این قند پارسی
[تأملات, حافظانه] | کلیدواژهها: , افغان, ایرانی, تاجیک, ترک, حافظ, شعر, شوونيسم, قومگرایی, ملیگرايی ديگریستيز, مولوی
نقد وقت از سه منظر
یکی از غنیترین مفاهیمی که در زبان و ادب پارسی میان طیف گستردهای از شاعران و نویسندگان پایگاه راسخی داشته، اعتنا به نقد وقت است. در زبان خیام، این وقتآگاهی و زیستن در لحظه شاید کلیدیترین مضمون اندیشهی اوست. این رباعی خیام به خیال بهترین تصویر را از این اندیشه نشان میدهد:
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامده است فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
و در بسیاری رباعیات دیگر خیام هم درست همین مضمون را میبینم که در متن رباعیات دیگر تنیده شده است.
نمونهی کمی دورتر از زمان خیام، مولوی است که همین مضمون را در قالب باورهای عارفانه و مؤمنانهاش تصویر کرده است. این ابیات مثنوی را ببینید:
هست هشیاری ز یاد ما مضی
ماضی و مستقبلت پردهٔ خدا
آتش اندر زن بهر دو تا به کی
پر گره باشی ازین هر دو چو نی
تا گره با نی بود همراز نیست
همنشین آن لب و آواز نیست
مولوی این اعتنا به گذشته و آینده را حجاب و پرده میداند. اینها گره هستند. مثل گره نی که باید از میان برداشته شود تا صدایی از آن بیرون بیاید. مضمون زیستن در لحظه و ابن الوقت بودن برای مولوی این است.
یک نسل بعدتر، حافظ تصویری از همین مضمون به دست ما میدهد که هم شوخ و شنگی خیام را دارد و هم شکاکیتی در برابر باورهای مؤمنانه:
فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
و یا وقتی میگوید:
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
و تقریبا هر جایی که حافظ از این غنیمت شمردن وقت سخن میگوید نگاهاش به مرگآگاهی است و هیچ دیدن گذشته و آینده:
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحم نخواهند ماند
و وقتی میگوید:
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق
تمام اینها حکایت از میناگریهای حافظ با این مفهوم دارد. مولوی با تمام آن خیال حیرتانگیز و توانایی که دارد وقتی به مثنویاش میرسی میبینی ناگهان از آن اوج نبوغ فرود آمده و همنشین مؤمنان و متوسطان شده است.
حسن بیپایان او…

خوب فکر کنید به اینکه چطور در طول تاریخ انسانها و به طور خاصتر فرهنگ ایرانی عشق را استعلا داده است. از زمین آن را جدا کرده و در عالمی ورای قید و بندهای زمان و مکان در جهانی دیگر آن را جاری کرده است. اسماش را میخواهید بگذارید خیالات یا عوالم معنوی-معرفتی. هر چه بگویید فرق نمیکند. واقعیت قصه این است که قرنها این آمد و رفت ذهن و خیال آدمی وجود داشته و به خیال من همچنان وجود خواهد داشت.
آدمیزاده در طول حیاتاش دلدادگی و دلبردگیها را میچشد. و سهم آدمی از نومیدیها و حرمانها زیاد است. بگذارید مثل را از جای دیگری شروع کنیم. آدمیزاده تجربهی حکومت همنوعاناش را بر خود دارد. انسانی بر انسانهایی دیگر حکمرانی میکند. حکمرانی نه که فرمانروایی و جانستانی. کار سلطان و پادشاه این بود. انسانی با قدرت بینهایت و در عین حال ضعفها و فسادهایی به همان اندازه بیمنتها. آدمی برای اینکه از شر این سلطان خلاص شود، سلطان را استعلا داد. و سلطان به مسند خدایی رفت اما پیش از صعود به آن مسند، ضعفهایاش را در زمین جا گذاشت. ضعفها و بیخردیها و محدودیتها شد سهم انسان جزوع هلوع. و هر چه خوبی است شد از آن خدا. عکس قصه هم صادق است. خدا را از آسمان به زیر کشیدند و سلطان شد ظل الله! این تمثیلها را آوردم که بگویم وضع عشق هم همین است. و از رهگذار همین خیال است که آن خدا و آن سلطان از مجاز پا به عرصهی واقعیت مینهد. عشق هم وضع مشابهی دارد.
شاعر عارف ما میگوید: عشق آن زنده گزین کو باقی است | وز شراب جانفزایت ساقی است. چرا؟ چون شاهدان دیگر میمیرند. پیر میشوند. فرسوده میشوند. کج خلق میشوند. در یک کلام دیری نمیگذرد که انسان بودنشان را بر آفتاب میافکنند. میگوید برو سراغ محبوبی که نمیرد. شراب بیخمار داشته باشد. فقط طرب باشد و شادمانی نه اینکه شهدی آلودهی زهر ناب باشد. حالا همین مولوی هم زهر جانسوز آن عشق استعلا یافته را هم چشیده است. به امید عشق آن زنده دل به دریا زده است. اما به در بسته میخورد و عظمت و هیبت این شیر خونخوار را به عیان میبیند.
سعدی را ببینید حالا. میگوید: همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد | اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی. تصور کنید چه حالی بر عاشق رفته. تن به همه چیز داده. همه چیز را تا دم مرگ تاب آورده. حتی مرگ هم برایاش مهم نیست. میگوید همه چیز هم که از کف رفته باشد حتی اگر یک نفس مجال این باشد که آن طرف – اگر آن طرفی باشد – ببینمت، باز هم میارزد. ببینید چه جهانی ساخته که میتوان چنین به آن دل بست. اینها دیوانهبازیهای مشتی شاعر نیست. چیزی است که در ضمیر آدمی میجوشد. این همان عشق هزار ساله آن شاهد سرمدی است که سایهی ما هم میگوید.
حافظ همین مضمون را به این شکل خوشتراش میناگری کرده است:
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد
زمرهای دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
هم حسن او بیپایان است و هم خیل عاشقان ته نمیکشند. این قافله تا به حشر رهرو دارد!
این حرفها را میشود به هزار شکل و زبان و بیان دیگر گفت. و هیچ غریب نیست اگر میان هر ملتی و طایفهای این سخنان شنیدنی باشد. از شاعران و عارفان گرفته تا فیلسوفان مضامین مشابهی را پروراندهاند. هنر و ادبیات درست همینجاهاست که میبالد و میروید. وقتی اینها را مینوشتم تصنیفی را که شجریان با گروه شهناز روی غزل سعدی اجرا کرده در ذهنم میگذشت. با خود زمزمه میکردمش. شما هم بشنوید. شجریان سهمی در آفریدن این جهان برای ما داشته که هیچ کم از سهم حافظ و سعدی و مولوی نیست. ما جرعهجرعه از دریای هنر شجریان ره به اقیانوس اینها بردهایم. جاناش خرم باد و رنج تناش کم باد که جان ما را نورانیتر کرده است و دست وجودمان را پرتر.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[حافظانه, شعر, موسيقی, هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , حافظ, سايه, سعدی, شجریان, عشق, غوغای عشقبازان, مجيد درخشانی, مولوی, گروه شهناز
بگرفته ما زنجیر او، بگرفته او دامان ما

یک دورهای در دههی ۶۰ در اوج آن فضای اختناق و سرکوب و ویرانی، راه هر پیغام و خبری مسدود بود و همه جا گرد مرگ پاشیده شده بود، موسیقی ما به خیالم به نحو حیرتآوری روزنهای شده بود برای نشان دادن جانسختی ملی و فرهنگی ما. وقتی میگویم روزنهای شده بود معنایاش این نیست که یک طیف گسترده از انواع آفرینشهای موسیقایی متنوع داشتیم. نه. فضا بسته بود به معنای دقیق کلمه. ولی در بطن همان فروبستگی همان کسانی که چیزی میآفریدند گویی به جان هستی راه برده بودند. شجریان را میگذارم کنار چون آستاناش چنان بلند است که نیازمند وصف و شرح ما نیست. در همان دوره خوانندهی جوانی رویید و بالید و درخشید که استوارترین کارهایهاش به نظرم کارهای همان دوره بود: حسام الدین سراج. و مرادم عمدتاً همان کارهایی است که با محسن نفر کرد. یعنی شما یکی دو تا ساز داشتی و یک خواننده. ولی چیزی که میشنیدی انگار ارکستر عظیمی بود که رنجها و غمهای ملتی را فریاد میزد ولی امید هم میداد که این شب تیره همیشه چنین نخواهد ماند. القصه، رودهدرازی نکنم. مقدمه را نوشتم برای اینکه بگویم سراج با همان چند کاری که روی غزلهای مولوی کرده بود چه آثار درخشانی آفرید. برویم سراغ شعر اما.
در آلبوم وصل مستان، روی غزل: ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا، بیتی هست که خارقالعاده است و افشاگر البته. میگوید:
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان
بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما
خوب به تصویری که ساخته دقت کنید. دربارهی طرب حرف میزند. دربارهی خودش حرف نمیزند که من مثلاً شادم و طربناک. این طرب است که بندگی او را میکند. زنجیر طرب به دست اوست. و تازه طرب التماساش را میکند. شادی غلام است. او نیست که شادی را طلب میکند. طربناکی مشتاق اوست. گویی طرب به گوینده میگوید: تو بیا مرا دریاب! حیرتآور است واقعاً.
اما بیت بعدش ناگهان عمق آشفتگی را عریان میکند:
آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ
همه چیز بیت گویی حکایت از طرب دارد الا این قسمت: ای دیو غم! کنجی نشین! دقت دارید؟ غم هنوز دیوی میکند. غم هنوز هم پنجه به روی جاناش میکشد. دربارهی آدم عادی حرف نمیزنیم؛ آدمهایی مثل ماها که گرفتار هزار عارضه و بلا هستیم (و عمدتاً گرفتار انواع افسردگیهای کلینیکی هستیم). دربارهی مولویای سخن میگوییم که طرب التماساش را میکند. خیلی خوب متوجه است که این دیو غم هست، وجود دارد. وجودش را نمیشود منکر شد. فقط میشود و باید راماش کرد. همانجور که طرب را به زنجیر میکنی، باید افساری هم به گردن دیو غم ببندی. و تا آدمی فوق غم و شادی ننشیند، همیشه سر اولین گردنه به چالهی اندوه و فسردگی میافتد. و این فوق غم و شادی رفتن هم تجربه و سلوک میخواهد. هزار بار باید زمین بخوری تا بیاموزی چه کنی به این دو و چطور از دل این قبض و بسطها رشد کنی و بیرون بیایی.
حالا این تصنیف را با این مقدمات گوش کنید.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , سراج, طرب, محسن نفر, مولوی, وصل مستان
اسطورهی ملیت در برابر عزت آدمی
آدمیزاده کشور و وطناش را میسازد یا وطن است که آدمی را میسازد؟ کدام اولویت دارد: انسان یا خاک؟ آدمی یا زمین؟ جایی در ادبیات و گفتار آدمیان مدرن – فارغ از شرقی یا غربی یا مسلمان یا غیرمسلمان بودنشان – این انحراف با مقاصد و اغراض سیاسی و ایدئولوژیک آغاز شد که: «نگویید کشور/انقلاب/نظام برای شما چه کرد است. بگویید شما برای کشور/انقلاب/نظام چه کردید؟» (میدانیم که هم جان ف. کندی این حرف را زده است هم آیتالله خمینی. انقلابیون کشورهای دیگر هم حرفهای مشابهی زدهاند). مضمون مشابهی میان متدینین در ایران انقلابی وجود داشت: «به نماز نگویید وقت کار است؛ به کار بگویید وقت نماز است». مضامینی از این دست، همگی بنمایهای مشترک دارند: در تمام آنها آدمی، انسان، سعادت و رضایت او همیشه فرودست است و در رتبهای پایینتر از غرض سیاسی، ایدئولوژیک یا دینی گوینده.
سال گذشته که اولین بار به قونیه رفته بودم، تجربهی دیدار مرقد مولوی سخت مرا به فکر فرو برد که چه اتفاقی افتاده که پدر این طفل خرد او را از آن سوی عالم در بلخ به این سوی دیگر در قونیه کشانیده است و او در همین خاک و دیاری که زباناش زبان خود او نیست، روییده و بالیده و تبدیل به ستون و چراغ فروزان ادب و فرهنگ ایرانی شده است؟ پاسخ خیلی ساده است: این خاک و سرزمین و کشور نیست که مایه و سرچشمهی این زایندگی است بلکه خود آدمی است که مدار و محور همهی اینهاست. بدون عاملیت این انسان تمام آن خاک و هر آنچه که آن خاک میتواند بدهد و ببخشد (که تازه آن را هم به واسطه و عاملیت انسان میبخشد)، هیچ است و پوچ.
پیامبر اسلام هجرت کرد. یاراناش هم در روزگار دشواری پیش از اینکه محمد با اقتدار و عظمت به مکه برگردد یا مدینه را در اختیار داشته باشد، هجرت کردند. هجرت و رفتن به جایی که امنیت جان و مال و خاطر داشته باشی، در آیین مسلمانی امری است محمود و معقول (نه تنها حق بلکه وظیفهی آدمی است). طرفه آن است که انقلابیونی که گاهی لاف مسلمانی هم میزنند نام هر هجرتی را – نام هر پناهندگی و جستوجوی خانهی امنی را – «خیانت» مینهند. اگر طلب امنیت و آرامش برای انسان خیانت است، این طایفه باید در نگاهشان به پیامبر اسلام تجدید نظری اساسی کنند.این آیهی سورهی نساء، دست بر قضا به آدمیان نهیب میزند که اگر برای زیستن انسانی و اخلاقی سرزمینی برای شما مشقت و تکلف میآفریند، اخلاقاً موظف به هجرت از آن دیارید: إِنَّ الَّذِینَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِکَهُ ظَالِمِی أَنفُسِهِمْ قَالُوا فِیمَ کُنتُمْ ۖ قَالُوا کُنَّا مُسْتَضْعَفِینَ فِی الْأَرْضِ ۚ قَالُوا أَلَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللَّـهِ وَاسِعَهً فَتُهَاجِرُوا فِیهَا ۚ فَأُولَـٰئِکَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ ۖوَسَاءَتْ مَصِیرًا (کسانی که فرشتگان جانشان را میگیرند و آنان بر خود ستم روا داشتهاند، به ایشان گویند در چه حال بودید؟ گویند ما در سرزمین خود مستضعف بودیم، گویند آیا مگر زمین خداوند وسیع نبود که بتوانید در آن [به هر کجا که خواهید] هجرت کنید؟ سرا و سرانجام اینان جهنم است و چه بد سرانجامی است). البته آیهی مزبور آنها را که چارهای ندارند و مضطرند استثنا میکند.
ملت و وفاداری به یک نظام سیاسی خاص قراردادی بیش نیست. ایران نه تنها به معنای خاک و وطن بلکه به همان معنای وسیع فرهنگی، معرفتی و ادبی وابسته و مقید به هیچ نظام سیاسی خاص گذشته، حال یا آینده نبوده، نیست و نخواهد بود. ایران را آدمیانی میسازند که زبان و بنمایهی فرهنگی، انسانی و اخلاقی آن را میپرورانند و آبیاری میکنند. نامهای این قلههای معرفتی برای ما آشنا هستند: از رودکی و فردوسی و ناصر خسرو بگیرید تا سنایی و عطار و بوسعید و بوالحسن خرقانی و مولوی. از ابن سینا بگیرید تا طوسی. از بیهقی بگیرید تا قائم مقام فراهانی. از حافظ بگیرید تا محمدرضا شجریان. فرهنگ ایران و خود ایران را اینها میسازند. و گرنه این خاک سلجوقیان و خوارزمشاهیان را دیده است و مغول را هم دیده است. سامانیان را هم دیده و صفویان را نیز. قاجار و پهلوی را دیده و جمهوری اسلامی را هم. با یا بدون اینها ایران میتواند پابرجا بماند. ایران هیچ وابستگی و تعلق مصداقی و مفهومی به نظامهای سیاسی ندارد. نظامهای سیاسی میتوانند افتخاری را به نام خود ثبت کنند اگر بتوانند و بخواهند آدمی و انسان را محترم بشمارند و در ظل مضمون و اندیشهی انسانی و جهانشهری ایران – شما بگو «ایرانشهری» – برای خودشان و خاکشان افتخار و عزت بیافرینند. اگر ستیز با یک نظام سیاسی یا تن دادن به یک نظام سیاسی خاص به خودی خود معنادار بود یا واجد ارزشگذاری اخلاقی، از قاجار تا امروز هر کسی که با نظام سیاسی پیشین درافتاده «خائن» است: چه با پهلوی و قاجار ستیز کرده باشد چه با جمهوری اسلامی. عکس آن هم صادق است. همکاری با هیچ یک از این نظامها به خودی خود و به تنهایی از آدمی خائن نمیسازد. بیهقی هم در خدمت همان نظامی بود که حسنک وزیر را بر دار میکرد. اینها را فراموش نکنیم. با این یا آن نظام ستیز کردن یا ساختن، جایی میتواند قابل فهم باشد که در سایهی آن برای آدمی و انسان قدمی برداریم نه اینکه عزت و کرامت آدمی را خار و خاک قدم مفهوم ذهنی نظام کنیم و بعد برای آن خیالات ذهنی مدیحهسرایی کنیم.
اول و آخر سخن اینکه: مدار و محور ارزش ما آدمی است، انسان است، با تمام رنجها و شادیها و ضعفها و قوتهایاش. هر نظامی و فکری که آدمی را قربانی و خاکسار خود بخواهد و از او طلبکار باشد، آدمیستیز است. هیچ نظامی، هیچ خاکی، هیچ سرزمینی، هیچ عقیدهای از انسان طلبکار نیست. همهی اینها بدهکار آدمی هستند. همهی اینها موظفاند به انسان خدمت کنند. هر جا انسان را به خدمت و عبودیت خود خواستند و گرفتند، به دامان شرک لغزیدهاند و توحید حکم میکند که با آنها ستیز و مقابله کنیم.
[تأملات, تذکره] | کلیدواژهها: , ايران, حافظ, شجريان, مولوی, وطن
گر بروی عدم شوم…

قطعهی زیر آوازی است از شجریان با گروه عارف – پس از اتمام برنامه فردی به زبان فرانسوی در نسخهی کامل این اجرا توضیحاتی میدهد لذا نمیدانم اجرای آلمان است یا فرانسه. برنامه در دههی ۶۰ اجرا شده است و در جستوجوها به عنوان «کنسرت آذرخش» میرسید. آوازی است در نوا با سنتور پرویز مشکاتیان روی غزل مولوی و در انتها هم تصنیف «دود عود» را میشنویم. به گمان من از دلنشینترین آوازهای شجریان است. اجرای کامل این قطعه را جایی نیافتم (این قطعه از وسط آواز شروع میشود). ممنون میشوم اگر کسی دسترسی به کل آواز دارد آن را برایام بفرستد. توضیحات فنی مخل ذوق آواز است. در یکی دو ماه گذشته، شاید بیش از سی چهل بار این آواز را شنیدهام و هر بار چیز تازهای در آن یافتهام.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , آذرخش, آلمان, دود عود, سنتور, شجريان, مولوی, نوا, پرويز مشکاتيان, گروه عارف
نماز مستان؛ نماز سوختگان
گمان نمیکنم هیچ شاعری مثل مولوی دینداری را با دیوانگی و عاشقی در هم آمیخته باشد. فضل تقدم برای کاشتن بذر این میوهی مبارک با سنایی است که آتشی در بیشهی دینداری ظاهریان انداخت. یک غزل است و مضموناش از ابتدا تا انتها «نماز» است؛ در لفظ. اما توسعاً به هر آداب و مناسک شرعی نیز میتوان آن را اطلاق کرد. کسی که اینجا – یعنی شاعر این غزل – فریضه میگذارد در مقامی است که فریضه از او ساقط است. با آن جان آتشین، با آن سینهی گداخته و انباشته از رنج و محنت، با آن سر سرگشتهای که خرد را در آن گنجا نیست، به حکم همین شریعت تکلیفی بر او نیست. اما ببینید که چگونه عاشقانه روایت دلبردگیاش را ترنم میکند.
چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی | منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی
چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم | در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی
رخ قبلهام کجا شد که نماز من قضا شد | ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی
عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن | که نداند او زمانی نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این عجبا که هشتمین است | عجبا چه سوره خواندم چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل | دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی
به خدا خبر ندارم چو نماز میگزارم | که تمام شد رکوعی که امام شد فلانی
پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی | که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی
به رکوع سایه منگر به قیام سایه منگر | مطلب ز سایه قصدی مطلب ز سایه جانی
ز حساب رست سایه که به جان غیر جنبد | که همیزند دو دستک که کجاست سایه دانی
چو شه است سایه بانم چو روان شود روانم | چو نشیند او نشستم به کرانه دکانی
چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه | چه کند دهان سایه تبعیت دهانی
نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر | ز سبو همان تلابد که در او کنند یا نی
گاهی که این سودای نوشتن به جانام میافتد با خودم میگویم باید برای هر بیت دفترها بنویسم؛ شرح باید کرد و قصهها سرود. بعد به خودم نهیب میزنم که به من چه؟ بگذار طراوت، بکارت و اصالت غزل همچنین بماند. هر کس فهمید و ذوقی عمیق و عظیم برد، گوارای وجودش. کسی که نفهمید و نتوانست بفهمد، خوب نفهمیده است. چه اصراری که فهمانده شود؟ بعد میگویم اصلاً کسی که لایهلایه درد در جاناش انباشته است، کسی که تاب ندارد و ثانیهثانیهاش آتشفشان گدازانی است که جایی برای کفر دین نمیگذارد، اصلاً چرا باید برایاش نفس این گفتن مهم باشد؟ برو، برو دردی به کف آور، طلبی به دست آور! بقیهی ماجراها قصه است. کاش قصه بود. حرف مفت است.
[هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , روزه, شريعت, مولوی, نماز, نماز عاشقان, نماز مستان
آن کو به دل دردی ندارد آدمی نیست

آدمی به درد داشتن آدمی است. این فقط کشف صوفیان یا بعضی از دینداران نیست. هر کسی که آدمی بودن را در عمق وجودش لمس کرده باشد، درمییابد که این موجود نحیف و ضعیف و ناتوان و در عین حال حیرتآور و باشکوه چه اندازه در میان تناقضهای کمرشکن دست و پا میزند و از دل همان تناقضها، هوشرباترین آفرینشهای بدیع را بر میکشد. اما، همهی آدمیان طبعاً نه وقوف دارند به این نکته و نه اصلاً برایشان مهم است. طبع عالم این است که اکثر ساکناناش را متوسطان بلکه غافلان پر کردهاند و بنای زندگی و معاش – علیالعموم – هم بر غفلت است. اما درد داشتن را از آدمی نمیشود منسلخ کرد. درد، سرشت آدمی است. بعضی از آدمیان این را میفهمند و از همان درد کیمیا میسازند. درد ناگزیر را میکشند و میچشند تا اکسیری از آن بیرون بکشند. کار آسانی نیست. شهامت میخواهد. شجاعت در افتادن با خود را لازم دارد. در افتادن با دیگری، همیشه کار آسانی است. نظام طبیعت هم به هزار نشانه به هر کسی میگوید دیگری را حذف کن، نابود کن، از میان بردار، تنازع بقا را پاس بدار. تکامل – ظاهراً – همین را میگوید. در افتادن با خویش همزمان روایت دیگری از بقا را عرضه میکند.
در افتادن با خویش در سطح عقلانی به همان معنای متعارف درس گرفتن از تجربههای دیگران و خویش است. به معنی نقد کردن مداوم خویش است. یعنی پیوسته گریبان خودت را بگیری و در هر حالی سعی کنی جایی برای متهم کردن و سنجش خود باز بگذاری. غفلت از خطاکاری آدمی – و خطاکاری خویش – سم مهلکی است که کمترین زیاناش در کوتاهمدت به خود آدمی میرسد.
اما در افتادن با خویش سطحی معرفتی-روانی-عاطفی هم دارد. با خویش در افتادن تنها تا مرز مشخصی کار عاقلان و خردمندان است. این در افتادن با خویش اگر از مرز خاصی عبور کند یا وصف دیوانگان است یا کیفیت عاشقان. در افتادن با خویش، خصوصاً در میان دینداران، به رغم توصیههای مکرر ظاهر شریعت بر توبه و اصلاح رابطهی خود و خداوند، امر رایجی نیست به دلیل اینکه شریعت – در فهم متعارفی که از آن میشود – مستعد پرورش ریاکاران و ریاکاری است. لذا پرسش بر میگردد به یک نکتهی ساده: انسان دیندار در حفظ رابطهی همزمان با خدا و سایر انسانها – که نقطهی کانونیاش نهایتاً بشریت اوست – چه اندازه نگاهاش به افقی بلندتر است؟ چقدر بر خود سخت میگیرد؟ ممکن است کسی بر خود سخت بگیرد که آداب شرعی را ادا کند. ادای آداب شرعی کار دشواری نیست. با اندکی تمرین بیش از آنکه سختی باشد، لذتبخش میشود. تبدیل به عادتی میشود که اتفاقاً ترک آن، بیشتر برای گزارندهاش دشوار میشود تا ادای آن. پس دشواری در التزام به شریعت نیست. دشواری همچنان در چسبیدن گریبان خویشتن است. دشواری در متهم داشتن خویش است. و گرنه دینداران همه میتوانند صبح تا شب صورتحساب تهیه کنند و آخر روز بگذارند پیش خدا که چنین کردم و چنان کردم. کاری که آدمی همیشه برایاش سخت است، چه در افق عقلی و چه در افقی عاطفی-روانی، همین چالش با خویش. همین با خویش برآمدن.
پرگویی نکنم. دو ترانه از دولتمند خال در زیر میآورم که به گمان من خلاصهی زیست آدمیوار است. در اینها دو غزل درخشان و حیرتآور مد نظر من است. یکی غزل باشکوه «حیلت رها کن عاشقا»ی مولوی است و دیگری ابیاتی از میرسید علی همدانی («هر که ما را یاد کرد، ایزد مر او را یار باد…»). اولی حکایت خویشتنسوزی بیمحاباست. در دل آتش رفتن، تحمل رنج بیاندازه. متهم کردن خویش. و تمام اینها یک غایت بیشتر ندارد: سینه را هفت آب شستن از کینهها. یعنی اول و آخر قصه تصفیهی خویش است. سوزاندن تمام این رذایلی که سالها آدمی ذرهذره انباشته میکند؛ دانسته یا نادانسته. از میان برداشتن تمام کینهها و نفرتها و بغضهایی که بر خود دوخته است و اولین قربانیاش خود آدمی است. دومی، مقدم داشتن دیگری بر خود است. از آن مهمتر استقبال کردن از رنج و آزاری که از دیگری به آدمی میرسد. نگاه صوفیانه و قلندرانهای است ولی مضمونی معرفتی هم دارد. از رنجی که از دیگری به آدمی میرسد، میتوان چیزی ساخت که به درمان دردهای آدمی بیاید. آنکه ما را رنج میرساند به قصد انتقام، تشفی خاطر، آزار، یا کینهکشی چنین میکند. ولی پذیرنده یا هدف این رنج، میتواند از اساس این را دگرگون کند و این جوی خون را تبدیل به نیل کند. تمام آنچه نوشتم در حقیقت زاید بود. اصل سخن را در همین دو ترانه بجویید و بشنوید. اینها را نخواندید هم نخواندید.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[موسيقی, هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , درد, دولتمند, دولتمند خال, سایه, مولوی, ميرسيد علی همدانی, ه. ا. سايه
قضاگردان

دو تصنیف در آلبوم «شورانگیز» علیزاده هست، که ورای وصفاند. مستیآفریناند این دو تصنیف. وقتی شعر خوب با آهنگ خوب و آهنگساز نابغهای مثل علیزاده جمع شوند، حاصلاش این میشود. در این چند روزها بارها در ذهنام داستانها نوشتم برای این دو تصنیف و غزلهایاش – برای «شما مست نگشتید وزان باده نخوردید» – ولی الآن که فکر میکنم میبینم بیهوده است. کسی اگر ذوقاش را داشته باشد بدون اینکه خیال و ذوق چون منی در دریافتاش از شعر و موسیقی دست ببرد، همان ذوق و حال را خواهد داشت، پس مرا نرسد که خیال مخاطب را مهار بزنم. بیکرانگی خیال و درخشش این تجربه را هر کسی میتواند بیازماید.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
دو قطعهی دیگر از آلبوم «راز و نیاز» علیزادهاند. این دو قطعه – و آن دو قطعهی بالا – برای من حال و هوای نوروز و طراوت و تازگی میآفرینند. بی هیچ شرح و حکایتی، هوش و خیالتان را رها کنید در دریای این نغمهها.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , بيا ساقی, حافظ, حسين عليزاده, راز و نياز, شهرام ناظری, شورانگيز, عليرضا افتخاری, مولوی
کجایید ای درِ زندان شکسته…

این تصنیف «شهیدان خدایی» را که بیژن کامکار به همراه ارکستر صدا و سیما، سالها پیش، خوانده است، همیشه در انبانِ انبوه موسیقیام گم میکنم. گفتم اینجا به همراه متن غزل بیاورماش که ردیابیاش دشوار نباشد (برای خودم و برای شما).
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق
پرنده تر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی
کجایید ای در زندان شکسته
بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده
کجایید ای نوای بی نوایی
در آن بحرید کاین عالم کف او است
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورت های عالم
ز کف بگذر اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کاین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر ز مایی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصل اصل اصل هر ضیایی
پ. ن. عکس از هانا کامکار است.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , ارکستر, بيژن کامکار, شهيد, شهيدان خدايی, مولوی