنیای اطرافات.
البته که در غرب اینترنت پرسرعت و بیفیتلر داریم. مهم است که نظام بانکداری غربی بسیار کارآمدتر از نظام بانکداری ویران و آشفتهی ایران است. خیلی خوب است که سوپر مارکتهای اینجا همهی گزینهها را به آدم میدهند و هر چیزی را میشود با قیمت مشخص و معین خرید. و بسیاری از اینها یا در شرق، و مشخصاً در ایران، هرگز وجود ندارد و یا اگر هم هست به زحمت به دست میآید. اما زندگی را فقط اینها نمیسازد. تا در اینجا زندگی نکنی، نمیدانی که برای اینترنت با سرعت بالا باید هزینه کنی: خط تلفن باید داشته باشی و روز به روز هزینهی فزایندی آن را بدهی. در بازار رقابت اینجا روز به روز هزینهها بالاتر میروند. جامعه مصرفی و سرمایهداری است. رقابت در بازار اصل تعیین کننده است. وقتی حقوقی را که در ماه میگیری، حداقل یک چهارماش قبل از اینکه وارد حسابات شود به جیب دولت ریخته میشود برای مالیات و دو سوم پول باقیماندهات صرف اجارهی خانه میشود و بقیه را باید صرف قبضهای مختلف بکنی (از برق و گاز و مالیات شهرداری گرفته تا دهها قلم ریز و درشت دیگر) و دست آخر به مشقت پولی پسانداز کنی، میبینی که وضع اقتصادیات فرق چندانی نکرده است. آسمان بر همان مداری میچرخد که قبلاً میچرخید. فرقاش این است که تنها از بعضی جهات آسودگی روانی بیشتری داری. همین و بس. برای بعضیها و از جمله برای من، این آسودگی روانی مهم است. اما همه چیز نیست. اینجا بهشت نیست. هیچ جا بهشت نیست. این تجربهها را هیچ کس نمیتواند بدون زیستن در اینجا به دست بیاورد. دقت کنید که من از یک نفر آدم معمولی حرف میزنم. نه از کسی که از همهی تنعمها برخوردار است و جیبی پر پول دارد و سرمایهای آماده و فقط کافی است اینجا بخورد و بنوشد و بیاساید.
حرف من این است: «عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگو». اگر عیب شرق و ایران را گفتیم، هنرش را نیز باید گفت. وقتی رسانههای تبلیغاتی ما عیب غرب را میگویند، هنرش را هرگز نمیبینند. غرب هم تصویرش از ایران همین تصویر معیوب است، با این تفاوت که آن همه پیش فرض ایدئولوژیک را دربارهی کل جامعهی ایران ندارد. پیشفرضهایاش اندکی کمتر است فقط! برای آدم غربی، علی الخصوص آدم آمریکایی، همهی زنان ایران برقع میپوشند و روبنده میزنند! برای غربی، همهی ایرانیها گروگانگیر هستند. چنانکه برای دستگاه سیاسی ما غرب همیشه نماد شر و مظهر تباهی و گناه است و هیچ فضیلت و خیر و نیکویی در آن نیست (و مثلاً نظام لیبرالیسم دیگر شکست خورده است؛ توهمهایی از این دست ذهنیت ما را مقید و مشروط و معیوب میکند). وقتی از پیش حکم شکست و نابودی یک نظام فکری و سیاسی را دادی، یعنی خودت را از اندیشیدن به آن خلاص کردهای. دیگر زحمت فهمیدناش را به خودت نخواهی داد. این کار را هم غرب میکند، هم شرق.
زمانی که در دههی نود میلادی نظام سیاسی کمونیسم شکست خورد (من هنوز باور ندارم نظام فکری و ایدئولوژیک کمونیسم آن شکست سنگین را در تمام ارکاناش دیده باشد)، معادلات سیاسی جهان تغییر کرد. جنگ سرد به پایان رسید. موازنهی قدرت میان سرمایهداری و کمونیسم از میان رفت. نظام سرمایهداری (و به طور دقیقتر آمریکا) یکهتاز عرصهی سیاست و قدرت جهانی شد. اما به ویژه بعد از ۱۱ سپتامبر، آن تکقطبی سیاسی هم تغییر کرده است. بنیادگرایان اسلامی تبدیل به قطبی دیگر در برابر آمریکا شدهاند و البته خود آمریکا هم سهم بزرگی در ساختن و فربه کردن این قطب واقعی یا فرضی دارد. گاهی اوقات این «قطب مخالف» واقعیتاش آن اندازه نیست که دربارهی آن اغراق میشود. این صفبندی سیاسی تازه، ذهنیت غرب از شرق و شرق از غرب را هم از نو تغییر داده است.
در یادداشت بعدی سعی میکنم نکاتی را دربارهی «وطن» بنویسم. مهم است بدانیم ما کجای جهان ایستادهایم. ایرانی بودن یعنی چه؟ ایرانی بودن در خارج از ایران یعنی چه و در داخل ایران یعنی چه؟
[دربارهی غرب] | کلیدواژهها:
ما و غرب: سوء تفاهمهای تاریخی (۱)
در اجابت دعوت میرزا مهدی خان سیبستانی، چند یادداشت در وبلاگام خواهم نوشت تا فتح بابی برای خودم هم باشد.
یکی دو قرن گذشته برای ما شرقیها، سالهای دراز سوء تفاهمهای تاریخی با غرب بوده است. وقتی میگویم سوء تفاهم، مرادم تنها بد فهمیدن نیت و مقصود دیگری نیست. همین اندازه که از فهم واقعیت یک پدیده یا یک شخص فاصله گرفتیم، به دام سوء تفاهم افتادهایم.
تصور تاریخی ما از غرب اساساً مغشوش و مُعْوَجّ بوده است. عوامل زیاد داخلی و خارجی در این اعوجاج نقش داشتهاند. یا روشنفکران ما از غرب مدینهی فاضله، آرمانشهر و ناکجا آبادی ساخته بودند که کعبهی آمال آزادیخواهان و اندیشهگران بود. یا سنتیها، متشرعین، وطنپرستان و افراد دیگری از این دست غرب را مجسمهی شر و فساد و تباهی و استیلاطلبی و زیادهخواهی معرفی کرده بودند.
به جای اینکه در این یادداشت نخست، به دنبال تحلیل یا بررسی علمی یا خالی از جانبداری باشم، ترجیح میدهم ابتدا تصور و برداشت خودم از شرق و غرب را باز کنم تا بعداً به بررسی بعضی از ریشهها و علل برسیم. برای من غرب و شرق، از ده سال پیش تا به حال، که پنج سالی هست در غرب زندگی میکنم، بسیار تغییر کردهاند. برای من شرق و غرب، از منظر جغرافیایی و فیزیکی، نه قداست ویژهای دارند و نه یکی برتری خاصی بر دیگری دارد. شرق اگر امتیازی داشته باشد، امتیازی است معنوی. به این معنا میتوان در غرب زیست با اندیشهای متأثر از فرهنگ و اندیشهی شرق، اما بدون اینکه سراپا شرقی باشی. در غرب زیستن برای من مترادف این معنا بوده است که از امکانات و مواهب و آزادیها و در یک کلام «توسعه یافتگی» غرب بهره ببرم و بدون اینکه از چهارچوب قوانین و مقرراتی که ناموس مدنی این جوامع است تخطی کنم، به معنا، روح و گوهر اندیشهی تابناک و معنوی شرق نزدیکتر شوم. اما مگر میشود در غرب شرقی بود و قوانین غرب را نقض نکرد؟ مگر میشود در غرب زیست و آن «سوء تفاهمها» را با خود نیاورد؟ به گمانِ من بدون شک میشود. بسیار کسان را میشناسم که چنین کردهاند و چنین زندگی میکنند. برای اثبات تحققپذیری این مدعا حتی یک مثال هم کافی است.
به گمان من وقتی هم از شرق و هم از غرب قداست را ستاندی و هر دو را در مقام مجموعههایی انسانی نشاندی، پاسخ به پرسش آسانتر میشود. اما چگونه میتوان میان شرق و غرب پل زد؟ به گمان من یک راه وجود دارد و این راه – اگر تنها راه نباشد – بدون شک یکی از برترین و معتبرترین راههاست: تکیه بر مشترکات فرهنگ بشری، میراث مشترک اخلاقی بشر (چه این میراث اخلاقی را دینی بخوانید یا غیر دینی) و نزدیک شدن به معنا و گوهر کثرتگرایی. هر جا پای «حداکثر خواهی» و تثبیت و استقرار «هویت» قومی، فرهنگی، ملی، مذهبی یا سیاسی با محور قرار دادن اکثریتهای محل نزاع و اختلاف به میان بیاید، آن سوء تفاهم تاریخی بیشتر گسترش مییابد و شکاف عمیقتر میشود.
اما کدام سو باید بیشتر برای تحقق این معنا تلاش کند؟ شرق یا غرب؟ اگر هیبت و هیمنه و قداست و بزرگی را از بشر ستانده باشیم و این نکته را برجسته ساخته باشیم که بشر، بشر است و خطاکار و هیچ بشری، نه شرقی، نه غربی، نه مسلمان، نه غیر مسلمان و نه لاییک و نه محلد، بر کنار از خطا کردن نیست، پاسخ به این پرسش هم روشن است: هر دو به یک اندازه مکلف به تلاش برای تفاهماند. ما اگر میخواهیم کوتاهیهای جهان اسلام را در رسیدگی به معضل تلقیهای بنیادگرایانه و تمامیتخواهانه از اسلام که حاصلاش جز فجایع سیاسی نیست به نقد بکشیم، باید در آن بیمحابا شجاعت داشته باشیم، اما دیدگان انصاف و عدالت را نباید بست و گمان ورزید که تمام این نابسامانیهای سیاسی و عقیدتی در خلاء پدید آمدهاند: واقعیتِ تاریخی جهان امروز محصول درستکاریها و خطاکاریها «همهی بشریت» است نه یک قوم و یک طایفه و یک تیره و تبار. نه خدمت ابن سینا، و نصیرالدین طوسی و فارابی و بیرونی و صدها فیلسوف و متفکر و دانشمند و متأله، مسلمانان و فرهنگهای اسلامی را از حرکت و سیالیت معاف میکند و نه خدمات و تلاشهای دههای فیلسوف و اندیشمند عصر روشنگری، پیش از عصر روشنگری و پس از عصر روشنگری در غرب، آنها را از التزام عملی به «اخلاق» معذور میدارد. من مشکل را مشکلی مضاعف میدانم: از دو سو نفت بر آتش اختلافها ریخته میشود و نمیتوان مدعی شد که از این اختلافها فقط یک طرف سود میبرد: شهوت شهرت و ثروت و قدرت در نهادِ همهی آدمیان است و غربی و شرقی نمیشناسد. ایدئولوژیها هم همیشه و تنها از شرق بر نیامدهاند. دست بر قضا؛ غرب زادگاه و مهد بزرگترین و فاجعهبارترین ایدئولوژیهای تاریخ بوده است و امروز ایدئولوژیهای مشابهی را در شرق هم میتوان یافت. غرب شرق را درست نمیشناسد و چه بسا که نمیخواهد درست بشناسند؛ منافعاش چنین اقتضا میکند؟ شرق هم غرب را درست نمیشناسد و باز هم چه بسا که نمیخواهد بشناسد؛ یعنی اقتضای منافع شرقیها – عدهای از شرقیها – در همین است؟ بدون شک نمیتوان قلم بطلان بر تلاشهای صادقانهی هر دو سو کشید. اما قدر مسلم این است که این تلاشها هنوز کافی نیست. شاهد آشکارش عراق و افغانستان است. تلاش برای شناخت باید صادقانه باشد، چه از سوی غربیها و چه از سوی شرقیها: یکی از موانع بزرگ شناخت برای همهی ما، انسانها، این بوده است که طرف مقابل را همیشه خصم یا مدعی دیدهایم و البته سوء نیت و آزار هم از آنها کم ندیدهایم. بشریت همگی بر یک کشتی سوار است و در امواج طوفان زدهی هستی بشری در همین قرن شتابناک بیست و یکم سرآسیمه گرد خویش میگردد.
جهانی که ما انسانها میسازیم، فقط برای ما نیست. فرزندانِ ما و فرزندان فرزندانِ ما قرار است در این دنیا زندگی کنند. باید اندیشید که فردا آنها چه قضاوتی دربارهی حب و بغضهای بیهوده و لجاجتهای مغرضانهی ما خواهند داشت. فردا آنها کدام رفتار ما را خواهند ستود؟ فردا، در زمین جا هم شانه به شانهی هم میسایند – کما اینکه امروز هم این اتفاق افتاده است. پل ساختنهای ما باید با اعتنا به فضای جهانیشدهی امروز باشد، نه فضای بسته.
این از یادداشت نخست. ادامه دارد.
[دربارهی غرب] | کلیدواژهها: