زلفِ خود را شانه کردی، شانه بوی گل گرفت
خیال ایرج بسطامی آسودهام نمیگذارد. خاطرهها را که مرور میکنم میبینم با هر نفسِ او خاطره دارم. دیشب که با مشکاتیان سخن میگفتم، پریشانی و
خیال ایرج بسطامی آسودهام نمیگذارد. خاطرهها را که مرور میکنم میبینم با هر نفسِ او خاطره دارم. دیشب که با مشکاتیان سخن میگفتم، پریشانی و
سحرگاهانِ امروز، وبلاگی دیگر در حلقهی ملکوت زاده شد. این بار، ارض ملکوت ساکنی دارد از آمریکا، از بوستون. نویسندهی مجلسافروز از هاروارد مینویسد و
داشتم خواب میدیدم. استاد عبادی را. احمد عبادی را. بسیار عجیب بود. استاد عبادی وقتی که از جهان رفت، شاید من طفلی بودم. هرگز هم