تیر ۱۳۸۷

یک شب…

ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم. حالا ببین!

برو بخواب!

می‌گوید: «خیلی شطاحی کردی! داری پر رو می‌شوی! برو بخواب! فردا کلی کار دارم. آدم هم زیاد است. بگذار کارمان را درست تمام کنیم! موی

بیابان

کرانه‌ی بیابان، ناپیدا. ما تشنه و راه دراز. جگرها تف‌دیده. پس کی به فریاد می‌رسی؟

فرمان…شعر… تلقین… قرآن!

۱. ای که میانِ جانِ من تلقینِ شعرم می‌کنی گر تن زنم، خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم! ۲. «و اذا سألک عبادی عنی فانی

آن روزِ همایون…

اگر ننویسم گویی تجربه‌ی لحظه‌های ناب‌ام گم می‌شود؛ لحظه‌هایی دیریاب که در این غبار برپا خاسته به سادگی گم می‌شوند و ته‌نشین آن لحظات نبرد

آدم

خدایا! پس ما کی آدم* می‌شویم؟ * این «آدم» را به هر معنایی که از آدم می‌شود تصور کرد با تمام بارهای رمزی، اسطوره‌ای، نمادین

این شادمانی سوگ‌ناک

حال غریبی است. حالی است شگفت. می‌شود آدمی احساس دولت و تنعم کند، اما دیو غم از درون بر وجودش پنجه بزند؟ می‌شود شاد بود

داستانِ روز

امروز رفتم بیمارستان برای ترخیص نهایی از بخش ارتوپدی. پانسمانِ دستِ مبارک را باز کردند. همه چیز رو به راه است. فقط حرکت دادن دو