یک لطیفهی کهن
خاطرم هست که زمانی که صاحب سیبستان، خود را جای خاتمی گذاشته بود و نامهای به دکتر سروش نوشته بود،چون هیچ جای دیگری آن را
خاطرم هست که زمانی که صاحب سیبستان، خود را جای خاتمی گذاشته بود و نامهای به دکتر سروش نوشته بود،چون هیچ جای دیگری آن را
دوستی در پای یکی دو مطلبِ پیشین دربارهی پخش موسیقی صفحه نظری داده بود که بارها دربارهی آن توضیح دادهام. وبلاگ ملکوت، چیزی نیست که
پیشترها از دوست نازنینی یاد کرده بودم که سالها سابقهی الفت و دوستی با او دارم و اگر نگویم تمامی، حداقل بزرگترین بخش خاطرات دوران
نویسندهی اشارت اخیراً مطلبی را نوشته بود که گوشهای از آن به عشق باز میگشت. این تصور چه بسا میان بسیاری از ایرانیان ما و
آن عزیزانی که در این صفحات تردد میکنند، قطعاً آگاهاند که مدتی پیش نام وبلاگ چای تلخ را به «مختصر» تغییر دادیم از آن رو
این روزها کار زیاد دارم و اتفاقاً دست و دلم هم به هیچ یک از کارهای خودم نمیرود چه برسد به اینکه بخواهم به احوالِ
از این رستوران پاکستانی نوشته بودم و اینکه یاد بیرجند افتاده بودم. ولیعهد بارگاه به آن زبانِ فخیمِ پر اشارت که من دانم و او،
هوای لندن باز خنک شده است، آن قدر که اگر لباس گرم نپوشی باید دندانهایت از سرما به هم بخورد (حداقل منِ سرمایی اینگونهام)! غروب
گفته بودم که در دیار ملکوت، هنوز گروهی هستند که پردهنشیناند و مجال ظهور نیافتهاند. گروهی مرتب در کار نوشتن بودهاند و گروهی دیگر هنوز
دیر زمانی است که رمق نوشتن ندارم. خیلی وقت است که در خودم غروب کردهام: غروبی در غربتِ غرب. ستارهی شرق هم دمیدن نیاغازیده است.
چارلز برانسون، بازیگر بد هیبت سینما، در گذشت. من نفهمیدم این آدم آلزایمر گرفته بود یا به ذاتالریه مرد. هر چه بود من همیشه به