@ 8 اردیبهشت، 1391 به قلم داريوش ميم
بگذارید همین ابتدا تعبیری درشت و تحریکآمیز به کار ببرم که چندان هم دور از واقعیت نیست: در ماجرای اخیر، برخورد بسیاری از ایرانیان منتقد برخورد زشت و زنندهی چند نفر از مسؤولان حکومتی ایران با مردم همزبان، همریشه و همفرهنگ افغان ما، بیشتر سویهای کاریکاتوری پیدا کرده است. در کاریکاتور، تصویر همیشه از ابعاد واقعیاش فاصله میگیرد و بعضی ابعادش برجستهتر میشود تا تصویری مضحک یا تأملبرانگیز پدید آورد. اما در این نوع تصویرگریها، به ویژه در مسایل پیچیدهتر اجتماعی، چیزی که گم میشود پیچیدگیها و ظرافتهای قصه است. از این منظر، کاریکاتور میتواند ماجرا را در خدمت جهتگیریهایی خاص، تحریف کند.
با این مقدمه، روشن است که اتفاقی که در ایران افتاده است، نه تنها زشت و زننده و غیرانسانی است که رفتاری است اساساً ضد اخلاقی و بدون شک جنایتآمیز. و باید پرسید که مسؤول این اتفاق جنایتآمیز کیست و چه چیزی باعث میشود چنین حوادثی اتفاق بیفتد و آب از آب تکان نخورد و نظام حقوقی و حکومتی مدافع یا مروج چنین اتفاقاتی خم هم به ابرو نیاورد. مغز مسأله اینجاست. لذا صرف محکوم کردن قصه، و سپس کاریکاتور احساسی و عاطفی ساختن از آن و تسری و تعمیم دادنهای بیوجهی که عمدتاً به کار تشفی خاطر میخورند و از حل مسأله عاجز میمانند، دردی از ما دوا نمیکند.
وقتی بیبیسی فارسی مجموعهای از
روایتهای افغانها از تجربهشان در ایران را گرد هم آورد و منتشر شد، خوشحال شدم از این بابت که به سویهی انسانی روایتها توجه نشان میدهد و در واقع – شاید بدون آنکه از ابتدا خواسته باشد – پیچیدگیهای قصه را بهتر روایت میکند.
اما مسأله این است: آیا مردم ایران از مردم کشورهای دیگر – فرقی هم نمیکند کشورهای توسعهیافتهی اروپایی باشند یا کشورهای در حال توسعهی جاهای دیگر جهان – «نژادپرست»تر هستند؟ تعبیر «نژادپرست» را هم با احتیاط به کار میبرم چون هم بار سیاسی دارد و هم بار ایدئولوژیک. پاسخ من به این پرسش منفی است. فکر نمیکنم مردم ایران به نسبت مردم جاهای دیگر جهان بیشتر «نژادپرست» باشند. ماجرا را باید از افق بالاتر دید. برای فهم بهتر قصه، مسأله یک سطح انتزاعی دارد و یک سطح انضمامی که میتوان به اجمال به صورت زیر دربارهی آن سخن گفت.
سطح انتزاعی مسأله
در سطح مجردتر و فارغ از تعیین مصادیق، این امری قابل آزمون است که انسانها خودخواهاند و منافع خویش را بر منافع دیگری ترجیح میدهند و اگر آدمی تربیت نشود – در قاموس و فرهنگ دینی نام این تربیت «تهذیب اخلاق» است – به سادگی به سوی خویشتنپرستی و دیگریسوزی و تبعیض حرکت میکند. این تبعیض و خودخواهی چه بسا از غریزهی بقا ناشی میشود که دیگری را همیشه مزاحم خود میبیند و میکوشد او را حذف کند و نادیده بگیرد. این سطح از خویشتنخواهی در همه جای جهان مشاهده میشود تنها تفاوتاش این است که صورتهای متفاوتی پیدا میکند. این تبعیض – که در سطحی پایینتر و به طور خاصتر خود را در برتر دانستن یک نژاد و تبار خاص و فروتر دانستن نژادی دیگر نشان میدهد – گاهی نام «نژادپرستی» به خود میگیرد.
اما وقتی از «نژادپرستی» صحبت میکنیم ماجرا فقط این نیست که افراد در مقام فرد حقیقی چگونه با آدمیان پیرامون خویش رفتار میکنند. مسألهی مهمتر این است که چه نظام حقوقی راه را بر انعکاس آن در جامعه فراهم میکند. لذا مغز مسأله این است که: آیا یک نظام حقوقی خاص راه را بر بروز این تبعیضهای نژادی، قومی، زبانی و فرهنگی هموار میکند یا نه؟ وقتی نظام حقوقی با قانونگذاری و تعیین مجازات برای تبعیض و نژادپرستی به سوی محدود کردن این تمایل انسانی برود، ناگزیر انسانهایی که در ظل آن نظام حقوقی زندگی میکنند بیشتر مراقب خواهند بود که منافع شخصیشان با عدول از آن قوانین به خطر نیفتد. اما تا آن عامل بازدارنده از میان برداشته شود، باز هم این تبعیضها خود را نشان خواهند داد. لذا، به طور مشخص وقتی از «نژادپرستی» سخن میگوییم باید یک نظام حقوقی را مد نظر قرار داد و آن را هدف گرفت که زمینهی بروز این تبعیضها را فراهم میکند.
سطح انضمامی مسأله
در سطح انضمامیتر، با مقدمهی بالا، رژیم آفریقای جنوبی سابق و رژیم اسراییل – و البته نظام جمهوری اسلامی – نمونههای برجستهای هستند از نظامهایی حقوقی که در آن تبعیض نژادی – یا قومی و ایدئولوژیک – به بهترین شکلی نمایان است. این تبعیضها البته حتی در نظامهای دموکراتیک به صورتهای دیگری خود را نشان میدهد. در هلند، خیرت ویلدرس نمونهی سیاستمداری است که بخشی از یک نظام حقوقی و سیاسی است که گرایشهای دیگریستیزانه و نژادپرستانهی آشکاری دارد. چنین نیست که چون هلند یا نروژ نظام سیاسی دموکراتیکی دارند، راه بروز یا قدرت گرفتن تمایلات نژادپرستانه در آنها مسدود است. اتفاقی که در نروژ افتاد و کشتاری که یک راستگرای افراطی در میان خود نروژیها انجام داد نمونهای است آشکار از اینکه جایی که نظامهای سیاسی از پرداختن به ماجرا ناتوان میمانند، باز هم این دیو تبعیض و دیگریسوزی سر بر میکند.
حل مسأله یا پاک کردن صورت مسأله؟
ذهنهای تنبلی که توانایی انتزاعی دیدن مسأله را ندارند، عمدتاً به جای حل مسأله یا پرداختن به پیچیدگیهای آن در پی راهحلی ساده و سریع میگردند تا دستکم خاطر و وجدان خود را از معضلی آزارنده آسوده کنند. لذا به جای درنگ و تأمل در جوانب متفاوت قصه، سادهترین راه متوسل شدن به احکامی کلی و تعمیمهایی است که میتواند ذهن را آسوده کند. اگر در ایران افغانها آزار میبینند، نتیجه این میشود که «ایرانیها» مردمی «نژادپرست» میشوند! در این معادله، سویهی حقوقی ماجرا یکسره نادیده گرفته میشود هیچ کس نمیپرسد که چه اتفاقی افتاده است که در نظام جمهوری اسلامی، میتوان با ملتی همزبان، همریشه، همفرهنگ و همدین و همآیین، به چنین شیوهی تحقیرآمیزی رفتار کرد؟ کدام قانون است که راه این رفتار ضدبشری و حتی ضد-دینی را هموار میکند؟ چه چیزی به مسؤولان حکومتی اجازه میدهد که به همین راحتی مرتکب چنین شناعتهایی شوند و هیچ مقامی فرادست آنها از اولین مقام بالادستشان گرفته تا عالیترین مقام نظام، کمترین واکنشی به این رفتار نفرتانگیز نشان نمیدهند؟ به گمان من، مسأله را باید در نارسایی نظام حقوقی دید که در آن برای دیگری حقوقی قایل نیست. قصه به همین سادگی است.
در نتیجه وقتی که همین ماجرا را به اروپا هم بیاوریم، وقتی قرار باشد «دیگری» حقوقی کمتر از «ما» داشته باشد، به سادگی میتوان با مهاجران رفتاری کرد که در عمق قصه تفاوت چندانی با همان «نژادپرستی» مورد اشاره در جمهوری اسلامی ندارد. آیا میتوان به این اعتبار گفت که مثلاً هلندیها یا بریتانیاییها یا فرانسویها «نژادپرست» هستند؟ شک دارم که چنین تعابیری حتی از منظر جامعهشناختی هم درست باشد.
در پرداختن به این قصه، محکوم کردن و دندان بر دندان ساییدن و رگ گردن قوی کردن و زمین و آسمان را بر هم دوختن و تمام یک «ملت» را با توضیحها و توجیههای مختلف متهم ماجرا قلمداد کردن، تنها تنبلی ذهنی است و نشانی از بیعملی خود ما. درست است که ساختار حقوقی برآمده از متن جامعه است ولی همیشه ساختار حقوقی یک کشور منعکسکنندهی ارادهی واقعی و عینی تمامیت یک مردم نیست. این از مغالطههای به ظاهر دموکراتیک است که هر نظام حقوقی انعکاس خواست و ارادهی مردم است. همیشه چنین نیست. واقعیت این است که حتی در دموکراتیکترین کشورها هم آنچه در سطح حقوقی و سیاسی اتفاق میافتد با خواست و ارادهی قاطبهی مردم یک کشور فاصله دارد. نظامهای سیاسی دموکراتیک ابزارهایی دارند برای نظارت بر قدرت و مکانیزمهایی برای عزل غیرخشن سیاستمداران ولی این نتیجه نمیدهد که در نظامهای دموکراتیک هم ساختار حقوقی هرگز به سوی تبعیض نمیرود. تنها فرق نظامهای دموکراتیک با سایر نظامها این است که وقتی این تبعیض خود را در سیاست نشان میدهد، مردم بهتر میتوانند در رفع آن بکوشند ولی هرگز نخواهند توانست یکایک آدمیان را تغییر بدهند.
در مورد ایران، باید نشان داد که چرا و چگونه ساختار حقوقی و سیاسی زمام امور را به دست اراذل و اوباشی سپرده است که هم آبروی سیاست را میبرند و هم ننگ دین و ایمان و اخلاقاند.
مدل تحلیل «سوزن در انبار کاه»
یکی از مشکلات جدی تحلیلهایی که ناظر به حل مسأله نیستند این است که عمدتاً با ارایهی تحلیلهای تعمیمگرا، رسیدگی به اصل مسأله را به بنبست میکشانند. در مورد بالا، یعنی مسألهی تبعیض (یا «نژادپرستی»)، چنان دایرهی بحث گسترده میشود و مسأله به «نژادپرستی ایرانیان» فروکاسته میشود که دیگر نمیتوان مسأله را حل کرد. جذابیت ظاهری ماجرا در این است که به شدت تأییدگراست یعنی وقتی میگوییم «ایرانیها نژادپرست هستند»، به سادگی میتوان الی یومالقیام شاهد و نمونه پیدا کرد از نژادپرستی ایرانیان: از برخوردشان با اعراب بگیر تا نحوهی نگاه آنها به اقلیتهای قومی و مذهبی؛ از برخوردشان با افغانها بگیر تا حتی نگاهشان به صنف روحانی («آخوندها» و «ملاها» و الخ). چیزی که در این رویکرد غایب است، نگاه عقلانیت نقاد است. مسألهی برخورد تبعیضآمیز با افغانها مثل سوزنی است که در انبار کاه کلگرایانهی «ایرانیها نژادپرست هستند» گم میشود.
این مدل تحلیل نه تنها مسأله را حل نمیکند بلکه همیشه مخاطب را به هزارتویی میفرستد که راه برونرفت از آن اگر نگوییم محال، دستکم بسیار دشوار است. نمونهی دیگر این مدل «سوزن در انبار کاه» برخورد با سویههای مشکلآفرین و خردستیزانهی بعضی از مسلمانان است: به جای بررسی اصل مسأله، همیشه کل مسأله را پاک میکنند؛ برای حل مسألهی جمهوری اسلامی، با تلاش و تقلا رشتهای میان جمهوری اسلامی و خودِ اسلام کشیده میشود تا نتیجه بگیریم اگر «اسلام» را از معادله حذف کنیم، مسألهی جمهوری اسلامی هم حل میشود. همچنین است وضعیت برخورد بعضی از مسؤولان حکومتی و بعضی از مردم ایرانی با افغانها. برای توضیح دادن یک مسأله، میتوان مسؤولیت را به گردن همهی ایرانیها انداخت تا با موضعگیری جمعی بشود قبح مسأله را نشان داد غافل از آنکه گره اصلی در بنبست نظام حقوقی دیگریسوز و دیگریتراش است.
[تأملات] | کلیدواژهها: , اسراييل, نژادپرستی
@ 3 دی، 1390 به قلم داريوش ميم
از مهدی سپاسگزارم که با شکیبایی و حوصله
یادداشت مرا خوانده است و در پاسخ
مطلبی نوشته است. راه تفاهم ما ایرانیان از معبر همین گفتوگوها میگذرد و تا زمانی که همچنان بساط گفتوگو بر پاست، میتوانیم به یکدیگر دسترسی داشته باشیم. بنبست ما جایی آغاز میشود که خود را از گفتوگو و روشن کردن موضعِ خویش برای همدیگر مستغنی بدانیم.
در پاسخ به نکاتی که مهدی برجسته کرده است، البته میشود به یکایک آنها پاسخ گفت ولی چون در بعضی از نکاتی که مهدی طرح کرده است، ارتباط مضمونی میبینم، ترجیح میدهم پرسشها یا نقدهای مهدی را ذیل چند محور بزرگ پاسخ دهم.
اسراییل، فلسطین و ایرانیان
من در نکاتی که مهدی طرح کرده است دو نشانهی مهم میبینم دال بر اینکه نقطهی عزیمت مهدی در پاسخ گفتن به نقدِ من، همچنان متأثر از گفتمان جمهوری اسلامی است. این دو نشانهی اینهاست:
یکم اینکه وقتی به مهدی اعتراض میکنم که آنکه گفته است در امور ما دخالت نکنید، مقامات سیاسی فلسطینی بود در پاسخ به مقامات دولتی ایران و نباید قصهی مردم را با نزاعهای سیاسی خلط کرد. به تعبیر دقیقتر، مهدی موضع انسانی و عقلانی من در نقد اسراییل را – که زمین تا آسمان با جنس جنجالسازیهای هوچیگرانهی مقامات جمهوری اسلامی تفاوت دارد – به یک موضعگیری سیاسی و تنشآفرین فروکاسته بود. اینکه یک پژوهشگر – یا حتی یک روشنفکر عرصهی عمومی و حتی یک فعال سیاسی – ادعا کند و بتواند این ادعا را نشان دهد و مدلل کند که در اسراییل وجود دموکراسی یک افسانهی ساختهی دستگاه تبلیغاتی صهیونیسم است یا در اسراییل حقوق بشر مکرر نقض میشود و جنایت علیه بشریت رخ داده است و به طور سیستماتیک رخ میدهد، کمترین دخلی ندارد به اینکه محمود عباس خوشش بیاید که ما چنین نظری دربارهی اسراییل داریم یا نه. سخن محمود عباس جایی درست است که دارد خطاب به نظام جمهوری اسلامی ایران سخن میگوید. اتوریتهی یک پژوهشگر را که متکای سخناش استدلال علمی و جامعهشناختی است نباید با ادعای اتوریتهی یک نظام سیاسی که مشروعیتاش را میخواهد با قدرت سیاسی و نظامی بسازد خلط کرد.اما قصه به همینجا محدود نمیشود. مهدی دوباره در پاسخ من، مغالطهی دومی را پیش میکشد که در عنوانبندی نکتهی ششم او مشهود است: «درخواست رهبران فلسطینی ها بی اعتبار است؟» در نقد من هیچ سخنی از اعتبار داشتن یا اعتبار نداشتن درخواست رهبران فلسطینی در میان نبود. بگذارید مثال را عوض کنیم. فرض کنید یک جامعهشناس یا پژوهشگر علوم سیاسی بیاید نشان بدهد که در ایران – در نظام سیاسی ایران – ساختاری وجود دارد که در آن حقوق بشر دستخوش بحران میشود و برای استقرار حقوق بشر باید این ساختار سیاسی دگرگونی بنیادین پیدا کند. گرفتیم که یک رهبر سیاسی – فرض کنید مثلاً حتی خوشنامامشان – به این صورتبندی اعتراض کردند و گفتند شما در امور ما دخالت نکنید (اصلاً چه معنا دارد که یک سیاستمدار به یک پژوهشگر یا روشنفکر عرصهی عمومی بگوید شما در امور ما دخالت نکن؟)، این اعتراض چه وجهی دارد؟
مغز پاسخ من به مهدی این است: مهدی حتی پژوهشهای آکادمیک، موضعگیریهای روشنفکران عرصهی عمومی و بعضی از فعالان سیاسی را میخواهد به جنس موضعگیریهای حکومتی نظام جمهوری اسلامی – که سرشتی یکسره متفاوت دارد و اعتبارش را فقط از قدرت سیاسی این نظام میگیرد – فروبکاهد در حالی که منبع مشروعیت این دو موضع و خاستگاه اتوریتهی این دو از اساس متفاوت است. مثل روز روشن است که درخواست رهبران سیاسی فلسطینیان معتبر است ولی البته در چارچوب خودش و در بستر مرتبط به همان سخنان. برای یک پژوهشگر مهم نیست محمود عباس خائن است یا خادم. اگر در اسراییل حقوق بشر نقض میشود و نظام سیاسی آن یک روایت قومگرایانه و نژادپرستانه و تبعیضآمیز از دموکراسی است، این سخن از اساس مستقل از خائن یا خادم بودن محمود عباس یا مستبدانه یا عادلانه بودن نظام سیاسی ایران است.
دوم اینکه وقتی از اسراییل سخن میگویم همچنان مهدی بازی را به زمین امتیازگیری سیاسی و دیپلماسی میبرد. انگار پژوهشگر و روشنفکر عرصهی عمومی ملزم به دیپلماتیک عمل کردن و در کسوت دیپلمات ماندن است. سخن او وقتی که از «تنشزایی» سخن میگوید کاملاً درست است به خاطر اینکه وقتی سیاستمداری در قدرت باشد ناگزیر «مسؤول» است در برابر «منافع ملی» کشورش و نمیتواند به خاطر پژوهش عملی یک دانشمند علوم سیاسی – که سخن حق و مدللی هم گفته است – سرمایهی مادی، معنوی و سیاسی کشورش را بسوزاند. لذا، مثل روز روشن است که موضع من – یا هر روشنفکری – نسبت به اینکه یک «دیپلمات» یا «سیاستمدار» ایرانی باید در قبال مسألهی اسراییل یا هر مسألهی دیگری چه موضعی بگیرد چیست. به تعبیر دقیقتر، مهدی وقتی موضعاش را بیان میکند در واقع همان موضع ما را تکرار میکند با این تفاوت که گویی موضع ما موضعی متفاوت است – و من موضع گنجی را هم متفاوت از موضعی که مهدی میگیرد ارزیابی نمیکنم.منافع ملی فلسطینیان چیزی است که با سیاست آنها در نسبت با رهبران سیاسیشان تعریف میشود. ولی بیایید قصه را از آن سو ببینیم. به نظر مهدی، اینکه آمریکا یا غرب یا سازمان ملل دربارهی حقوق بشر در ایران سخن بگویند، و رهبران سیاسی ایران، چه خائن باشند و چه خادم، در برابر آن موضع بگیرند و بگویند به شما ربطی ندارد، موضع درستی است؟ در واقع مراد من این است که به روشنی بدانم آیا مهدی نه تنها در گفتار بلکه در عمل هم نقدش یکدست و یکپارچه است یا فقط وقتی به نقد رهبران سیاسی ایران میرسد تیغاش میبرد ولی وقتی به مخالفان میرسد، ناگهان تیغاش کُند میشود؟
اولویت انسان بودن بر ایرانی بودن، مسلمان بودن، اپوزیسیون بودن و روشنفکر بودن
نکتهی سوم مهدی – در نقد اینکه ما پیش از اپوزیسیون ایرانی بودن، انسان هستیم – به باور من آشفته و متناقض است. این نکته را به طور کامل نقل میکنم: «ما عین همین مشکل را با جمهوری اسلامی داریم. مقامات و پیروان فکری جمهوری اسلامی هم می گویند ما اول از همه مسلمان ایم و باید به اسلام فکر کنیم و به دنیای اسلام. من با چنین دید مشکل بنیادین دارم. من همه چیزم را در ایران و ایرانی بودن تعریف می کنم. ما انسان هستیم اما انسانی ایرانی و زاده و پرورده و دلبسته ایران. ما نقش معینی در سیاست ایران بر عهده داریم که آن را در چارچوب اپوزیسیونی تعریف می کنیم. ما اول از همه در برابر ایران و آنچه در آن می گذرد مسئول ایم. درخواست ما از دیگران هم در چارچوب منافع متقابل است. خواهند می پذیرند نخواهند نمی پذیرند. این یک رفتار اخلاقی نیست. اخلاقی هم هست اما اولا سیاسی است.»مهدی همه چیزش را در ایران و ایرانی بودن تعریف میکند و به عبارت دقیقتر، ملیت او بر بشریت او قید میزند. دقت کنید که من ملتفتام که هر انسانی ناگزیر در یک نقطهی جغرافیایی متولد میشود ولی این جبر جغرافیایی «علت» است نه «دلیل». پای بر فرق علتها نهادن یعنی همینکه از این قیدهای تصادفی فاصله بگیری و ایرانی بودنات را در پرتو انسان بودنات بفهمی. این موضع مهدی، هیچ تفاوتی با موضع جمهوری اسلامی ندارد. آنها میگویند ما اول مسلمان هستیم بعد ایرانی. مهدی هم میگوید من اول ایرانی هستم بعد انسان (ولو عین عبارتاش این نباشد). مهدی درست همینجا یک جهش دارد: بحث از تقدم انسان بودن بر ایرانی بودن (یا اپوزیسیون بودن یا روشنفکر عرصهی عمومی بودن یا فیلسوف بودن و الخ) را ناگهان رها میکند و میرسد به اینکه ما در مقام اپوزیسیون بودن در قبال ایران مسؤولایم. خوب اینکه روشن است و در آن نزاعی نیست. مثل این میماند که یک نفر که در انگلیس عضو حزب کارگر باشد بگوید من فقط در قبال حزب خودم مسؤول هستم و کاری به سیاستهای حزب محافظهکار ندارم. بله، او راست میگوید ولی اگر پای اتخاذ موضعی در میان باشد که فوق سیاستهای محافظهکار و کارگر باشد، او حق ندارد مسؤولیت انسانی و اخلاقیاش را قربانی سیاست حزبی کند. مغالطهی مهدی درست همینجاست. اینکه مهدی در دو جملهی پیاپی هم آن را اخلاقی مینامد و هم از آن سلب اخلاقیت میکند را نفهمیدم ولی مهدی به جای پاسخ دادن به من، همچنان مشغول نقد موضع جمهوری اسلامی است. مگر بحث ما این بود که ما اول مسلمانایم و بعد ایرانی؟ مسلمان بودن و ایرانی بودن هر دو به یک اندازه بشریت آدمی را قید میزنند در حالی که نسبت انسان بودن با مسلمان بودن و ایرانی بودن، نسبتی یکسان است.
مهدی در نکتهی دهم همین نکته را به شکلی دیگر تکرار میکند. سخن من هیچ ربطی به «انترناسیونالیسم روسی» ندارد. من نمیفهمم واقعاً روسها چه میگویند ولی این برچسب زدن مهدی – که در ذیل آن میخواهد تکلیف اصل بحث را با نفی ضمنی شوروی و روس روشن کند – دور شدن از ادب بحث است. این انسانگرایی که من از آن سخن میگویم هم در غرب و هم در شرق سابقه و نسبنامه دارد. هم در جهان مدرن وجود دارد و هم در جهان سنتی. کمترین ارتباطی هم به تقسیمبندیهای سیاسی و ایدئولوژیکی که مهدی وارد قصه میکند ندارد.فروکاستن باور به اولویت عزت و کرامت آدمی به آدمخواری جمهوری اسلامی یعنی قلب کردن و وارونه کردن این موضع. این مغالطهی عظیمی است که بگوییم تکیه بر انسان بودن آدمی – نمیدانم چرا مهدی پای جهانشهریگری را که مبنایاش از نظر من کثرتگرایی است در این بند از نوشتهآش گشوده است – منافات با وطن داشتن آدمی دارد. مثل روز روشن است که هر انسانی وطنی دارد. مهدی با خلط کردن این موضع با موضع آشفته و ایدئولوژیک جمهوری اسلامی که آرمان خودش را آرمانی برای بشریت قلمداد میکرد و در متناش غیریتسوزی و دیگریتراشی مندرج است، از رویکردی که به روشنی جهانشمول است و فارغ از مرزهای سیاسی و عقیدتی میایستد، و در آن دیگری است که اساس است و غیریتتراشی بیمعناست، اصل مسأله را تباه میکند. هیچ سخنی نمیتوانست به این اندازه از تکیه بر انسان بودن دور باشد که مهدی آن را با ایدئولوژی جمهوری اسلامی یکی کند. با منطق مهدی، تمام قوانین حقوق بشر بینالمللی هم عاقبت سر از ایدئولوژی جمهوری اسلامی در میآورند چون انسان بودن را بر ایرانی بودن یا آمریکایی بودن مقدم میدارند.
در باب وکالت
مهدی در بند آخرش مینویسد: « اگر کسی به فرد الف وکالت نداده که حرفی بزند به فرد ب هم وکالت نداده که با او مخالفت کند. یعنی که اگر این سخن مغالطی درست می بود هیچ ارزش و معنایی نداشت. چون مثلا همانقدر که در باره مخالفان و منتقدان گنجی و دباشی صادق است در باره خود گنجی و دباشی هم صادق است. واقعیت چیست؟ واقعیت این است که همه ما گروههایی از مردم هستیم که می کوشیم با روشهای مختلف گروه خویش را به مخاطبان وسیعتر عرضه داریم و بر افکار ایشان تاثیر بگذاریم. اگر بحث وکالت هم باشد هنوز وقت اش نرسیده است. وقتی رسید رای مردم است که تعیین خواهد کرد. تا آن زمان وجدان مردم و تمایل آنها به این یا آن گروه است که وجود دارد نه بیش». مهدی درست میگوید ولی سخناش دقیقاً موضع خودش را سست میکند.مهدی در واقع همان سخن مرا تکرار میکند که وقتاش که برسد خود مردم تعیین میکنند چه باید کرد. این سخن بیش از هر چیز متوجه کسانی میتواند باشد که یا صراحتاً دعوت به حملهی نظامی به ایران میکنند یا نتیجهی عملی موضعگیریشان حملهی نظامی به ایران است. مردم دقیقاً به کسانی وکالت ندادهاند که از جانب آنها بخواهند تصمیمی بگیرند که باعث ویرانی زندگیشان و فروریختن بمب بر سرشان شود. نام بردن از گنجی و دباشی هم در این متن بیوجه است و شخصی کردن قصه (به زبان دیگر مهدی میگوید اگر به من وکالت ندادهاند به گنجی و دباشی هم کسی وکالتی نداده؛ ولی حتی اگر گنجی و دباشی هم بخواهند خود را نمایندهی تمام مردم بدانند و برای آنها تعیین تکلیف کنند، وضع همین است). در سخن من هیچ مغالطهای نیست. مغز سخن من این است که برای اینکه بدانیم مردم چقدر از جمهوری اسلامی به تنگ آمدهاند و برای تغییر دادن این وضعیت خواهان چه چیزی هستند، ما حق نداریم دل خوش کنیم به تخیلات خودمان یا جهتگیریهای اپوزیسیونی متبوع خودمان. یادمان نرود که ایران فقط سبزها نیستند. شمار گروه مقابل هم کم نیست. نقطهی مشترک همهی اینها انسان بودن است.
سایر نکات مهدی همچنان به نزاع او با گنجی باز میگردد و اینکه گنجی به فلان بیانیه تاخته است و آنها را تخریب کرده است. نزاعهای سیاسی بیرون از بحث من میایستند. ولی باید به یاد داشت که وقتی ما از «شجاع بودن» گنجی سخن میگوییم، متعلق شجاعت او به روشنی ایستادن در برابر نظام جمهوری اسلامی است. اتفاقاً همینجاست که خود مهدی گرفتار نابگرایی است. از نظر او لابد شجاع کسی است که در تمام زندگیاش معصومیت دارد و اگر یک جا شجاعت به خرج داد باید در تمام جاهای دیگری که از نظر من فلان رفتار شجاعت است، همچنان باشد که ما میگوییم و گرنه در همه جا شجاعتاش زیر سؤال رفته است. این تحلیل را من مغالطه میدانم و برخورد شخصی با مسأله کردن. اینکه قصهی گنجی با نیروهای سیاسی اپوزیسیون چگونه حل میشود، مسألهی من نیست و خارج از بحث من است. گنجی و مهدی خودشان بهتر میتوانند مسألهشان را حل کنند.
البته همچنان نکات دیگری در میان سخنان مهدی هست که نیازمند پاسخ است ولی این را موکول میکنم به یادداشت دیگری که بتوانم قصه را بیشتر باز کنم.
[تأملات, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, اپوزيسيون, حميد دباشی, دموکراسی, فلسطين, نژادپرستی