ما باقی ماندیم!

ده سال گذشت از روز ۲۲ خرداد ۸۸. روزی که ما و میرحسین موسوی با هم آشنا شدیم و متولد شدیم. این تولد، تولدی فرخنده اما دردناک و خونین بود. زایشی بود که از بام و در سنگ فتنه بر سر این نوزاد کهنسال ارزشها و امیدهای مردمی زخمخورده اما استوار و جانسخت باریدن گرفت. این باران فتنه همانا یک غرض بیشتر نداشت: خفه کردن این نوزاد. روزهای پس از تولدش هم یک دستگاه تمام عده و عدهاش را بسیج کرد و سپاهی در برابر این فرخندهفرزند آراست که مدفوناش کند زیر مشت قدرت و تبلیغات و زور دروغ.
اما سؤال اصلی این است: چه کسی آن دروغ را باور کرد؟ شمار آنها که از راه به در رفتند یا آن دروغ را باور کردند چقدر است؟ این همان چیزی است که در قاموس گردانندگان نظام ریزش و رویش نام دارد. و این ریزش و رویش در هر دو سو بوده است. از آن دستگاه متکی بر قدرت نظامی، مالی و رسانهای – که واحیرتا چقدر فساد و تباهی در همهی ارکاناش رسوخ کرده آن هم از جانب خودیهایاش و نه بیگانگان و نفوذیهایاش – امروز چه باقی مانده است؟ بله قدرت دارد. بله بر سر کار است. بله – احتمالاً – نفوذ نظامی و سیاسی در منطقهی خاور میانه دارد. ولی همهی اینها در یک کلمه خلاصه میشود: قدرت! و میان قدرت و مشروعیت فاصله بسیار است. با قدرت، شاید تنها را بتوان مهار یا مغلوب و مقهور کرد. دلها را نمیتوان با قدرت رام کرد. کسی به رضایت و به طیب خاطر دل در گرو قدرتمداری که با تحکم و آمریت و نخوت اطاعت میطلبد نمیرود. قدرت چارهای ندارد جز تکیه بر ترس و رعبافکنی. مشروعیت و محبوبیت (نام دیگرش «ولایت» به معنای پاکیزه نه آلودهی امروزی آن است) متکی بر ارادت و محبت است. مبنای این مشروعیت حرمت نهادن به دیگری و فاصله گرفتن از دروغ و ارعاب است. و پر پیداست که کدام سو اکنون چه اوصافی دارد.
ده سال گذشته است. ما پختهتر شدیم. این حرکت «سالخوردگان را جوان و جوانان را پخته کرده است». رنج کشیدهایم. سختی دیدهایم. آواره شدهایم. بسا زندگیها که از هم گسیختهاند. بسا جوانان و پیران ما که صید شلتاق آن موج دروغ و خشونت شدهاند. اما یک چیز باقی مانده است: امید. و امید دست بر قضا چیزی نیست که خصلت روزهای روشن باشد. امید درست در جاهایی کارکرد دارد که دشوارترین روزها را آدمیان تجربه میکنند. و این امید همان چیزی است که در کنار ایمان، ما را – مردم ما را و امیدوارانِ به خوبی و باورمندان به فاصله گرفتن از دروغ را – زنده نگه داشته است:
نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجرها که از دلها گذر کرد
ز هر خون دلی سروی قد افراشت
ز هر سروی تذروی نغمه برداشت
صدای خون در آواز تذرو است
دلا این یادگار خون سرو است
این روزهای تلخ و رنجآلود هم خواهند گذشت. خصلت جهان همین است. عبور میکند. و عزیزان ما از حبس و حصر بیرون میآیند. و همچنان این دروغپروراناند که هرگز بر دلها مستولی نخواهند شد. این راز بقای آدمی است.
[انتخابات ۸۸, جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز, خرداد ۸۸, ميرحسين موسوی
طفل جان از شیر شیطان باز کن (۱)
این رمضانیهی نخست امسال تأخیر شد. سفر مانع بود. روزهای سفر اما این خیال از ذهنم دور نمیشد که چگونه برای عدهای نخوردن و نیاشامیدن تجسم رمضان شده است حال آنکه نخوردن و نیاشامیدن و روزهی رمضان تنها تقارن تصادفی دارند. چنانکه روزهی مریم مادر عیسی نسبتی با نخوردن و نیاشامیدن نداشت که گفت: انی نذرت للرحمان صوما.
در مناجاتیهی رمضان مثنوی نیز ابیاتی آمده است که جماعت دیندار اهل ظاهر و باطن را یکسان خوش میآید:
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
آنچه که برای طفل جان آدمی شیر شیطان میشود، همین لقمهی نان و جرعهی آب نیست. آنچه که لقمهی نان و جرعهی آب را شیطانی میکند هواست: ارأیت من اتخذ الهه هواه. این سخن را سنایی هم چنین آورده که:
هر چه بینی جز هوا آن دین بود در جان نشان
هر چه بینی جز خدا آن بت بود در هم شکن
و این «هر چه» قید اطلاق دارد. حکایتی است مثل «انما»ی زبان عربی. این هر چه، یعنی تعلق غیریت به خوردن یا نخوردن نیست؛ این نسبت غیریت را جنس و کیفیت خوردن یا نخوردن روشن میکند. به آن بیت اگر برگردیم، طفل جان از شیر شیطان گرفتن مقدمهی شریک کردن اوست با فرشتگان. این وصف در قرآن آمده است. نخست: هَلْ أُنَبِّئُکُمْ عَلَىٰ مَن تَنَزَّلُ الشَّیَاطِینُ تَنَزَّلُ عَلَىٰ کُلِّ أَفَّاکٍ أَثِیمٍ (۲۶:۲۲۱-۲۲۲). دروغگویی آدمی را همنشین شیطان میکند. این افک و اثم یا افکِ اثم مقدمهی معاشرت با شیطان است. فرشتگان نیز با همین نسبت توصیف شدهاند: إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّـهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَهُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّهِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ (۴۱:۳۰). این کسانی که میگویند پروردگار ما اوست، یعنی اهل توحیدند. یعنی از دروغ و سر فرود آوردن به اطاعت طاغوت و آنها که خود را جای خدا مینشانند امتناع میکنند. و اهل استقامتاند. نه فقط استقامت به معنای متعارفی که در زبان فارسی میفهمیم که: بر سخن و موضع خویش ایستادگی کردن. بلکه استقامت به معنای راستی. این راستی و دروغ میزان و ترازوی غلتیدن به سوی شیطان یا فرشته است. در مثنوی بلافاصله پس از همان بیت مولوی میگوید:
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
این تاریکی زاییدهی همنشینی با شیطان است و آن نیز فرزند افک و اثم. این همان دزدی است که در داستان مثنوی نیمشبان شمع وجود ما را میکشد. رمضانتان خجسته و باد و خالی از دروغ. سحری و افطارتان ملازم صدق و راستی.
در این نخستین وجیزهی رمضانی، یاد میکنم از میر دلاور ما، میرحسین موسوی، که بی هیچ خوف و حزنی بر سخن حق ایستادگی کرد و صدق ورزید و به این عمل و صفت دروغ شیاطین را پرده از رخسار برانداخت.
[رمضانيه] | کلیدواژهها: , استقامت, راستی, رمضان ۱۴۳۸, رمضان ۹۶, رمضانيه, صدق, ميرحسين موسوی
بادکاران و خورشیدکاران

استراتژی اصولگرایان در انتخاباتی که گذشت دست کم دو پایهی مهم داشت: معیشت و ایمان. اولی در وعدههای مستمر و پرحجم برای ادامهی یارانهبخشی به سبک احمدینژاد بود. دومی مایه گذاشتن از ایمان و اعتقاد مردم بود با تبلیغات پردامنه علیه سند ۲۰۳۰. در پیگیری هر دو مورد، اصولگرایان با دروغ آغاز کردند و راهشان را با بهتان و افترا ادامه دادند. امیدشان این بود که این دروغ در بازار انتخابات به فروش برود. این سیاست ناکام ماند.
در زمین معیشت، جهانگیری توخالی بودن وعدههای گزاف را نشان داد و هاشمی طبا اشکال عملیاش را نشان داد. خلاصهی توضیح این دو این بود که: مبلغی زیر عنوان یارانه به جیب مردم میریزند و مبلغی بسیار کلانتر از جیب دیگرشان با دامن زدن به تورم و گرانی در حاملهای انرژی و موارد دیگر از جیب مردم برداشت میشد. تمامی راهبرد هم متکی بر استمرار تحریم بود (به همین دلیل بود که تحریم را فرصت میدانستند). این سیاست معیشتمدارانهی ظاهراً کریمانه بر استیصال و خشم مردمی نومید و محروم سرمایهگذاری کرده بود که استیصالشان محصول سیاست بیخردانهی هشت سال دولت محمود احمدینژاد بود. بخش مهمی از رأی کسبشدهی رییسی هم مدیون همین بازی بود. به تعبیر دیگر، این بخش از رأی مکتسب اصولگرایان، اصالتی نداشت: رأیی بود از سر استیصال.
در ساحت ایمان، پیشتاز صف اول این متولی آستانه بود که ظاهراً از او توقع میرفت نسبت به ایمان مردم حساسیت بیشتری داشته باشد که نه تنها آشکار شد هیچ حساسیتی ندارد بلکه همچنان پس از شکست از امام رضا سپر ساخته است و رقبا و حریفان را به سیلی امام رضا تهدید میکند. اما زمین بازی با ایمان مردم یک نشان بلیغ داشت: سند ۲۰۳۰. این ابزار و اهرم تا آخرین لحظههای رقابت انتخاباتی مبنای حملهی اصولگرایان بود. این یکی هم چون برگ معیشت، خشت بر خشت با ملات دروغ بنا شده بود.
نظامی بیتی دارد که وصف عیسی بن مریم است:
سایهی خورشیدسواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب
طایفهی اصولگرا اما نه خورشیدسوار بودند و نه آفتابکار. باد کاشتند و طوفان درو کردند؛ طوفانی که خیمهی دروغ را در آزمون رأی مردم از بیخ بر کند. اینان رنج خود و راحت مردم نمیطلبیدند. بر استیصال و محرومیت مردم تکیه میکردند و با وعدههای تحققناپذیری که همان روزها صدای رییس مجلس را هم در آورد، رأی مردمی محروم را میخواستند (به نام رأی حلال اما با ابزار دروغ). راحت یاران برای آنها راحتی وعدهی یارانه بود.
آن سوی دیگر – که به گمان من فقط تجلی و بروزش را در حسن روحانی دیده بود و روحانی قطرهای بود از دریای مطالبهای که شمار کثیری از مردم داشتند – بادی در میان نبود (وعید و تهدید سیل و سونامی و طوفانی هم نبود). آنچه بود آفتاب امید بود. همان بود که وعدهی سرآمدن زمستان را میداد.
اما اصولگرایان یک پایهی رأی (کمابیش) ثابت داشتند که حدود ۵ میلیون رأی میشد (همان که رهبر کشور در پاسخ به سعید جلیلی آن را جوهره میخواند). به این ۵ میلیون رأی میشد با وعدهی نان و ایمان سبد دیگری از رأی را هم افزود و به گمان من این هم بخش دیگری از رأی رییسی بود. اما این سبد رأی عاریتی بود و هست. استدلالاش را جهانگیری و هاشمی طبا و علی لاریجانی بیان کرده بودند. اما آدمیان هنگام استیصال و خشم و محرومیت گوششان بدهکار استدلال و خردمندی نیست. شکم بینان ایمان و خردش در معرض تاراج کفر و دروغ است (این ترجمهی حدیث رسولالله است؛ محض تذکر برای اصولگرایانی که شاید بخواهند دنبال خدشه کردن در این بروند). با نتیجهای که امسال دیدیم، اصولگرایان اگر بخواهند به فکر بازسازی خودشان بیفتند بهتر است دست از لجاجت بردارند و سودای سرمایهگذاری روی استیصال مردم را با خردمندی بها دادن به امید آدمیان جایگزین کنند. صدق و راستی دشواری دارد ولی برکت هم دارد. شاهدش آن میر دلاور محصور است که یکایک گفتهها و پیشبینیهایاش اکنون مثل آفتاب بر فرق فلک میدرخشد. «قُلِ اللَّـهُمَّ مَالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَن تَشَاءُ وَتَنزِعُ الْمُلْکَ مِمَّن تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَن تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَن تَشَاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ».
[انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۶] | کلیدواژهها: , اميد, جهانگيری, روحانی, معيشت, ميرحسين موسوی, نان و ایمان, هاشمیطبا, يارانه
مرو به صومعه کآنجا سیاهکاراناند!

متولی آستان قدس دست ولایت و تمام ولایت را همزمان به دست تتلو سپرد و رفت. در تتلو بودن و تتو داشتن و ترانههای آنچنانی خواندن (ولو جفنگ باشد) فی نفسه هیچ عیب و خللی نیست. حتی اینکه یکی از قماش تتلو در ظاهر یا باطن دست ارادت به ولایت چنان کسانی بدهد هم شاید عیبی نباشد. نکته اینجاست که امثال رییسی خارج از گردونهی رأی خریدن که بیفتند، نه تنها امثال تتلو را به خاطر ظاهر و پوشش و موسیقی و حواشیشان عقوبت و آویزان میکنند بلکه هنر و معرفت را از هر سنخی که باشد به صد تیر سهمگین تندخویی و درشتی میدرند. اما پای رأی ستاندن از مخاطبان تتلو که برسد، هیچ ابایی ندارند از عشوه کردن در برابر او. در این شیوه تنها چیزی که نیست صدق است. یعنی همدلی با تتلو و نوازش او (اگر قصهی پنهانی از ارعاب دستگاههای امنیتی نداشته باشد) از سر ریاست و دروغگویی و دروغورزی. در این دینورزی هر چه هست هواست. در هر رقعهی دلق این متولی آستانه هزاران بت شانه به شانه نشستهاند و جلوهفروشی میکنند.
این همان مشی و منشی است که برای چشیدن ولو یک قطره از جام قدرت، تن به هر رذالتی میدهد. رذالت یعنی اینکه تبسم کنی به روی آنچه بدان باور نداری و گذشته و حالات شاهدی است بلیغ بر این ناباوری و ریاکاریات. به زبان قرآن، این رفتار را نفاق مینامند. «یَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِم مَّا لَیْسَ فِی قُلُوبِهِمْ». و آنها که اهل قرآناند تهی بودن دعوی این اصحاب ولایت و آستانبوسان قدرت از پس حجاب بقعهی رضا را نیک میبینند. این همان چیزی است که آن میر دلاور، آن شیر به زنجیر، هشت سال پیش در ناصیهی اینان دیده بود و آن را در گوش عالمیان جار زد (و از همین روست که هنوز در حصر است) که: «ملات سنگهای کاخ قدرت، دروغ است و فریاد حقیقتخواهی است که به زوال آن میانجامد». قصهی امثال رییسی و علم الهدی موسیقی نیست. مشکل اینها موسیقی و هنری است که قدرتمداری و ریاکاری آنان را کرنش نمیکند. و گرنه برای آنها چه شجریان چه تتلو. تو دیده بر ریاکاری و دینفروشی و دروغپروری آنها فرو ببند، عزیز دو عالم میشوی به چشمشان! مبادا کسی دردمندانه بایستد در برابر شناعتشان که نوهی پیامبر هم اگر باشد «مفتیان مزدبگیر، او را به خروج از دین و ایجاد فتنه متهم خواهند کرد».
قصهی شجریان هنوز تمامی ندارد. در این سالها سه بار (تا جایی که من دنبال کردهام) پیش آمده است که متون و مثلا اشعاری از زبان شجریان (و حالا همایون) در مجادله با این لجنپراکنان منتشر شده است که هر سه جعلی بوده است. درست همین امروز است که حجرههای دروغپراکنی حامیان رییسی این جعلیات را به پای دولت روحانی مینویسند. رسوایی نمایش اجرا کردن با تتلو برای ناظران عبرتآموز است ولی طرفه آن است که خودشان از این بازی ملالآور و مهوع درس نمیگیرند و حال که در بازیسازیهای این چند ماهشان ناکام ماندهاند میکوشند شجریان را که خود زخمخوردهی بتتراشی آن ابراهیمنام آزرصفت است، در برابر امید مردمانی بنشانند که میخواهند خار دروغ و رذیلت ریا از خاک خراسان و آستان رضا کنده شود، غافل از آنکه: «اگر از هزینههای سنگین و عملیات عظیم خود نتیجه نمیگیرید شاید صحنه درگیری را اشتباه گرفتهاید؛ در خیابان با سایهها میجنگید حال آن که در میدان وجدانهای مردم خاکریزهایتان پی در پی در حال سقوط است». اینها درست همانها هستند که از سند ۲۰۳۰ لولویی ساختهاند و هر چه دروغ است به آن میبندند به این امید که کسی سراغ خواندن آن متن نرود و هرگز سوابق ماجرا را دنبال نکند. درست همان کسان که تار و پودشان دروغ و بیایمانی است فریاد بر میآورند از به باد رفتن مسلمانی!
اینکه رییسی با این دستگاه دروغسازی و دروغپروری و ریاکاری همراهی میکند تصادفی نیست. این تتلو نیست که به دستبوسی رییسی میرود. جمعی مشاور، رییسی را به دیدار تتلو میبرند که از آن نمایش تبلیغاتی برای جلب رأی بسازند. رییسی خود بخشی از همان دستگاه امنیتی است که فکر میکند با بازی کردن و بازی دادن خامانی چون امیرحسین مقصودلو – این تتلویی که امروز نام و نشان و رسم و رفتارش سنجاق عبا و قبای متولی آستانه شد – میتوانند دل از مردم بربایند. و این همه بازی از بهر این است که چهرهی دروغ و ریای مفتضحشان را پشت نقاب مردمفریب مردمدوستی و لاف محرومنوازی پنهان کنند.
آخرین برگ سفرنامهی ابراهیم رییسی همآغوش با تتلو این بود: که ستاد و استخوانبندی بالا رفتن او از نردبان قدرت یکسره چرکین است و ملوث. در سرتاسر این نهاد و ستاد سر مویی ایمان و اعتقاد نیست. همه چیز فروختنی است. کافی است بهایی به دست کنی که جویندهی متاع قدرت حاضر باشد به آن تن دهد. و چه چیزی ارزانتر از ایمان مردمان. و چه کسی فروختنیتر از رضای خراسان!
به گفتهی آن شاعر فرزانه:
ای دست حق علی بزند گردن تو را
کز بهر کار ناحق از او خواستی مدد!
[انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, انتخابات ۹۶, تذکره] | کلیدواژهها: , ابراهيم آزری, انتخابات ۹۲, انتخابات ۹۶, جنبش سبز, رييسی, ميرحسين موسوی
این همه نقش در آیینهی اوهام؟

نتیجهی مذاکرات هستهای ایران و غرب امری بدیهی و طبیعی نبود. دست کم برای بسیاری چنین نبود. آنچه در این دو سال اتفاق افتاد، از توافق/تفاهم ژنو و لوزان گرفته تا آنچه در وین کمابیش به پایان خود رسید، توانست جامعهی سیاسی و جامعهی مدنی را به شدت دو قطبی کند. واکنشها و موضعگیریها در ظاهر تقریباْ به طور کامل بر مهم و بیسابقه بودن یا حداقل کمنظیر بودن این اتفاق دیپلماتیک تأکید دارند ولی فضا همچنان به شدت دو قطبی است. مختصر ماجرای دیپلماتیک و مضمون و موضوع مذاکرات دو محور عمده داشت که عملاً با تصویب امروز در شورای امنیت به تحقق کامل نزدیکتر شده است: ۱) رفع و لغو نظام تحریمها (یا به بیان دیگر شهادت و اذعان به فشل بودن و ضد انسانی بودن آنها ولو همچنان در شعار عدهای آن را مهمترین عامل به نتیجه رسیدن مذاکرات بدانند)؛ و ۲) منتفی شدن صریح و از موضوعیت افتادن سیاست تغییر رژیم که بیش از سه دهه است در دستور کار رسمی یا غیر رسمی دولت آمریکا بوده است (یعنی «روی میز بودن همهی گزینهها» از جمله گزینهی نظامی پس از این توافق یا شعار سیاسی است یا طنز). مضاف بر اینکه از رهگذر این توافق و دو دستاورد مشخص فوق، حق فعالیت صلحآمیز هستهای ایران به طور شفافتر و صریحتری به رسمیت شناخته شد. این خلاصهی اتفاقی است که در عالم واقع خارج از خیال ما رخ داده است (برای جزییات ملموستر توافق برای خوانندهی غیرمتخصص بنگرید به مقالهی نیویورک تایمز با عنوان «در توافق هستهای ایران چه کسی به چه چیزی رسید»). بدون شک امکانهای پیش روی این دو رویداد برای هر دو طرف توافق تا حد بسیاری گشوده است یعنی اتفاقهایی وجود دارند که وقوعشان میتواند باعث مخدوش شدن یا از ریل خارج شدن این دو محور شود. این اتفاقها هر چند محال نیستند ولی با این توافق رویدادشان بسیار دشوارتر از قبل شده است و دلیل دوقطبی شدن واکنشها هم دقیقاً همین است.
اردوی موافقان و مخالفان تحریمها کمابیش در فضایی روشن حرکت میکنند. این توافق نقاب از روی بسیار کسان کشیده است و باعث شده بسیاری بکوشند مواضعی را که تا دیروز به صراحت بیان میکردند یا به شکلی دیگر میگفتند حالا در لفافه بگویند یا درست خلاف آن بگویند. گزینههای تحریم ایران و حملهی نظامی که محبوبترین گزینههای بخشی از اپوزیسیون جمهوری اسلامی بودند امروز دیگر رسوا و بیآبرو شدهاند (فارغ از اینکه حکومت ایران مشروعیت سیاسی داشته باشد یا نداشته باشد؛ حکومت صدام حسین هم مشروعیت سیاسی نداشت ولی فقدان مشروعیت صدام حسین فی نفسه باعث مشروعیت تحریمهای ویرانگر و ضد انسانی غرب علیه حکومت عراق و مردماش، با پیامد تخریب درازمدت جامعهی مدنی، نبود). در اینجا آن بخشی از اپوزیسیون مد نظر است که سیاست و زبانی متصلب و به شدت دوقطبی دارد و حاکمان و حکومت سیاسی ایران را یکسره اهریمنی و اصلاحناپذیر میداند.
دایرهی مخالفان
مخالفان توافق وین (یعنی مخالفان پایان یکی از بحرانهای بزرگ دیپلماتیک حکومت ایران) را با تقریب خوبی میتوان به شکل زیر برشمرد: ۱) مخالفان داخلی؛ ۲) بخشی از مخالفان ایرانی خارج از کشور؛ ۳) اسراییل و نومحافظهکاران آمریکایی؛ و ۴) عربستان سعودی.
مخالفان توافق یا دلواپسان داخلی جمهوری اسلامی عنوانی است کلیتر برای مخالفان اصلاحطلبان، مخالفان جنبش سبز و مخالفان انواع میانهرویهای سیاسی یا دینی. برای این عده همچنان زمینه برای مخالفت با این توافق وجود دارند هر چند در موضعی بسیار ضعیفتر از دو سال پیش واقعاند. این توافق که نتیجهی همکاری نزدیک دیپلماتهای ارشد ایرانی و آمریکایی بوده اثرگذاری آنها را برای اخلال در کار دولت روحانی بسیار کمتر از قبل کرده است. دفاعهای بیسابقهی آیتالله خامنهای از تیم مذاکرهکننده یکی از دلایل دشوارتر شدن کار دلواپسان داخلی است؛ این تعابیر را آیتالله خامنهای هرگز برای دولت خاتمی یا کارگزاراناش به کار نبرده بود (تحلیل علی حاجی قاسمی دربارهی چشمانداز مخالفتهای دلواپسان داخلی قابل تأمل است).
مخالفان ایرانی جمهوری اسلامی در داخل و خارج کشور (یا تصویر آینهای دلواپسان داخلی) شامل طیفهای مختلفی است که منطق اصلیشان این است که نظام جمهوری اسلامی اصلاحناپذیر است و هیچ تصحیحی در هیچ سطحی باعث این نمیشود که بتوان با آن راه آمد یا سازش کرد. ستون فقرات این مواضع این است که همیشه میتوان میان انسانها و الگوهای کشورداری یا نظامهای سیاسی میان خوب و بد و اهریمن و فرشته تفاوت صریح قایل شد و «ذات» آنها دستیافتنی و تغییرناپذیر است. این عده دچار آشفتگی بیشتری شدهاند. تا قبل از توافق هستهای بخشی از این مخالفان تحلیلشان این بوده که این توافق به دلیل اینکه تصمیمگیر اصلی نظام جمهوری اسلامی و تعیینکنندهی سرنوشت پروندهی هستهای شخص آیتالله خامنهای بوده است و بس، هرگز به سرانجام نخواهد رسید. با گذشت زمان درستی این تحلیل به تدریج رنگ باخت و در آن تصویر سیاه و سفید از آیتالله خامنهای (و مخالفت سرسختانه و فرضی او با هر گونه فاصله گرفتن از سیاستهای هستهای دوران احمدینژاد) رخنه افتاد. حالا که بخشی از معما حل شده است و توافق در عمل رخ داده یا به تحقق کاملاش بسیار نزدیک شده، این گروه با انحراف از موضوع سراغ مسألهای اساسیتر رفتهاند که حالا با شفافتر شدن بیشتر مشهود میشود که همان موضع اسراییل و نومحافظهکاران آمریکایی است: مخالفت با ایران به خاطر تلاش ایران برای دستیابی به سلاح هستهای نیست.
ایران از نظر این مخالفان سیاستی ایدئولوژیک، آخرالزمانی، اسلامگرای شیعی و آشوبآفرین دارد که باعث بر هم زدن نظم و صلح منطقه و جهان میشود. لذا مهم نیست که حالا مسیر دستیابی ایران به سلاح هستهای مسدود شده باشد یا نه؛ ایران یا دوباره از نظر این گروه میکوشد همان راه دستیابی به سلاح هستهای را طی کند یا به شیوهای دیگر فرضیات آن گروه را دربارهی خود تأیید خواهد کرد (اوج این خیالبافیهای توهمآلود را در این سرمقالهی نیویورک تایمز میتوان دید که برای ایران آرزوهای سلطهطلبانهای از زمان صفویان تا امروز قایل است؛ رسوایی و پریشانی این مطلب به حدی بود که یکی از نویسندگان فارسیزباناش در توجیههای بعدیاش برای ترمیم فضاحت آن بارها به زبان فارسی مواضعاش را تغییر داد ولی دیگر نمیشد با متن منتشر شدهی انگلیسی کاری کرد؛ همچنین بنگرید به نقد آن مطلب). میتوان در تمام آن مدعیات دربارهی حکومت ایران (که خود مطلقأ خالی از ایدئولوژی و جزماندیشیهای سیاسی و فکری نیستند) تشکیک کرد. ولی محور اصلی مدعیات نوعی رویکرد روانشناسانه و همچنین تقدیرگرایانه است. یک بخش از این مخالفتها یا نارضایتیها این است که به دلیل اینکه از نظر آنها، آیتالله خامنهای تعیینکنندهی مطلق سرنوشت اصلی هر سیاست داخلی و خارجی نظام است (و از نظر آنها فردی است غیر قابل اعتماد)، لذا از نظر آنها انتظار اینکه تغییر مهم در سیاست داخلی یا خارجی ایران رخ بدهد خیالبافانه یا غیر واقعی است. در این تحلیل دولتها و حکومتها مقهور سیاستها و رویههای گذشتهی خود هستند (مراجعه کنید به ارجاعات مکرر این گروه به سیاستها و تصمیمهای حکومت ایران در تأیید و تقویت مدعای خود). از این منظر، گذشتهی حکومتها یا آیندهی آنها را قهراً مقدر میکند یا باعث میشود بروز هر چرخشی را در آیندهی آنها به اعتبار همان فرضها نادیده و موقتی/مصلحتی بینگاریم (برای تحلیلی مبسوطتر در این خصوص، بنگرید به مصاحبهی محمدمهدی مجاهدی با روزنامهی ایران: «شعاع تأثیر دیپلماسی هستهای ایران تا کجاست»). این گروه از مخالفان البته هرگز توضیح نمیدهند که اگر بنا با این باشد که حکومتها و نظامهای سیاسی مقهور گذشتهشان باشند چطور است که نباید به دولتهای غربی و دولت آمریکا که کارنامهای مفصل در دخالتهای نظامی و سیاسی در مناطق مختلف خاور میانه داشتهاند و این دخالتها سابقهای روشن (و اکنون رسوا دارند) به همین شیوه بدبین بود ولی به حکومت ایران باید بدبین بود؟ فهرست این سوابق گذشتهی دولتهای غربی بسیار مفصل است ولی فقط یک نمونهی آن تدارک کودتای ۲۸ مرداد در ایران است که دو بار دولتمردان آمریکایی تا به حال به صراحت به آن اعتراف کردهاند (دقت کنید وصف این دولت دموکراتیک است نه آخرالزمانی و شیعی و ایدئولوژیک و مانند آنها). این دولت دموکراتیک در همین نیم قرن گذشته کارنامهی چندین لشکرکشی به نقاط مختلف دنیا و استفاده از سلاحهای کشتار جمعی و بمب هستهای دارد.
دربارهی اسراییل، صورتبندی اصلی مخالفت شدید اسراییل با این توافق دیپلماتیک این است که ایران تهدیدی وجودی برای اسراییل است و تا زمانی که این حکومت بر سر کار باشد به خاطر شعارها و مواضع تند و خصمانهای که همیشه علیه دولت اسراییل داشته، اسراییل نمیتواند آرام بنشیند. پروندهی هستهای مهمترین و برندهترین برگی بوده که اسراییل برای منزوی کردن حکومت ایران در اختیار داشته است. به همین دلیل مدام بر تقویت تحریمها و گزینهی تغییر رژیم تأکید میورزد. برای اسراییل و همراهان با سیاستهای نتانیاهو توافق هستهای به معنای از دست رفتن برگ برنده آنهاست. منظور از همراهان نتانیاهو نومحافظهکاران آمریکایی و حتی بعضی از مخالفان ایرانی جمهوری اسلامی توافق با ایران است (بنگرید به مقالهی هاآرتص: «بیچاره نتانیاهو، دنیا محبوبترین اسباببازیاش – بمب ایرانی – را از او ربود»). توافق هستهای برای دولت اسراییل چیزی است بسیار بزرگتر از کنار رفتن و بلاموضوع شدن محمود احمدینژاد. تا زمانی که در جمهوری اسلامی عاملی برای بحرانآفرینیهای مستمر و دامن زدن به گفتار سیاسی پرخاشجویانه وجود داشت، منحرف کردن افکار عمومی از سیاست ضد انسانی، استعماری و اشغالگرانهی اسراییل در فلسطین کار آسانتری بود. ایران به رغم تمام شعارهای ضد اسراییلیاش در تمام تاریخ جمهوری اسلامی هرگز تهدیدی نظامی برای اسراییل نبوده است حتی در اوج دوران خیرهسری و پرخاشجویی احمدینژاد یعنی در همان دورهای که اسراییل در داخل ایران دانشمندان هستهای را ترور میکرد. ولی وجود این گفتار و شعار همیشه به اسراییل کمک کرده است. درست از روز روی کار آمدن روحانی و چرخش آشکار در رتوریک سیاسی و دیپلماتیک ایران با جهان – پیش از حل مناقشهی هستهای – اسراییل این خطر را احساس کرده بوده و با لحنی هشدارآمیز کوشیده بود مسیر «عادی شدن» رابطهی ایران با جهان را بگیرد (بنگرید به مقالهی اسلیت: «دلیل اصلی نفرت اسراییل، عربستان سعودی و نومحافظهکاران از توافق با ایران»). به همین دلیل است که اسراییل که هرگز یکی از طرفین رسمی این مذاکره نبود، پس از توافق اعلام کرد که خود را ملزم به مفاد آن نمیداند و از خود «دفاع» خواهد کرد. با توجه به اینکه ایران هرگز به اسراییل حملهی نظامی نکرده است، این به اصطلاح معنایی جز حملهی پیشگیرانه نمیتوانست داشته باشد یعنی نقض صریح تمام هنجارهای بینالمللی. اسراییل در این مسیر در دو سال اخیر گرفتار انزوای بیشتر شده است (بنگرید به مقالهی دیگری از هاآراتص: «نتانیاهو شرط ایراناش را باخت ولی قمار بعدیاش ممکن است فاجعهبار باشد»). توافق هستهای بخشی از مسیر انزوای بیشتر اسراییل در منطقه را فراهم کرده؛ ولو همزمان آمریکا میلیاردها دلار – گرفتیم در ازای ساکت کردن اسراییل در برابر توافق هستهای – به اسراییل کمک کند (وزیر خارجهی بریتانیا هم اسراییل را متهم کرده که تحت هر شرایطی به دنبال رویارویی با ایران است؛ بنگرید به خبر ایندیپندنت).
عربستان سعودی را میتوان مهمترین نمایندهی شیخنشینهای همسایهی ایران، سلفیها و تکفیریهایی دانست که شکلهای بسیار خشنشان طالبان، القاعده و داعش هستند. اما عربستان سعودی به قدر اسراییل اعتماد به نفس و توانایی نظامی و امنیتی ندارد. لذا هر چند به اندازهی اسراییل در تمام این سالها در رابطهی میان ایران و غرب کارشکنی کرده، اکنون گزینههایاش از گزینههای اسراییل هم محدودتر میشود و ناگزیر خواهد بود این واقعیت جدید منطقه را بپذیرد. عربستان سعودی از جمله مروجان این فرضیه بوده است که ایران در پی ایجاد امپراتوری شیعی در منطقه است یا مسبب جنگهای شیعه و سنی. برای کشوری که مهمترین تأمینکنندهی مالی القاعده، طالبان و داعش بوده (بنگرید به مقالهی ایندیپندنت دربارهی پیوند عربستان سعودی و داعش) و بسیاری از اعضای این گروههای تکفیری ریشه در عربستان سعودی و سیاستهایاش دارند، این ادعای شگفتی است. دقت کنید یک سویهی دیگر این اتهامات ترویج تروریسم است با تکیه بر نقش حزبالله لبنان و حماس در فلسطین. اما در سالهای اخیر به ویژه به تغییر لحن دولت اوباما و فاصله گرفتن از ادبیات سیاسی مسلطی که عمدتاً ساختهی جمهوریخواهان افراطی بود، دیگر نمیتوان به آسانی فرضیهی سلطهطلبی شیعی ایران را – به ویژه پس از ظهور داعش – به این سادگی جا انداخت. اوباما این را برای اعراب روشن کرد که مشکل آنها نه دعوای سنی و شیعه به رهبری ایران است نه برنامهی هستهای ایران (بنگرید به روایت گاردین از جلسهی کمپ دیوید اوباما با رهبران عرب). از همین نقطهی عزیمت مهم است که آمریکا میتواند با ایران بر سر یک میز بنشیند. همین نکته – همین عبور – است که باعث خشم نومحافظهکاران، اسراییل، عربستان سعودی، مخالفان ایرانی نظام جمهوری اسلامی که سرسختانه مدافع سیاست تحریم و گزینهی تغییر رژیم هستند شده است. تفاوت بزرگ عربستان سعودی با بقیهی مخالفان این است که عربستان سعودی واقعیتهای سیاسی را سریعتر دریافته است ولی اعتماد به نفس کافی را برای استمرار سیاستهای تخریبی آشکار ندارد. از همین روست که عادل الجبیر وزیر خارجهی جوان عربستان سعودی رسماً توافق هستهای را پذیرفته و دولت خود را متلزم به تبعات و عواقب آن میداند (مشخصاً بنگرید به «با عربستان چه باید کرد؟» از محمد مهدی مجاهدی در دنیای اقتصاد).
همهی این مخالفان یک جا به هم میرسند و آن هم نامطلوب دانستن توافق هستهای است هر کدام به دلایل و علل مختلف. هیچ کدام از آنها روحانی و دولتاش را خوش نمیدارند. هیچ کدام تغییر گفتار و رفتار دولت روحانی را نه مطلوب میدانند نه صادقانه. مهمترین قایل این موضع هم نتانیاهو بود که در ابتدای کار روحانی او را گرگی در لباس میش توصیف کرد و بعدتر ایران را از داعش بدتر دانست و امروز هم هنگام اسم بردن از ایران آن را به طعنه «دولت اسلامی» میخواند که یادآور داعش باشد. این مخالفان چهارگانه به شیوههای مختلف مانع تحقق وعدههای مختلف حسن روحانی هستند.
در کنار تمام اینها البته کسانی هم یافت میشوند که با این توافق مخالفاند ولی دغدغههایشان لزوماً از جنس دغدغههای مخالفان بالا نیست. شاید بتوان شماری از کسانی را که مایل هستند حقوق بشر به عنوان مهمترین اولویت در مذاکرات ایران و غرب مطرح باشد، در زمرهی این مخالفان تلقی کرد. این مخالفان به زعم نگارنده به موضوع و مضمون مذاکرات اعتنای چندانی ندارند. موضوع مذاکرات برنامهی هستهای است نه حقوق بشر. این اصرار سماجتآمیز بر طرح هر مطالبهای در هر موقعیتی و در خلال هر بحثی حاکی از عدم واقعبینی سیاسی است. از شرح بیشتر در این مورد صرفنظر میکنم به این دلیل که توجه آنها عمدتاً معطوف به موضوع دیگری است.
حدسهایی دربارهی پیامدهای مثبت توافق
آنچه میآید تحلیلی از جنس حدس است (مانند هر تحلیل دیگری) به این معنا که این حدس ابطالپذیر است. یعنی میتوانم نشان بدهم تحت چه شرایطی حاضرم دست از این ادعا بکشم. بر خلاف برخی از مخالفان این توافق (یا بدبینان به آن) که مدعیاتشان عموماً ابطالناپذیر است و تقریباً محال است که دست از مدعیاتشان دربارهی جمهوری اسلامی و دولتمردان مختلفاش (از آیتالله خامنهای گرفته تا هر کس دیگری شامل هاشمی رفسنجانی، محمد خاتمی، میرحسین موسوی و حسن روحانی) بکشند. برای آنها همه سر و ته یک کرباساند چون «ساختار» این نظام همین است و شاکلهاش عوض نمیشود و آیندهاش مقهور و محبوس گذشتهی پرعارضهاش خواهد ماند. حدس نگارنده مبنی بر مثبت بودن پیامدهای این توافق میتواند از جمله به شیوههای زیر ابطال شود: در صورتی که تخلفی از مفاد توافق در طرف مقابل صورت نگیرد و ایران از توافق تخلف کند حدس نگارنده ابطال میشود؛ همچنین در صورتی که در انتخابات بعدی امکانها و فرصتهای مدنی دچار قبض بیشتری شوند و کیفیت زندگی مردم به تبع آن بدتر از وضع فعلی شود، باز هم حدس نگارنده ابطال میشود. این امکانها هم رخ دادنی هستند و وقوعشان محال نیست. شرط واقعبینی همین است که به این امکانهای منفی هم توجه داشته باشیم بدون اینکه اجازه بدهیم امکانهای محتمل عقلانی بودن تحلیلها را مخدوش کنند (دربارهی روایتهای آمریکاییان مخالف توافق هستهای و امتناع آنها از در نظر گرفتن امکانهای مثبت و منفی حفظ توافق یا شکست آن، بنگرید به مقالهی آتلانتیک: «چرا توافق با ایران منتقدان اوباما را این اندازه عصبانی میکند؟»).
توافق هستهای ایران با غرب سرآغاز چرخش سیاسی و دیپلماتیک مهم و بیسابقهای در تاریخ سیاسی ایران و غرب نیست بلکه ادامهی چرخشی سیاسی است که مدتی از آغاز آن گذشته است (بنگرید به: مقالهی محمدمهدی مجاهدی در روزنامهی ایران: «تولد خاور میانه جدید بر محور ایران»؛ و همچنین مصاحبهی فوقالذکر با روزنامهی ایران). دلایل و علل چرخش سیاسی جمهوری اسلامی بر خلاف مدعیات مخالفان توافق، تحریمها یا انحصاراً تحریمها نبوده است. تحریمها سهمی در هدایت مذاکرات داشته است ولی همزمان صدمهی مهمی به متن جامعهی ایرانی، مردم طبقات مختلف اجتماع و به ویژه جامعهی مدنی زده است. تحریمها از مردم ایران به مثابهی سپری انسانی در مناقشهی سیاسیاش با ایران سود جسته است درست همانطور که تا قبل از روی کارآمدن حسن روحانی و به ویژه در دورهی محنت ریاست جمهوری محمود احمدینژاد هم نه تنها مردم بلکه کل کشور و حتی حاکمیت سیاسی جمهوری اسلامی (از جمله شخص آیتالله خامنهای) سرمایهی خیرهسری او بود. البته بخشی از این خیرهسری و دلیری همانا اشتباه استراتژیک جانبداری آشکار بعضی از مقامات عالی نظام از محمود احمدینژاد در اوج تنشهای داخلی و صدمه دیدن جدی مشروعیت او بود.
این توافق چشماندازهای سهگانهای دارد: بدبینی و سوءظن مفرط، خوشبینی سادهاندیشانه و واقعبینی (تحلیل تئوریکتر و مبسوطتر این نکته در مصاحبهی فوقالذکر روزنامهی ایران آمده است؛ در ویرایش نخست این مطلب، ارجاع از قلم افتاده بود).
جنبش سبز: واقعبینی سیاسی و حیات جامعهی مدنی
بدبینان این توافق را باعث تقویت حاکمیت و پیدا کردن اعتماد به نفس دوباره میدانند که باعث دلیری آنها در رفتارهای فراقانونی و ضد حقوق بشر میشود. دوم، خوشبینان آن را آغاز گشوده شدن درهای بهشت میدانند که پس از آن ناگهان قرار است همهی آزادیهای سیاسی و مدنی با دوستی با آمریکا از راه برسند. هر دو گروه از واقعبینی فاصله دارند. بدبینان به گذشته نگاه میکنند ولی قابلیتهای جامعهی مدنی را دست کم میگیرند و توجه ندارند که نفس به ثمر رسیدن این توافق نتیجهی روی کار آمدن حسن روحانی است. روی کار آمدن حسن روحانی، از جمله، بدون پایمردی میرحسین موسوی و مهدی کروبی و ایستادگی آنها در انتخابات ۸۸ میسر نمیشد. اگر موسوی و کروبی بر دفاع از رأی مردم اصرار نمیکردند، صندوق رأی در سال ۹۲ تبدیل به ناموس و حق الناس نمیشد. هم روی کار آمدن روحانی و هم حصول توافق هستهای از پیامدهای مستقیم انتقال جنبش سبز به لایههای درونی زندگی جامعهی مدنی در ایران بود. در برابر آن گزینههای دیگر یعنی رییس جمهور شدن سعید جلیلی و گره خوردن مذاکرات، افزایش تحریمها و شدت گرفتن خطر حملهی نظامی و بالا گرفتن تنشهای کلامی و پرخاشجویی امثال سعید جلیلی و محمود احمدینژاد اگر باعث بن بست مذاکرات نمیشد بیشک مسبب تداوم تنشها میشد. جنبش سبز جنبشی تصحیحی بود؛ هدف اساسی و محوری جنبش سبز نه ضدیت با نظام جمهوری اسلامی بود و نه براندازی آن (درست بر خلاف تصور و توهم دلواپسان داخلی و مخالفان خارجی جمهوری اسلامی). موضوعیت جنبش سبز در این بخش از تحلیل به این است که عمدهی بدبینان جنبش سبز را شکستخورده میدانند و شکستاش را در محقق نشدن تغییر بنیادین نظام جمهوری اسلامی میدانند. این برداشت از جنبش سبز از همان ابتدا با مخالفت رهبران جنبش سبز مواجه شده بود.
خوشبینان تحلیلشان منسلخ از واقعیتهای سیاسی روی زمین در داخل ایران، در منطقهی خاور میانه و جهان است (دربارهی پیامدهای گستردهتر توافق بنگرید به مقالهی محمدمهدی مجاهدی در روزنامهی دنیای اقتصاد: «پیامدهای فراتر از توافق هستهای»). ولی خوشبینانی که در حقیقت در خیال غوطهورند مستمسک بسیار خوبی هستند برای بدبینانی که میکوشند خیالاندیشی و آرزواندیشیشان را با فرافکنی و یکی گرفتن خوشبینان با واقعبینان بپوشانند. خوشبینان را به سادگی میتوان نقد کرد و حتی به استهزاء گرفت لذا اگر بتوان در اذهان عمومی جا انداخت که عدهای که واقعگرایانه به سیاست ایران مینگرند در واقع فرقی با خوشبینان و خیالبافان ندارند (و این کار را نه با استدلال بلکه با شبیهسازی و بازی با ناخودآگاه مخاطب میتوان انجام داد)، بخشی از پروژهی عدهای از بدبینان که اهداف سیاسی (و منافع مالی) در مخالفت با توافق هستهای دارند تأمین میشود.
نگاه واقعگرایانه به توافق هستهای حصول این توافق هستهای را یک گام بزرگ میداند که میتواند با گامهای بزرگتر دیگری در سیاستهای خارجی و داخلی جمهوری اسلامی همراه شود. توافق هستهای تضمین ابدی موفقیت حسن روحانی و دولت او نیست ولی جایگاه او را به شکل بیسابقهای در داخل و خارج ایران ارتقاء داده است؛ درست همانطور که برای اوباما تبدیل به میراثی ماندگار خواهد شد. تقویت دولت حسن روحانی در درازمدت باعث نزدیکتر شدن جامعهی مدنی به دولت و کاهش شکاف میان دولت و مردم خواهد شد. از همین رهگذر این نزدیکی باعث افزایش مشروعیت کل نظام جمهوری اسلامی میشود که برای کسانی که جمهوری اسلامی را تجلی شر مطلق میدانند ناگوار است. ایجاد حس نومیدی در مردم امیدواری که از این توافق شادند باعث ایجاد تردید در میان مردم عادی جامعه میشود. این مردم بخش مهمی از جامعهی مدنیاند. سست کردن پایههای امید در قالب تحلیلهای بدبینانه و یأسپراکنی – به رغم این موفقیت بیسابقهی دیپلماتیک به چشماندازها و امکانهای فعال شدن جامعهی مدنی در برابر مخالفان داخلی و خارجیشان آسیب جدی میزند.
توافق هستهای، از منظری رئالیستی منجر به اضمحلال فضای سیاسی و مدنی داخل ایران (و به روایت بعضی در حادترین شکل، تبدیل شدن ایران به عربستان سعودی) نمیشود. مهمترین دلیل در نفی و نقد این موضع بدبینانه هم سابقهی تاریخی ایران و جامعهی مدنی ایرانی است و هم امکانهای متعدد و متکثر پیش رو. پس از انتخابات سال ۸۸، جامعهی ایرانی همزمان با عظیمترین مقاومت مدنی و مردمی تاریخ ایران پس از مشروطه و همچنین با یکی از عریانترین نمونههای سرکوب سرسختانه و مصرانه مواجه بود. اما هاضمهی مدنی و سیاسی ایران هم نیروی اصلی جنبش سبز و الگوی تصحیحی آن – به معنای انتقال سیاست به زندگی روزمره – را در سایهی اصول محوریاش حفظ کرد و هم در برابر سرکوب شدید مقاومت حیرتآوری نشان داد. به رغم انسداد جدی فضای سیاسی پس از کنار رفتن محمود احمدینژاد، روی کار آمدن حسن روحانی مهمترین قرینه و بینه بر زنده بودن جامعهی مدنی و روییدن آرام بذر آبیاریشدهی جنبش سبز برای حفاظت و صیانت از صندوق رأی بود.
سخن آخر
واپسین نکته، ستون فقرات مقاومت مدنی مردم ایران و همچنین جنبش سبز است: توانایی ایران برآمده از ملت ایران است نه از دولت و حاکمیت سیاسی. دولت و حاکمیت سیاسی وامدار ملت است و هنگامی مشروعیت و اعتبار دارد که ملت پشت آن بایستند. آنچه که در دو دههی گذشته برای عراق اتفاق افتاد و عواقب ویرانگرش را امروز در سوریه هم شاهد هستیم، این بود که در برابر امثال کنعان مکیه و فؤاد عجمی کسی در میان جامعهی مدنی عراق نبود که ایستادگی کند و پاسخی دندانشکن به آنها بدهد. تمام عراق خلاصه شده بود در حاکمیت حکومت صدام. اما در برابر همتاهای ایرانی کنعان مکیه و فؤاد عجمی، دهها ایرانی، دهها ایرانی غیر دولتی و برآمده از جامعهی مدنی هستند که تباهی و خباثت آن شیطنتها و دروغپراکنیها را آشکار میکنند. تحریمهای فلجکننده و کمرشکن ابداع آمریکاییها نبود: امثال کنعان مکیه در ابداع و گستردن آن سهم جدی داشتند و امروز هم دارند. یکی از امکانهای تخریب آیندهی سیاسی ایران این است که مخالفان غیرمدنی ایران فعال شوند و با بحرانآفرینیهای منطقهای و داخلی سیاستی به ریل بازگشته را به سوی فشل شدن ببرند. ایرانیان باید در برابر این امکان حساس و هوشیار باشند.
[انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, جنبش سبز, دربارهی اسراييل, مداخلهی بشردوستانه] | کلیدواژهها: , توافق هستهای, جان کری, جواد ظريف, حسن روحانی, دلواپسان, لوزان, ميرحسين موسوی, وين, پروندهی هستهای ايران, ژنو
افشردن جان در بوتهی امید

امروز روز عجیبی است. سالگرد ۲۵ خرداد است. سالگرد درخشانترین جلوهی حرکتی مردمی است که نه به خیال من که به گواهی هر کسی که تاریخ معاصر ایران را میداند، بیسابقه است. نقطهی اوج اتفاق ۲۲ خرداد، جایی که مردم میرحسین موسوی و او مردم را کشف کرد و یکی آینهی دیگری شد، همان واقعهی ۲۵ خرداد است. اما این نقطهی امید را داشته باشید تا توضیح بدهم که این نقاط عطف چرا برای ما مهم هستند.
در این سالهایی که گذشت به ویژه در این چند سال ریاست جمهوری حسن روحانی یک نکته را به عیان دیدهام و همچنان میتوان به قوت بگویم تصویری واقعی است از ایران امروز: کشمکش بر سر هیچ! این «هیچ» را بخوانید «قدرت محض و صرف». نشانههای این کشمکش در سیاست ایران نه یکی دو تا که بیشمار است. کافی است سخنان حسن روحانی را در موارد متعدد مقایسه کنید با واکنشهای تقریباً فوری و متعددی که در برابر یا به موازات سخن او اظهار میشود. هیچ ضرورتی هم ندارد کسی وارد جزییات شود و مثلاً دربارهی لغو کنسرتها یا تحریمها یا ممنوعالتصویر بودن خاتمی یا هر ماجرای ریز یا درشت دیگری مصداق نشان بدهد. واقعاً این مصادیق گاهی به چیزهای بسیار بیاهمیت و پیشپاافتادهای فروکاسته میشود و همین چیزهای فرعی و بلاموضوع واقعاً برای کسانی که الم شنگه به پا میکنند، موضوعیت دارد. این تصویر، تصویر ناامیدی است. عدهای درست در مقابل همان چیزی که به مردم امید میدهد میخواهند بگویند بیهوده دلتان را خوش نکنید؛ آب از آب تکان نخورده. همه چیز دست ماست. خوب باشد! همه چیز دست شما، همه چیز مال شما! آخرش چی؟ گرفتم خانه را خراب کردید، گرفتم سقف این خانه را بر سر ما – یا کسانی که خیال میکنید با آنها میجنگید – ویران کردید. حواستان هست که این سقف سر خودتان هم خراب میشود؟ حواستان هست که شاید ما – یا ملتی که امیدی دارند و دل از امیدشان نمیکنند – اولین قربانی آوار شدن این سقف روی سرشان باشند، ولی بعد از ما شما هستید که فرو خواهید رفت؟ میارزد؟ یعنی زیر پا له کردن هر کسی که مثل شما فکر نمیکند، میارزد به اینکه شما خودتان هم نفله شوید؟ این «شما»، همین شمای امروز نیست که فلان منصب و جایگاه به دستتان میافتد یا از دستتان میرود. این «شما» این یا آن جناح سیاسی نیست. این «شما» همان انسان است، همان نسل آینده است و همان فرزندان شما هستند که به خود خواهند آمد و میبینند که نه دنیا دارند و نه آخرت. ناگهان میفهمند که هیچ ارزشی، هیچ اخلاقی و هیچ قانونی حتی همانها که خودتان وضعاش کردهاید برای شما که نه برای هیچ کس دیگر محترم نیست.
این شبح ناامیدی را که میبینم و میگذارمش کنار آن سایهی امید که جانسختانه با این تصویر سمج طاقتآزمایی میکند و امیدش را مثل جویباری حتی زیر خاک روان میکند، جایی در سکوت آرام میشوم. اما ملال و دلزدگی به جای خود است. گرفتم که منِ راقمِ این سطور جایی نشسته باشم که اولین قربانی بلاهت این قدرتطلبی خیرهسرانه نباشم. اما شما که هستید، فرزندان شما که قربانی میشوند، دیگری که قربانی میشود. شما – همین شمایان که میخواهید راه نفس کشیدن ما را ببندید – نابود میشوید. مسأله تشخیص متخبرانه و متکبرانه نیست که بگویم من – یا امثال من – مصلحت شما را بهتر تشخیص میدهد. حتما شما – همان شمایان که کار روزمرهتان شده است «روکمکنی» و «خیط کردن» این و آن که در قدرت هستند و حتی نیستند – مصلحتی را تشخیص میدهید. حتماً منطقی برای خودتان دارید ولی این منطق نه در آن دوران هشتسالهی کذایی و نه در این چند سال پس از افول ستارهی ناکام آن چهرهی محبوب و اینک منفورتان، راهی به جایی نبرده. اصلاً لازم نیست کسی دیگر از بیرون به شما بگوید آن راه خطا بوده. خودتان میدانید و میفهمید. پس چرا این همه اصرار که بودنتان را با نبودن دیگری میخواهید ثابت کنید؟
یادم نیست در این چند روز گذشته جایی کسی نوشته بود (هر چه به ذهنام فشار میآورم نه در خاطرم هست و نه نشانی از آن مییابم) که این «سبزها» همیشه از روایت خودشان گفتهاند و همیشه مظلومنمایی کردهاند و روایت دیگری را ندیدهاند و نخواندهاند یا آن را مسکوت گذاشتهاند. با خودم فکر کردم دیدم شاید این حرف برای عدهای درست بوده باشد ولی برای عدهای دیگر خطاست. یعنی تحلیلی خلاف واقع است. عدد و رقم و آمار نداریم. من ندارم؛ مطمئن هم نیستم دیگری داشته باشد ولی این «سبز» که من فهمیدهام و با آن زیستهام بنایاش یک چیز ساده بود: پیروزی ما شکست دیگری نیست. به همین سادگی و صراحت. کسی که این تصریح را ندیده باشد و اصرار کند که «سبزها» دنبال حذف دیگری بودند یا خودش را دارد فریب میدهد یا گرفتار خیالات است. مطمئن هستم کسانی در میان «سبزها» هم بودهاند و هستند که فکر میکنند راه پیروزی ما – این «ما»ی جمعی امیدوار – از حذف و نابودی دیگری میگذرد (چه این دیگری اقلیت باشد چه اکثریت). اما، این امید که بذر هویت ماست، به گفتهی آن میر دلاور، راهاش زندگی کردن است. همین زیستنی که مدام و بیوقفه جویبار آراماش را میکوشند گلآلود کنند. آخرش چه؟ چه سودی از این همه اصرار بر خوار کردن دیگری میبرید؟ این همه سال که تمام هنرتان تحقیر غیر بود، عزت یافتید؟ از ذلیل کردن و به زنجیر کشیدن و به تبعید فرستادن چه طرفی بستید؟ چه شد که باز هم پاشنهی در قدرت دقیقاً همانطور که خواستید نچرخید؟ بالاخره آدم عاقل از یک سوراخ بیتدبیری هزار بار نباید گزیده شود. چرا این همه خیرهسری؟ چرا خانهی خودتان را بر سر خودتان خراب میکنید؟ مگر چند روز دیگر قرار است در این دنیا بر قرار باشید؟ آخرش شکار مرگ نیستید؟
این قصه، ضرورتاً – یا شاید هم اصلاً – قصهی رویارویی مرد و نامرد نیست. حکایت نبرد فرشته و اهریمن نیست. حکایت ماست: همهی ما که با خود در میآویزیم بی آنکه ببینیم کجا تیشه به ریشهی خود میزنیم:
مرد چون با مرد رو در رو شود | مردمی از هر دو سو یکسو شود
تا به حال کسی نفهمیده که مردمی، انسانیت چگونه آرامآرام دارد عقب مینشیند؟ بله، شکی نیست که مردمی، بشریت، امید، جانسختی مصرانهی آدمی هنوز تسلیم این موج نفرت و بلاهت نشده است ولی یادمان باشد که ممکن است بشود. اگر همین حوالی ایران را نگاه کنید نمونه بسیار است که شده است. باز هم ممکن است بشود. کی قرار است دست بردارید از ستیزه با خود به نام ستیزه با دیگری، با ما، با هر که غیر از ما؟ کی حالتان خوب میشود؟ «کی مهربانی باز خواهد گشت»؟
[اميدانه, انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, دربارهی ميرحسين موسوی] | کلیدواژهها: , اميد, جنبش سبز, حسن روحانی, خاتمی, ديگریستيزی, سايه, ميرحسين موسوی, نااميدی
مقام اصلی ما گوشهی خرابات است…

این یادداشت را به دعوت رضا شکراللهی، دوست دیرین وبلاگستانی، نوشتهام.
وبلاگ را همان نخستین سالی که به لندن آمدم کشف کردم ولی مدتی طول کشید (چند ماه یعنی) تا مرتب شروع کنم به نوشتن. ابتدای کار واقعاً چیزی نبود جز برادههای یک ذهن آشفتهی به شدت درگیر شعر و موسیقی و ادبیات کلاسیک فارسی. وقتی میگویم برادهها، یعنی به معنی دقیق کلمه، براده. چیزهایی که فقط حاصل بازی کردن با کلمات و بیان بیپرده و عریان هر چیزی بود که از ذهنم میگذشت. بسیاری از این برادهها واقعاً دور ریختنی بودند ولی ثبت شدند. بعدتر که حلقهی ملکوت شکل و هویت پیدا کرد – و در روزگار اوج وبلاگها این اتفاق افتاد – ملکوت هم مسأله پیدا کرد. هر روز درگیر چیزی بودم/بودیم. حرف میزدیم. دعوا میکردیم. نزاع و جدال قلمی کم نداشتیم. بعضی از مجادلهها معنا داشتند؛ بعضیها هم پاک بیمعنا. ولی هر چه بود تمرین خوبی بود. ما هم دور هم جمع بودیم و از حال هم باخبر(تر) بودیم.
این بدیهیات را که کنار بگذاریم، برای من ملکوت، همانی بود و هست که گاهی اوقات از خلال ناماش بیرون میزند: پیوند با شعر و ادبیات (امتدادش بدهی به فلسفه یا عرفان هم میرسد). دربارهی چهرههایی که به شکلی در زندگی من و نحوهی فکر کردنام – آن روزها – اثر عمیق گذاشته بودند، پیشتر نوشتهام. حالا هم بعضی از اینها هنوز هستند و یک لایهی زیرین و کمابیش صلبی آن زیرها ایجاد کردهاند. بعضیهاشان با زلزلههای معرفتی فروریختهاند یا صلابتشان را از دست دادهاند؛ بعضیها ولی هنوز همچنان هستند.
سیاست در سالهای نخست ملکوت بیشتر برای من تفنن بود؛ تفننی که حاصل دوران گشودگی مطبوعاتی دورهی خاتمی بود. اما از همان سال ۲۰۰۳ که مشغول دورهی فوق لیسانسام بودم، دغدغهی جدیتر گرفتن سیاست به مثابهی علم آرامآرام این نگاه تفننی را کنار میزد. الان هم اگر کسی به آن روزها برگردد شاید به سادگی چهرهی دانشجویی که با اعتماد نفس – شاید زیادی – کار دانشجوییاش را خیلی جدی میگیرد (شاید جدیتر از متعارف) مشهود است. آن روزگار، روزگار دانشجویی بود. بیشتر در حال آموختن بودم. فکر میکنم علاوه بر اینکه گاهی اشتباه میکردم، شتابزده حرف میزدم و عجولانه فکر میکردم، بعضی راهها را درست میرفتم. تردیدی ندارم که تصادف و برخورد با آدمهایی که مسیر علمی و دانشگاهی مرا تغییر دادند، از بختهای بزرگ زندگی من بود. همهی اینها را میشود در همین ملکوت پیگیری کرد.
چهار اتفاق مهم ملکوت را هم تغییر داد؛ هر کدام به شکلی بنیادین. یکی ازدواج بود که طبعاً برای هر کسی تغییری است مهم. دیگر نمیشد هر چه از خیالام میگذشت را به سادگی و بدون فکر کردن به جوانباش بنویسم. اینکه یکی که شریک زندگیات است و برایات عزیز است، آینهای پیش رویات بگذارد و عیوبات را نشانات بدهد، این فرصت را به تو میدهد که آرامآرام لغزشها را اصلاح کنی. وبلاگ میدان آزمون این خطاها بود. اتفاق بعدی، انتخابات ۸۸ بود که به گمانم زندگی بیشتر ایرانیها را – داخل و خارج کشور – به نحو بازگشتناپذیری تغییر داد. نوشتههای سال ۸۸ وبلاگام به خوبی گویای این تغییر است. خلاصهاش همان است که میرحسین موسوی، در بیانیهی ۱۱، گفته بود: سالخوردگان را جوان و جوانان را پخته کرد. این فرایند ناگهانی را به خوبی در ملکوت میتوان دید. ملکوت هم در این دوران پختهتر شد. سومین اتفاق تولد دخترم ترنج بود. با ترنج زندگی من به قبل و بعد از او تقسیم شد. هر چقدر دربارهاش بنویسم کم است. ولی دخترم نقطهی عطف زندگی من و ملکوت بود. اتفاق چهارم اتفاقی طولانی و کشدار بود: از سال ۲۰۰۷ آغاز شد و هنوز ابعاد زیادی از آن نقطهی آغاز ادامه دارد. سال ۲۰۰۷ دورهی دکتریام را آغاز کردم. سال ۲۰۱۱، رسالهام را تحویل دادم. ژانویهی سال ۲۰۱۲، پیش از تولد ترنج از رسالهی دکتریام دفاع کردم و چند ماه بعدش اصلاحات نهایی متن رساله تمام شد و در واقع نسخهی تقریباً نهایی کتابام آماده شد. سپتامبر ۲۰۱۴ کتابام متولد شد. طبعاً انتشار اولین اثر حرفهای و علمی هر آدمی میتواند زندگیاش را تغییر بدهد. این تغییر خواسته یا ناخواسته رفتار وبلاگی آدم را هم تغییر میدهد. زندگی علمی من – که بخش عمدهاش در تحصیل علوم سیاسی و روابط بینالملل گذشت – اثرش در ملکوت هویداست. اما دانشاندوزی فقط دانش دانشگاهی نیست. گاهی اوقات حاشیهها چیزهایی را بر متن تحمیل میکنند یا بر آن اثر میگذارند.
این چهار اتفاق هم به نوعی به ملکوت مرتبط بودند و هم در آن منعکس. ولی جدای اینکه ملکوت به سنجیدهتر کردن و صیقل دادن بعضی از فکرها کمک کرد و نقطهی تعادلی شد، یک خصلت ملکوت تقریباً هیچ تغییری نکرد. شعر و موسیقی همچنان بخش جداییناپذیر ملکوت باقی ماندند. الان هم بسیاری اوقات ملکوت برای من پیوند خورده است با شعر و موسیقی حتی وقتی که بحثهای خشکتر و عبوستر علمی یا نظری میان نوشتههای مربوط به شعر و موسیقی پدیدار میشوند.
وبلاگها با رشد سرطانی شبکههای اجتماعی (از فرندفید بگیرید تا گوگلریدر، و بعداً فیسبوک، توییتر و گوگل پلاس) دچار بحران شدند، ولو موقتی. اما همچنان فکر میکنم وبلاگها از حیث ثبات، پایداری و امنیت زمین محکمتری دارند. پیشتر یک بار دربارهی بیثباتی شبکههای مجازی که ولایت و اختیارشان به دست دیگری است نوشته بودم. حالا هم به این بهانه – و به بهانهی سقوط و افول عنقریب فرندفید پس از گوگلریدر – تکرار میکنم که هر چند شبکههای وب ۲.۰ امکانات تازهای به کاربر/مخاطب میدهد و بسیار زندهتر است از وبلاگ، ولی همیشه در گرو اختیار و تصمیم صاحبانی است که هیچ تعهدی برای استمرار آن پلتفرم ندارند. این برای همهی ما صادق است. راهاش این است که هر کسی حتیالمقدور خودش دامنهای و وبلاگی داشته باشد. برای همه شدنی نیست. شاید ضروری هم نباشد. بسته به این است که چه میخواهی بگویی و بنویسی. کلیدش این است که هر وقت هر چه خواستی بتوانی بگویی و کسی نتواند لگام به دهانات بزند که چنین و چنان مگو. وبلاگ فرصتی بود برای رهایی از اختناق. هزار و یک آفت و بلیه هم البته داشت؛ کمتریناش شهوت سخن گفتن مفرط و جار و جنجالهای بیهوده (و البته بیماری و توهم مریدبازی و مریدپروری). ولی اینها کف روی آب بود (و هست). این مشکل اگر در وبلاگها بود، در شبکههای وب ۲.۰ صد برابر شد و مهارناپذیرتر.
وبلاگ همچنان برای من از سایر فضاها قابلاعتمادتر و استوارتر است به نسبت. در تمام این ۱۲ سالی که دامنهی ملکوت سر پاست، خیلی به ندرت پیش آمده که کل دامنه دچار اختلال شود به جز در مواردی که مشکلات فنی وجود داشته و از عهدهی من خارج بوده. این ثبات و استمرار یعنی هر کدام از ساکنان ملکوت تقریباً همیشه دریچهای داشتهاند برای بیان فوری و بی سانسور هر چه که فکر میکردهاند. این مزیت و امکان کمی نیست. ملکوت شاید همیشه چنین نماند و شاید هم چند سال دیگر به هر دلیلی کرکرهاش (کرکرهی خود وبلاگ ملکوت نه لزوماً بقیه) پایین برود ولی این بایگانی همچنان میماند. من با ملکوت خطا بسیار کردهام. تجربههای بسیار اندوختهام و دوستان بسیار زیادی یافتهام که بعضی از آنها از دلنوازترین دوستانی هستند که همیشه داشتهام. ولی وبلاگ زنده است تا زمانی که حرفی برای گفتن داشته باشیم و مخاطبی در این فضا برای این حرفها وجود داشته باشد.
پ. ن. کسی را به نوشتن دعوت نکردم چون واقعاً چنان زیر فشار کار و مشغلههای روزمره هستم که نوشتن همینها فقط در مسیر رسیدن به خانه در قطار برایام میسر شده.
[انتخابات ۸۸, تأملات, جنبش سبز, وبلاگستان] | کلیدواژهها: , انتخابات ۸۸, ترنج, حلقهی ملکوت, خطاکاری, ملکوت, ميرحسين موسوی, وبلاگستان
سلامت همه آفاق…

۱. بدیهیترین چیزی که به ذهن هر انسان منصف و سالمی میرسد این است که «آنکه او امروز در بند شماست | در غم فردای فرزند شماست» و این «شما» آن زندانبان و آن آمر حبس و حصر است. پس تمامی مسؤولیت هر حادثهای که بر آن زندانی عزیز، آن یوسف قبادریدهی غیرت برادران، یکسره بر دوش هماوست. اما آنچه که این روزها خبرش میرسد نباید خلاصه شود در مرثیهسرایی یا نوحهخوانیهای عاطفی و شعرهای سوزناک سرودن. کار ما، کار آزادی و آزادیخواهان و عدالتجویان، از نق و ناله پیش نمیرود.
۲. اما میرحسین موسوی بیمار است؟ لابد تناش به عارضهی جسمانی مبتلاست. کم یا افزون، بیگمان رنجی عارض تنِ او میشود. نکته اما ظریفتر از این حرفهاست. آنها که از میان دوستداران او ناله به عرش میرسانند، نباید از یاد ببرند که در این سرزمین آنکه از همهی ما سالمترست بیگمان همان میرحسین موسوی است به یک دلیل بسیار روشن: او تن به ظلم نسپرده است. او سر تسلیم در برابر بیداد فرو نیاورده است (نشانه ی روشناش نامهی آیتالله حائری و حمله به زندانیان اوین است). یعنی در اندیشه و روان میرحسین موسوی عدالت و آزادی همچنان یکپارچه و درست و سالم باقی مانده است. ما بیگمان بیشتر آسیبدیدهی این آفتایم تا او. دغدغهی سلامت جسم موسوی نباید ما را از این نکتهی مهم غافل کند که ایران همچنان زندانی است بزرگ برای یکایک ما. ایران همچنان آفتزده است و مردماناش رنجور ستم و بیداد. هر اندازه هم که روزنههایی از امید و تدبیر گشوده شده باشد، باید به یاد داشت که در حصر بودن موسوی و رهنورد و کروبی نمادی است از آن زندان بزرگتر.
۳. این اخبار پیش از این هم بوده است و تا روزی که این بند گسسته شود و حبس شکسته، باز هم از این اخبار خواهند بود. چیزی که ما نباید از یاد ببریم این است که سخن همگی ما همان است که بود: برای بازگشت عزت و آزادی کافی است دیگر به مردم بزرگی نفروشند و دروغ نگویند. کافی است کمی خویشتن خویش را – آن زندانبان و زندانبانان فرودست و زبردست – در آینه ببینند. درد موسوی و ما، درد آنها نیز هست اگر نیک بنگرند. پس سلامت موسوی، تنها سلامت موسوی نیست. سلامت ما نیز هست. سلامتِ دشمنان و بداندیشان او نیز هست. درد موسوی، درد انسان است نه درد منصب و مسند.
۴. اول و آخر کلام آنکه این سیاست فربهی را که موسوی مسیرش را در ایران تغییر داد نباید با شاعرانگی خالی از حکمت و فرزانگی یا مرثیهسرایی و ناله و اندوه، به سیاستی روزمره و مبتذل تبدیل کرد. لازمهی این کار خودشناسی است: چو موج مستِ خودی باش و سر به توفان کش | تو را که گفت که بنشین و پا به دامان کش. در خانه اگر کس است یک حرف بس است.
[انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز, حبس, حصر, سلامت, ميرحسين موسوی
یه شبِ مهتاب…

«وضعیت کشور امروز چون رودخانه خروشان و عظیمی است که سیلابهای تند و حوادث گوناگون باعث طغیان و گل آلود شدن آن شده است. راه آرام کردن این رودخانه بزرگ و روشن ساختن و زلال کردن آب آن در یک اقدام سریع و عاجل امکان پذیر نیست. اندیشیدن باین گونه راه حلها که عدهای توبه کنند و عدهای معامله کنند و بده و بستانی صورت گیرد تا این مشکل بزرگ حل شود عملا به بیراهه رفتن است.»
– میرحسین موسوی؛ بیانیه به مناسبت وقایع عاشورا.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , فرهاد, ميرحسين موسوی, یه شب مهتاب
ماجرا کم کن و باز آ…

گمان نمیکنم ایران – و الآن وقتی میگویم ایران مرادم مجموعهی مردم ایران، حاکمیت سیاسی فعلی ایران و تمامیت ارضی کشور است – در چهار دههی گذشته در آستانهی این همه بحران فشرده و این همه فرصت استثنایی بوده است. دربارهی جنبش سبز و میرحسین موسوی نمینویسم؛ پیشتر بسیار گفتهام. دربارهی روحانی هم در یکی دو ماه گذشته به تفصیل نوشتهام. این را هم مکرر نمیکنم. روی سخنام در این یادداشت کوتاه با خردمندانی از میان مخالفان داخلی و خارجی نظام ایران است. این مخالفان طیف گستردهای دارند؛ از هر جنس و نوعی که میخواهند باشند. صلحجو باشند یا برانداز – به این معنا که در خیالشان تنها راه سعادت ایران از تغییر رژیم میگذرد – یا عمدتاً کسانی باشند که غر میزنند و شکایت میکنند به معنای وسیعاش.
خلاصه و مغز کلام این است که روحانی در مقیاسی کلان با دو چالش بزرگ داخلی و خارجی در سطح دیپلماسی روبروست. سه مسألهی محوری هم اولویت اصلی روحانی – و البته نظام – است: ۱) تحریمها؛ ۲) پروندهی هستهای؛ و ۳) رابطه با آمریکا (و جنس و کیفیتاش). همهی اینها البته در یک موضوع ملموس و روشن متبلور است: اقتصاد فروپاشیده و درهمشکستهی ایران که حاصل هشت سال سوء مدیریت ماجراجویانه و نخوتآمیز بوده است. و این – یا روشنتر بگوییم «آن دولت هشتساله» – دقیقاً همان عامل کلیدی و مهمی است که کشور را به «لبهی پرتگاه» کشانده است. این صورت مسأله است.
در وضع فعلی، روحانی و دیپلماسی داخلی و خارجیاش – که تا این لحظه هوشمندی و کاردانی ستودنی و کمنظیری را نشان داده است – در آستانهی سفر به نیویورک یک فرصت استثنایی تاریخی – اما محدود و مستعجل – دارد. میتوان به شیوههای مختلف یاریگر عبور از این گردنه شد – که نتیجهی محسوس و فوریاش نجات ایران است – و به روحانی کمک کرد تا برای منافع درازمدت ملی ایران گامی مهم بر دارد. باز روی سخنام ناگزیر با کسانی که هنری جز ریشخند و طعنهزدن ندارند و در ناصیهی جمهوری اسلامی جز تباهی و اهریمنخویی نمیبینند نیست. با این گروه گفتوگو نمیتوان کرد. روی سخنام با کسانی است که در پی بهبود واقعی اوضاع جهاناند در بستر واقعیتهای موجود.
اینکه عالیترین سطح سیاسی جمهوری اسلامی در شش ماه اخیر روز به روز – به هر دلیل یا علتی – نشانههای نرمش و ملایمت را هم در گفتار و هم در کردار نشان داده است، مغتنم است. این باب گشوده را نباید بست. نمیتوان تغییرهای محسوس در سیاست رسمی با نتایج عملی آن – ولو در حد آزادی یک دو جین زندانی سیاسی – را نادیده گرفت یا آن را دستمایه ی تشفی خاطر یا استهزاء کرد. این روزنه تا همیشه باز نخواهد ماند. نشناختن اولویتها و تکیه کردن بر مسایلی که در کوتاه مدت حلشدنی نیستند، تنها به دیپلماسی داخلی و خارجی روحانی آسیب خواهد زد. مقصودم از نشناختن اولویتها چیزی از جنس رفع حصر از موسوی و کروبی نیست؛ این بخواهیم یا نخواهیم مسألهی ملی است. موسوی و کروبی نامشان گره خورده است به صندوق رأی و نهاد انتخابات در کشور. آنها آزادی و آبرویشان را گرو گذاشتند تا انتخابات سال ۹۲ تبدیل به چیزی شود که اکنون شده است. چیزهای دیگری که این روزها فراوان میبینیم و میخوانیم – و سخن گفتن از مصادیقاش در حوصلهی این یادداشت مختصر نیست – چیزهایی هستند که مصداق نشناختن اولویتاند. اهل اشاره این را نیکو در مییابند.
اول و آخر کلام اینکه موقعیت فعلی به دقیقترین معنای کلمه «حساس» است و نه «حساس» از جنس مبتذلی که دههها در سیاست رسمی تبلیغ شده است. حساس است به این معنا که همه چیز ایران اکنون در گرو آن است. کلید گشایش بینالمللی این قفل فروبسته اکنون در دست روحانی است. این دست را میتوان به گرمی فشرد و یاریگر آن شد یا تعلل کرد و بهانهجویی و از در طعن و تمسخر و ریشخند در آمد و سود و سرمایه را یکجا از کف داد. فراموش نکنیم که ایران، خانهی ماست. خانهی همهی ماست. ایران حتی خانهی همان کسانی است که مشی و روششان را نمیپسندیم. ایران حتی خانهی کسانی است که بر ما ستم کردهاند ولی فراموش نکنیم که ایران متعلق به همهی ماست. روحانی امروز در آستانهی مهمترین چالش در سیاست داخلی و خارجی است. هر یک صدای موافق و خردمندی که به او بپیوندند، در درازمدت و حتی کوتاهمدت به ایران یاری خواهد رساند.
[انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها: , آمریکا, اوباما, تحريم, جنبش سبز, حسن روحانی, ديپلماسی, ميرحسين موسوی, نیويورک, پروندهی هستهای