یک شب…
ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم. حالا ببین!
ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم. حالا ببین!
میگوید: «خیلی شطاحی کردی! داری پر رو میشوی! برو بخواب! فردا کلی کار دارم. آدم هم زیاد است. بگذار کارمان را درست تمام کنیم! موی
کرانهی بیابان، ناپیدا. ما تشنه و راه دراز. جگرها تفدیده. پس کی به فریاد میرسی؟
۱. ای که میانِ جانِ من تلقینِ شعرم میکنی گر تن زنم، خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم! ۲. «و اذا سألک عبادی عنی فانی
اگر ننویسم گویی تجربهی لحظههای نابام گم میشود؛ لحظههایی دیریاب که در این غبار برپا خاسته به سادگی گم میشوند و تهنشین آن لحظات نبرد
خدایا! پس ما کی آدم* میشویم؟ * این «آدم» را به هر معنایی که از آدم میشود تصور کرد با تمام بارهای رمزی، اسطورهای، نمادین
حال غریبی است. حالی است شگفت. میشود آدمی احساس دولت و تنعم کند، اما دیو غم از درون بر وجودش پنجه بزند؟ میشود شاد بود
امروز رفتم بیمارستان برای ترخیص نهایی از بخش ارتوپدی. پانسمانِ دستِ مبارک را باز کردند. همه چیز رو به راه است. فقط حرکت دادن دو