@ ۲۵ تیر، ۱۳۹۲ به قلم داريوش ميم
۱
راه صلح، از میانهی پردهپوشی بر بیداد بیدادگران و نادیده گرفتن ستم سیستماتیکشان نمیگذرد. تبلور آرمانهای جنبش سبز، نبضاش در کوچهی اختر میتپد. این آرمان است که میتواند باز هم فاصله ۲۵ خرداد ۸۸ تا ۲۴ خرداد ۹۲ را طی کند و بگوید – به جهانیان و به همهی آنها که به ملت ایران ستم کردهاند – که این میرحسین موسوی و حسن روحانی نیستند که اهمیت دارند. این مردماند که خاکِ راه را کیمیا میتوانند کرد. مردم ما به مستبدان داخلی و خارجی همین نکته را خواستند بگویند و گفتند. یقین دارم که باز هم خواهند گفت. ولی بیشک راهاش نادیده گرفتن حقوق بخشی از انسانها به خاطر منافع یا شعارهای گروهی دیگر نیست. تبعیض فقط وقتی از جمهوری اسلامی یا از اسراییل سر بزند ناپسند و مذموم نیست. نیازی نیست برای تبعیض سلاح به دست بگیری یا کسی را از خانهاش برانی. همین که فرصتی داشته باشی که تبعیض را پیش چشم مردم به نقد بکشی و رسوایی بیداد را فریاد بزنی، ولی چنین نکنی، یعنی تبعیض صریح و آشکار. تبعیض، تبعیض است. مهم نیست که تبعیض علیه دیندار باشد یا بیدین. علیه سنی باشد یا شیعه. علیه بهایی باشد یا مسلمان. علیه فلسطینی باشد یا آن استاد یهودی دانشگاه که ناگزیر به ترک وطناش میشود به خاطر انتقاد از سیاستهای دولتاش. تبعیض شامل همهی اینها میشود ولی وقتی عامدانه فقط از یک تبعیض سخن بگویی و دقیقاً در جایی که مهیبترین تبعیضها علیه نه تنها یک طایفه از انسانها بلکه علیه بشریت صورت میگیرد، سکوت کنی و از آن تبعیض چیزی نگویی، یعنی نزدیک شدن به ستمگران. نقد غرب خوب است به شرط آنکه همراه با نقد خویشتن هم باشد. ولی به ریشخند گرفتن خویشتن و فرشتهی پاک و مطهر دیدن دیگری، نمونهی دیگری است از تسلیم و تبعیض همزمان.
[انتخابات ۹۲, جنبش سبز, در نقدِ سياستزدايی از سياست, دربارهی اخلاق و سياست, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, جنبش سبز, سايه, ميرحسين موسوی
@ ۱۹ خرداد، ۱۳۹۲ به قلم داريوش ميم
به اعتقاد من، امسال، ملت ما در آستانهی بلوغی است که بذرش ۴ سال پیش کاشته شد. ما این بلوغ و این رسیدن را مدیون همنوایی، هماهنگی و همراهی میرحسین موسوی با جان و دل و ضمیر مردم هستیم. یعنی نقطهی آغاز برداشتن حجاب از میان مردم و سیاست.
تمام کسانی که در ماجرای انتخابات پیش رو، رأی و نظر و سخنی دارند، بخشی از همین آغاز دریدن حجاباند اما به شرط بلوغ. و شرط بلوغ، به اعتقاد من این است که در این روزهای آینده نه از کسی بپرسیم به چه کسی رأی میدهد و نه از کسی بخواهیم به کسی رأی بدهد. نه کسی را که رأی میدهد داوری کنیم نه کسی را که رأی نمیدهد. این باور، توصیه و تجویز بیعملی و بیتفاوتی نیست بلکه درست بر عکس مضمون عمیقتر و فخیمتری پشت آن نشسته است. این مضمون چیزی نیست جز همانکه میر دلاور جنبش سبز به اختصار تمام برای ما گفته بود: «پیروزی ما آن چیزی نیست که در آن کسی شکست بخورد. همه باید با هم کامیاب شویم، اگرچه برخی مژده این کامیابی را دیرتر درک کنند.»
اگر به این باور رسیده باشیم که نه برای کسی میتوان انتخاب کرد و نه حق تشخیص و تصمیم برای دیگری داریم، حتی وقتی که در دل خود متقاعد شدهایم که داریم بهترین انتخاب را برای آیندهی ایران میکنیم، نفس ترغیب دیگران به معنی یقین مطلق داشتن به تحلیلی است که خودمان داریم. اما همچنان این صورت رقیقشدهی خودکامگی خیرخواهانه نیست که موضوع سخن من است. اصل سخن من این است که به مردم اعتماد کنیم. این همه حرص زدن و هول و هراس داشتن از اینکه غدهی سرطانی دیگری مثل احمدینژاد متولد شود، یعنی سوء ظن داشتن به مردم.
هر کدام از ما میتواند تا آخرین روز تصمیمگیری برای هر انتخابی، به دلاش مراجعه کند و از قلباش استفتاء کند. جای مفتی آدمیان ننشینیم. زمام خرد و عاطفهی دیگری را مستبدانه به دست نگیریم. راه آزادی از استبداد ورزیدن ولی در صورت خفی و ملایم آن نمیگذارد. برای رسیدن به آزادی، باید از آزاد کردن خود و دیگری از خودرأیی و رجحان بخشیدن به رأی خویش در برابر رأی دیگر عبور کرد.
پر پیداست که هر کدام از ما به دلایلی تصمیمی داریم. هر کسی کوششی کرده است و ادلهی خود بر آفتاب نهاده است. بعضی – که خودم را در زمرهی این گروه میشمارم – چشمشان به افق وسیعتر و چشماندازهای کلانتر فردای سیاست ایران نه در روز بعد از ۲۴ خرداد بلکه در ۴ سال، ۸ سال و یک قرن پس از آن است. برای این گروه هم هیچ قطعیتی در هیچ سوی قصه وجود ندارد. رودِ هستی آدمیان خروشنده در جریان است. من به گوهر این آدمی ایمان دارم. راه ناکامی ما از سوء ظن به مردم میگذرد. معبر سربلندی و فتح و ظفر ما اعتماد کردن به باور مردم خودمان به گوهر زندگی است. و این یعنی تفسیر امید. انتخابات سال ۹۲، برشی کوتاه است از تصویری که امید ما در آن مندرج است. بکوشیم که پیش از هر چیز با کناره گرفتن از استبداد از هر نوعی – چه در نوع دریده و وقیح و سیاهاش و چه در نوع خفی و خیرخواهانهاش – راه آزادی آدمیان را مسدود نکنیم. معیار ما برای بزرگ داشتن انتخاب و تصمیم آدمیان، رابطهی پیر و مراد با پیرو و مرشد نیست؛ معیار رابطهی انسانهایی است برابر و بالغ که گوهر انسانیت و آدمیتشان آنها را همزانوی خدا مینشاند. شما که دم از آزادی میزنید، مبادا حریت این آدمی را به این سطح فرو بکاهید. تشخیص مرز باریک دعوت به بیعملی و اعتزال محض با دریدن حجاب میان مردم و سیاست و معزول کردن قدرتی که برفراز و مستقل از مردم مینشیند کار آسانی نیست. آغازش همین اعتماد کردن به مردم است.
از یاد نبریم که تمام توفیق بیدادگران و سیاهکاران در همین است که بتوانند میان ما شکاف بیندازند. در همین که بر سر این یک روز، که نه آغاز و نه انجام جهان است، رنگ غیریتسازی و فاصله انداختن خویش و سیاست تباه و مردمگریزشان را به ما بزنند. در پیروزی ما، کسی قرار نیست شکست بخورد. حتی مؤمنان به اندیشهی سعید جلیلی با تمام جهل متنسکانه و خویشتنباوری متوهمانهشان، باید در این کامیابی شریک باشند. راهاش همین است که با آنها با تحقیر برخورد نکنیم درست همانطور که خود را و دوستانمان را نباید تحقیر کنیم. بلوغ خود، اختیار و تشخیص و تصمیم یکایکمان را باید به رسمیت بشناسیم. فردا، از آنِ ماست. ترانهسرای حماسهی فردای ما، سایه است:
میخوانم و میستایمت پُرشور
ای پردهی دلفریبِ رویا رنگ!
میبوسمت، ای سپیدهی گلگون؛
ای فردا! ای امید بینیرنگ!
دیریست که من پی تو میپویم.
هر سو که نگاه میکُنم، آوخ!
غرق است در اشک و خون نگاه من.
هر گام که پیش میروم، برپاست
سر نیزهی خونفشان بهراه من
وین راه یگانه: راه بیبرگشت.
ره میسپریم همره امید
آگاه ز رنج و آشنا با درد.
یک مرد اگر به خاک میافتد،
برمیخیزد بهجای او صد مرد.
اینست که کاروان نمیماند.
آری، ز درون این شب تاریک
ای فردا! من سوی تو میرانم.
رنج است و درنگ نیست، میتازم.
مرگ است و شکست نیست، میدانم.
آبستن فتح ماست این پیکار.
میدانمت، ای سپیدهی نزدیک؛
ای چشمهی تابناک جانافروز!
کز این شب شومبخت بدفرجام
برمیآیی شکفته و پیروز
وز آمدن تو: زندگی خندان.
میآیی و بر لبِ تو صد لبخند.
میآیی و در دلِ تو صد امید.
میآیی و از فروغ شادیها
تابنده بهدامن تو صد خورشید.
وز بهر تو باز گشته صد آغوش.
در سینهی گرم توست، ای فردا!
درمان امیدهای غمفرسود.
در دامن پاک توست، ای فردا!
پایان شکنجههای خونآلود.
ای فردا؛ ای امید بینیرنگ! . . .
[انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها: , جنبش سبز, حميد دباشی, سايه
@ ۶ اسفند، ۱۳۹۱ به قلم داريوش ميم
امروز تولد سایه است. شاید امسال اولین سالی است که میبینم در فضای مجازی به این حادثهی زمینی – یعنی تاریخ تولد سایه – اینقدر به وفور، با عکس و شعر و تفصیلات اشاره میشود. دقیقاً به همین دلیل، دستی گویی از پس میکشدم که چیزی باید بنویسی واقعاً؟ خودم به خودم نهیب میزنم که خوب بله «حق صحبت میگزارم» و از این حرفها.
سایه را چند سال است میشناسم؟ شاید ده سالی پیشتر اولین بار با پرویز مشکاتیان در خانهاش دیدمش. شفیعی کدکنی هم آن شب آنجا بود. ولی واقعاً برای شناختن سایه نیازی به این بود که آن شب در خانهاش در تهران ببینماش؟ یا مثلاً یکی دو سال بعد در کلن؟ یا اینکه این همه سال دیگر با دیدار حضوری در تهران یا در کلن یا پای تلفن ساعتها حرف زدن؟ نه. معلوم است که اینها نیست. اینها اگر باشد که چیزی جز افتخارات ردیف کردن نیست. افتخارات بیمزهای هم میشوند که چه بسا هر کسی از آن نصیب دارد. پس چه؟
میبینید؟ تا همینجا کلی زور زدهام که مثلاً سرد بنویسم و فرار کنم از حرفهای رایج. شاید تا هر جا این نوشته نفس بکشد و پا بدهد، باز هم با پررویی همین راه را بروم. اما از همینجا دست و دلم میلرزد و به زور اشک را پس میزنم. خوب، سایهی زمینی و انسان اگر میخواهید، سایهای اگر میخواهید با تمام قوت و ضعفهای بشری، بروید همین کتاب «پیر پرنیاناندیش» را بخوانید. سایهای میشود که از پس پرده در آمده است. سایهای که ناگهان نقاب از رویاش افتاده است انگار. ولی سایه همین است؟ نیست.
اصلاً چرا راه دور بروم. سایه همان است که سالها پیش، وقتی در یکی از سالهای دههی هفتاد شمسی که هنوز در مشهد دانشجوی ریاضی بودم، در کتابفروشی خرامانی خیابان دانشگاه، چشمام به «سیاه مشق»اش خورد – سیاه مشق ۴. وسط کتابها – کتابهای شعر – وول میخوردم. دستام گرفتم کتاب را. بازش کردم. فکر کنم این غزل باز شد: بگذار شبی به خلوت این همنشین درد… شاید هم یک غزل دیگر. مهم نیست. هر چه میآمد برای حالی که آن روزها داشتم کافی بود. زانوانم سست شد. بند دلم پاره شد. انگار با تبر زدهاند توی کمرم. خم شدم ناگهان با خواندن شعر. وسط کتابفروشی اشکام سرازیر شد. بعدها فهمیدم که این فقط من نبودم – و نیستم – که اشکام آنجا سرازیر شد. خود شاعر هم اشکاش به نسیمی بند است: مثل طفل دو ساله میتواند بغض کند و بزند زیر گریه.
این را بعداً در خودم کشف کردم که گاهی اوقات – هر چقدر که هم عاطفیام – ظاهرم خیلی سنگدل میشود. یعنی تظاهر میکنم خبری نیست. صورت ظاهر آرام است اما توفانی در درون به پاست. باید هم همینجور باشد خوب. شاید هم نباید. نمیدانم. ولی قصه این است که آدم میتواند یاد بگیرد که چطور با دل پارهپاره، لبخند بزند. دارم بیراهه میروم. بگذریم. سایه در تمام این سالهای سخت و سنگین، در میان این همه ظلمتی که میاناش افتادهایم، مثل دوست، مثل برادر، مثل پدر، مثل رفیق بوده است. یعنی چه بسا بی او این سالهای درنده و ویرانگر را، این روزهای کشنده و خنجر به دست را هرگز تاب نمیآوردم و نمیآوردیم. سایه، خودش بداند یا نداند، بخواهد یا نخواهد، برای من و نسلی مثل من، سرمایهای بوده است. مثل سدی در برابر موجخیز سیلابی بنیانکن. مثل پناهگاه.
این را همیشه با خودم گفتهام. باز میگویم. در دشوارترین لحظاتی که در زندگیام داشتهام چند چیز همیشه به داد من میرسیدند و میرسند. اینها ثابت نماندهاند و شمارشان کمی بیشتر شده ولی همچنان اندکاند. یکی قرآن بود. یکی صحیفهی سجادیه. یکی نهجالبلاغه. یکی حافظ. یکی غزلیات شمس. یکی هم این مثنوی «لطف حق» پروین اعتصامی (که هر بار میخوانمش گردباد در وجودم به پا میشود). بعدها، از اوایل دههی هفتاد به بعد، سایه هم آمد کنار اینها نشست. و ماند. هنوز هم کنار اینهاست.
خوب اگر سایه در این جهان نیامده بود چه میشد؟ فرض کنید حافظ نمیبود. قرآن نمیبود. شجریان نمیبود. مولوی و عطار نمیبودند. خوب دنیا یک چیزی کم داشت. بدجوری کم داشت. بیمزه میشد. خوب است که سایه هست. دنیای ما رنگارنگتر، لطیفتر، پر اشک و آهتر، انسانیتر، پرامیدتر شده و در سایهی ایمان آرمیده. همین ایمانی که لرزان است. ایمانی که به مویی بند است. ایمانی که همعنان وفا به عهد و پیمان است. اینها برای یک نفر «آدم» دستاورد کمی نیست. قصهی صدق است. حکایت راستی و درستی است. گرفتم حاملاش، آدمی باشد با ظاهری اخمو و عبوس که مدام به مخاطباش متلک میاندازد و به هر بهانهای دست به سرش میکند. البته خیال میکند دست به سر میکند ها… بگذریم. قرار نیست شیطنت کنم. میگفتم که همینها برای یک «آدم» کافی است.
ولی آخر قصه، شاید هم از همان اولاش، با خودم زمزمه میکنم که «ای عشق مشو در خط، گو خلق نخوانندت…».
آقا جان! خوب است که هستی! حوصلهی روضهخوانی ندارم. بقیهی امت دارند همینجوری حرفهای شاعرانه و پرسوزِ تبریکات قطار میکنند. خوب است دیگر. ولی ما را چه به این حرفها؟!
خیلی زور زدم مثلاً عاقلانه بنویسم. وسطاش بند را آب دادم. اشکالی ندارد. لازم است. و گرنه آدم میترکد با این همه خون خوردن و خاموشی. تو باش! بیشتر باش! میدانم حوصلهات سر رفته. هی میگویی همه رفتهاند من به عمر الکی دراز ماندهام و از این پرت و پلاها. ولی باش، بیشتر باش! ببین چقدر همهمان تنهاییم! ببین چه روزگار بدی است! «دیدی چه بد شدیم گرفتار دیو و دد»؟ بمان! بیشتر بمان!
پ. ن. عکس هم نگذاشتم. نمیگذارم. مثل شهابسنگ میخورد وسط وجودم و خرابم میکند. همینجوری لا به لای خطوط پنهان باش!
[هذيانها] | کلیدواژهها: , سايه
@ ۲۵ بهمن، ۱۳۹۱ به قلم داريوش ميم
۱
نخست باید به یاد داشته باشیم که هر چند تعبیر جاافتادهای که برای وضعیت موسوی و کروبی و همسرانشان در این دو سال به کار رفته است «حصر» است (و گاهی هم حتی «حبس»)، اسم دقیق اتفاقی که افتاده است «آدمربایی» است. این ماجرا فاقد تمامی ویژگیهای «حبس» و «حصر» است. هیچ معلوم نیست چه کسانی به چه شیوهای ارتباط این افراد را با مردم و همپیمانانشان قطع کردهاند. هیچ حکم قضاییای در کار نیست. به فرض هم که باشد، حکم قضایی که پنهانی باشد و جزییاتاش معلوم نباشد و مبنایاش نامشخص و استناد به هیچ اصل قانونی در آن نباشد و دادگاهی برای احراز آن تشکیل نشده باشد، از اساس فاقد اعتبار است. لذا، این افراد به معنای دقیق کلمه «ربوده» شدهاند؛ حصر و حبسی در کار نیست. و این آدمربایی را یک شخص یا گروه نامعلوم انجام نداده است: حکومت مرتکب این شناعت شده است؛ نظام با آلوده شدن به روابط و تفکر مافیایی مرتکب آدمربایی از میان معترضان و مخالفان مهم خود شده است و خود به دست خود قوانین رسمی خود را تبدیل به مجموعهای بیارزش و لغو کرده است.
۲
میرحسین موسوی، مهدی کروبی و زهرا رهنورد ربوده شدهاند. واقعیت قصه این است. این را نمیشود با قرائتهای شاعرانه و خیالانگیز نادیده گرفت. هیچ تصویری، چه شاعرانه و آرمانگرایانه باشد و چه انقلابی، نباید ما را از توجه به این واقعیت غافل کند که نظام حاکم بر نظامِ حاکم، جائرانه است؛ زندان، ابزار اعمال خشونت نظام است. و کلید زندان، و انحصار خشونت در دستان قدرتمندانی است که نه تن به قانون میدهند و نه برای شریعت و اخلاق کمترین ارزشی قائلاند. لذا، در این آدمربایی حکومتی حقوق انسانی این افراد، به عنوان فرد، پایمال شده است. در روایتهای آرمانی ما از وضع آنها، نباید فردیت، بشریت و انسانیت آنها نادیده گرفته شود.
۳
اما وضعیت جنبش سبز، کانون این قصه است. جنبش سبز، حزب نیست. یک اندیشه است. اندیشهی ایستادگی در برابر ظلم. اندیشهی تن ندادن به بیداد. اندیشهی زنده نگه داشتن عزت و کرامت آدمی. اندیشهی مبارزه با دروغ. اندیشهی تسلیم مرگ نشدن. اندیشهی امید. اندیشهی زندگی. تمام اینها یعنی ایمان. جنبش سبز دقیقاً به این دلیل که حزب سیاسی نیست و جاهطلبیهای اهل قدرت را ندارد (و دقیقاً از همین روست که از «اصلاحطلبان» متمایز میشود)، متعلق و هدفاش این نیست که خود به قدرت برسد یا فرد خاصی در فلان مقام نباشد (یا باشد). مهم این است که بساط بیداد برچیده شود. مهم این است که زمین تفتیده، سوخته و آفتزدهی ایران بار دیگر روی آب و آبادانی را به خود ببیند. اندیشهها نمیمیرند ولو ماهها، سالها، دههها و قرنها در محاق بروند. سخن گفتن از «شکست جنبش سبز»، به یک معنا مانند این است که بگوییم اهل بیت محمد در کربلا شکست خوردند. به طریق اولی، اینکه بگویی جنبش سبز حداکثر میتواند بگوید از لحاظ اخلاقی خود را حفظ کرده است ولی از منظر سیاسی شکست خورده است نیز همین معنا را دارد. نه ایران فعلی، کربلای زمان حسین بن علی است و نه ما حسین. طرف مقابل هم یزید نیست. اما – و این اماست که بسیار مهم است – اصول و ارزشها همان است. ما برای دفاع از همان چیزی سختی و مصایب را تحمل میکنیم – و شهید هم برایاش دادهایم – که حسین به خاطرش ایستادگی کرد. نظام جمهوری اسلامی امروز به همان شیوهای با ما برخورد میکند که یزید با کاروان اسرای کربلا رفتار کرد. شخصیتها عوض شدهاند ولی منطق همان است؛ منطق بیداد، همان منطق اموی است، اما البته در شکل و صورتِ مدرن و امروزیاش. (و درست به همین دلیل است که جنبش سبز از منظر سیاسی هم زنده است؛ ولی قدرت سیاسی ندارد).
پس از منظر ایمان و اعتقاد ما، از چشماندازِ باورهای ما و اصول اخلاقی و انسانیمان، آنچه که باید در حصر میبود، چیزی که باید ربوده میشد، نه در حبس و حصر است و نه ربوده شده است. ایمان ما همچنان در دلهای ما استوار است. تن یاران و همراهان ما به زنجیر است و از چشمها دور، اما ایمان و اعتقادِ آنها و چیزی که چراغِ راهِ آنها و ما بود، همچنان آزاد است و سرفراز. ما همچنان پیش وجدان خودمان سربلندیم به یک دلیل ساده که هرگز ظلم را نپذیرفتیم. هرگز تسلیم بیداد نشدیم. هرگز امیدمان را از دست ندادیم. هرگز ایمانها را در برابر صولت و هیبت باطل و ارعاب ستمگران نباختیم. دقیقاً به همین دلیل است که وقتی سخن از این آدمربایی در میان میآید، شرمی در میان نیست که ما چه باید میکردیم و نکردیم. آنچه ما باید میکردیم و میکنیم دقیقاً این است: ایمانها را حفظ کنیم و امید را زنده نگه داریم. ایمان به اینکه باطل رفتنی است. ایمان به اینکه نمیتوان با ارعاب و تهدید و دروغ و ریاکاری و تفرعن و تفعنِ اربابِ تهمت و بهتان، بر دلها حکومت کرد. ایمان به اینکه تنها را میتوان به زنجیر کشید و در هم شکست اما باورها و اعتقادها را نمیتوان بر زمین زد. صفای ایمان و عظمت امید به ظلمتِ ظلمِ حاکمان در هم شکسته نمیشود.
۴
تاریخ بخوانیم. تمام حرکتهای بزرگ تاریخ، تمام رخدادهای عظیمی که ملتهایی را دگرگون کرده است، بر مدار ایمان چرخیده است نه بر مبنای مرثیهخوانی، عزاداری و نق زدن و خود و دیگری را با حسی از گناه و عذاب وجدان زیر تیغ یأس و نومیدی فرستادن. این تصور که «موسوی را ربودند و ایران قیامت نشد، نتیجه میدهد این جنبش مایهای ندارد» دقیقاً تصوری است برآمده از نومیدی و یأس (و البته از خطای محاسبه). در هیچ یک از جنبشهای پیشین، در هیچ انقلاب سخت یا نرمی، در هیچ تحول اجتماعی، این حس خودقربانیپنداری و خود-مقصر-پنداری سلسلهجنبان تحولات نبوده است. از زمان پیامبر اسلام بگیرید تا حادثهی کربلا. از قتل حلاج و عینالقضات همدانی و شهابالدین سهروردی بگیرید تا شهدای مشروطه. از اعدام مرتضی کیوان و خسرو گلسرخی بگیرید تا تبعید آیتالله خمینی و حصر آیتالله منتظری. هیچ یک از یاران اینها هرگز با ملامت کردن خویش – برای چیزی که احتمالاً در هیچ حالتی کار زیادی از آنها ساخته نبود – به جایی نرسیدند و گرهی نگشودند. آنچه ضامن بقا و استمرار پیام اینها بود و هست، تنها و تنها ایمان است و پایداری بر عهد خویش. آدمی به عهد زنده است نه به ملامت کردن و ملامت شنیدن. آدمی به وفا زنده است. مصداق وفا این نیست که فردا هر که خود را سبز میداند به خاطر اینکه موسوی ربوده شده است، از شرمندگی خودکشی کند. مصداق وفا این است که سخن میرحسین را به گوش جان بشنود. جنبش سبز را باید زندگی کرد. باید ایمان و امید را حفظ کرد. باید به یاد داشته باشیم که نظام بیداد تنها زمانی پیروز خواهد شد که امید به تغییر را از ما بستاند. آنها زمانی برندهی این بازی میشوند که ایمان ما به درستی راهمان را از ما سلب کرده باشند. اما چرا ما باید تسلیم القائات دستگاهی شویم که دیرزمانی است مشروعیتاش را نزد وجدانهای بیدار از دست داده است؟ چرا باید تن به تاریکی و ارعاب گروهی سپرد که در خیابان با سایهها میجنگند؟
بیایید یک بار دیگر این سخنانِ میر ربودهشده را که هر چند تناش بیواسطه در میان ما نیست، اندیشه و جانِ گدازاناش میان ما حاضر و تکثیر شده است، بخوانیم:
«از ما میخواهند که مسئله انتخابات را فراموش کنیم، گویی مسئله مردم انتخابات است. چگونه توضیح دهیم که چنین نیست؟ مسئله مردم قطعا این نیست که فلانی باشد و فلانی نباشد؛ مسئله آنها این است که به یک ملت بزرگ بزرگی فروخته میشود. آن چیزی که مردم را عصبانی میکند و به واکنش وا میدارد آن است که به صریحترین لهجه بزرگی آنان انکار میشود.
مگر نمیخواهید که ما نباشیم و شما باشید؟ راهش توجه به این واقعیت است؛ مردم با زید و عمرو عهد اخوت ندارند و آن کسی را بیشتر میپسندند که حق بزرگی آنان را کاملتر ادا کند. این مسئلهای است که توجه به آن نه فقط گره انتخابات، که هزار گره دیگر را نیز میگشاید. و اگر بنا باشد حل نشود آرزو کنید که دامنههای مشکل در یک انتخابات، محدود بماند.
برادران ما! اگر از هزینههای سنگین و عملیات عظیم خود نتیجه نمیگیرید شاید صحنه درگیری را اشتباه گرفتهاید؛ در خیابان با سایهها میجنگید حال آن که در میدان وجدانهای مردم خاکریزهایتان پی در پی در حال سقوط است. ۱۶ آذر دانشگاه را تحمل نمیکنید. ۱۷ آذر چه میکنید؟ ۱۸ آذر چه میکنید؟ چشمانی را که در صحن دانشگاه به رزمایشهای بیفایده افتاده و آنها را نشانه ترس یافته چگونه تسخیر میکنید؟ اصلا همه دانشجویان را ساکت کردید؛ با واقعیت جامعه چه خواهید کرد؟»
۵
آنچه در حصر است، ایمان ماست. ایمان ماست که در توفان هیاهو، تهمت، ستم و تبلیغات نظامی بینظام و بساطی بیآبرو هر لحظه دستخوش آسیب است. میرحسین میماند. باقی است. بقای او به بیرون و درون زندان و حصار بودن نیست. بقای او به بقای اندیشهی اوست. آنچه که این سرزمین را از این تباهی و ذلت، از این تاریکی و جهان به بد سپردن میرهاند، ایمانِ ما و امیدِ ماست، نه اینکه میر از چنگ ربایندگاناش آزاد شود (که باید آزاد شود). او برای این ایستادگی کرد که ما بیدار شویم و بیدار بمانیم. او برای این ربوده شد و بر عهد خویش ایستادگی کرد که ما ایمانمان را حفظ کنیم و امید را زندگی کنیم. او برای این از دسترس ما دور نیفتاده است که برای او به سوگ بنشینیم و شعرهای سوزناک بگوییم و مرثیهخوانِ دوریاش باشیم. او دور نیست. او را با مرثیهسرایی دور نکنیم. او با ماست. همراهیاش را با بلند نگاه داشتن شعلههای ایمان و امید، پرفروغتر کنیم. بیایید تن به ظلمت، تن به نومیدی، تن به ظلم، تن به یأس نسپریم. جان هم نسپریم. دل هم نسپریم. ما زندهایم: «با قامتی سرافراز، گرچه شلاقخورده، مجروح و حبسکشیده ایستادهایم».
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخِ خشک زنده به بوی بهار تست!
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز, سايه, عينالقضات همدانی, ميرحسين موسوی
@ ۱۱ بهمن، ۱۳۹۱ به قلم داريوش ميم
گمان میکنم بحث کردن دربارهی اینکه آیا انتخابات در ایران آزاد است یا نه و اینکه انتخابات باید آزاد باشد، به درستی بحثی است بیهوده و انحرافی! توضیح میدهم چرا.
انتخابات، همانطور که خط تبلیغات رسمی جمهوری اسلامی هم میگوید، تجلی ارادهی ملت است. مردم با رأی دادن میکوشند نشان بدهند چه میخواهند و چه نمیخواهند. در انتخابات دفاع از کسی «ثابت» نمیشود بلکه به تعبیر درست و دقیقی براندازی نرم میکنند؛ یعنی به شیوهی غیرخشن، بدون خونریزی و بدون انقلاب، کسانی را که نمیخواهند مصدر امور باشند از قدرت خلع میکنند. اینجا دقیقاً محل نزاع است. به همین دلیل است که برای نظام جمهوری اسلامی، «براندازی نرم» توطئه است و تهدید (و ملاکی برای نشان دادن سلامت نظام نیست). لذا انتخابات، لزوماً باید تأیید و تقویت تصورهای از پیش تعیینشده و تثبیت همان کسی باشد که مصدر قدرت است (ولو کل تاریخ جمهوری اسلامی و رأیگیریهای مختلف خلاف آن را گواهی بدهد). اما بحث من این نیست.
یکی از گرهگاههای اصلی هر انتخاباتی، نحوهی انعکاس آن در رسانههاست. حتی از این نیز باید فراتر رفت. وضعیت رسانهها، شاخص مهمی از سلامت انتخابات است. پیوند و نسبت مستقیمی میان وضع رسانهها و وضع انتخابات برقرار است. در کشوری که رسانهها سالم، مستقل و آزاد نباشند و همواره تیغ تهدید و هول اضمحلال و نابودی بر سرشان و در دلشان باشد، انتخابات نیز وضع مشابهی دارد. چرا؟ به یک دلیل ساده: رسانهها باید بتواند صدای «مردم» باشند (آرمانهای این نظام هم همین را میگویند) نه اینکه بلندگوی «قدرت» (داخلی یا خارجی باشند) (نظام هم دیگر امروز فهمیده است که تصور یکی بودن قدرت و مردم، تصور خطایی است و مدتی است از این خواب بیدار شده است؛ این همانی نظام و مردم، تصوری است آرمانی که همخوانی با واقعیتهای این جامعه و هیچ جامعهای ندارد) یا بتوانند رأی مردم را دستکاری یا مهندسی کنند یا روایت مخدوش و هدایتشدهای از رأی مردم به دست بدهند. این تصویر، بیشک تصویری آرمانی است و در هیچ کجای دنیا، مطلق نیست. ولی نظام مطلقگرای جمهوری اسلامی که از اصول و آرمانها و ارزشهای یک انقلاب دفاع میکند (یا میکرده است) دستکم باید بتواند ادعا کند که رسانهای سالم، مستقل، آزاد و بیطرف دارد که مردم، بدون وحشت از پیامدهای انتقاد و بر خود لرزیدن از عاقبت بلند سخن گفتن با صاحبان قدرت، از طریق آن بتوانند قدرت سیاسی را به چالش بگیرند و از طریق رسانهها بر آن نظارت داشته باشد. رسانه باید بتواند صدای مردم باشد. تاریخ جمهوری اسلامی، در مجموع، با تمام فراز و نشیبهایاش و کامیابیها و ناکامیهایاش نشان میدهند که کارنامهی این نظام در حفظ، استقرار و تثبیت یک رسانهی سالم و مستقل و آزاد، کارنامهی تاریک و ناکامی است.
به باور من هیچ نیازی نبود معترضان و مخالفان داخلی یا خارجی (از میانهروها گرفته تا تندروها و افراطیون) بگویند در جمهوری اسلامی انتخابات آزاد نیست. از همان فردای روزی که رهبری نظام طرح بحث انتخابات آزاد را به چالش گرفت (و کار درستی هم کرد)، تمام زیردستان ایشان و تمام مقامات و مسؤولان هر چه در چنته داشتند بیرون ریختند تا نشان بدهند که تصور رهبری نظام و موضعاش در عمل نادرست است! زهی پیروان و مریدان و ولایتمدارانی که در ظل این نظام بالیده و روییدهاند!
آخرین چشمهی این فاتحهی جمهوریت (فاتحه را به هر دو معنا بخوانید) همین هجوم وحشیانه به روزنامهها و روزنامهنگاران است (که شیوهی معهود و رسم مألوف نظام امنیتیشدهی امروز است). این روزنامهنگاران دست بر قضا میتوانستند کسانی باشند که نشان بدهند تصور انتخابات ناآزاد و مهندسی شده (به فرض صحت ادعای نظام دربارهی سلامت انتخابات) تصور احتمالاً درستی نیست (فرض محال که محال نیست!) ولی به هر جای قصه که نگاه میکنیم از نحوهی دستگیریها تا خبررسانیها و برخوردهای ریز و درشتی که با روزنامهنگاران میشوند، یک نتیجه بدیهی است: روزنامهنگاران و رسانهها برای انتخابات (در ارزیابی و تلقی این نظام از انتخابات) تهدید تلقی میشوند لذا باید دهان و زبانشان را بست و برید و برایشان اتهام تراشید (حالا کو تا اتهام تبدیل به جرم بشود ولی میشود تا آن موقع زمان خرید). به هر حال، هیچ کس لازم نیست برای نشان دادن ناسالم بودن انتخابات تلاشی بکند یا حرفی بزند. مریدان جان بر کف نظام، با جان و دل و از صمیم وجود این مهم را به روشنی آفتاب در چشم جهانیان به نمایش میگذارند. چرا منتقدان بیهوده سر بیدردشان را دستمال میبندند؟
کسی که حساباش پاک است از محاسبه باکی ندارد. کسی که باور دارد خطایی مرتکب نشده است و هیچ توطئه و عداوتی نمیتواند بر حقانیت موضع او سایه بیندازد، باکی ندارد از اینکه به آزمون گذاشته شود. آزمون سنجش رسانهها و در پیشگاه نقد روزنامهنگاران مستقل و آزاد واقع شدن، آزمونی است که نظام جمهوری اسلامی پیوسته در آن مردود میشود یا همواره میکوشد با تکیه بر منابع امنیتی و اطلاعاتی آزمون را دستکاری کند. رسانهی نظام، آینهی تقلب است. مصداق روشنی است از جعل، دروغپردازی، افترا، گریختن از حقیقت و شانه از بار داوری منصفانه ولی سختگیرانهی مردم و وجدان عمومی خالی کردن (مثال که لازم ندارد، دارد؟). بگذارید تصوراتمان را از صدق مدعای نظام برای خودمان نگه داریم. ایمان و اعتقاد مردم به خودشان مربوط است ولی میتوان صدق این مدعیات را به عیار آزمون سنجید. اینک مهمترین آزمون – مکرر – نظام: با رسانهها و روزنامهنگاران چطور برخورد میکنید؟ «عملات چیست که فردوس برین میخواهی؟»
این بخش از بیانیهی هفدهم میرحسین را بخوانید: «گیرم که چند روز با دستگیریها، خشونتها، تهدیدها و بستن دهان روزنامهها و رسانهها سکوت برقرار گردید، تغییر قضاوت مردم را نسبت به نظام چگونه حل میکنید؟ تخریب مشروعیت را چگونه جبران مینمائید؟ نگاه ملامتآمیز و متعجب همهی جهانیان از این همه خشونت یک دولت به ملت خود را چگونه تغییر میدهید؟ با مشکلات بر زمین مانده اقتصادی و معیشتی کشور که به دلیل ضعف مفرط دولت روزبروز وخیمتر میشود چه میکنید؟ با چه پشتوانهای از کارآمدی و انسجام ملی و سیاست خارجی موثر، سایهی قطعنامهها و امتیازخواهیهای بیشتر را در سطح بین الملل از سر کشور و ملتمان دور میکنید؟»
نظام آیا توانسته است بعد از مدت دراز حبس و حصر موسوی، پاسخی برای همین عبارات کوتاه او بیابد و افکار عمومی و حتی وجدان خودش را قانع کند؟ یا هنوز هم در سطر سطر سخنان دلسوزان همین نظام خودشان پی توطئهی خارجی میگردند و همچنان راه خودفریبی را با خروش و غوغا پی میگیرند؟ اگر اهل ایماناید، هنوز وقتاش نرسیده است؟ «أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّـهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَلَا یَکُونُوا کَالَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَیْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَکَثِیرٌ مِّنْهُمْ فَاسِقُونَ» (سورهی حدید، آیهی ۱۶). خشوعی هست؟ خداترسی هنوز معنا دارد؟ ذکر خدا کسی را تکان میدهد؟ دست از ستم بر میدارید؟ یا قساوت قلب، پرده بر چشم و گوش شما انداخته است؟ روز داوری در پیش است. زمانه داوری سختگیری است. زمان و زمانه را نمیتوان با تقلب رسانهای فریفت. زمان را نمیتوان به حبس و حصر انداخت. عبور چرخهای زمان را از روی استخوانهایتان حس نمیکنید؟ وقتاش نرسیده است؟
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , سايه, ميرحسين موسوی
@ ۳۰ دی، ۱۳۹۱ به قلم داريوش ميم
امروز سی و ششمین سالگرد وفات
نور علی خان برومند است. دو روز پیش،
همایون خرم هم از جهان رفت. این انسانها، به گمان من، نشانه هستند برای بشریت. چراغ راهاند. قلههایی هستند که گاهی تسخیر میشوند و گاهی هم نه ولی همیشه نشانه و چراغ راه باقی میمانند. برای اینها نمیشود و نباید روضه خواند یا مرثیهسرایی کرد. اثری که اینها در روان و آگاهی ما، در فرهنگ ما، در موسیقی ما، در ترانه و ترنم ما، باقی گذاشتهاند، اثری زدودنی نیست. نسلی با نه تنها خاطره بلکه با عین عمل اثرگذار آنها زیسته است و خواهد زیست. این نسل منقرض نشده است – و عمرش دراز باد – و دلیل پایداری این نسل از هنرمندان و این جنس از هنر این است که در گرو صورت و ظاهر نیست و تقلبات و تغلبات جهان گردی به رخسارشان نمینشاند؛ قصهی آنها حدیث صدق است. و صدق و راستی میماند. فکر کردم امروز خوب است – بعد از مدت درازی که ملکوت بینوا و نغمه بوده است – چیزی بگذارم به یاد این عزیزان و همهی کسانی که نامشان پیوند خورده است به آنها – از میان زندگان و رفتگان.
قطعهی اول، برنامهی گلهای تازهی شمارهی ۵۲ – سرگشته – است. با صدای حسین قوامی و آهنگ همایون خرم روی تصنیف حیرتآور و تکاندهندهی سایه – که به «تو ای پری کجایی» مشهور شده است. قطعهی دوم، گلچین هفته شمارهی ۹۷ است که یادبود نور علی خان برومند است (کیفیت این دومی به خوبی اولی نیست ولی قابلشنیدن است).
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[موسيقی, گلهای تازه] | کلیدواژهها: , سايه, سرگشته, قوامی, نورعلی خان برومند, همايونخرم, گلهای تازه, گلچين هفته, گلهای تازه
@ ۲۹ آذر، ۱۳۹۱ به قلم داريوش ميم
برای من قاعدهای شده است که همهی مناسبتها را، نشانه میدانم؛ نشانهای برای چیزی؛ اسباب تذکری. هر چه جهان آدمی وسیعتر میشود، ظرفیت و انعطافپذیری مفاهیم و مناسبتها هم میتوانند به همان نسبت بیشتر شوند. دربارهی شب یلدا، آنقدر مضمون و معنا پرداخته شده است با سطوح و درجات متفاوت که به بهانهاش «یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت». این درازترین شبِ سال – بسته به موقعیت جغرافیایی ناظر هم دارد البته – که شب تولد خورشید است و ناماش با نام عیسا مسیح پیوند خورده است و عیسا خود نفسی داشت که مردگان را زنده میکرد و این شب میتواند مثالی باشد برای قیامتی در باطن آدمی؛ مثالی باشد از احیای درون. همین خط را بگیرید و ادامه بدهید. از سطر سطر و لفظ لفظاش معنای تازهای میشکفد و مضمون نو و خیال بدیعی تراوش میکند. ولی امسال، مثل این چند سال گذشته، کار ما خیالپردازی و پرواز دادن تخیل یا حتی تمثیلهای عارفانه و معنوی نیست.
مدتی است که برای من، بزرگترین ممثول شب یلدا، همین وضعی است که بر ایران حاکم است. یعنی فقط این اشارت حافظی که «صحبت حکام ظلمت شب یلدا» نیست که یادآور این قصه است. حکایت از استمرار ظلم در این ظلمت حقیقی ایران است. اینکه خورشید در آسمان باشد یا نباشد، اشارهای – به گمان من – به ظلمت مجازی دارد. ظلمت حقیقی همین است که ظاهراً نوری باشد ولی حقیقتاً همه در سرما و تاریکی محض باشند.
ایران را سراسر ظلمت گرفته است. ظلمت یعنی حالی و جایی که در آن جانهای روشن و خردهای بیدار در حبس باشد و مستور و محصور. بشمارید تعداد همهی کسانی را که در حبس آشکار هستند یا در حصر غیرقانونی و ناجوانمردانه. و ببینید چگونه آدمیان – حتی آنها که بیرون از زنداناند – جان و خردشان در حبس است. ظلمت، یعنی غیبت آزادی و آزادگی. هم آزادی بیرونی اندکشمار شده است و هم آزادی درونی کمفروغ است. آزادگی هم که این روزها کیمیاست. کافی است هر روز، به معنی دقیق کلمه «هر روز»، اخبار را بخوانی تا گوشهای تازه از وقاحتها و دریدگیها و سیاهی دل را در سیمای این بساط ولایی ببینی. از همین روزها به عقب برگردیم: ماجرای نامهی تلخ و هشدارآمیز ابوالفضل قدیانی به قاضیالقضات ولایت دربارهی رفتار شنیع بازجویان با علیرضا رجایی و خانوادهاش؛ قصهی نسرین ستوده و مجازات خانوادگی؛ وضعیت بهمن احمدی امویی و ژیلا بنییعقوب؛ ماجرای ستار بهشتی و همینجور قدم به قدم بروید عقب تا به ۲۲ خردا ۸۸ و قبل از آن برسید. سیاههی این سیاهیها بسی بلندتر از آن است که در دفترها بگنجد. طرفه آن است که آن که سلسلهجنبان این آزادیستیزی و آزادگیکشیهاست خم به ابرو نمیآورد. یک قطره خون و هزار قطره خون ندارد. یک حکم ظالمانه و صد حکم ظالمانه ندارد. اصلا ظلم و ستم در این دستگاه و نظام بیمعناست. این دستگاه ناتوان از بیداد است؛ تصویر ذهنی خودشان از خودشان همین را میگوید و عملشان به رساترین شیوهای این را فریاد میزند. و در دیاری که عدالت چیزی جز توهم و خیال نباشد؛ و دادگری مفهومی باشد ذهنی که تنها با ذهن صاحبان قدرت بتوان آن را سنجید، چیزی که مسلط است شب یلدایی بیپایان است.
ظلمت اندر ظلمت. تاریکی پشت تاریکی. خورشید آسمان هم در این سرزمین دروغین میتابد. روشنفکران و دانشوران یا مهجور و مطعوناند یا کنج احتیاط و عافیت گزیدهاند. و این کشتی طوفانزده همچنان بیشتر به کام این دریا فرو میرود.
این شب یلدا، نمادی است از شب طولانی ملت ما؛ یکایک افراد ملت ما. چه آنها که در زندان و حصرند و چه آنها که به ظاهر آزادند ولی در باطن ناشادند و گرفتار. روز، روشنایی، آفتاب با شادی، با رضایت، با آرامش، با راستی، با مهربانی، با دانایی معنا دارد. اینها اگر نباشد – که هر روز نشانههایاش را در ایران ضعیفتر و کمرنگتر میبینم – چیزی نیست جز شب؛ شبی یلدا که در آن جان آزادگی و آزادگان به زنجیر است. ولی در میانهی همین شبِ بیانتها، ما را، زندانیان ما را، ساکنان آن زندان عظیم و پهناور را، دستکم جانهای بیدارش را، یک چیز زنده و ایستاده نگه داشته است: امید.
برای من، در این روزهای شبآلودِ جانفرسا، این شعر سایه، خلاصه و چکیدهی رنجها و حرمانهای این شب و امید به پایان آن است:
«بالِ فرشتگانِ سحر را شکستهاند
خورشید را گرفته به زنجیر بستهاند
اما تو هیچ گاه نپرسیده ای که:
– مرد!
خورشید را چگونه به زنجیر میکشند؟
گاهی چنان درین شبِ تبکردهی عبوس
پای زمان به قیر فرو میرود که مرد
اندیشه میکند:
– شب را گذار نیست!
اما به چشمهای تو ای چشمهی امید
شب پایدار نیست!»
این شب یلدا را با امید باید گذراند. و البته به یاد همهی زندانیان این شب قیرگون که دیواری ستبر است پیش چشم همهی آرزوها و امیدهای ما. یاد همهی آزادگان و عاشقان، شهدای مبارزه با بیداد، شهدای زندگی، عاشقان زیستن، و دلبستگان زندگی، در این یلدای تلخ، فرخنده باد.
(*) عنوان به توصیهی خوابگرد بازنویسی شد.
[تأملات] | کلیدواژهها: , سايه
@ ۲۶ مهر، ۱۳۹۱ به قلم داريوش ميم
احمد قابل میوهی شجرهی طیبهای است که در سایهی قدر نهادن به خرد انسانی بالیده است. تا از همین جملهی نخست عبور نکردهایم باید درنگ کرد تا دچار نخوت یا خودبینی نشویم: آدمی کامل نیست. تمام جهد و کوشش آدمی به سوی کمال است نه در متن کمال. نه احمد قابل و نه سنت فکری و عقلانی انسانی-ایمانی که او را بر کشیده است، تجلی کمال نبود و نیست. اما بیشک، انعکاس جهد و کوشش برای رسیدن به آن کمال است.
قابل، فقیهی شجاع و جسور بود که هم شجاعت انسانی-اخلاقی داشت و هم شجاعت عقلانی. تجلی شجاعت انسانی و اخلاقی احمد قابل را در سالهای اخیر به دفعات دیدهام: او – و همفکراناش – هرگز در برابر ستم سر خم نکردند و به توجیه و مشروعیتتراشی برای زهد ریایی و مسلماننمایی و اسلامپناهی مزورانه نپرداختند، هر چند این مقاومت و این ایستادگی شجاعانه به بهای – ظاهراً – سنگینی برایشان تمام شد.
چه بسا تا ساعاتی دیگر، جسم احمد قابل دیگر در میان ما نباشد، اما چه باک؟ احمد قابل برای اینکه میان ما باشد، حاجتی به معجزه ندارد. همین که در گذرگاه باریک و معبر تنگ حیات، سالهایی را شجاعانه در میان انسانهایی از جنس خودش زیست و برای آنها الگویی برای حرکت و پرسشگری بود، خود معجزهای است؛ بودن احمد قابل معجزه بود و دیگر مهم نیست که از این پس چه میشود.
به تلنگر نخست باز میگردم. احمد قابل پرسشگر سمجی بود که به آسانی گریبان خردِ خویش را رها نمیکرد. پرسشگری او شانه به شانهی دینورزی او و اعتقاد مؤمنانهاش حرکت میکرد. شاید برای کسانی که پرسشگری را ملازم و مستلزم عبور از دینورزی یا اعتقاد میدانند، این ترکیب غریب یا متناقض بنماید، ولی چنان تصویری تنها جایی معیوب یا متناقض است که پرسشگر دینورز برای وضعیت وجودی فعلی خود خصلت کمال قایل شود. احمد قابل چنین نبود. این را میتوان از یکایک کسانی پرسید که حلقهی درس آیتالله منتظری را آزمودهاند. امروز با دوستی دربارهی احمد قابل گفتوگو میکردم و گزارش میکرد که احمد قابل چگونه، در مجلس درسی در مشهد، در کسوت یک طلبه استادش آیتالله منتظری را با سماجت به چالش میگرفت و هیچ در دفاع از استدلال عقلانیاش عقب نمینشست. من از کیفیت و مضمون آن گفتوگو و ادلهاش بیخبرم اما اینقدر را میتوان به فراست دریافت که این گفتوگو دو سو دارد: یک سو احمد قابل است اما سوی دیگرش استادی است که شاگرداناش را دلیر و بیپروا در پرسشگری بار میآورد و آنها را تحقیر نمیکند و خُرد و خوار نمیخواهد. بیشک پرسشگری و خردورزی درجات و مراتبی دارد، اما تفاوت این رویکرد را به روشنی میتوان با رویکردی دید که چنان جامهی قداست و طهارت و عصمت بر بشریترین و خاکیترین تمرینها و تراوشات ذهنیاش میپوشاند که نه تنها شاگرد و طلبه بلکه عالمان هم یارای به چالش گرفتن این برداشتهای بشری و انسانی انسانهایی ضعیف و خطاکار مانند خود را پیدا نمیکنند – و تاریخ سیاسی معاصر جمهوری اسلامی مهمترین گواه این پسرفت، عقبماندگی، مُکرّم شدن جاهلان و مُلَجّم شدن عالمان است.
قدر و منزلت احمد قابل و فضای زیست فکری او به همین دلیریهاست که سویهی عقلانی آن بهتر میتواند به جایگاه انسان دیندار معاصر کمک کند. برداشتهای عقلانی احمد قابل از شریعت مسلمانی، نه کامل است و نه بیعیب و نقص – و خود او نیز به این نکته واقف بود – اما مهمترین خصلت این دینورزی عقلانی این بود – و هست – که دست و پای خرد انسانی را در تعامل با این شریعت میگشاید. این رویکرد، تفاوت دو انسان را به روشنی نشان میدهد: انسانی که در برابر شریعت ذلیل و خوار است (و خادم شریعت است) و انسانی که در برابر شریعت عزت و کرامت دارد (و شریعت خادم اوست نه مخدوماش). بیشک همهی آنچه که میتوان از قدر دیدن خردِ انسانی در اخلاق و سلوک دینورزان انتظار داشت با این گشایشها به طور کامل حاصل نمیشود اما اصل، همین حرکت است و همین به رسمیت شناختنِ محوریت انسان. دین برای انسان است. دین برای آدمی است. بدون این آدمی – که مهمترین خصلتاش اختیار و خرد و انتخاب آگاهانهی اوست – دین هم بیمعنا و بلاموضوع میشود. گمان من این است که احمد قابل این نکته را در سراسر پویشهای عقلانی شجاعانهاش جدی گرفته بود.
در حیات آدمی دو آفت بزرگ همواره میتوانند زندگی او را دچار عسرت و تنگی کنند: یکی عُجبِ دینورزی است و دیگری عُجبِ خردورزی. یکی با استناد و استظهار دیندار بودن و شریعتپناهی خود را از خرد و عقلانیت مستغنی و مستقل میشمارد و دیگری با تکیه بر عقل بشری و خرد انسانی خود را بینیاز از الهام و گرمای معنای دین میبیند. در هر دو یک چیز غایب است و آن فروتنی است. در حقیقت هر دو از بشریت آدمی عبور میکنند. هر دو قید بزرگ انسانیت آدمی را – که ناقص بودن و خطاکار بودن اوست – نادیده میگیرند. یکی ظرف دینورزی و مخاطب و متعلق دین را نادیده میگیرد (و غبار بشریت از تمامی دین میزداید) و دیگری در عین وقوف به محدودیتهای عقل انسانی (حتی در مقام مقایسه با خودش و نه با دین)، دچار نخوتِ واصل بودن میشود. گمان من این است که امثال احمد قابل میتوانستند و میتوانند راهی در این جادهی پرسنگلاخ بگشایند. گشودن پنجرههای گفتوگو میان دین و خرد، بیشک ارجمندترین کاری است که مردمان زمانهی ما میتوانند بکنند. کوششهای احمد قابل را باید در بستر این محور کلانتر و کلیتر دید نه در جزییاتی که شاید بتوان در آنها نزاع و اختلاف هم کرد.
جهان ما با وجود کسانی چون احمد قابل رنگارنگتر و زیستنیتر شده است. بر ما باد که در استمرار بخشیدن به حضور این رنگها و گرمای این نورها بیشتر بکوشیم و چراغ این سنت شجاعانهی عقلانی-ایمانی-انسانی را زنده نگه داریم.
(این یادداشت نخست در وبسایت
جرس منتشر شده است)
[تأملات] | کلیدواژهها: , سايه
@ ۳ شهریور، ۱۳۹۱ به قلم داريوش ميم
«از ما میخواهند که مسئله انتخابات را فراموش کنیم، گویی مسئله مردم انتخابات است. چگونه توضیح دهیم که چنین نیست؟ مسئله مردم قطعا این نیست که فلانی باشد و فلانی نباشد؛ مسئله آنها این است که به یک ملت بزرگ بزرگی فروخته میشود. آن چیزی که مردم را عصبانی میکند و به واکنش وا میدارد آن است که به صریحترین لهجه بزرگی آنان انکار میشود.»
– میرحسین موسوی؛ بیانیهی شانزدهم
بگذارید به جای پرداختن مستقیم به ماجرای اخیری که فضای رسانههای مجازی را پرکرده است، به نکتهای بدیهی بپردازم که به سادگی از فرط بداهت از نگاه میگریزد و بیعملان و بتوارهسازانِ سیاسی، با توسل به آن، یاریگر این فراموشی میشوند؛ یک گام عقبتر بگذارم و به عارضه و بیماری فرهنگی مزمنی اشاره کنم که در اعماق ضمیر ملت ما رخنه کرده و ریشه دوانده است. این عارضه، که دست بر قضا نقطهی قوت و اسباب افتخار و مباهات ما هم هست، چیزی نیست جز «شعردوستی». من با شعر زندگی میکنم و تار و پود هستی من شعر است، اما نه همهجا و در هر وقتی. سالها با این قصه دست به گریبان بودهام و اکنون نیز هستم که چه کنم که جولان خیال و جوششهای فکرهای نازک و غمهای ترد و شکننده و فردگرایانه (که این چند مورد اخیر هرگز دغدغه و ماجرای من نبوده است)، سایه بر خردگرایی و حس مسؤولیت اجتماعی، سیاسی و عقلانی من و اطرافیانام نیندازد. دقت کنید که متعلق سخن من چیزی شبیه شعر متعهد و انقلابی نیست هر چند مشکلی با آن ندارم ولی سخن من فراتر از این حرفهاست؛ مسأله کاملاً انسانی و سیاسی است (بله؛ به نظر من انسان، موجودی است به شدت سیاسی ولی نه به آن روایت مبتذل و پوچ و تهیمایهی «سیاست پدر و مادر ندارد» که ورد ضمیر مستبدان و استبدادپروران نیز هست).
ماجرای خبر بیماری میرحسین – چه اصل خبر درست باشد چه نباشد – یک بار دیگر در فضای مجازی این نکته را به قوت نشان داد. فضای جامعهی ما زنده است؛ هر چند در بیتفاوتی و یأسهای مقطعی فرو میرود اما زنده است و شاخکهایاش حساساند. با تمام این اوصاف، این حساسیت، سمتوسویی مسؤولانه و خردگرایانه و دوراندیشانه نمیگیرد. همیشه این آفت هست که این حساسیت به دامن عواطف شاعرانه، آن هم از نوع مدرن و پسامدرنی بیفتند که تنها به درد خلوت با خود و کشف و شهودهای تنهایی و در یک کلام سیاستزدایی میخورد. قصه، قصهی همان زر به دست ناقصان دادن است که از آن خاکستر میسازند. گاهی در عبارتپردازیهای شاعرانهای که در مواجهه با حوادث سیاسی، اجتماعی و حتی فردی بروز میکند، سمتوسوی این عبارتپردازیها چیزی نیست جز عقبنشینی و بیعملی و وعظ نامتعظان و دعوت به نرمخویی و مهر و محبتی که اگر دروناش را بکاوی استبداد و خشونتی به مراتب هولناکتر از آن چیزی از آن تراوش میکند که در نقطهی مقابلاش ترویج و تبلیغ میشود. این شعرفروشیها و شاعرانهبازیها و خیالپردازیها، بنمایهی استقرار و انتشار نوع لطیفتر، دیریابتر و دیر-درمانپذیرترِ نوعِ دیگرِ استبدادی است که با خشونت و عریانی هر چه تمامتر چنگ و دنداناش را در استخوان آدمیان فرو میبرد.
میرحسین موسوی، شخص نیست. فرد نیست. نماینده و عصاره و چکیدهی دردهای ملت ماست. لذا، خبر بیماری او و خبر هر حادثهای که برای او – و برای هر کسی که انسانوار و جوانمردانه در گمنامی و نامداری ایستادگی میکند – خبر ستمی است مکرر که بر یکایک ما میرود. این روزها، موجی از اخباری از این دست در جریان است که: خطری بود و به خیر گذشت؛ خوشحال باشیم که حالاش بهتر است. من این دست اخبار را نه تنها خطرناک بلکه اهانت به شعور و عزت آدمی میدانم. نه تنها آدمیانی که مقاومت و ایستادگی میکنند بلکه همهی آدمیانی که خاموش و آرام استخوانشان زیر سنگینی بیداد و ستم میشکند. این نوع صورتبندیها، تفاوت زیادی ندارد با اخباری که در این سه سال بارها شنیدهایم و بارها به آن معترض بودهام: فلانی از زندان آزاد شد! خبر را که پی میگیری، میبینی، آزادیای در کار نبوده و نیست. چند روزی، فلان زندانی به «مرخصی» آمده است! یعنی در این روایتها نه تنها حساسیت به این وجود ندارد که اصل این زندان از بنیاد ستمگرانه و ظالمانه بوده است و با بیقانونی و بیاخلاقی محض همراه بوده است، بلکه حتی اصل خبر را هم تحریف میکنند و «مرخصی» را مترادف و معادل «آزادی» قلمداد میکنند. و اگر نیمزمزمهی اعتراضی هم جایی شنیده شود، فغان و فریاد بر میآورند که بله شما از دو روز نفس راحت کشیدن مظلومی رضایت ندارید و انتظار دارید همه تا پای جان مقاومت کنند و مثلاً اعتصاب غذا کنند تا بمیرند! صورت مغالطی این پاسخ اظهر من الشمس است. کسی انتظار تا پای جان رفتن و شهید شدن از دیگران ندارد ولی میتوان به مردم دروغ نگفت و در انتقال و نشر اخبار دقت کرد. اگر در همین روایت اخیرتر آزادی بعضی از زندانیان – در روایت حکومتیاش «عفو» – دقت کنید، باز هم تکرار این چرخهی باطل را میبینید (زندانیانی که چیزی از حبسشان باقی نمانده یا احتمالاً بودن و نبودشان در زندان به هر حال مسأله است باید «آزاد» شوند ولی مثلاً تاجزاده و ابوالفضل قدیانی و احمد زیدآبادی و مسعود باستانی و کیوان صمیمی و بهمن احمدی امویی و دهها نفر دیگر، جایشان خوب است). «شادی»های و ذوق و هیجانهای زودگذر و کممایهای که مغزشان راضی شدن به تب است از ترس مرگ، ولی صورتبندیاش کاملاً استعاری و مجازی است. «آزادی»اش مجازی است نه واقعی. این «آزادی» و این «شادی» استعاری نه حقیقی. میبینید که باز هم سیطرهی شعر است و در حقیقت ابتذال و پوچی شعر.
دقت بفرمایید که در موضعی که من دارم، هر چند بنای من مقاومت و ایستادگی و وفاست و الگو و اسوهی زندگی سیاسی و اجتماعی من حسین بن علی است، اما در نقد بالا اصلاً بحث دعوت مردم به قیام یا شورش یا مقاومت یا شهادت نیست. دعوت به ایستادگی یا برخاستن، سطح دیگری از بحث است؛ اینجا، بحث از «دروغ» نگفتن است. بحث از این است که در لباس شعر و خیال و استعاره و مجاز، حقیقت را قلب نکنیم. بحث این است که با پررنگ کردن حواشی، متن و اصل ماجرا را در محاق نبریم.
ماجرای میرحسین – و تمام حوادث ریز و درشت دیگری که در این سالهای سیاه استبداد بر ملت ما رفته است و میرود – قصهی یک چیز است و بس: زندان! زندان در فهم این ماجرا کلیدی است. زندان، تجلی و عینیت خشونت نقابزده است. قدرت سیاسی دقیقاً به این دلیل باید مهار شود که کلید زندان را در دست دارد و انحصار خشونت فشرده شده در اختیار اوست. اما این زندان، از حد زندان فیزیکی فراتر رفته است. به بها و خطر متهم شدن به تکرار همان شاعرانگی، که منتقدِ صورتِ مبتذلِ آن هستم، ناگزیرم این تصویر را از نو بازسازی کنم: فقط میرحسین موسوی و مهدی کروبی و زهرا رهنورد نیستند که در حصر و حبساند؛ فقط زندانیان سرفراز و عزتمند ما نیستند که در اوین و رجاییشهر خار چشم و استخوان گلوی استبدادند و به همین دلیل است که در بندند؛ این تمام ملت ایران است که در زندانی بزرگتر زندگی میکند. کسانی که از خشونتستیزی و ملایمت و صلحدوستی و «اصلاحات» بتواره میسازند فقط وضعیت زندان و حصر آن عزیزان را کمرنگ نمیکنند بلکه وضعیت زندان عظیمتر و بزرگتری را که نه فقط ملت ما بلکه ذهن خودشان نیز در آن به زنجیر است، لطیف و خواستنی میکنند! از نگاه این بتوارهسازان، با همهی اینها میشود و باید همزیستی کرد تا زمانی که گشایشی رخ بدهد و اندک روزنهای برای مشارکت در قدرت باز شود تا آن وقت این «مصلحان» بتوانند گرهی از کار این ملت بگشایند (انگار تا به حال و در طول تاریخ هرگز این فرصت به دستشان نیامده بود که حالا میخواهند با یک فرصت تازه این امر معوق را به انجام برسانند و این بار بر زمینمانده را به منزل برسانند).
وقتی میرحسین صدای ملت ما شد و آینهای برابرمان نهاد تا دریابیم که باید نوع دیگری از سیاستورزی را آزمود، این نوع تازهی سیاست، به روشنی به ما نشان داد که دیگر نمیتوان به قبل از ۲۲ خرداد ۸۸ بازگشت. گمان من این است که هر کوششی برای بازگرداندن وضعیت به قبل ۲۲ خرداد، کوشش عبثی است که حاصلی جز پریشانی، پشیمانی و حرمان ندارد.
در این ماجرا، هر چند جان و تن میرحسین موسوی، هم به عنوان یک شخص و هم در کسوت انسانی عزیز که صدای ملت ما شد و هست، مهم هست، آنچه مهمتر است توجه داشتن به اصل حبس و حصر غیرقانونی و در حقیقت آدمربایی حکومتی است. پرداختن به حواشی قصه – از هر سویی و با هر جزییاتی – منصرف کردن و منحرف کردن نگاهها از اصل عمل غیرقانونی، غیرشرعی و ضد اخلاقی حکومتی است که مدعی اخلاق و قانون و شریعت است. اصل حبس و حصر موسوی و همهی زندانیان سرفراز ما ظالمانه و ضد انسانی است و ضد دینی و ضد اخلاقی است؛ پیداست فرعاش چیست. نگرانی ما نباید این باشد که اگر میرحسین در حصر است آیا به او چلوکباب میدهند یا اشکنه. حفظ سلامت و صحت موسوی در هر حالتی که باشد – در هنگامی که در حبس و حصر است – کمترین وظیفه و بدهکاری این نظام در قبال میرحسین، ملت و قانون و اخلاق است. اگر میرحسین آزاد میبود و هر اتفاقی برای او میافتاد، مسأله مطلقاً آن اهمیتی را نداشت که الآن دارد. حتی اگر میرحسین با رعایت تمام موازین قانونی و اخلاقی و شرعی محاکمهی علنی میشد و محکوم به حبس میشد، باز هم کمترین حادثهای برای او مسؤولیت این حکومت بود. خود پیداست که در این وضعیت آدمربایی و پنهانکاری و مسدود کردن روزنههای خبری و زدودن شفافیت و ابهامافزایی، مسؤولیت مضاعف و سنگینتری به گردن این نظام است. مهم نیست که خبر چقدر دقیق است یا نادقیق؛ مهم این است که روایتهای طرف مقابل – روایتهای راویان بیطرف این نظام و همچنین عملهی ظلمی که همدست جنایتها هستند – فقط یک شاهد دارد و آن هم حرف و ادعای خودشان است. اینکه آنها شهره به دروغگویی و بهتان و افترا هستند نتیجه نمیدهد که هر کس غیر آنها هر حرفی بزند و بگوید لزوماً درست و دقیق و موثق است اما همیشه آنها را در معرض اتهام قرار میدهد. قدرت همیشه متهم است. این وظیفهی قدرت مسلط است که همیشه از خودش رفع اتهام کند. وظیفهی شهروندان و زیردستان و بیقدرتان نیست که در رفع اتهام از صاحبان قدرت بکوشند و سعی کنند دامناش را از هر سؤال و پرسش و اتهامی پاک کنند. الگوی این انتظار از صاحبان قدرت هم چیزی نیست جز الگوی علی بن ابیطالب و حسین بن علی. علی هم که در مقام قدرت بود، هر جا در معرض پرسش و حتی بهتان واقع میشد، فضایی شفاف فراهم میکرد تا رفع شبهه و تهمت شود. اما این نظام مقدس، همواره در این سه سال اخیر در معرض این بهتان بوده است و نه تنها هیچ کاری برای رفع این اتهامها نکرده بلکه با بیتدبیریهای مضاعف و مکرر به همهی شبهات دامن زده و بلکه آنها را تقویت کرده است.
مسؤولیت جان و سلامت کامل و مطلق میرحسین و همهی بندیان ما یکسره بر عهدهی این نظام است و خبررسانی دقیق و شفاف و خالی از نفرتپراکنی و افترا هم وظیفهی همین نظام است – که همیشه از ادای آن عاجز مانده است و هدایتاش را به دست نقابزنان و پردهنشینان امنیتی و نظامی سپرده است. پر پیداست که ما نگران سلامت میرحسینایم. اما این نگرانی فقط یک قلم از نگرانیهای ماست. این نگرانی فقط کف نگرانیها و مطالبات ماست. ما نگران ایران، انسان، ایمان و اخلاق هم هستیم. ما نگران فراختر شدن فضای این زندان بزرگتر هم هستیم. ما نگران استمرار و بازتولید تفکری نیز هستیم که بیعملی را رواج میدهد و با زبانی که مردم را به سادگی تخدیر میکند، رخوت اجتماعی و سیاسی را در آنها تزریق میکند.
شعر آینهی احساسات و عواطف و اندیشهی ماست. شعر، خیالپردازی و – مشخصتر بگویم – عرفان ما، ابزار و وسیلهای نیست برای گریز و عزلت و خلوت. شعر برای زیستن ماست. برای زندگی ماست نه برای مرگ ما. شعر باید درمان دردهای ما باشد و بشود نه اینکه خود درد تازهای باشد و آفت عظیمتری برای زیستن ما. شعری که نتواند به ما زندگی بیاموزد و جریان پرتلاطم حیات را پیش چشم ما زنده کند شعر نیست، بلکه خاصیتی مخدر و رخوتآور دارد. فراموش نکنیم که با گفتن اینکه «قلب میرحسین حصر را شکست» (یا هر صورتبندیای دیگری از این جنس) دیوارهای زندان فیزیکی او و دیوارهای بزرگتر زندانی که ذهن و اندیشهی انسانها و سیاستورزان حرفهای بیرون زندان اوین و رجاییشهر را احاطه کرده است، فرو نمیریزد بلکه ذهنها نسبت به آن دیوارهای ستبرتر حساسیتاش را از دست میدهد. میرحسین همچنان در حصر است؛ ما همچنان در حصریم با تن سالم یا تنِ بیمار. آزادی همچنان در زنجیر است. این نکته را نباید صورتی دیگر یا معوجّ و محرّف داد. ما آزاد نیستیم؛ ما شاد نیستیم: این واقعیت است. باید برای شادی و آزادی بکوشیم. با تخیل کردن شادی و آزادی، شادی و آزادی حاصل نمیشود. باید خون دل خورد؛ باید نبرد کرد. نبرد ممکن است هر شکل و صورتی داشته باشد ولی نبردی که در آن اندوه و یأس را نام شادی بدهی و زنجیر و حصر و زندان را آزادی نام بگذاری، نبردی است از پیش شکستخورده. آزاد باشیم و شاد. رسیدن به این آزادی و شادی از ذهن ما آغاز میشود و از گفتارمان.
(*) سطری است از شعر محمدرضا شفیعی کدکنی برای ناصر خسرو.
پ. ن. عکسی که در این متن آمده است، به مضمون متن ربطی مستقیم و ارگانیک دارد. لطفاً اگر جایی این متن را نقل میکنید، عکس را هم ضمیمهی آن کنید.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , سايه, ميرحسين موسوی
@ ۹ مرداد، ۱۳۹۱ به قلم داريوش ميم
مستند «
از تهران تا قاهره» شوخی بیمزه و زشتی با تاریخ و با حافظهی مردم ما بود. خلاصه و چکیدهی این مستند چیزی نبود جز کوششی برای جا انداختن این مغالطهی شرمآور که: بیدادگری در نظام جمهوری اسلامی نه تنها میتواند بیدادگری نظام پادشاهی را بشوید بلکه حتی میتواند نشانهی تقدیس و پاکی آن باشد. ابتدا و انتهای این مستند هیچ چیزی جز همین سخن نیست.
آنچه جنایت را جنایت میکند، حجم و میزان و تعداد جنایات نیست بلکه نفس جنایت است. چیزی که مشروعیت را از یک نظام سیاسی سلب میکند و آن را از عدالت ساقط میکند، مقایسهی آن با یک نظام سیاسی دیگر یا وضعیت جایگزین نیست. برای سنجش مشروعیت یک نظام سیاسی و عادلانه بودن آن، به مفاهیم عینی و حقیقتهایی مراجعه میکنیم که مستقل از موقعیتهای مختلف معنا دارند. ستم، ستم است چه به یک نفر باشد چه به یک میلیون نفر. خونریزی و قتل نفس، بیدادگری است؛ چه قتل یک نفر باشد چه قتل هزاران نفر. مهم نیست خونِ یک بیگناه را به گردن داشته باشی یا خونِ خیلی از بیگناهان را. این سخنان، سنگ بنای مغالطهی خانم فرح پهلوی و سازندگان مستند مزبور است.
اگر ترازویی برآوریم و بخواهیم با مقایسهی نظام پادشاهی و نظام جمهوری اسلامی و میزان نارضایتی یا بیدادگری در این دو نظام به نتیجهای برسیم، تنها نتیجهی معقولی که احتمالاً به آن خواهیم رسید یک نکتهی بدیهی است و آن این است که: ستم بد است و بیداد مذموم. خونِ بیگناهان ریختن دامنگیر است و عاقبت سوء دارد. حقوق آدمیان را ضایع کردن، عقوبت دارد. پشت کردن به مردم، مشروعیت و عدالت را از نظام سیاسی میستاند و این نکته برای هر دو نظام صادق است. هیچ فرق نمیکند که کدام یک گوی سبقت از دیگری ربوده باشد، هر دو در گردابِ بیعدالتی و بیداد فرو رفتهاند. این نکته هم بدون این مقایسه آشکار و بدیهی بود. لذا برآوردن چنین ترازویی از اساس باطل و فاسد است.
خانم فرح پهلوی اسم مرتضی کیوان، خسرو روزبه و خسرو گلسرخی را به یاد نمیآورد. و اینها تنها سه نام از یک طیف سیاسی کمابیش نزدیک به هم هستند. آنچه که مهم است تعلق خاطر سیاسی اینها نیست. چیزی که مهم است این است که اینها آدمیانی بودهاند که بر بیداد شوریدند؛ بر بیدادی که در نظام سیاسی سلطنتی محمدرضا پهلوی نهادینه شده بود. تاریخها را دقت کنید: خسرو روزبه در ۲۱ اردیبهشت ۱۳۳۷ تیرباران شد. مرتضی کیوان در ۲۷ مهر ۱۳۳۷ تیرباران شد. خسرو گلسرخی در ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ اعدام شد. تمام اینها در دوران سلطنت محمدرضا پهلوی رخ داده است. از همان روزهای نخست سلطنت او تا روزهای آخر سلطنتاش این بساط بر پا بوده است.
اگر نظام پادشاهی فقط مرتضی کیوان را کشته بود، تا ابد این ننگ و بدنامی برایاش کفایت میکرد. اگر خانم فرح پهلوی فقط به مرتضی کیوان فکر میکرد و سر مویی به عدالت و انصاف فکر میکرد، به خودش اجازه نمیداد که بیاید از طریق مقایسه کردن خودش با جمهوری اسلامی این ننگ را تطهیر کند. از این ننگها و بدنامیها در نظام جمهوری اسلامی هم به وفور یافت میشود. ولی برای احراز عدالت و مشروعیت کسی دست به دامان مقایسهی دو ننگ و دو بدنامی نمیشود.
این مستند شوخی بیمزه و طنز وقاحتآمیزی بود که حافظهی تاریخی ملت ما را به سخره گرفته بود. ایران آرمانی ما ایرانی است که در آن هیچ صاحب قدرت و هیچ دولتمرد سابق یا فعلی هرگز نتواند، به خودش اجازه ندهد، حق نداشته باشد، جسارت این را پیدا نکند که برای تطهیر جنایت خودش، برای پوشاندن عدولاش از عدالت، خود را با یک نظام سیاسی سابق یا لاحق مقایسه کند یا جنایتهای استکبار و استعمار را فریاد بزند تا پلیدیها و بیدادگریهای خودش را بپوشاند. عجیب نیست که ستمگران همچنان درس نمیگیرند، حتی بعد از اینکه از مسند قدرت به زیر کشیده میشوند و تاوانهای سنگینی برای بیدادشان میپردازند؟! هر چقدر این مستند میتوانست «اطلاعات» تازه به ما بدهد و «جزییات» بیشتری را بر ما آشکار کند، هیچ تفاوتی در عمق فاجعه ایجاد نمیکند. خون ریختن مشروعیتستان و عدالتزداست؛ چه خون مرتضی کیوان باشد، چه خونِ سهراب اعرابی. برکشیدن ستمگران و فاسدان، خاک در چشم مروت ریختن است؛ چه برکشیدن، مثلاًّ، نعمتالله نصیری باشد چه سپر امن برای سعید مرتضوی ساختن. جنایت، جنایت است. فرقی نمیکند چه کسی مرتکب آن میشود.
(*) مصرع از سایه است.
پ. ن. نامهایی که در متن آمدهاند همه مشت نمونهی خروارند. مربوط و نامربوط ندارند. کافی است کسی صفحات تاریخ را به دقت ورق بزند. به مضامین مشابهی میرسد. قربانیان نظامهای بیداد مذهبی و غیرمذهبی ندارند. فرقی نمیکند متعلق به کدام حزب سیاسیاند. ستم، با آدمی میستیزد. بیعدالتی، خودِ آدمی را نشانه میگیرد.
[تأملات] | کلیدواژهها: , انقلاب ۵۷, سايه, سلطنت, من و تو, پهلوی, پوستين واژگونه