باد فقر و باد فقه
سنایی در آن قصیدهی قلندرانه و آزادواری که در مقام اهل توحید دارد، تازیانهی نقد را هم به گردهی صوفیان میکشد و هم فقها را به آن مینوازد. این حکمت شگفت در فهم و عمل به دین را شاید بتوان به زبان مدام برای مردم بیان کرد ولی در عمل ملتزم به آن بودن دشوار است. قاعده این است که مردم بسیاری که اهل آداب و مناسک شرعی هستند و از هیچ دقیقهای فقهی فروگذار نمیکنند (مثلا نماز و روزه و مسایل مربوط به طهارت و نجاست ستبرترین قشر فقهینگری در دیناند)، عمدتاً از توجه به ظرایف عمیقتر دینداری غافلاند. این را من بارها به عینه و حتی در زندگی روزمره دیدهام. اهل ایمانی که به دقت مراقب ادای نماز سر وقتشان هستند ولی وقتی با ملاک و معیار تقوا زندگیشان را میسنجی، هول برت میدارد. در آزار دیگری و قضاوت کردن گفتار و رفتار تو چنان دلیرانه گام بر میدارند و سخن میگویند که تصور میکنی هماکنون از قلب جنت فردوس برایات نسخه میپیچند.
این آفت دینداری شرعی و فقیهانه است. مستعد ریا ورزیدن است. زمینهی آزار رساندن به دیگران در آن فراهم است. آدمی را سخت معتاد میکند به شهوت قضاوت دیگران و خود را دانای کل دانستن. به تعبیر سنایی اینها چیزی نیستند جز باد. باد هوا. حرف. کاری در میانهی اینها نیست. باید کار کرد. یکی از کارهای مهم اهل ایمان همین است که: مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن. این فاصله گرفتن از داوری و قضاوت کردن از کشفهای اولیهی صوفیان کلاسیک و اولیه بود پیش از این که تصوف تبدیل به دستگاه و بارگاه و بازار شود.
برای من نخستین نشانهی داوری و آزار در اهل دین، اول اشارت برای حفظ فاصلهی جدی است از متشرعانی که یقین به رستگاری خود دارند و گمان میکنند سر دو عالم را کشف کردهاند. دینورزیای که به آدمی فروتنی نیاموزد و به او درس آدمی بودن ندهد، کفر است. دین یعنی چیزی که به تو بگوید تو انسانی با تمام محدودیتهای بشریات و ممکن است در بسیاری از چیزهایی که خیلی مطمئن فرضشان میکنی خطا کرده باشی. شریعت ما، پارسایی ما یعنی کمآزاری. یعنی فاصله گرفتن از داوری. مغز و خلاصهی دین یعنی این. این همان چیزی است که حافظ هشدارش را میداد:
کردار اهل صومعهام کرد می پرست
این دود بین که نامهی من شد سیاه از او
[تأملات, تذکره] | کلیدواژهها: , آزار, تصوف, توهم یقین, دينداری, سنايی, شریعت بیآزاری, فقر, فقه
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
وقتی مدتی نسبتاً طولانی از فضای مجازی دور باشی تازه در مییابی آرامش چه حس خوبی است. غلبه کردن بر این میل و شهوت توجه خواستن – و ویرانتر و مفتضحتر از آن، ارادت طلبیدن – مثل بارانی است بر کویری تفتیده. تناقض ماجرا در این است که وقتی مدتی ننویسی و باز دوباره بنویسی همیشه این احتمال وجود دارد که آن ازدحام پیشین دوباره بر گردد. این نوسان و تناوب حضور و غیبت از این فضا کار آدمی را سخت میکند ولی فکر میکنم وبلاگ میتواند بخشی از عوارض و آفات فضاهای وب ۲ را تا حدی ترمیم کند. روزگار را میبینید؟ وبلاگ روزی در صف نخست بیان بی قید و شرط حرکت میکرد؛ حالا تبدیل شده است به رسانهی سنتی. ولی همین به اصطلاح رسانهی سنتی امکاناتی داره که شبکههای آنلاین به این راحتی ندارند
در این موارد همیشه یاد این بیت حافظ میافتم و تناقض عجیباش که میگوید:
ببُر ز خلق و ز عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشهنشینان ز قاف تا قاف است
بریدن از خلق را توصیه میکند ولی انگار این بریدن از خلق به این نیت است که شهرتی عالمگیرتر حاصل کند! درست است که این عزلت نوع دیگری از نامآوری و نامداری را به همراه میآورد ولی مغز مسأله همین تناقض ناگزیر است که در هر دو صورت از این آفت و عارضهی شهرت و شهوتاش به آسانی مصون نیستی. هر کار بکنی باز هم زمینخوردهی این تیر بشریتی! شاید بشود بخشی از ماجرا را با تمرین (و سلوک) درمان کرد ولی گمان نمیکنم تا بشر بر زمین زندگی میکند بشود ریشهکناش کرد.
[تأملات] | کلیدواژهها: , تناقض بشريت, شهوت شهرت, وبلاگيه
در منزلت حریت کافرانهی ایمانی
عینالقضات در نامهها تعبیری شگفتانگیز دارد که شاید گمان کنیم برای عارفی در قرن ششم هجری در آن فضای فرهنگی عجیب است. ولی نیست. مضاف بر اینکه شگفت نیست باید حتی از میان آن همه کفرگویی عینالقضات ایمان او را بیشتر و بهتر دید. تعبیری که از آن یاد میکنم در این جملات آمده است:
«ای دوست! پنداری که هرگز دانستهای زنارداری چیست؟ لعمری دانستهای و لیکن همچنانکه اهل عادت دانند در بلاد روم. کفر ایشان و اسلام شما عادت است نه حقیقت. نیک بشنو از من؛ انّ من الشعر لحکمه:
بی دیده ره قلندری نتوان رفت
دزدیده به کوی مدبری نتوان رفت
کفر اندر خود قاعدهی ایمان است
آسان آسان به کافری نتوان رفت» (نامهها؛ جلد ۲، ص ۴۶).
این تعابیر معرفتشناسی دینی عینالقضات را خوب نشان میدهد. مشرباش با مشرب فقیهان و متشرعان ظاهری تفاوت بسیار دارد. شطحیات و سخنان خلاف آمد عرف و فهم متعارف دینی هم بسیار دارد ولی درست در همین نامه در صفحات ابتداییاش وقتی که میخواهد توضیح بدهد که آدمی چیست (یعنی تن است یا جان، قالب است یا روح – حالا روح و جان یعنی چه؟ بماند)، آخر قاعدهی سخناش ارجاعات مکرر به احادیث و روایات است و تکیهی محض و مطلق بر نقل. تمام استدلالهای او دوری میشود (مثلا صفحات ۳۸ و ۳۹ را ببینید) و از عقل فاصله میگیرد.
غرض این بود که این حریت و بلندنظری عارفانهای که در او میبینیم از عقلگرایی نیست. ایمان گهگاه متعبدانه و خالی از خردورزی او نیز منافاتی با حریت و آزادگی او – که ابعاد سیاسی پیدا میکند – ندارد. ماجرا انسانی است. انسانی است با تمام محدودیتهای بشری و فردی عینالقضات و قیدهای زمان و زمانهی او. از عینالقضات و بسا همعصران او – و بسا کسانی که پس از او آمدند – نمیتوان انتظار فردیت و استقلال خرد مدرن قرن بیستم و بیست و یکم را داشت. ولی باید این مایه حریت و جسارت آنها را در نقد این فهمهای کهنه و عادتی دینی ارج نهاد.
[تأملات, تذکره, نامهی عينالقضات] | کلیدواژهها: , حریت, خردورزی, عينالقضات همدانی, نامهها, کفر و ايمان
عینالقضات همدانی و وبلاگ
دو سهروزی است سودای عینالقضات به خیالام هجوم آورده. با خودم فکر کردم که این شبکههای مجازی آنلاین دمار از روزگار خلاقیت فکری ما در آورده است. روزی روزگاری وبلاگ جایی بود که میشد آزادانه بنویسی بدون اینکه در فواصل میان فکر کردن هزار و یک حاشیه اختلالی در فکرت ایجاد کند. ولی حق این است که این فضاهای پیشرفتهتر وب ۲ از قبیل فیسبوک و توییتر استمرار و ادامهی همان وبلاگاند. وبلاگ مرده است؟ نه. فکر نمیکنم. مثل این است که کسی بگوید با آمدن کتابهای الکترونیک و پیدیاف و کیندل، کتاب کاغذی مرد و منسوخ شد. قصهاش دراز است. نمیخواهم درگیر این حاشیه شوم.
فکر کردم هر روز میان کارم حتی اگر شده سه چهار خط بنویسم که اینجا گرد و غبار نگیرد. در حجره را که باز بگذاری هم حرف از حرف میجوشد هم مشتری خودش را پیدا میکند. از فیسبوک به هزار و یک دلیل فاصله گرفتم ولی میدانم زیستن بی آن شاید ناگزیر باشد (محال نیست ولی بعضی کارها را دشوارتر میکند). ولی وبلاگ خانهی خود آدم است. وبلاگ را بقا باد که دست آدمی را باز میگذارد برای بودن خود. وبلاگ از آن روزنی که من در آن مینگرم همان نقشی را در دنیای امروزی ایفا میکند – برای من دست کم – که نامه نوشتن عینالقضات همدانی نزدیک به نه قرن پیش.
کوتاه و مختصر اینکه: این وبلاگ نوشتن میتواند بخشی از هستی ما باشد. چیزهایی را اینجا مینویسیم پیش از اینکه در فضای طوفانی شبکههای آنلاین گرفتار شویم که زلالی خودش را دارد. ببینم میشود این چند خط را ادامه داد و نوشت یا نه؟ همینجا روی تکبیتی از سایه درنگ میکنم تا دوباره که برگشتم دربارهاش حرف بزنم:
از تن زنده روان است روان تو، که گفت
بی تنِ زنده روان است روانِ تو که نیست
(و البته سایه نه صوفی است و نه به معنای متعارف و دستمالیشده «عارف»)
تا بعد!
[تأملات, نامهی عينالقضات] | کلیدواژهها: , توييتر, سايه, عينالقضات, فيسبوک, وبلاگ
تناقض خودی و کفر موحدانه

دریافتن شأن خودی آدمی مقام تناقض است. تناقض است چون به آسانی میتواند از معرفت نفس به مغاک نخوت و خودپرستی بلغزد. آدمیزاده – بدون استثنا – قبض و بسط دارد. خوشی و ناخوشی حال آدمی هزار و یک علت دارد. دریافتن مقام خودی و قدر و منزلت آن را کشف کردن و رعایت کردن دست کم میتواند تا اندازهای قبض روحی آدمی را کوتاهتر کند.
این آدمی همان است که به خود نهیب میزند که در این دکان هستی پارهدوزی میکنی ولی بر سر گنج نشستهای. از نسل پادشاه کامکاری ولی شرمی از پارهدوزی نداری. تازه میفهمد که خودش را ارزان فروخته است و دیبای ارجمند وجودش را وصلهی دلقی ژنده کرده است. اما چه میشود که این آدمی آن راه باریک میان عفونت رعونت و کبریای خودی را در مجاورت خدایی طی میتواند کردن؟
یک راه ایمنی یافتن از این همه خوفی که آدمی را در زندگی احاطه کرده است همین است که بداند و به یاد خودش بیاورد که عاقبت هیچ نخواهد ماند: کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند. این حکمت حافظانه که کمال همان سِرّ خیامی است نکتهی مهیبی است:
به هست و نیست مرنجان ضمیر و دل خوش دار
که نیستی است سرانجام هر کمال که هست
عاقبت آدمی در این دوروزهی حیات به کجا میخواهد برسد؟ چه منزلت و مرتبتی در عالم هست که از آن بلندتر نتوان یافتن؟ همان منزلت آخرش نیستی است و نابودی. پایان آن هم هیچ است. پس آدمی برای چه خود را به رنج و مشقت میاندازد؟ هیچ چیزی جز امید نیست که آدمی را تا این حد به تقلا میاندازد و گرنه حکیمانه اگر به کار عالم نظر کند به خود خواهد گفت که:
فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
طرفه این است که بسیاری از اهل دین (تعمداً نمیگویم اهل ایمان چون اهل ایمان نسبتی با اهل امید دارند) از کنار این جنس ابیات حافظ به خاطری آسوده عبور میکنند. این بیت و ابیاتی از این جنس کمترین مدعایاش سست کردن بنیاد اعتقاد متدینان است. طعنه در باور به معاد است. فارغ از اینکه حقیقت ماجرا چیست، آنچه نزد امثال حافظ و خیام مییابیم چیزی نیست جز این دلیری در کافری. اما این دلیری در کافری لایههایی ایمانی دارد که به خیال من فرسنگها با آن ایمان متدینان فاصله دارد. بگذارید جسارت کنم و بگویم ایمان اکثر مؤمنان ایمانی مشرکانه است. ایمان موحدانه به خیال من همیشه پهلو به پهلوی کفر میساید. حالا چه با نگاه حلاج و احمد غزالی و عینالقضات (و حتی مولوی)، ابلیس را سرسلسلهی غیرت عاشقانه و نوعی از توحید بدانیم یا نه، نوع شناختی که نزد سنایی (و گاهی عطار) و حلاج و عینالقضات مییابیم از همین جنس است. جنس عرفان عارفان خراسانی مثل ابوسعید ابوالخیر و ابوالحسن خرقانی هم به خیال من از همین قبیل است. این حال را مولوی وقتی که از عوالم فقیهانه و ملاییاش – که حتی پس از دیدارش با شمس بارها در شعرش چهره مینماید – فاصله میگیرد به شیوایی تمام وصف کرده است:
به یکی دست می خالص ایمان نوشند
به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند
اصلاً می خالص ایمان نوشیدن همعنان است با پرچم کافری برافراشتن. آن می دُردآلود ایمان است که حد متوسطان و عموم متدینان است. و این می درد آلود آمیخته به شرک است و از توحید دور. توحید این طایفه توحید زبانی است. لقلقهی لا اله الا الله است که به حکم فقه و شریعت، عصمت مال و دم میآورد. توحیدی از آن جنس که عینالقضات میگوید شانه به شانهی کفر است (و البته فرق است میان شرک و کفر).
این همه را نوشتم که برسم به این بیت سایه:
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو مینگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
دقت دارید گوینده چه کسی است؟ این گوینده یا خداست (الحمد لله رب العالمین…) یا کسی است که خدا نیست و چنین میگوید. اگر از خدا جدا باشد مشرکانه سخن گفته است. وقتی فرق میان گوینده و خدا از میان برداشته شود میشود عین توحید. همین توحید از نگاه متوسط متدین چیزی جز کفر نیست. و چه حریتی در این کفر است! چه آزادگی و خویشتنشناسی شگرفی در این کفر نشسته است! این همان کفر موحدانهای است که میتواند بگوید:
کعبه منم قبله منم سوی من آرید نماز
کآن صنم قبلهنما خم شد و بوسید مرا
همهی آداب و مناسک دین و کعبه و قبله در او خلاصه شده است چون «صنم» و نه صمد، خم شده و او را بوسیده. چرا؟ گفتا: به کوی عشق هم این و هم آن کنند!
تشویش توحش در پاریس و بیروت

دنیا، دنیای سوء تفاهم است. دنیای برجسته کردن رنج خویش و ندیدن رنج دیگری است. انسانها وقتی خشمگیناند و زخمخورده سخت میتوانند خشم و جراحت دیگری را درک کنند. فاجعهی پاریس هیچ تفاوت گوهری با فاجعههای بیروت و کابل و بغداد و هزار جای دیگر در سوریه ندارد. برجسته کردن این نکتهی بدیهی، البته که به معنای نادیده گرفتن فاجعههای دیگر نیست. ولی سؤال بسیاری این است: الآن که یکی زخمخورده و مصیبتدیده است چه جای سخن گفتن از رنج دیگری؟ پرسش به همین سادگی است.
به پرسش گرفتن نابرابری و تبعیض مسألهی کانونی و محوری همهی حوادثی است که رخ میدهد. مشکل برهوتی است که در آن عدالت غایب است. تبعیض بیداد میکند. فقر و جهل امان بسیاری را بریده است نه فقط در ویرانههای سوریه و زیر آوارهای افغانستانی که دهههاست در میان این ویرانهها مثل روح سرگردان میچرخد. مشکل عدالتی است که نیست. لذا این خشم قابل درک است.
مشکل فقط پاریس و بیروت نیست. مشکل قطاری است که به راه افتاده است و متوقف کردناش همدلی میخواهد و درک بشریت مشترک همهی انسانها. وقتی کسی میگوید چرا پاریس برایتان مهمتر از بیروت است البته که نمیگوید جان آنکه در پاریس قربانی شده بیاهمیت بوده و خوناش بیارزشتر از خون قربانی بیروتی است. به روشنی سخن از این است که جایی در این روایتها مشکلی بنیادین وجود دارد. مسأله توصیف هم نیست که بگویند واقعیت رسانهها و قدرت و سیاست همین است و باید با آن کنار آمد. مسأله تجویز است. مسأله این است که چه باید کرد که رنج و مصیبت هر انسانی فارغ از تبار و نژاد و دین و آیین و ملیتاش برای همه مهم باشد بدون هیچ استثنا و تبعیضی.
بله جان انسانها مقدس است. جان همهی انسانها مقدس است. اگر و اما و الا هم ندارد. به هر دلیل و علتی که خون انسانی ریخته شود، فاجعهای است برای همهی بشریت. خیلی ساده میتوان مشکل را به دین نسبت داد. به این دین یا آن دین. مشکل خشونت دین اسلام یا دین یهود نیست. مشکل خودکامگی یا دموکراسی نیست. دقت کنید که به نام همهی اینها خون ریخته شده. بلی حتی به نام دموکراسی و آزادی و حقوق بشر خونها ریخته شده و هنوز هم ریخته میشود. به نام این دین و آن دین هم. پاک کردن و زدودن دین یا مثلاً اصلاح دینی هم دردی را از کسی دوا نخواهد کرد. کانون مسأله انسان است. عاملیت خشونت به دست انسانهاست. انسانها به علل مختلف جنایت میکنند. یافتن ریشهها مهمتر است. ما اغلب در پیدا کردن ریشهها خطا میکنیم. دلیل استمرار فاجعه هم دقیقاً همین است که خطا کردهایم در شناختن ریشه. اگر خطا نکرده بودیم قرن بیستم و بیست و یکم خونبارترین قرنهای تاریخ بشری نبودند. همهی این شواهد تاریخی نشان میدهد آدمیان خطا میکنند در فهم ریشهها و بر فهم خطاهای خود هم اصرار دارند.
هولناکتر آن است که وقتی کسی تذکر میدهد که ریشه را درست شناسایی نکردهاید در کشاکش عاطفه و هیجان، دردمندی و شفقت او هم نادیده گرفته میشود و متهم میشود به بیتفاوتی یا بیمقدار کردن خون قربانی. و البته که چنین بازی کردن با عواطف مردمان خشمگین و زخمخورده همیشه جواب میدهد. وقتی کسی عصبانی است با او از خرد سخن نمیگویند. البته بسیاری هستند که فاصلهی واقعی زندگیشان با پاریس و بیروت یکسان است ولی نابرابری رسانه و حساس نبودنشان به نقد باعث میشود به سادگی خودشان را به پاریس یا بیروت نزدیکتر ببینند و نگویند قربانی پاریس همان حقوقی را دارد که قربانی عراقی یا سوری یا لبنانی. مرگ در پاریس عواطف را بیشتر تحریک و تهییج میکند تا مرگ در سوریه.
در این کشاکش خشم و نفرت و عقده خالی کردن کسی نمیپرسد که تبعیض و بیعدالتی را چگونه باید زدود. مرگ فلسطینی و لبنانی اهمیتی ندارد ولی مرگ پاریسی مهم است. اینها واقعیت است. در میانهی این غوغای عواطف، البته که مطالبهی پاسخگویی و محکومیت بسیار هم معقول و خردمندانه مینماید. امروز صبح رادیوی البیسی لندن گزارشی از مردم میداد. زنی انگلیسی که در لندن زندگی میکند میگفت: تا زمانی که شاهد تظاهرات میلیونی مسلمانها در سراسر جهان در محکومیت حوادث پاریس نباشم احساس ناامنی میکنم و بچهام را نمیتوانم بفرستم مدرسه! دقت بفرمایید اینجا لندن است. پاریس نیست. به پاریس خیلی نزدیک است ولی این اندازه خشم و نفرت حیرتآور است. هیج کس نمیپرسد که با همین منطق هستند کسانی که خواهند گفت تا زمانی که میلیونها اروپایی در محکومیت حمله به عراق و افغانستان (و محکومیت جورج بوش و تونی بلر و حالا بگو اسراییل) تظاهرات نکنند سخن «غرب» در هیج زمینهای مسموع نیست و ما همیشه احساس ناامنی خواهیم کرد. تمام این سخنان بذر نابردباری میکارد. زمینهی عدم تفاهم را فراهم میکند. رگ گردنها را قوی میکند. شکافها را بیشتر میکند. به راه حل نزدیکتر نمیشویم. عملاً راه را بر تکرار همهی این فجایع هموار میکنیم.
فراموش نکنیم. آدمیان قابلیت حیرتآوری دارند برای سقوط به هولناکترین مغاکهای وجودی. انحطاط استعداد آدمی است. غربی و شرقی، مسلمان و غیر مسلمان، دیندار و بیدین نمیشناسد. اصل نکته هم همین است که مرزی نیست میان جنایتها. جنایت مسلمان، جنایتتر از جنایت یهودی یا مسیحی، دموکرات یا خودکامه، سکولار یا دیندار نیست. همه به یک اندازه جنایتکار میشوند وقت ریختن خون دیگری. این است اصل نکته. اما فضای عاطفی میطلبد که بگویی جنایت داعش، جنایتتر از جنایت اسراییل است. هر چقدر هم که تظاهرات برگزار کنی و افشاگری رسانهای کنی، باز هم قصهی جنایت داعش بهتر فروش میرود. مخاطب آسانتر همدلی میکند با رسانهای که با این قصه کاسبی هم میکند.
سخن گفتن از برابر بودن همهی انسانها و جنایت بودن همهی جنایتها سخنی سرد و عقلانی و انتقادی نیست. اتفاقاً دردمندانهترین تحلیل همین است: همهی ما آدمیان با هم سقوط میکنیم. همه با هم رنج میکشیم. همه با هم خون دل میخوریم. ولی روایتها نابرابرند. در روایتها عدالتی نیست. تبعیض بیداد میکند. تسلط تبعیض و بیعدالتی (و البته فقر و جهل) راه را بر استمرار این توحش هموارتر میکند. همبستگی مبنایاش نه ملیت است نه رنگ پوست نه داشتن (یا نداشتن) این یا آن دین. ارجمندترین مبنای همبستگی انسانیت مشترک همهی انسانهای دیندار و بیدین است. گویی در میانهی این نفرت کورت و مهیب، دین داشتن یا نداشتن است که مبنای همبستگی است. این آغاز فاجعه است. بنشینیم و بیندیشم. این همه با هم بیگانه، به کجا خواهیم رسید آخر.
* تصاویر از: هادی حیدری
[در نقدِ سياستزدايی از سياست, دربارهی اسراييل, دربارهی خشونت] | کلیدواژهها: , اسراییل, انسانگرایی, ترور, خشونت, داعش, دموکراسی, دین, سکولاریسم, پاریس
نقد حال
این مختصر را اینجا مینویسم که هم گزارشی از گذشته باشد هم حدیثی از حال و آینده. یک سالی که تا امروز گذراندهام (و هنوز هم تمام نشده) شاید سنگینترین، پرمشغلهترین، آموزندهترین (و شاید پردستاوردترین) سال عمرم بوده است. بالاخره چهل سالگی یک خاصیتی هم باید داشته باشد! شاید هیچ دورهای در این ده سال گذشته برایام این اندازه فاصله از دنیای مجازی نیاورده است. دلیل سادهاش هم افزایش تصاعدی درگیریهای تدریس و تحقیق و سفرهای پیاپی بوده است. در ماههای آینده یکی دو ترجمهی سنگین روی دستام مانده و کتابی که باید تا آخر سال تمام کنم. در این مدت شاهد بسیاری از موجها و تبهای فضای مجازی بودهام که آمدهاند و گذشتهاند. من هم به خاطر همین مشغلهها – در کنار مشغلهی مهمتر پدر و همسر خانواده بودن – شاید خوشبختانه فرصت آن را نداشتم که درگیر آنها شوم. و الآن که فکر میکنم به خودم میگویم چه خوب که فرصت نداشتم. بسیار مناسبتها آمدهاند و رفتهاند و مجالی برای توجه به آنها نداشتهام. در این یک سال شاید بیش از هر دورهی دیگری در عمرم به حکمت این بیت حافظ (و الباقی همین غزل) پی بردهام که: حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست. حکایت ما، حکایت این بیت خیام است: فردا که از این دیر کهن درگذریم | با هفتهزار سالگان سر به سریم. این تک مصرع آخر دیر زمانی است که شعار من بوده. قصه را مختصرتر کنم. این روزها و ماههای آینده اگر دیدید که حضور کمتری در اینجا یا آنجا (یعنی همان فیسبوک علیه ما علیه) دارم، دلیلاش چیزی نیست جز هزار و یک کار عقبمانده، تدریس، سفر، کنفرانس و کتاب نوشتن. بالاخره: بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد!
پیامدهای توافق و استیصال بنبستخواهان

یادداشت زیر یک دعوت عمومی است برای شکستن انحصار بحث و گفتوگو دربارهی توافق هستهای و بیرون آوردن آن از تملک نظریهپردازان و نخبگان سیاسی، یا روزنامهنگاران و ستوننویسان و کسانی که دسترسی ویژه به رسانههای صوتی و تصویری دارند. این یادداشت درخواستی است برای نوشتن همگان و همهپرسی مجازی در میان جامعهی مدنی.
مذاکرات هستهای میان ایران و غرب (آمریکا به اضافهی سایرین) یک سرفصل بزرگ و مهم داشت: ممانعت از دسترسی ایران به سلاح هستهای. کل مذاکرات حول همین موضوع میگشت. همین موضوع هم بود که بیش از ۱۰ سال در کانون منازعات داغ سیاسی منتهی به تحریمهای کمرشکن قرار داشت. آنچه باعث تحریمها علیه ایران و تهدید به تغییر رژیم بود نه رابطهی ایران با حماس و حزبالله بود و نه رتوریک سیاسی علیه اسراییل؛ محل نزاع برنامهی هستهای بود. البته برنامهای هستهای در مذاکرات و توافق حاصل از آن تبدیل به محور انحصاری و اختصاصی مذاکرات شد و این همان چیزی است که مخالفان مذاکرات و توافق را عصبی و آشفته میکند.
اگر به تاریخ اتفاقی که در عراق افتاد برگردیم میبینیم که آنچه سلسلهجنبان تغییر رژیم در عراق شد و بهانهی نهایی را فراهم کرد نه نقض حقوق بشر در عراق بود و نه حتی حمله و تجاوز نظامی مکرر عراق به کشورهای همسایهاش. زمینهساز حملهی نظامی گزارش مجعول و کذب دسترسی عراق به سلاحهای کشتار جمعی بود. این مسیری بود که دربارهی ایران به قوت و البته با همکاری شماری از ایرانیان مخالف حکومت ایرانی (یعنی همردیفان فواد عجمی و کنعان مکیه) پیگیری میشد و همچنان میشود.
پیش از اینکه این مذاکرات به سرانجام فعلی برسد، همگان میدانستند موضوع این مذاکرات چه چیزهایی هست و چه چیزهایی نیست. البته مخالفان، منتقدان و تردیدافکنان امروز، پیش از این به امید اینکه این مذاکرات هرگز به هیچ سرانجامی نخواهد رسید، وقت چندانی صرف این نمیکردند که چه چیزهایی در دستور مذاکرات هست (یا از نظر آنها باید باشد). بسیاری از این گروه پیش از این بحثشان حتی سلاح هستهای نبود بلکه به صراحت اصرار داشتند که کل برنامهی هستهای ایران (چه نظامی چه غیر نظامی) برچیده شود. اما امروز چنان رفتار میکنند که گویی در چند سال پیش برای «حق غنیسازی» (همان حق مسلم کذایی) ایران خون دلها خورده بودند. به هر حال آنچه رخ داده است این است که به شهادت و تصریح طرفهای منازعه، آژانس انرژی اتمی و حتی دستگاههای امنیتی اسراییل که بزرگترین مدعی و مخالف توافق است، این توافق توافق خوبی است که باعث تحکیم امنیت در منطقه میشود. نه موضوع حقوق بشر، نه مسألهی ساز و کارهای انتخابات و نه سیاستهای منطقهای ایران هیچ کدام نه در دستور کار این مذاکرات بود و نه ضرورتی داشت در دستور کار باشد. هدف طرفین روشن بود. سرفصل و عنوان مذاکرات برنامهی هستهای بود و بس.
این توافق حتی در وضع فعلی پیش از اینکه گامهای مثبت بعدی برداشته شود به دلایل متعددی به سود منافع ملی ایران و مردم ایران است (حالا گرفتیم که حاکمیت سیاسی هم از آن سود ببرد؛ مادامی که مردم ایران هم از آن بهرهمند شوند، چه باک؟). گسل بحث در اینجاست که در این فضای دوقطبی عدهای در جانب منافع ملی ایران ایستادهاند. منافع ملی ایران اقتضا میکند که تحریمها برچیده شوند (به دلیل اینکه اولین قربانی تحریمها مردم عادی هستند نه سپاه پاسداران یا تمامیتخواهی؛ آنها در تمام این سالها از تحریمها سودهای کلان بردهاند و کاسبی پرمنفعتی از قبل آن داشتهاند) و خطر حملهی نظامی و تغییر رژیم منتفی شود. تحریمها و فکر تغییر رژیم هم از منظر تئوریک و سیاسی و هم از منظر عملی و با توجه با تاریخ و سابقهی این کارها در منطقه برای جامعهی مدنی و احقاق حقوق مردم ویرانگر است. مسدود کردن مسیر تحریمها و تغییر رژیم (در کنار مسدود کردن دسترسی به سلاح هستهای) باعث بازگشت صلح به منطقه و ایران میشود و بنیهی جامعهی مدنی را تقویت میکند. سوی دیگر این دعوا کسانی هستند که گاهی در لباس نقد سیاسی و گاهی در لباس منافع ملی ایران سخن میگویند ولی در عمل و نظر موضعشان چیزی نیست از منافع حزبی و ایدئولوژیک بخشی از جامعهی آمریکا: نه حتی جمهوریخواهان به طور کلان بلکه بخش خاصی از جمهوریخواهانی که تمام جهتگیریشان همسویی محض با اسراییل آن هم نه تمام جریانهای سیاسی اسراییل بلکه تفکری تمامیتخواه و بدنام که نمایندهاش نتانیاهوست.
کسانی هستند که در این دعوا خواهان بنبست هستند. مسألهی محوریشان از نگاه من چیزی نیست جز همانکه پیشتر ذیل «سندرم جمهوری اسلامی» (بنگرید به اینجا و اینجا) توصیفاش کردهام: ایران و ایراندوستی خیلی خوب است به شرطی که در آن جمهوری اسلامی جایی نداشته باشد، در آن خامنهای وجود نداشته باشد، در آن هرگز انقلاب نشده باشد و الخ؛ آنچه که امروز در ایران وجود دارد واقعیت سیاسی و تاریخی است و تاریخ را نمیتوان معکوس کرد. اما این سناریوی مقابله یا تشکیک و تردید بسیار آشناست. این همان سناریویی است که با روی کار آمدن محمد خاتمی در دوم خرداد مخالفان جمهوری اسلامی را آشفته کرد (کسانی که کنفرانس برلین را بر هم زدند دقیقاً همین نگرانی را داشتند که رابطهی ایران با غرب خوب میشود). روزگار عیش و کامرانی این طایفه دورهی تاخت و تاز محمود احمدینژاد بود. روی کار آمدن روحانی بازگشت همان اتفاق دورهی خاتمی بود. آنچه که رخ داده بود و این بار هم رخ داده است (و به گمان من اگر خناسان تخریبی نکنند باز هم رخ میدهد) بازگشت امید است به مردم. بازگشت امید همان چیزی است که سلسلهجنبان جنبش سبز بود و همان چیزی است که بنبست سیاست را میشکند. شکست یا به شکست کشاندن این توافق چیزی نیست جز کوشش آگاهانه برای دمیدن یأس و شکستن شاخ امید. اینک شاخ غول هستهای شکسته است ولی همچنان هستند کسانی که میکوشند دیو دیگری از میان آن بیرون بکشند. باطلالسحر این افسونگریها به میدان کشیدن مردم و جامعهی مدنی و شکستن انحصار گفتوگو دربارهی این مسایل است.
[اميدانه, انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, جنبش سبز] | کلیدواژهها: , اوباما, برنامهی هستهای ایران, توافق هستهای, جنبش سبز, روحانی, میرحسین موسوی, کنگره
به مجمعی که در آیند شاهدان دو عالم…

آدم فقط باید دیوانه باشد – یا عاشق – که همه چیز داشته باشد یا همه چیز را به او بدهند ولی باز چیزی باشد که به محض عبور از کنارش یا به محض زنده شدن یادش، اشک از دیدگاناش سرازیر کند. این حال را سوختگان میدانند. باید جایی یک بار هم که شده دردی را چشیده باشی، فراقی را آزموده باشی، هجرانی جهانات را ویران کرده باشد. اصلاً این تجربهای نیست که بخواهی کسی نداشته باشدش. فکر میکنم با تمام زجرها و خون دل خوردنهایاش، داشتن این تجربه هزاران هزار بار به نداشتناش میارزد. اینها را نداشته باشی از آدمی بودن دوری.
مشغول کار بودم به دنبال فایلی میگشتم و سر از جایی روی کامپیوترم در آوردم و روی فایلی کلیک کردم که آواز علیرضا افتخاری بود با نی محمد موسوی. بعد فهمیدم بخشی از آلبوم «دریغا»ی اوست. صدا برای خودش پیش میرفت و سر از این بیت بابا طاهر در آورد که: تمام خوبرویان جمع گردند | کسی که یادت از یادم بره نیست. تمام روزم تعطیل شد. نه صدای خواننده مهم بود و اصالت داشت، نه نی موسوی. هیچ چیز دیگری مهم نبود جز چیزی که زیر هزاران لایهی بشریت و زمان و تکرار روزمرگی نهاناش کرده بودم. ناگهان سر بر میکند و آدمی را لطیف میکند؛ مثل بارانی است که بعد از ماهها و سالها خشکی بر سینهی تفتیدهی کویر ببارد. اگر دلتان نازک است یا با شنیدن موسیقی ایرانی آمیخته با این شعرهای سوزناک و خانهخرابکن زندگیتان پاک مختل میشود، خوب طبعاً اینها را نباید گوش کنید. این را هم گوش نکنید… دوام عیش و تنعم نه شیوهی عشق است…
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[هذيانها] | کلیدواژهها: , دريغا, عليرضا افتخاری, محمد موسوی, نی, هجرانیها
این همه نقش در آیینهی اوهام؟

نتیجهی مذاکرات هستهای ایران و غرب امری بدیهی و طبیعی نبود. دست کم برای بسیاری چنین نبود. آنچه در این دو سال اتفاق افتاد، از توافق/تفاهم ژنو و لوزان گرفته تا آنچه در وین کمابیش به پایان خود رسید، توانست جامعهی سیاسی و جامعهی مدنی را به شدت دو قطبی کند. واکنشها و موضعگیریها در ظاهر تقریباْ به طور کامل بر مهم و بیسابقه بودن یا حداقل کمنظیر بودن این اتفاق دیپلماتیک تأکید دارند ولی فضا همچنان به شدت دو قطبی است. مختصر ماجرای دیپلماتیک و مضمون و موضوع مذاکرات دو محور عمده داشت که عملاً با تصویب امروز در شورای امنیت به تحقق کامل نزدیکتر شده است: ۱) رفع و لغو نظام تحریمها (یا به بیان دیگر شهادت و اذعان به فشل بودن و ضد انسانی بودن آنها ولو همچنان در شعار عدهای آن را مهمترین عامل به نتیجه رسیدن مذاکرات بدانند)؛ و ۲) منتفی شدن صریح و از موضوعیت افتادن سیاست تغییر رژیم که بیش از سه دهه است در دستور کار رسمی یا غیر رسمی دولت آمریکا بوده است (یعنی «روی میز بودن همهی گزینهها» از جمله گزینهی نظامی پس از این توافق یا شعار سیاسی است یا طنز). مضاف بر اینکه از رهگذر این توافق و دو دستاورد مشخص فوق، حق فعالیت صلحآمیز هستهای ایران به طور شفافتر و صریحتری به رسمیت شناخته شد. این خلاصهی اتفاقی است که در عالم واقع خارج از خیال ما رخ داده است (برای جزییات ملموستر توافق برای خوانندهی غیرمتخصص بنگرید به مقالهی نیویورک تایمز با عنوان «در توافق هستهای ایران چه کسی به چه چیزی رسید»). بدون شک امکانهای پیش روی این دو رویداد برای هر دو طرف توافق تا حد بسیاری گشوده است یعنی اتفاقهایی وجود دارند که وقوعشان میتواند باعث مخدوش شدن یا از ریل خارج شدن این دو محور شود. این اتفاقها هر چند محال نیستند ولی با این توافق رویدادشان بسیار دشوارتر از قبل شده است و دلیل دوقطبی شدن واکنشها هم دقیقاً همین است.
اردوی موافقان و مخالفان تحریمها کمابیش در فضایی روشن حرکت میکنند. این توافق نقاب از روی بسیار کسان کشیده است و باعث شده بسیاری بکوشند مواضعی را که تا دیروز به صراحت بیان میکردند یا به شکلی دیگر میگفتند حالا در لفافه بگویند یا درست خلاف آن بگویند. گزینههای تحریم ایران و حملهی نظامی که محبوبترین گزینههای بخشی از اپوزیسیون جمهوری اسلامی بودند امروز دیگر رسوا و بیآبرو شدهاند (فارغ از اینکه حکومت ایران مشروعیت سیاسی داشته باشد یا نداشته باشد؛ حکومت صدام حسین هم مشروعیت سیاسی نداشت ولی فقدان مشروعیت صدام حسین فی نفسه باعث مشروعیت تحریمهای ویرانگر و ضد انسانی غرب علیه حکومت عراق و مردماش، با پیامد تخریب درازمدت جامعهی مدنی، نبود). در اینجا آن بخشی از اپوزیسیون مد نظر است که سیاست و زبانی متصلب و به شدت دوقطبی دارد و حاکمان و حکومت سیاسی ایران را یکسره اهریمنی و اصلاحناپذیر میداند.
دایرهی مخالفان
مخالفان توافق وین (یعنی مخالفان پایان یکی از بحرانهای بزرگ دیپلماتیک حکومت ایران) را با تقریب خوبی میتوان به شکل زیر برشمرد: ۱) مخالفان داخلی؛ ۲) بخشی از مخالفان ایرانی خارج از کشور؛ ۳) اسراییل و نومحافظهکاران آمریکایی؛ و ۴) عربستان سعودی.
مخالفان توافق یا دلواپسان داخلی جمهوری اسلامی عنوانی است کلیتر برای مخالفان اصلاحطلبان، مخالفان جنبش سبز و مخالفان انواع میانهرویهای سیاسی یا دینی. برای این عده همچنان زمینه برای مخالفت با این توافق وجود دارند هر چند در موضعی بسیار ضعیفتر از دو سال پیش واقعاند. این توافق که نتیجهی همکاری نزدیک دیپلماتهای ارشد ایرانی و آمریکایی بوده اثرگذاری آنها را برای اخلال در کار دولت روحانی بسیار کمتر از قبل کرده است. دفاعهای بیسابقهی آیتالله خامنهای از تیم مذاکرهکننده یکی از دلایل دشوارتر شدن کار دلواپسان داخلی است؛ این تعابیر را آیتالله خامنهای هرگز برای دولت خاتمی یا کارگزاراناش به کار نبرده بود (تحلیل علی حاجی قاسمی دربارهی چشمانداز مخالفتهای دلواپسان داخلی قابل تأمل است).
مخالفان ایرانی جمهوری اسلامی در داخل و خارج کشور (یا تصویر آینهای دلواپسان داخلی) شامل طیفهای مختلفی است که منطق اصلیشان این است که نظام جمهوری اسلامی اصلاحناپذیر است و هیچ تصحیحی در هیچ سطحی باعث این نمیشود که بتوان با آن راه آمد یا سازش کرد. ستون فقرات این مواضع این است که همیشه میتوان میان انسانها و الگوهای کشورداری یا نظامهای سیاسی میان خوب و بد و اهریمن و فرشته تفاوت صریح قایل شد و «ذات» آنها دستیافتنی و تغییرناپذیر است. این عده دچار آشفتگی بیشتری شدهاند. تا قبل از توافق هستهای بخشی از این مخالفان تحلیلشان این بوده که این توافق به دلیل اینکه تصمیمگیر اصلی نظام جمهوری اسلامی و تعیینکنندهی سرنوشت پروندهی هستهای شخص آیتالله خامنهای بوده است و بس، هرگز به سرانجام نخواهد رسید. با گذشت زمان درستی این تحلیل به تدریج رنگ باخت و در آن تصویر سیاه و سفید از آیتالله خامنهای (و مخالفت سرسختانه و فرضی او با هر گونه فاصله گرفتن از سیاستهای هستهای دوران احمدینژاد) رخنه افتاد. حالا که بخشی از معما حل شده است و توافق در عمل رخ داده یا به تحقق کاملاش بسیار نزدیک شده، این گروه با انحراف از موضوع سراغ مسألهای اساسیتر رفتهاند که حالا با شفافتر شدن بیشتر مشهود میشود که همان موضع اسراییل و نومحافظهکاران آمریکایی است: مخالفت با ایران به خاطر تلاش ایران برای دستیابی به سلاح هستهای نیست.
ایران از نظر این مخالفان سیاستی ایدئولوژیک، آخرالزمانی، اسلامگرای شیعی و آشوبآفرین دارد که باعث بر هم زدن نظم و صلح منطقه و جهان میشود. لذا مهم نیست که حالا مسیر دستیابی ایران به سلاح هستهای مسدود شده باشد یا نه؛ ایران یا دوباره از نظر این گروه میکوشد همان راه دستیابی به سلاح هستهای را طی کند یا به شیوهای دیگر فرضیات آن گروه را دربارهی خود تأیید خواهد کرد (اوج این خیالبافیهای توهمآلود را در این سرمقالهی نیویورک تایمز میتوان دید که برای ایران آرزوهای سلطهطلبانهای از زمان صفویان تا امروز قایل است؛ رسوایی و پریشانی این مطلب به حدی بود که یکی از نویسندگان فارسیزباناش در توجیههای بعدیاش برای ترمیم فضاحت آن بارها به زبان فارسی مواضعاش را تغییر داد ولی دیگر نمیشد با متن منتشر شدهی انگلیسی کاری کرد؛ همچنین بنگرید به نقد آن مطلب). میتوان در تمام آن مدعیات دربارهی حکومت ایران (که خود مطلقأ خالی از ایدئولوژی و جزماندیشیهای سیاسی و فکری نیستند) تشکیک کرد. ولی محور اصلی مدعیات نوعی رویکرد روانشناسانه و همچنین تقدیرگرایانه است. یک بخش از این مخالفتها یا نارضایتیها این است که به دلیل اینکه از نظر آنها، آیتالله خامنهای تعیینکنندهی مطلق سرنوشت اصلی هر سیاست داخلی و خارجی نظام است (و از نظر آنها فردی است غیر قابل اعتماد)، لذا از نظر آنها انتظار اینکه تغییر مهم در سیاست داخلی یا خارجی ایران رخ بدهد خیالبافانه یا غیر واقعی است. در این تحلیل دولتها و حکومتها مقهور سیاستها و رویههای گذشتهی خود هستند (مراجعه کنید به ارجاعات مکرر این گروه به سیاستها و تصمیمهای حکومت ایران در تأیید و تقویت مدعای خود). از این منظر، گذشتهی حکومتها یا آیندهی آنها را قهراً مقدر میکند یا باعث میشود بروز هر چرخشی را در آیندهی آنها به اعتبار همان فرضها نادیده و موقتی/مصلحتی بینگاریم (برای تحلیلی مبسوطتر در این خصوص، بنگرید به مصاحبهی محمدمهدی مجاهدی با روزنامهی ایران: «شعاع تأثیر دیپلماسی هستهای ایران تا کجاست»). این گروه از مخالفان البته هرگز توضیح نمیدهند که اگر بنا با این باشد که حکومتها و نظامهای سیاسی مقهور گذشتهشان باشند چطور است که نباید به دولتهای غربی و دولت آمریکا که کارنامهای مفصل در دخالتهای نظامی و سیاسی در مناطق مختلف خاور میانه داشتهاند و این دخالتها سابقهای روشن (و اکنون رسوا دارند) به همین شیوه بدبین بود ولی به حکومت ایران باید بدبین بود؟ فهرست این سوابق گذشتهی دولتهای غربی بسیار مفصل است ولی فقط یک نمونهی آن تدارک کودتای ۲۸ مرداد در ایران است که دو بار دولتمردان آمریکایی تا به حال به صراحت به آن اعتراف کردهاند (دقت کنید وصف این دولت دموکراتیک است نه آخرالزمانی و شیعی و ایدئولوژیک و مانند آنها). این دولت دموکراتیک در همین نیم قرن گذشته کارنامهی چندین لشکرکشی به نقاط مختلف دنیا و استفاده از سلاحهای کشتار جمعی و بمب هستهای دارد.
دربارهی اسراییل، صورتبندی اصلی مخالفت شدید اسراییل با این توافق دیپلماتیک این است که ایران تهدیدی وجودی برای اسراییل است و تا زمانی که این حکومت بر سر کار باشد به خاطر شعارها و مواضع تند و خصمانهای که همیشه علیه دولت اسراییل داشته، اسراییل نمیتواند آرام بنشیند. پروندهی هستهای مهمترین و برندهترین برگی بوده که اسراییل برای منزوی کردن حکومت ایران در اختیار داشته است. به همین دلیل مدام بر تقویت تحریمها و گزینهی تغییر رژیم تأکید میورزد. برای اسراییل و همراهان با سیاستهای نتانیاهو توافق هستهای به معنای از دست رفتن برگ برنده آنهاست. منظور از همراهان نتانیاهو نومحافظهکاران آمریکایی و حتی بعضی از مخالفان ایرانی جمهوری اسلامی توافق با ایران است (بنگرید به مقالهی هاآرتص: «بیچاره نتانیاهو، دنیا محبوبترین اسباببازیاش – بمب ایرانی – را از او ربود»). توافق هستهای برای دولت اسراییل چیزی است بسیار بزرگتر از کنار رفتن و بلاموضوع شدن محمود احمدینژاد. تا زمانی که در جمهوری اسلامی عاملی برای بحرانآفرینیهای مستمر و دامن زدن به گفتار سیاسی پرخاشجویانه وجود داشت، منحرف کردن افکار عمومی از سیاست ضد انسانی، استعماری و اشغالگرانهی اسراییل در فلسطین کار آسانتری بود. ایران به رغم تمام شعارهای ضد اسراییلیاش در تمام تاریخ جمهوری اسلامی هرگز تهدیدی نظامی برای اسراییل نبوده است حتی در اوج دوران خیرهسری و پرخاشجویی احمدینژاد یعنی در همان دورهای که اسراییل در داخل ایران دانشمندان هستهای را ترور میکرد. ولی وجود این گفتار و شعار همیشه به اسراییل کمک کرده است. درست از روز روی کار آمدن روحانی و چرخش آشکار در رتوریک سیاسی و دیپلماتیک ایران با جهان – پیش از حل مناقشهی هستهای – اسراییل این خطر را احساس کرده بوده و با لحنی هشدارآمیز کوشیده بود مسیر «عادی شدن» رابطهی ایران با جهان را بگیرد (بنگرید به مقالهی اسلیت: «دلیل اصلی نفرت اسراییل، عربستان سعودی و نومحافظهکاران از توافق با ایران»). به همین دلیل است که اسراییل که هرگز یکی از طرفین رسمی این مذاکره نبود، پس از توافق اعلام کرد که خود را ملزم به مفاد آن نمیداند و از خود «دفاع» خواهد کرد. با توجه به اینکه ایران هرگز به اسراییل حملهی نظامی نکرده است، این به اصطلاح معنایی جز حملهی پیشگیرانه نمیتوانست داشته باشد یعنی نقض صریح تمام هنجارهای بینالمللی. اسراییل در این مسیر در دو سال اخیر گرفتار انزوای بیشتر شده است (بنگرید به مقالهی دیگری از هاآراتص: «نتانیاهو شرط ایراناش را باخت ولی قمار بعدیاش ممکن است فاجعهبار باشد»). توافق هستهای بخشی از مسیر انزوای بیشتر اسراییل در منطقه را فراهم کرده؛ ولو همزمان آمریکا میلیاردها دلار – گرفتیم در ازای ساکت کردن اسراییل در برابر توافق هستهای – به اسراییل کمک کند (وزیر خارجهی بریتانیا هم اسراییل را متهم کرده که تحت هر شرایطی به دنبال رویارویی با ایران است؛ بنگرید به خبر ایندیپندنت).
عربستان سعودی را میتوان مهمترین نمایندهی شیخنشینهای همسایهی ایران، سلفیها و تکفیریهایی دانست که شکلهای بسیار خشنشان طالبان، القاعده و داعش هستند. اما عربستان سعودی به قدر اسراییل اعتماد به نفس و توانایی نظامی و امنیتی ندارد. لذا هر چند به اندازهی اسراییل در تمام این سالها در رابطهی میان ایران و غرب کارشکنی کرده، اکنون گزینههایاش از گزینههای اسراییل هم محدودتر میشود و ناگزیر خواهد بود این واقعیت جدید منطقه را بپذیرد. عربستان سعودی از جمله مروجان این فرضیه بوده است که ایران در پی ایجاد امپراتوری شیعی در منطقه است یا مسبب جنگهای شیعه و سنی. برای کشوری که مهمترین تأمینکنندهی مالی القاعده، طالبان و داعش بوده (بنگرید به مقالهی ایندیپندنت دربارهی پیوند عربستان سعودی و داعش) و بسیاری از اعضای این گروههای تکفیری ریشه در عربستان سعودی و سیاستهایاش دارند، این ادعای شگفتی است. دقت کنید یک سویهی دیگر این اتهامات ترویج تروریسم است با تکیه بر نقش حزبالله لبنان و حماس در فلسطین. اما در سالهای اخیر به ویژه به تغییر لحن دولت اوباما و فاصله گرفتن از ادبیات سیاسی مسلطی که عمدتاً ساختهی جمهوریخواهان افراطی بود، دیگر نمیتوان به آسانی فرضیهی سلطهطلبی شیعی ایران را – به ویژه پس از ظهور داعش – به این سادگی جا انداخت. اوباما این را برای اعراب روشن کرد که مشکل آنها نه دعوای سنی و شیعه به رهبری ایران است نه برنامهی هستهای ایران (بنگرید به روایت گاردین از جلسهی کمپ دیوید اوباما با رهبران عرب). از همین نقطهی عزیمت مهم است که آمریکا میتواند با ایران بر سر یک میز بنشیند. همین نکته – همین عبور – است که باعث خشم نومحافظهکاران، اسراییل، عربستان سعودی، مخالفان ایرانی نظام جمهوری اسلامی که سرسختانه مدافع سیاست تحریم و گزینهی تغییر رژیم هستند شده است. تفاوت بزرگ عربستان سعودی با بقیهی مخالفان این است که عربستان سعودی واقعیتهای سیاسی را سریعتر دریافته است ولی اعتماد به نفس کافی را برای استمرار سیاستهای تخریبی آشکار ندارد. از همین روست که عادل الجبیر وزیر خارجهی جوان عربستان سعودی رسماً توافق هستهای را پذیرفته و دولت خود را متلزم به تبعات و عواقب آن میداند (مشخصاً بنگرید به «با عربستان چه باید کرد؟» از محمد مهدی مجاهدی در دنیای اقتصاد).
همهی این مخالفان یک جا به هم میرسند و آن هم نامطلوب دانستن توافق هستهای است هر کدام به دلایل و علل مختلف. هیچ کدام از آنها روحانی و دولتاش را خوش نمیدارند. هیچ کدام تغییر گفتار و رفتار دولت روحانی را نه مطلوب میدانند نه صادقانه. مهمترین قایل این موضع هم نتانیاهو بود که در ابتدای کار روحانی او را گرگی در لباس میش توصیف کرد و بعدتر ایران را از داعش بدتر دانست و امروز هم هنگام اسم بردن از ایران آن را به طعنه «دولت اسلامی» میخواند که یادآور داعش باشد. این مخالفان چهارگانه به شیوههای مختلف مانع تحقق وعدههای مختلف حسن روحانی هستند.
در کنار تمام اینها البته کسانی هم یافت میشوند که با این توافق مخالفاند ولی دغدغههایشان لزوماً از جنس دغدغههای مخالفان بالا نیست. شاید بتوان شماری از کسانی را که مایل هستند حقوق بشر به عنوان مهمترین اولویت در مذاکرات ایران و غرب مطرح باشد، در زمرهی این مخالفان تلقی کرد. این مخالفان به زعم نگارنده به موضوع و مضمون مذاکرات اعتنای چندانی ندارند. موضوع مذاکرات برنامهی هستهای است نه حقوق بشر. این اصرار سماجتآمیز بر طرح هر مطالبهای در هر موقعیتی و در خلال هر بحثی حاکی از عدم واقعبینی سیاسی است. از شرح بیشتر در این مورد صرفنظر میکنم به این دلیل که توجه آنها عمدتاً معطوف به موضوع دیگری است.
حدسهایی دربارهی پیامدهای مثبت توافق
آنچه میآید تحلیلی از جنس حدس است (مانند هر تحلیل دیگری) به این معنا که این حدس ابطالپذیر است. یعنی میتوانم نشان بدهم تحت چه شرایطی حاضرم دست از این ادعا بکشم. بر خلاف برخی از مخالفان این توافق (یا بدبینان به آن) که مدعیاتشان عموماً ابطالناپذیر است و تقریباً محال است که دست از مدعیاتشان دربارهی جمهوری اسلامی و دولتمردان مختلفاش (از آیتالله خامنهای گرفته تا هر کس دیگری شامل هاشمی رفسنجانی، محمد خاتمی، میرحسین موسوی و حسن روحانی) بکشند. برای آنها همه سر و ته یک کرباساند چون «ساختار» این نظام همین است و شاکلهاش عوض نمیشود و آیندهاش مقهور و محبوس گذشتهی پرعارضهاش خواهد ماند. حدس نگارنده مبنی بر مثبت بودن پیامدهای این توافق میتواند از جمله به شیوههای زیر ابطال شود: در صورتی که تخلفی از مفاد توافق در طرف مقابل صورت نگیرد و ایران از توافق تخلف کند حدس نگارنده ابطال میشود؛ همچنین در صورتی که در انتخابات بعدی امکانها و فرصتهای مدنی دچار قبض بیشتری شوند و کیفیت زندگی مردم به تبع آن بدتر از وضع فعلی شود، باز هم حدس نگارنده ابطال میشود. این امکانها هم رخ دادنی هستند و وقوعشان محال نیست. شرط واقعبینی همین است که به این امکانهای منفی هم توجه داشته باشیم بدون اینکه اجازه بدهیم امکانهای محتمل عقلانی بودن تحلیلها را مخدوش کنند (دربارهی روایتهای آمریکاییان مخالف توافق هستهای و امتناع آنها از در نظر گرفتن امکانهای مثبت و منفی حفظ توافق یا شکست آن، بنگرید به مقالهی آتلانتیک: «چرا توافق با ایران منتقدان اوباما را این اندازه عصبانی میکند؟»).
توافق هستهای ایران با غرب سرآغاز چرخش سیاسی و دیپلماتیک مهم و بیسابقهای در تاریخ سیاسی ایران و غرب نیست بلکه ادامهی چرخشی سیاسی است که مدتی از آغاز آن گذشته است (بنگرید به: مقالهی محمدمهدی مجاهدی در روزنامهی ایران: «تولد خاور میانه جدید بر محور ایران»؛ و همچنین مصاحبهی فوقالذکر با روزنامهی ایران). دلایل و علل چرخش سیاسی جمهوری اسلامی بر خلاف مدعیات مخالفان توافق، تحریمها یا انحصاراً تحریمها نبوده است. تحریمها سهمی در هدایت مذاکرات داشته است ولی همزمان صدمهی مهمی به متن جامعهی ایرانی، مردم طبقات مختلف اجتماع و به ویژه جامعهی مدنی زده است. تحریمها از مردم ایران به مثابهی سپری انسانی در مناقشهی سیاسیاش با ایران سود جسته است درست همانطور که تا قبل از روی کارآمدن حسن روحانی و به ویژه در دورهی محنت ریاست جمهوری محمود احمدینژاد هم نه تنها مردم بلکه کل کشور و حتی حاکمیت سیاسی جمهوری اسلامی (از جمله شخص آیتالله خامنهای) سرمایهی خیرهسری او بود. البته بخشی از این خیرهسری و دلیری همانا اشتباه استراتژیک جانبداری آشکار بعضی از مقامات عالی نظام از محمود احمدینژاد در اوج تنشهای داخلی و صدمه دیدن جدی مشروعیت او بود.
این توافق چشماندازهای سهگانهای دارد: بدبینی و سوءظن مفرط، خوشبینی سادهاندیشانه و واقعبینی (تحلیل تئوریکتر و مبسوطتر این نکته در مصاحبهی فوقالذکر روزنامهی ایران آمده است؛ در ویرایش نخست این مطلب، ارجاع از قلم افتاده بود).
جنبش سبز: واقعبینی سیاسی و حیات جامعهی مدنی
بدبینان این توافق را باعث تقویت حاکمیت و پیدا کردن اعتماد به نفس دوباره میدانند که باعث دلیری آنها در رفتارهای فراقانونی و ضد حقوق بشر میشود. دوم، خوشبینان آن را آغاز گشوده شدن درهای بهشت میدانند که پس از آن ناگهان قرار است همهی آزادیهای سیاسی و مدنی با دوستی با آمریکا از راه برسند. هر دو گروه از واقعبینی فاصله دارند. بدبینان به گذشته نگاه میکنند ولی قابلیتهای جامعهی مدنی را دست کم میگیرند و توجه ندارند که نفس به ثمر رسیدن این توافق نتیجهی روی کار آمدن حسن روحانی است. روی کار آمدن حسن روحانی، از جمله، بدون پایمردی میرحسین موسوی و مهدی کروبی و ایستادگی آنها در انتخابات ۸۸ میسر نمیشد. اگر موسوی و کروبی بر دفاع از رأی مردم اصرار نمیکردند، صندوق رأی در سال ۹۲ تبدیل به ناموس و حق الناس نمیشد. هم روی کار آمدن روحانی و هم حصول توافق هستهای از پیامدهای مستقیم انتقال جنبش سبز به لایههای درونی زندگی جامعهی مدنی در ایران بود. در برابر آن گزینههای دیگر یعنی رییس جمهور شدن سعید جلیلی و گره خوردن مذاکرات، افزایش تحریمها و شدت گرفتن خطر حملهی نظامی و بالا گرفتن تنشهای کلامی و پرخاشجویی امثال سعید جلیلی و محمود احمدینژاد اگر باعث بن بست مذاکرات نمیشد بیشک مسبب تداوم تنشها میشد. جنبش سبز جنبشی تصحیحی بود؛ هدف اساسی و محوری جنبش سبز نه ضدیت با نظام جمهوری اسلامی بود و نه براندازی آن (درست بر خلاف تصور و توهم دلواپسان داخلی و مخالفان خارجی جمهوری اسلامی). موضوعیت جنبش سبز در این بخش از تحلیل به این است که عمدهی بدبینان جنبش سبز را شکستخورده میدانند و شکستاش را در محقق نشدن تغییر بنیادین نظام جمهوری اسلامی میدانند. این برداشت از جنبش سبز از همان ابتدا با مخالفت رهبران جنبش سبز مواجه شده بود.
خوشبینان تحلیلشان منسلخ از واقعیتهای سیاسی روی زمین در داخل ایران، در منطقهی خاور میانه و جهان است (دربارهی پیامدهای گستردهتر توافق بنگرید به مقالهی محمدمهدی مجاهدی در روزنامهی دنیای اقتصاد: «پیامدهای فراتر از توافق هستهای»). ولی خوشبینانی که در حقیقت در خیال غوطهورند مستمسک بسیار خوبی هستند برای بدبینانی که میکوشند خیالاندیشی و آرزواندیشیشان را با فرافکنی و یکی گرفتن خوشبینان با واقعبینان بپوشانند. خوشبینان را به سادگی میتوان نقد کرد و حتی به استهزاء گرفت لذا اگر بتوان در اذهان عمومی جا انداخت که عدهای که واقعگرایانه به سیاست ایران مینگرند در واقع فرقی با خوشبینان و خیالبافان ندارند (و این کار را نه با استدلال بلکه با شبیهسازی و بازی با ناخودآگاه مخاطب میتوان انجام داد)، بخشی از پروژهی عدهای از بدبینان که اهداف سیاسی (و منافع مالی) در مخالفت با توافق هستهای دارند تأمین میشود.
نگاه واقعگرایانه به توافق هستهای حصول این توافق هستهای را یک گام بزرگ میداند که میتواند با گامهای بزرگتر دیگری در سیاستهای خارجی و داخلی جمهوری اسلامی همراه شود. توافق هستهای تضمین ابدی موفقیت حسن روحانی و دولت او نیست ولی جایگاه او را به شکل بیسابقهای در داخل و خارج ایران ارتقاء داده است؛ درست همانطور که برای اوباما تبدیل به میراثی ماندگار خواهد شد. تقویت دولت حسن روحانی در درازمدت باعث نزدیکتر شدن جامعهی مدنی به دولت و کاهش شکاف میان دولت و مردم خواهد شد. از همین رهگذر این نزدیکی باعث افزایش مشروعیت کل نظام جمهوری اسلامی میشود که برای کسانی که جمهوری اسلامی را تجلی شر مطلق میدانند ناگوار است. ایجاد حس نومیدی در مردم امیدواری که از این توافق شادند باعث ایجاد تردید در میان مردم عادی جامعه میشود. این مردم بخش مهمی از جامعهی مدنیاند. سست کردن پایههای امید در قالب تحلیلهای بدبینانه و یأسپراکنی – به رغم این موفقیت بیسابقهی دیپلماتیک به چشماندازها و امکانهای فعال شدن جامعهی مدنی در برابر مخالفان داخلی و خارجیشان آسیب جدی میزند.
توافق هستهای، از منظری رئالیستی منجر به اضمحلال فضای سیاسی و مدنی داخل ایران (و به روایت بعضی در حادترین شکل، تبدیل شدن ایران به عربستان سعودی) نمیشود. مهمترین دلیل در نفی و نقد این موضع بدبینانه هم سابقهی تاریخی ایران و جامعهی مدنی ایرانی است و هم امکانهای متعدد و متکثر پیش رو. پس از انتخابات سال ۸۸، جامعهی ایرانی همزمان با عظیمترین مقاومت مدنی و مردمی تاریخ ایران پس از مشروطه و همچنین با یکی از عریانترین نمونههای سرکوب سرسختانه و مصرانه مواجه بود. اما هاضمهی مدنی و سیاسی ایران هم نیروی اصلی جنبش سبز و الگوی تصحیحی آن – به معنای انتقال سیاست به زندگی روزمره – را در سایهی اصول محوریاش حفظ کرد و هم در برابر سرکوب شدید مقاومت حیرتآوری نشان داد. به رغم انسداد جدی فضای سیاسی پس از کنار رفتن محمود احمدینژاد، روی کار آمدن حسن روحانی مهمترین قرینه و بینه بر زنده بودن جامعهی مدنی و روییدن آرام بذر آبیاریشدهی جنبش سبز برای حفاظت و صیانت از صندوق رأی بود.
سخن آخر
واپسین نکته، ستون فقرات مقاومت مدنی مردم ایران و همچنین جنبش سبز است: توانایی ایران برآمده از ملت ایران است نه از دولت و حاکمیت سیاسی. دولت و حاکمیت سیاسی وامدار ملت است و هنگامی مشروعیت و اعتبار دارد که ملت پشت آن بایستند. آنچه که در دو دههی گذشته برای عراق اتفاق افتاد و عواقب ویرانگرش را امروز در سوریه هم شاهد هستیم، این بود که در برابر امثال کنعان مکیه و فؤاد عجمی کسی در میان جامعهی مدنی عراق نبود که ایستادگی کند و پاسخی دندانشکن به آنها بدهد. تمام عراق خلاصه شده بود در حاکمیت حکومت صدام. اما در برابر همتاهای ایرانی کنعان مکیه و فؤاد عجمی، دهها ایرانی، دهها ایرانی غیر دولتی و برآمده از جامعهی مدنی هستند که تباهی و خباثت آن شیطنتها و دروغپراکنیها را آشکار میکنند. تحریمهای فلجکننده و کمرشکن ابداع آمریکاییها نبود: امثال کنعان مکیه در ابداع و گستردن آن سهم جدی داشتند و امروز هم دارند. یکی از امکانهای تخریب آیندهی سیاسی ایران این است که مخالفان غیرمدنی ایران فعال شوند و با بحرانآفرینیهای منطقهای و داخلی سیاستی به ریل بازگشته را به سوی فشل شدن ببرند. ایرانیان باید در برابر این امکان حساس و هوشیار باشند.
[انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, جنبش سبز, دربارهی اسراييل, مداخلهی بشردوستانه] | کلیدواژهها: , توافق هستهای, جان کری, جواد ظريف, حسن روحانی, دلواپسان, لوزان, ميرحسين موسوی, وين, پروندهی هستهای ايران, ژنو