غبارِ آینه بزدای…

آسان نیست که آدمی در مواجهه با دشواری و از همه مهمتر در برابر ستمی که به او میشود یا خیانتی که به او میشود، بتواند صفا و زلال بودن دروناش را حفظ کند. حوادث آدمی را – در اغلب موارد – تلخ میکنند. این تلخ شدن آدمی، این زخمی شدن، اثرش در جان آدمی باقی میماند. نوادری هستند که این نکته را میفهمند و میتوانند حریف آن شوند و خود را در برابر حوادث نمیبازند. مراد از «حادثه» فقط اتفاقها نیست بلکه مواردی است که حقیقتاً به آدمی ستم میشود و حقوقاش ضایع میشود یا به روشنی به او خیانت میشود. در این موارد، هر انسانی حق خود میداند که ایستادگی کند. خشم بگیرد و دست به مقابله بزند. اما حفظ حق و صیانت از حریم خویش، تفاوت دارد با اینکه آدمی سلامت روانی، اخلاقی و عقلانیاش را دستمایهی سودای کینه، بغض و دشمنی کند.
چند روزی است به این بیت حافظ مدام فکر میکنم:
بر دلم گردِ ستمهاست خدایا مپسند | که مکدّر شود آیینهی مهرآیینم
تمام این سالها به این بیت چنین نیندیشیده بودم که این روزها در ذهنام درگیر آن هستم. شاعر، ستم دیده است. غبار بر دلاش هست. اما ملتفت این نکته است که این غبار نباید دایمی باشد. نباید جا خوش کند روی آینهی ضمیرش. غبار را باید زدود. باید از آن فاصله گرفت نه به این دلیل که احتمالا ستمگر یا خیانتکار را موجه بدانی در کارش بلکه در درجهی اول به این دلیل که این مشغولیت ذهنی به دیگریِ جفاکار، خودِ آدمی را از درون میتراشد و معیوب میکند.
امروز فکر میکردم که وقتی مطلبی میخوانم یا سخنی میشنوم که عقل و دلِ من با آن مخالفت میکند و حتی احساس انزجار از برخی سخنان در درونام موج میزند، آماج تیرهای همین بغضی هستم که ممکن است در وجود من نیز رخنه کند. آدمی میتواند کینهورزی و خصومت را در وجود دیگری به آسانی کشف کند ولی بیگره شدن خودِ او کار آسانی نیست. اگر مراقب نباشی، اگر بر خودت آسان بگیری همه چیز را، اگر تمرین نکرده باشی، اگر خودت گریبان خودت را مدام نگرفته باشی، تو هم تبدیل به همان کس یا چیزی میشوی که از آن میگریزی یا از آن نفرت داری.
به خیال من، آدمی بدون مهرورزی، بدون این صفا و صداقت و یکرنگی که ابزار و وسیلهای به تمام و کمال نزد او مهیاست، بدون اغماض از خطا، جفا، ستم و خیانت دیگری، نمیتواند به آدمیت خویش نزدیک شود. اینها حجاب انسان بودنِ ما هستند. میشود همیشه از شر گریزان بود و به خیر رو کرد. آدم میتواند – و باید – جانب حقیقت را نگه دارد و عدالت را میزان گفتار و کردارش کند. ولی بخش مهمی از عدالت همین است که به خاطر ستم دیدن و جفا کشیدن، جانب خرد و جانب صفا را رها نکنی: زمانه کرد و نشد، دستِ جور رنجه مکن | به صد جفا نتوانی که بیوفام کنی
پ. ن. خوشنویسی از اسرافیل شیرچی است روی غزل سایه:
دل شکستهی ما همچو آینه پاک است
بهای در نشود گم اگر چه در خاک است
صفای چشمهی روشن نگاه دار ای دل
اگر چه از هم سو تند باد خاشاک است
ز دوست آنچه کشیدم سزای دشمن بود
فغان ز دوست، که در دشمنی چه بیباک است
صدای تست که بر میزند ز سینهی من
کجایی ای که جهان از تو پر ز پژواک است…
[تذکره] | کلیدواژهها: , حديث نفس, ه. ا. سايه
غم مخور…

شجریان اجرایی در بیات ترک دارد با گروه پایور روی غزل «غم مخور» (شما بگو «یوسف گمگشته») حافظ. به لطف دوستی، برای اولین بار بود که دو سه روز پیش این اجرا را شنیدم. شجریان غزل را کامل میخواند. یک بیات ترک پاکیزه و زلال هم میخواند که جان از تن آدمی منسلخ میکند. در آغاز قطعهی دوم، با آوازی ضربی روی ابیاتی از غزل «شنیدم رهروی در سرزمینی…» میخواند و میرسد به ابیاتی از «بانگ نی» سایه. بعضی از این ابیات را شهرام ناظری در آلبوم چاووشاش خوانده – و سپس به دنبالاش تصنیف کاروان شهید را – این ابیات را شجریان در مثنوی بیات ترک میخواند. و میرسد به تصنیف «رحم ای خدای دادگر کردی، نکردی» عارف قزوینی. حال و ذوقی دارد شنیدن کل کار. پرچانگی نمیکنم که از ذوق این آوای بهشتی باز نمانید. این شما و این بهشت شجریان.
بخش اول:
[audio:http://blog.malakut.org/audio/Shajarian-Payvar-Bayat-Turk/01%20Yousof-i-Gumgashteh.mp3]
بخش دوم:
[audio:http://blog.malakut.org/audio/Shajarian-Payvar-Bayat-Turk/02%20Yousof-i-Gumgashteh.mp3]
پ. ن. بله، انتخاب موسیقی و شعر بیمناسبت نیست.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , بیات ترک, شجريان, عارف قزوينی, مثنوی, ه. ا. سايه, پایور
در نهفت پردهی شب
هستند همچنان کسانی از میان مردم عادی، از میان روشنفکران و نویسندگان که وقتی به احوال ایران مینگرند، ورد ضمیرشان چیزی نیست جز سخنانی یأسآمیز. هنری ندارند جز طعنه زدن در امیدی که در مردم هست. و این امید واقعی است. نمونهی تازهاش را میتوان در اعتراضها و نامههای سرگشادهای دید که هدفشان کاستن فشار تحریمها بر مردم ایران است. پارهای از روشنفکران و نویسندگان – عمدتاً در میان کسانی که خارج از مرزهای جغرافیایی ایران زندگی میکنند – منطقشان مبتنی بر دو مضمون همیشگی است: ۱) اینگونه اعتراضها و نامه نوشتنها به اوباما و امثال او، سودی ندارد. کار عبثی است و تأثیری در رفع تحریمها نخواهد داشت و حداکثر به کار آسوده کردن وجدان بعضی میآید؛ ۲) این حرکتها معیوباند چون – از نظر آنها – مسؤول اصلی بروز تحریمها مقامات حکومتی ایران هستند نه دولت آمریکا و کنگره و لابیگران ایرانی یا اسراییلی. از نظر آنها، این تلاشها هم بیاثر و هم بیثمر است و هم خیالاندیشانه و بیتوجه به واقعیتها.
من این رویکردها را ریاکارانه میدانم. اما فقط ریاکاری نیست. یک مسألهی محوری این نگاهها این است که مبتنی بر بغض و نفرت است. گره اصلی موضع عاطفی گویندگان است نسبت به نظام جمهوری اسلامی، رهبرش و تمام مقومات آن. یعنی چنان نفرت از دشمن – دشمن فرضی یا واقعی – قوی است که حاضر نیستند در این منطق دوقطبی سیاه و سفید، راه دیگر و متفاوتی را ببینند. این راه دیگر، راه مردمی است که نه سرسپردهی یک نظام حکومتی خاصاند و نه دلبردهی «مداخلهی بشردوستانه» یا «تحریمهای کمرشکن» برای به زانو در آوردن احتمالی نظام حکومتی ایران هستند. تفاوت، میان کسانی است که میخواهند زندگی کنند و کسانی که زندگی را در خدمت ایدئولوژی یا فلسفهبافی خود میخواهند. فرقی هم نمیکند ایدئولوژی مزبور که زندگی را در خدمت خود میخواهد ولایی باشد یا چپ یا سرمایهدارانه یا لیبرال.
ریشخندگری، طعنه زدن، نومیدی پراکندن، چیزی نیست که اختصاص به یک طایفه یا ملت یا دین و مذهب خاص باشد. آدمی میتواند یا به اختیار ریشخندگری را انتخاب کند یا شرایط زندگیاش او را به سویی سوق دهد که جز تیرگی و تاریکی چیزی نبیند. نظام جمهوری اسلامی – مثل هر نظام سیاسی دیگری در جهان – نقاط تاریک و روشنی دارد. تیرگی محض در آن دیدن و آن را نمایندهی شر مطلق دیدن، تفاوت چندانی ندارد با همان نگاه ایدئولوژیکی که نظام ایران را سپید محض و طیب و طاهر و مقدس میداند. هر دو عاملیت انسانها و نقصان و خطای بشری را – در کنار آرمانخواهی و توانایی حیرتآور انسانها برای تغییر را – نادیده میگیرند.
برای من تفاوت این دو نگاه، در سطحی دیگر چیزی است شبیه تفاوت نگاه اخوان و سایه. شعر «زمستان» اخوان تجسم عینی این نگاه نومیدانه است. و بسیاری شعرهای دیگر اخوان. سایه – دستکم از نگاه من – در شعرش نقطهی مقابل این رویکرد است. برای مثال، این شعر سایه را ببینید:
دختر خورشید
نرم میبافد
دامن رقاصهی صبح طلایی را
وز نهانگاه سیاه خویش
میسراید مرغ مرگاندیش:
«چهرهپرداز سحر مرده ست!
چشمهی خورشید افسرده ست!»
می دواند در رگ شب خون سردِ این فریبِ شوم
وز نهفت پردهی شب، دختر خورشید
همچنان آهسته میبافد دامن رقاصهی صبح طلایی را!
این روزها، «مرغ مرگاندیش» کم نداریم. اما هستند مرغانی زندگیاندیش. همچنان هر روز خورشید طلوع میکند. همچنان در داخل مرزهای ایران، در ظل همین جمهوری اسلامی، انسانهای تازهای متولد میشوند. انسانهایی هم رفتار و گفتارشان تغییر میکند. برای مرگاندیشان، در ایران، «چشمهی خورشید افسرده ست». با این نظام و این دستگاه، هیچ نور امیدی نمیتابد. تمام کوشش مردم، تغییرخواهان و آزادیجویان هم عبث است، مگر البته در مسیر همان ریشخندگری خودشان و ویرانیجویی پیشنهادیشان حرکت کند. نومیدیپراکنان – که به باور من در بن ضمیرشان افسرده هم هستند – نه به حال ایران میتوانند واقعبینانه نگاه کنند (توانایی به رسمیت شناختن عاملیت مردم را ندارند) و نه به آیندهی ایران میتوانند فکر کنند. هیچ معلوم نیست نسخههای پیشنهادی آنها برای ایران سعادت میآورد یا شقاوت. حتی اگر بتوان نشان داد غایت منطقی نسخههای آرمانخواهانهی آنها در عمل و روی زمین، چیزی جز تیرهروزی و ویرانی بیشتر نخواهد آورد، باز هم حاضر نیستند دست از آیهی یأس خواندن بکشند. برای آنها، محور جهان خودشان است. آرزو و آرمان خودشان است. تا جایی که حتی آرمانها و آرزوهای همهی مردم ایران و کسانی را که داخل مرزهای ایران زندگی میکنند بر اساس آرزوهای خودشان تفسیر میکنند. آنها هم برای مردم نقشی قایل نیستند، درست همانطور که شورای نگهبان خود را قیم مردم میپندارد. همانطور که شورای نگهبان فکر میکند بهتر از مردم صلاحشان را تشخیص میدهد و احتمالاً بهتر از خودِ خدا و پیامبر، اسلام را میفهمند، آنها هم بر اساس فلسفههایی که میپردازند، مسیر صلاح و آبادانی ایران و ایرانی را جای دیگری میدانند. تا دیروز که منطق منحط پریشانخویی و پرخاشگری احمدینژادی از در و دیوار وطن میبارید، کارشان آسان بود. امروز دیگر آن حجم بیخردی در گفتار دولتمردان ایرانی نیست. کارشان دشوارتر از پیش شده است. اما برای آنها همچنان «چهرهپرداز سحر مرده ست». برای همیشه. گمان نمیکنم هیچ سخنی توهینآمیزتر و نخوتآمیزتر از این در برابر مردم باشد. مردم را میتوان باور کرد. امید را میتوان زنده نگه داشت. شورای نگهبان درونمان را میتوانیم معزول کنیم. ریشخندگری کار سختی نیست. از هر بیعملِ افسردهای ساخته است که واقعیتها و حجم تباهیها را گوشزد کند. هنر آن است که در میانهی سنگلاخ مسیر عبور جوییار نرم و آرام و شکیبا را نشان دهی و به مردم یادآوری کنی که شب هر چقدر هم دراز باشد، خورشید باز هم طلوع خواهد کرد. بیدادگران و بیخردان داخل ایران، و متحدان معنویشان از مستکبران و بیخردان خارجی همیشه بر مردم چیره و مسلط باقی نخواهند ماند.
[انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها: , تحريم, حسن روحانی, ريشخندگری, مداخلهی بشردوستانه, ه. ا. سايه
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم…

حالا که ملکوت جامه عوض کرده است و خرقهی نو پوشیده است، انگار نوشتن هم هیجانانگیزتر است هم دشوارتر. هیجان دارد چون فضای مادی و جغرافیای نوشتن دگرگون شده است؛ زیباتر و دلرباتر شده است. دشوارتر است چون حس میکنی دیگر در چنین خانهای نمیتوانی هر جور دلات خواست پایات را دراز کنی و لم بدهی و بی هیچ آداب و ترتیبی رها، فارغدل و لاابالی بنویسی. انگار اقتضای فضا جوری است که لاجرم برای لب گشودن باید ادب نگه داشت. ادب مقامِ تازه، ادبی تازه است.
یک بار دیگر، رسماً باید به دانیال ادای دین کنم. دستکم در حد لفظ و کلام. به خاطر هنرمندی، خوشسلیقگی و نازکخیالیاش در پروراندن تصوری که تصدیقاش محال نبود اما هنر میخواست و مهربانی با حروف و صورتها. دانیال این مهربانی را به تمام و کمال داراست. دست مریزاد، دانیال!
[تأملات] | کلیدواژهها: , سايه, ملکوتيه, ه. ا. سايه
سماع درد؛ روایت سایه از اجرای نوا
موسیقی ما، روایت است. قصه است. حکایت است. اساساً هر موسیقیای از همین جنس است. آدمیان در موسیقی خودشان را میبینند و باز میشناسند. موسیقی مثل آینه میماند. کسی که جلوی آینه میایستد اگر مایهای از فراست و معرفت داشته باشد، میتواند به قصه گفتن بنشیند و شرح جمال بگوید یا حکایت فراق. گمان من این است که کسانی که با موسیقی نمیتوانند ارتباط برقرار کنند – یا با یک موسیقی خاص نمیتوانند ارتباط داشته باشند – دقیقاً از همین روست که در آن قصهای و داستانی دلربا نمیبینند و نمیشنوند. گوشِ قصهشنو و جانِ حکایتپذیر آدمی اگر گشوده شود به روی معانی مترنم موسیقی، دیگر جدایی از آن برای آدمی میسر نیست. آدمی خودش را با موسیقی هم معنا میکند هم تماشا.

یک نمونهی درخشان و دلربا از این جنس حکایتها، روایتی است که سایه روی اجرای نوای پریسا گذاشته است. در این اجرا، حسین علیزاده سرپرستی گروه را به عهده دارد و تار میزند. پرویز مشکاتیان سنتور مینوازد و آهنگ آن ترانهی مشهور «پیر فرزانه» محصول مشترک دورهی جوانی این دو است. علی اکبر شکارچی کمانچه، محمد علی کیانینژاد نی و مرتضی اعیان تنبک مینوازد. کل این برنامه را پیشتر، اینجا، در ملکوت آوردهام. آنچه در زیر میشنوید داستان سازها، نوازندگان، اشعار و قصهای است که ساز و نوا در آن تنیده شده است، با صدای شاعر و از زبانِ اوست. شاید هم این قصهی سایه است که در خلال نغمهها و زخمهها و ابیات مختلف منعکس شده است. هر چه هست، یکی از بهترین نمونههای روایتِ خودِ آدمی و آیینهگی موسیقی است برای شرح این حکایت. بشنوید به تأمل و حال.
[audio:http://malakut.org/blog/audio/Sama-i-Dard.mp3][موسيقی] | کلیدواژهها: , حسين عليزاده, سماع درد, نوا, ه. ا. سايه, پرويز مشکاتيان, پريسا
وه که غرقِ خود تماشا میکنید…
آب از سرچشمه صافی بود و پاک
بسترِ آلوده کردش بویناک
(*) اینکه قذافی زنده به دست انقلابیون افتاده است و سپس او را کشتهاند، تفاوتی در مضمون این نوشته نمیگذارد. قذافی زنده میماند یا نه، همین که قصه با چنین خشونتی پایان یافته و همین که آدمی این اندازه به حقارت و ذلت افتاده است و انسان تا این درجه سقوط کرده است، کافی است برای اینکه آدمی به خود بلرزد از هول این فاجعه.
[تأملات] | کلیدواژهها: , بانگ نی, ه. ا. سايه
صفای آینهی خواجه بین…
|
[موسيقی] | کلیدواژهها: , به ياد عارف, بيات ترک, شجريان, محمدرضا لطفی, ه. ا. سايه, چاووش ۱, گروه شيدا
توبهفرما را فزونتر باد ننگ!
سالها شد تا برآمد نامِ مرد
توبه کردی گرچه میدانی یقین
تائبی گر زانکه جامی زد به سنگ
آتشی خاموش شد در محبسی
ناجوانمردا که بر اندامِ مرد
بنگرید ای خامجوشان بنگرید
آن که او امروز در بند شماست
راه میجستید و در خود گم شدید
[واقعه] | کلیدواژهها: , بانگ نی, ه. ا. ساي, ه. ا. سايه
آواز تذرو – برای عزت و هاله سحابی
|
[جنبش سبز, موسيقی] | کلیدواژهها: , شجريان, عزت سحابی, ماهور, ه. ا. سايه, هاله سحابی
اما امید همره من ماند…
[موسيقی] | کلیدواژهها: , بنان, بوسليک, روحالله خالقی, شهريار, ه. ا. سايه