حسن بیپایان او…

خوب فکر کنید به اینکه چطور در طول تاریخ انسانها و به طور خاصتر فرهنگ ایرانی عشق را استعلا داده است. از زمین آن را جدا کرده و در عالمی ورای قید و بندهای زمان و مکان در جهانی دیگر آن را جاری کرده است. اسماش را میخواهید بگذارید خیالات یا عوالم معنوی-معرفتی. هر چه بگویید فرق نمیکند. واقعیت قصه این است که قرنها این آمد و رفت ذهن و خیال آدمی وجود داشته و به خیال من همچنان وجود خواهد داشت.
آدمیزاده در طول حیاتاش دلدادگی و دلبردگیها را میچشد. و سهم آدمی از نومیدیها و حرمانها زیاد است. بگذارید مثل را از جای دیگری شروع کنیم. آدمیزاده تجربهی حکومت همنوعاناش را بر خود دارد. انسانی بر انسانهایی دیگر حکمرانی میکند. حکمرانی نه که فرمانروایی و جانستانی. کار سلطان و پادشاه این بود. انسانی با قدرت بینهایت و در عین حال ضعفها و فسادهایی به همان اندازه بیمنتها. آدمی برای اینکه از شر این سلطان خلاص شود، سلطان را استعلا داد. و سلطان به مسند خدایی رفت اما پیش از صعود به آن مسند، ضعفهایاش را در زمین جا گذاشت. ضعفها و بیخردیها و محدودیتها شد سهم انسان جزوع هلوع. و هر چه خوبی است شد از آن خدا. عکس قصه هم صادق است. خدا را از آسمان به زیر کشیدند و سلطان شد ظل الله! این تمثیلها را آوردم که بگویم وضع عشق هم همین است. و از رهگذار همین خیال است که آن خدا و آن سلطان از مجاز پا به عرصهی واقعیت مینهد. عشق هم وضع مشابهی دارد.
شاعر عارف ما میگوید: عشق آن زنده گزین کو باقی است | وز شراب جانفزایت ساقی است. چرا؟ چون شاهدان دیگر میمیرند. پیر میشوند. فرسوده میشوند. کج خلق میشوند. در یک کلام دیری نمیگذرد که انسان بودنشان را بر آفتاب میافکنند. میگوید برو سراغ محبوبی که نمیرد. شراب بیخمار داشته باشد. فقط طرب باشد و شادمانی نه اینکه شهدی آلودهی زهر ناب باشد. حالا همین مولوی هم زهر جانسوز آن عشق استعلا یافته را هم چشیده است. به امید عشق آن زنده دل به دریا زده است. اما به در بسته میخورد و عظمت و هیبت این شیر خونخوار را به عیان میبیند.
سعدی را ببینید حالا. میگوید: همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد | اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی. تصور کنید چه حالی بر عاشق رفته. تن به همه چیز داده. همه چیز را تا دم مرگ تاب آورده. حتی مرگ هم برایاش مهم نیست. میگوید همه چیز هم که از کف رفته باشد حتی اگر یک نفس مجال این باشد که آن طرف – اگر آن طرفی باشد – ببینمت، باز هم میارزد. ببینید چه جهانی ساخته که میتوان چنین به آن دل بست. اینها دیوانهبازیهای مشتی شاعر نیست. چیزی است که در ضمیر آدمی میجوشد. این همان عشق هزار ساله آن شاهد سرمدی است که سایهی ما هم میگوید.
حافظ همین مضمون را به این شکل خوشتراش میناگری کرده است:
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد
زمرهای دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
هم حسن او بیپایان است و هم خیل عاشقان ته نمیکشند. این قافله تا به حشر رهرو دارد!
این حرفها را میشود به هزار شکل و زبان و بیان دیگر گفت. و هیچ غریب نیست اگر میان هر ملتی و طایفهای این سخنان شنیدنی باشد. از شاعران و عارفان گرفته تا فیلسوفان مضامین مشابهی را پروراندهاند. هنر و ادبیات درست همینجاهاست که میبالد و میروید. وقتی اینها را مینوشتم تصنیفی را که شجریان با گروه شهناز روی غزل سعدی اجرا کرده در ذهنم میگذشت. با خود زمزمه میکردمش. شما هم بشنوید. شجریان سهمی در آفریدن این جهان برای ما داشته که هیچ کم از سهم حافظ و سعدی و مولوی نیست. ما جرعهجرعه از دریای هنر شجریان ره به اقیانوس اینها بردهایم. جاناش خرم باد و رنج تناش کم باد که جان ما را نورانیتر کرده است و دست وجودمان را پرتر.
[حافظانه, شعر, موسيقی, هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , حافظ, سايه, سعدی, شجریان, عشق, غوغای عشقبازان, مجيد درخشانی, مولوی, گروه شهناز
هنر خود بگوید نه صاحب هنر

شعر یک شاعر چگونه ماندگار میشود؟ آن شاعر اگر شعر درخور و سنجیده و اثرگذاری نگفته باشد، خواهی نخواهی به فراموشی سپرده میشود و به هیچ آیه و افسونی نمیشود آن شاعر را زنده کرد یا عزیز کرد. قدر شاعر هم به این نیست که این حکومت یا آن حکومت دربارهاش چه بگوید و چه بکند. صاحبان قدرت وقتی هنرمندی یا شاعری را عزیز میدارند، در حقیقت گفتهاند که: هنرشناس بودهاند. و این برای آنها مزیت است و اسباب مباهات. صاحبهنر، همچنان صاحبهنر است اگر بگویند و اگر نه.
یکی دو روزی است جنجالی کردهاند که «خانهی مادری» سایه را در رشت خراب کردهاند و البته ملتی نشستهاند به نوحهسرایی که آی چه ملت و کشور و حکومت هنرناشناسی داریم که با هنر و هنرمند و شاعر چنین و چنان میکند. فارغ از اینکه واقعیات ماجرا در قصه دارد به فراموشی سپرده میشود و اینکه «مادر» سایه یا «پدر» او چه ربطی به فرهنگ و هنر دارند به کنار ولی همان قسمت اسناد و مالکیت و بخش دنیوی قصه هم کلی ابهام دارد. اینها حالا چه ربطی دارد به شاعر ما؟ چه چیزی به سایه میافزاید و چه چیزی از او میکاهد؟
یعنی اگر حکومتی یا شهرداری یا صاحبقدرتی میداشتیم که مثلاْ هر جایی که سایه پا گذاشته بود و رفته بود را موزه میساخت و علم و کتل به پا میکرد، وضع آیا بهتر میشد؟ ناگزیرم خیلی عریان و با صراحت و شاید حتی با قساوت تمام بگویم که تمام اینها روضهخوانی است و عوامفریبی. سایه عزیز است و عزیز بوده است و عزیز خواهد ماند نه به این دلیل که این خانه یا آن خانه را به اسم او نگه دارند یا تبدیل به موزهاش کنند یا بکنندش میراث فرهنگی. سایه خواهد ماند به خاطر اینکه شعرش در ذهن و ضمیر و حافظهی مردم ایران خوش نشسته است. آن توفیقی که سایه در شعرش حاصل کرده به خاطر این تعلقات یا نشانههای دنیوی یا خاکی و زمینی نیست. این را من میدانم و شما هم میدانید. خود او هم بسی بهتر از همگان این نکته را میداند چون شعر از جان او تراویده است و چنین شده که شاعر ما از آن چاه برون آمد و یوسف ما شد.
خواجه حافظ شیرازی قرنهاست که در ضمیر و روان و رگ و پی فارسیزبان گوشهگوشهی عالم زنده است و عزیز. کسی خانهی پدری و مادری حافظ را یافته؟ کسی از آنها میراث فرهنگی ساخته؟ حتی همان مقبرهی حافظ هم کمترین اثری منفی یا مثبت در حافظ بودن حافظ نگذاشته است. مردم شعر حافظ را به خاطر آن معماری و آن فضای مقبره که تازه پدیدهای است کاملا مدرن و هیچ ربطی هم به زمان حافظ ندارد، نمیخوانند. سایه هم وضعاش همین است.
چند سال پیش که به قونیه رفتم بودم برای تدریس، محل اقامتم در مجاورت مقبرهی مولانا بود. هر روز میرفتم و سری میزدم به گورگاه او. روز نخست تنها رفته بودم و واقعاً خلوتی میخواستم که بنشینم گوشهای و با خودم راحت باشم. بی هیچ تعارفی بگویم که هول برم داشت از چیزی که دیدم. این مقبرهی شوریدهی دیوانهای نبود که هیچ تعلق خاطری به دنیا و عقبا نداشت. تبدیل شده بود به امامزاده. شده بود بازار. جایی شده بود که ملت میرفتند دست به در و دیوار میمالیدند و زاری و ندبه میکردند و دعا و نیاز. اشکالی در آن کار آن مردم نمیدیدم. مردم عادی به هر سنگ و بتی هم میتوانند روی نیاز بگردانند. توقعی هم از آنها نیست. ولی این مولوی دیگر آن مولوی من نبود. مولوی من در کتاب و کاغذ خانه نداشت. روحی بود جاری در زمانه که قرنهاست با من و بسیار بسیار کسان نفس کشیده است و نفس خواهد کشید. اگر آن مقبره نبود از مولوی چیزی کاسته میشد؟ بیشک نه. سایه هم وضع مشابهی دارد.
از این قبیل روضهخوانیها و به تعبیری «دلنوشته»ها – که چه تعبیر مبتذل و بیمایه و خنکی است به خیال من – دربارهی چیزهای دیگری مربوط به سایه هم گفته شده و مطمئنم باز هم گفته خواهد شد. بهترین نمونهاش «ارغوان» است. شعر ارغوان سایه را وصل کردهاند به آن درخت فیزیکی و مادی که هنوز هم در خانهای که سایه در ایران در آن میزیسته زمانی وجود دارد. ملت عوام برای همان درخت گنبد و بارگاه به پا کردهاند. هیچ صاحب عقلی هم نیست بگوید که خوب درخت، درخت است. این درخت خاص به خودی خود هیچ معنایی ندارد. آن درخت نمادی بوده است از چیزهایی که سایه میخواسته و میطلبیده در عسرت و عزلت زندان. دوست. یار. رفیق. خانواده. زن و فرزند. فضایی که در آن میتوانسته حرف دلش را بزند. ارغوان شده بهانهی گفتن آن شعر. شده زمینهی آن. به درخت ارغوان گره خورده است. این است که دیگر آن درخت مادی استعلا پیدا میکند و از زمین و زمان خودش بیرون میزند و در فضا و افقی بسیار بلندتر و مرتفعتر نفس میکشد. حالا شما دوباره دارید خودتان را به در و دیوار میزنید که این درخت ارغوانی را که استعلا پیدا کرده از آسمانی که در آن نفس میکشد به زیر بکشید و ببرید در همان چاردیواری که دیگر خانهی سایه هم نیست حبساش کنید؟ چرا؟ چون هوس کردهاید برای سایه و چیزهای مربوط به سایه، گنبد و بارگاه درست کنید؟ شرمآور است انصافاْ.
نکتهی آخری را هم بگویم که باعث رهزنی بسیاری شده است. صحبت میراث فرهنگی میشود. میگویند و میبینیم در کشورهای اروپایی هر جا که صاحبنامی رفته علامتی گذاشتهاند که فلانی اینجا بود. ولی هیچ کس فکر نمیکند که این کارها هم ابعادی دارد. مقیاس دارد. حد و اندازهای دارد. هر دو قدمی را که کسی از آن عبور کرده باشد تبدیل به گنبد و بارگاه نمیکنند. از آن جنجال نمیسازند. آن را اسباب و دستمایهی بازیهای سیاسی و سیاستبازی یا کسب نام و شهرت نمیکنند. قدر صاحبان معرفت را درست و در اندازهی خود میدانند. تازه آن هم نه قدر همه و همگان را. کم نیستند صاحبان فضیلت و معرفتی که به دلایل مختلفی در گمنامی میمانند. اما برگردم به نکتهی اصلی: هوشنگ ابتهاج – امیرهوشنگ ابتهاج فرزند خانم فاطمه رفعت – با یا بدون آن خانه همچنان هوشنگ ابتهاج و سایه است. مادرش هم همچنان مادر اوست. هیچ چیزی از شعر سایه و شخصیت سایه یا از شخصیت مادر نه کاسته میشود و نه بدان افزوده. تنها آدمیانی که دستشان تهیست و خودشان را در آویزان کردن خود به سایه پیدا میکنند و از این فضاسازیها لذت میبرند گمان میبرند که این خانهی مادری یا آن خانهی پدری (!) یا آن درخت ارغوان مادی به خودی خود معنای خاصی دارند. آدمیزاده را قدر بدانید. بروید سراغ خود سایه. به خود او گوش بدهید. با خود او همنفس و همنوا شوید. شعرش را بخوانید و بفهمید. دست بردارید از این روضهخوانیهای بیمزه و بیمعنا. سایهی زنده را دریابید. شعر سایه که ماندگار شده است و ماندگار خواهد بود. سایهی انسان را سعی کنید بهتر بفهمید و بهتر قدر بدانید تا هست. همین.
[شعر, نقد و نظر] | کلیدواژهها: , ارغوان, سايه, ه. ا. سايه, هوشنگ ابتهاج
ای یوسف من حال تو در چاه ندیدند!

با خودم کلنجار رفتن که چطور شروع کنم؟ بنویسم: «سلام رفیق! تولدت مبارک»؟! بیمزه است. خودش هم خوشش نمیآید. خودش را خطاب قرار بدهم و مثلاً خیالی گفتوگو کنم؟ این چه کاری است آخر؟ با خودش حرف میزنم خوب. دیدم بهتر است همان جور که حس میکنم بنویسم. همانجور که عاطفهام میگوید رک و واضح بنویسم.
سایه سالهاست بی مزاج آب و گل خویشاوند من است. سالهاست که بی واسطهی حرف و صوت و دیدار صورت رفیق من است. رفیق یعنی کسی که مرافقت و یاری میکند. جایی که در میمانی به دادت میرسد. رفیق لزوماً کسی نیست که وقت تنگدستی پولی بگذارد توی جیبات بی آنکه کسی یا خودت بفهمی. رفیق همان است که وقتی همهی روزنهها را بسته میبینی، وقتی که دیوار آنقدر به تو نزدیک است که موقع نفس کشیدن نفسات را بر میگرداند، یک چیزی میگوید و زمزمه میکند که با همان ساعتها، هفتهها و سالها مشغولی و خوشی. سختی و درشتی و زبری زمانه دیگر چنان نمیآزاردت که پیشتر.
این آن چیزی است که با سایه چشیدهام. سایه امروز پا به نود سالگی میگذارد. نود که سهل است انگار نهصد سال است. نه سن سایه. زمانی که ما همدیگر را میشناسیم. عشق هزار ساله است. مقصودم عشق دو تا آدم نیست که از این حرفهای لوس و بیمزه و خودشیرینطور بزنم که من و او عشق داریم به هم. عشق هزار ساله همان است که در هستی جاری است. ماها ذرههای سرگردان هستی این وسط میچرخیم. گرم میشویم. راه میرویم. هزار ساله هم تمثیل است و گرنه جایی که زمان بایستد یا رفع شود دیگر چنان همه چیز کش میآید و امتداد پیدا میکند که گویی ازل و ابد به هم وصلاند.
سایه عالماش با عالم من فرق دارد. یعنی ماها در دنیاهای متفاوتی، در فضاهای سیاسی و اجتماعی یکسره متفاوتی رشد کردهایم – جدای فاصلهی سن جسمانی – ولی قرابتی و صمیمیتی دیدهام و چشیدهام با او که همیشه انگار با هم زیستهایم. سایهی شاعر را همه میشناسند. یا دست کم فکر میکنند میشناسند. آن هم از روی شعرش. خیال میکنم عدهای – بعضی از کسانی که خیلی شعربازی میکنند – کاری به مضمون و مفاهیم محوری شعر سایه یا مثلاً جهانبینیاش ندارند. هر کسی یک چیزی برای خودش میسازد و با همان شاد است. همان قصهی «سایه گفتند که صوفی است به جان تو که نیست». اینجوری است که کفر و ایمان با هم جمع میشوند. سایه و خورشید به هم متصل میشوند. این تعبیرها هم گمراهکننده است. مقصودم برجسته کردن همان تفاوت است که به رغم آن همه تفاوت باز هم میشود همدلی و همسخنی و همنفسی کرد.
ولی راستاش را بخواهید من فکر میکنم سایهی ما غریب است. هنوز هم غریب است. علت زیاد دارد از حوصلهی این یادداشت هم خارج است. ولی یک نکته کمی با فاصله از این روایتهای شخصی برای من مهم است. چیزی که حافظ را حافظ کرده. یا مولوی را مولوی کرده و ناصر خسرو را ناصر خسرو. چیزی که محمدرضا شجریان را شجریان کرده است همان چیزی است که از سایه، سایهی امروز را ساخته. بخت و اقبالی که یکی از مردم و از زمانه میبیند مهمترین معیار و ملاک توفیق است. زمانه البته هنرناشناس است. زمانهی هر انسانی با او چنین میکند. ولی در گذر زمان – همان که با شمار گام عمر ما نباید سنجیدش – آدمی اگر گوهری به حق داشته باشد جایگاهاش هویدا میشود. و این چنین است که میماند. چنانکه کمتر کسی است که غزلی یا بیتی یا نیممصرعی از سایه با نام شاعر یا بی نام شاعر در ذهن و زباناش نباشد. چنین است که حتی در نظامی سیاسی که کم به سایه ستم نکرده است، باز هم شعر او ناگزیر سر از جاهایی در میآورد که خوانده شدناش در آنجاها طرفه است و عجیب. به خیال من سایه در میان دوست و دشمن جایگاهی دارد که کمتر کسی پیدا کرده. پیدا هم نکرده بود چه باک. آدمی حتی گاهی با یک نیممصرع درست و استوار و فخیم که گفته باشد میتواند جاودان شود. آدمی حتی با یک تک جمله که در جای درست و وقت مناسب بگوید میتواند حرمتی و عزتی ابدی برای خودش بسازد. آدمی خطا میکند. همه خطا میکنند. حتی آنها که جاوید میشوند. حتی حافظ. حتی سعدی و مولوی. حتی شجریان و سایه. حتی آدم صفیالله خطاکار است. ولی آن موقعیتی که آدمی ناگهان برکشیده میشود و برگزیده میشود همان جایی است که یوسف از چاه رهایی پیدا میکند. این بخت را – به خیالم – سایه داشته است.
آمدم ذکر خیر تولد رفیقی بکنم. رودهدرازی کردم. رنجاش کم باد و شادیاش افزون و تناش بیدرد باد. ما با او خوشیم. زمانه با او خوش و خوشتر از این باشد که هست. حال سایهی ما شاید این است:
زمانه کرد و نشد دست جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بیوفام کنی.
[اميدانه, هذيانها] | کلیدواژهها: , اميد, سايه, شجريان, شعر, ه. ا. سايه
آتش درون

دو بیت از صبح در خیالام رفت و آمد دارند. یکی از سایه و یکی از حافظ (اولی البته سایهی دومی است). بیت حافظ این است:
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن بر آید.
بیت خیلی ساده و روان است ولی معنایاش آدم را به هم میریزد. امتداد و استمرار عشق یعنی همین. که نیستی، مردهای ولی هنوز داری میسوزی. خوب یادمان باشد که این همان حافظی است که یک گام از خیام هم فراتر رفته. همان است که به ما میگوید: که نیستی است سرانجام هر کمال که هست. همان آدم به ما میگوید: بعد از وفات. ولی بعد از وفات قصهاش ناظر به بهشت و دوزخ نیست. دود از کفناش از همین عشقی بر میآید که در همین دنیا او را خاکستر کرده ولی کفنسوز هم هست. حتی بعد از وفات. یک لحظه صحنه را در ذهنتان مجسم کنید. خیلی دنیوی و جسمانی. که گوری را باز کنند. ببینید کفن دارد آرامآرام میسوزد و دود از او بلند است. چرا؟ چون صاحب کفن، این آدم خفته در گور، به داغ بلندبالایی رفته است و روز واقعهاش همچنان ادامه دارد. خیلی صحنهی حیرتآوری است.
بیت بعدی از سایه است:
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه میتابد
که در پیراهن خود آذرخشآسا در افتادم
درخشش البته فقط منحصر به همین بیت غزل نیست. کل این غزل از آن غزلهای شگفتآور سایه است. تصویر خورشیدی که از هر چاک گریبان میتابد تصویر عجیبی است. یک چاک هم نیست. شاعر از گریبان چاکچاک حرف میزند. انگار پیراهن شاعر به تن خورشید رفته است یا خورشید در او حلول کرده است. یا خودش سوخته است. گوی آتشینی شده که در پیراهن خودش فرورفته است. شاعر، سایه، آفتاب شده. در همان غزل یکی دو بیت بعد میگوید:
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب اما
دری زین دخمه سوی خانهی خورشید بگشادم
گوینده انگار بیرون خودش ایستاده و دارد خودش را با دست نشان میدهد که: آن تن خونین را ببینید؟ رها کردمش. حالا دارم میروم در این دخمه را باز کنم. در که باز میشود دیگر همه جا خانهی خورشید است. خورشید از آن در میآید تو و همه جا را مسخر میکند.
خلاصه این ابیات حالی و ذوقی داد بیمتنها. تمام روزم با همین دو سه بیت ساخته شد. یک ذوقی دارد که هر بار زمزمه میکنمشان انگار خون به صورتام میدود از اشتیاق و هیجان. غریب حالی است. گفتم قسمت کنم این هذیانات را با شما.
[هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , اعجاز شعر, حافظ, سايه, غزل, ه. ا. سايه
آیینهی صبح و قدح لاله…

فتنهی چشم تو چندان ره بیداد گرفت
که شکیب دل من دامن فریاد گرفت
آن که آیینهی صبح و قدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت
آه از شوخی چشم تو ، که خونریز فلک
دید این شیوهی مردمکشی و یاد گرفت
منم و شمع دل سوخته، یارب مددی
که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت
شعرم از ناله ی عشاق غم انگیزتر است
داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت
سایه ! ماکشتهی عشقیم که این شیرین کار
مصلحت را ، مدد از تیشهی فرهاد گرفت
پ. ن. گلهای تازهی ۳۷. تار فرهنگ شریف؛ آواز محمدرضا شجریان؛ غزل سایه؛ عکس از الهه کیانپور.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , بیداد, سايه, شجريان, فرهنگ شريف, ه. ا. سايه, همايون, گلهای تازه
عینالقضات همدانی و وبلاگ
دو سهروزی است سودای عینالقضات به خیالام هجوم آورده. با خودم فکر کردم که این شبکههای مجازی آنلاین دمار از روزگار خلاقیت فکری ما در آورده است. روزی روزگاری وبلاگ جایی بود که میشد آزادانه بنویسی بدون اینکه در فواصل میان فکر کردن هزار و یک حاشیه اختلالی در فکرت ایجاد کند. ولی حق این است که این فضاهای پیشرفتهتر وب ۲ از قبیل فیسبوک و توییتر استمرار و ادامهی همان وبلاگاند. وبلاگ مرده است؟ نه. فکر نمیکنم. مثل این است که کسی بگوید با آمدن کتابهای الکترونیک و پیدیاف و کیندل، کتاب کاغذی مرد و منسوخ شد. قصهاش دراز است. نمیخواهم درگیر این حاشیه شوم.
فکر کردم هر روز میان کارم حتی اگر شده سه چهار خط بنویسم که اینجا گرد و غبار نگیرد. در حجره را که باز بگذاری هم حرف از حرف میجوشد هم مشتری خودش را پیدا میکند. از فیسبوک به هزار و یک دلیل فاصله گرفتم ولی میدانم زیستن بی آن شاید ناگزیر باشد (محال نیست ولی بعضی کارها را دشوارتر میکند). ولی وبلاگ خانهی خود آدم است. وبلاگ را بقا باد که دست آدمی را باز میگذارد برای بودن خود. وبلاگ از آن روزنی که من در آن مینگرم همان نقشی را در دنیای امروزی ایفا میکند – برای من دست کم – که نامه نوشتن عینالقضات همدانی نزدیک به نه قرن پیش.
کوتاه و مختصر اینکه: این وبلاگ نوشتن میتواند بخشی از هستی ما باشد. چیزهایی را اینجا مینویسیم پیش از اینکه در فضای طوفانی شبکههای آنلاین گرفتار شویم که زلالی خودش را دارد. ببینم میشود این چند خط را ادامه داد و نوشت یا نه؟ همینجا روی تکبیتی از سایه درنگ میکنم تا دوباره که برگشتم دربارهاش حرف بزنم:
از تن زنده روان است روان تو، که گفت
بی تنِ زنده روان است روانِ تو که نیست
(و البته سایه نه صوفی است و نه به معنای متعارف و دستمالیشده «عارف»)
تا بعد!
[تأملات, نامهی عينالقضات] | کلیدواژهها: , توييتر, سايه, عينالقضات, فيسبوک, وبلاگ
افشردن جان در بوتهی امید

امروز روز عجیبی است. سالگرد ۲۵ خرداد است. سالگرد درخشانترین جلوهی حرکتی مردمی است که نه به خیال من که به گواهی هر کسی که تاریخ معاصر ایران را میداند، بیسابقه است. نقطهی اوج اتفاق ۲۲ خرداد، جایی که مردم میرحسین موسوی و او مردم را کشف کرد و یکی آینهی دیگری شد، همان واقعهی ۲۵ خرداد است. اما این نقطهی امید را داشته باشید تا توضیح بدهم که این نقاط عطف چرا برای ما مهم هستند.
در این سالهایی که گذشت به ویژه در این چند سال ریاست جمهوری حسن روحانی یک نکته را به عیان دیدهام و همچنان میتوان به قوت بگویم تصویری واقعی است از ایران امروز: کشمکش بر سر هیچ! این «هیچ» را بخوانید «قدرت محض و صرف». نشانههای این کشمکش در سیاست ایران نه یکی دو تا که بیشمار است. کافی است سخنان حسن روحانی را در موارد متعدد مقایسه کنید با واکنشهای تقریباً فوری و متعددی که در برابر یا به موازات سخن او اظهار میشود. هیچ ضرورتی هم ندارد کسی وارد جزییات شود و مثلاً دربارهی لغو کنسرتها یا تحریمها یا ممنوعالتصویر بودن خاتمی یا هر ماجرای ریز یا درشت دیگری مصداق نشان بدهد. واقعاً این مصادیق گاهی به چیزهای بسیار بیاهمیت و پیشپاافتادهای فروکاسته میشود و همین چیزهای فرعی و بلاموضوع واقعاً برای کسانی که الم شنگه به پا میکنند، موضوعیت دارد. این تصویر، تصویر ناامیدی است. عدهای درست در مقابل همان چیزی که به مردم امید میدهد میخواهند بگویند بیهوده دلتان را خوش نکنید؛ آب از آب تکان نخورده. همه چیز دست ماست. خوب باشد! همه چیز دست شما، همه چیز مال شما! آخرش چی؟ گرفتم خانه را خراب کردید، گرفتم سقف این خانه را بر سر ما – یا کسانی که خیال میکنید با آنها میجنگید – ویران کردید. حواستان هست که این سقف سر خودتان هم خراب میشود؟ حواستان هست که شاید ما – یا ملتی که امیدی دارند و دل از امیدشان نمیکنند – اولین قربانی آوار شدن این سقف روی سرشان باشند، ولی بعد از ما شما هستید که فرو خواهید رفت؟ میارزد؟ یعنی زیر پا له کردن هر کسی که مثل شما فکر نمیکند، میارزد به اینکه شما خودتان هم نفله شوید؟ این «شما»، همین شمای امروز نیست که فلان منصب و جایگاه به دستتان میافتد یا از دستتان میرود. این «شما» این یا آن جناح سیاسی نیست. این «شما» همان انسان است، همان نسل آینده است و همان فرزندان شما هستند که به خود خواهند آمد و میبینند که نه دنیا دارند و نه آخرت. ناگهان میفهمند که هیچ ارزشی، هیچ اخلاقی و هیچ قانونی حتی همانها که خودتان وضعاش کردهاید برای شما که نه برای هیچ کس دیگر محترم نیست.
این شبح ناامیدی را که میبینم و میگذارمش کنار آن سایهی امید که جانسختانه با این تصویر سمج طاقتآزمایی میکند و امیدش را مثل جویباری حتی زیر خاک روان میکند، جایی در سکوت آرام میشوم. اما ملال و دلزدگی به جای خود است. گرفتم که منِ راقمِ این سطور جایی نشسته باشم که اولین قربانی بلاهت این قدرتطلبی خیرهسرانه نباشم. اما شما که هستید، فرزندان شما که قربانی میشوند، دیگری که قربانی میشود. شما – همین شمایان که میخواهید راه نفس کشیدن ما را ببندید – نابود میشوید. مسأله تشخیص متخبرانه و متکبرانه نیست که بگویم من – یا امثال من – مصلحت شما را بهتر تشخیص میدهد. حتما شما – همان شمایان که کار روزمرهتان شده است «روکمکنی» و «خیط کردن» این و آن که در قدرت هستند و حتی نیستند – مصلحتی را تشخیص میدهید. حتماً منطقی برای خودتان دارید ولی این منطق نه در آن دوران هشتسالهی کذایی و نه در این چند سال پس از افول ستارهی ناکام آن چهرهی محبوب و اینک منفورتان، راهی به جایی نبرده. اصلاً لازم نیست کسی دیگر از بیرون به شما بگوید آن راه خطا بوده. خودتان میدانید و میفهمید. پس چرا این همه اصرار که بودنتان را با نبودن دیگری میخواهید ثابت کنید؟
یادم نیست در این چند روز گذشته جایی کسی نوشته بود (هر چه به ذهنام فشار میآورم نه در خاطرم هست و نه نشانی از آن مییابم) که این «سبزها» همیشه از روایت خودشان گفتهاند و همیشه مظلومنمایی کردهاند و روایت دیگری را ندیدهاند و نخواندهاند یا آن را مسکوت گذاشتهاند. با خودم فکر کردم دیدم شاید این حرف برای عدهای درست بوده باشد ولی برای عدهای دیگر خطاست. یعنی تحلیلی خلاف واقع است. عدد و رقم و آمار نداریم. من ندارم؛ مطمئن هم نیستم دیگری داشته باشد ولی این «سبز» که من فهمیدهام و با آن زیستهام بنایاش یک چیز ساده بود: پیروزی ما شکست دیگری نیست. به همین سادگی و صراحت. کسی که این تصریح را ندیده باشد و اصرار کند که «سبزها» دنبال حذف دیگری بودند یا خودش را دارد فریب میدهد یا گرفتار خیالات است. مطمئن هستم کسانی در میان «سبزها» هم بودهاند و هستند که فکر میکنند راه پیروزی ما – این «ما»ی جمعی امیدوار – از حذف و نابودی دیگری میگذرد (چه این دیگری اقلیت باشد چه اکثریت). اما، این امید که بذر هویت ماست، به گفتهی آن میر دلاور، راهاش زندگی کردن است. همین زیستنی که مدام و بیوقفه جویبار آراماش را میکوشند گلآلود کنند. آخرش چه؟ چه سودی از این همه اصرار بر خوار کردن دیگری میبرید؟ این همه سال که تمام هنرتان تحقیر غیر بود، عزت یافتید؟ از ذلیل کردن و به زنجیر کشیدن و به تبعید فرستادن چه طرفی بستید؟ چه شد که باز هم پاشنهی در قدرت دقیقاً همانطور که خواستید نچرخید؟ بالاخره آدم عاقل از یک سوراخ بیتدبیری هزار بار نباید گزیده شود. چرا این همه خیرهسری؟ چرا خانهی خودتان را بر سر خودتان خراب میکنید؟ مگر چند روز دیگر قرار است در این دنیا بر قرار باشید؟ آخرش شکار مرگ نیستید؟
این قصه، ضرورتاً – یا شاید هم اصلاً – قصهی رویارویی مرد و نامرد نیست. حکایت نبرد فرشته و اهریمن نیست. حکایت ماست: همهی ما که با خود در میآویزیم بی آنکه ببینیم کجا تیشه به ریشهی خود میزنیم:
مرد چون با مرد رو در رو شود | مردمی از هر دو سو یکسو شود
تا به حال کسی نفهمیده که مردمی، انسانیت چگونه آرامآرام دارد عقب مینشیند؟ بله، شکی نیست که مردمی، بشریت، امید، جانسختی مصرانهی آدمی هنوز تسلیم این موج نفرت و بلاهت نشده است ولی یادمان باشد که ممکن است بشود. اگر همین حوالی ایران را نگاه کنید نمونه بسیار است که شده است. باز هم ممکن است بشود. کی قرار است دست بردارید از ستیزه با خود به نام ستیزه با دیگری، با ما، با هر که غیر از ما؟ کی حالتان خوب میشود؟ «کی مهربانی باز خواهد گشت»؟
[اميدانه, انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, دربارهی ميرحسين موسوی] | کلیدواژهها: , اميد, جنبش سبز, حسن روحانی, خاتمی, ديگریستيزی, سايه, ميرحسين موسوی, نااميدی
چه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات؟

این غزل، این تصنیف، این آواز، هزار حرف و حدیث دارد. هزار غم دارد. هزار تمنای بیپاسخ در این کلمات نشسته است. این غزل، حکایت امیدی است نومید. قصهی انتظارهایی است که سنگ شدهاند و فراموش شدهاند.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , جام تهی, سايه, شجريان, فریدون شهبازیان, لطفی, محمدرضا لطفی, هوشنگ ابتهاج, کوچهسار شب
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم…

حالا که ملکوت جامه عوض کرده است و خرقهی نو پوشیده است، انگار نوشتن هم هیجانانگیزتر است هم دشوارتر. هیجان دارد چون فضای مادی و جغرافیای نوشتن دگرگون شده است؛ زیباتر و دلرباتر شده است. دشوارتر است چون حس میکنی دیگر در چنین خانهای نمیتوانی هر جور دلات خواست پایات را دراز کنی و لم بدهی و بی هیچ آداب و ترتیبی رها، فارغدل و لاابالی بنویسی. انگار اقتضای فضا جوری است که لاجرم برای لب گشودن باید ادب نگه داشت. ادب مقامِ تازه، ادبی تازه است.
یک بار دیگر، رسماً باید به دانیال ادای دین کنم. دستکم در حد لفظ و کلام. به خاطر هنرمندی، خوشسلیقگی و نازکخیالیاش در پروراندن تصوری که تصدیقاش محال نبود اما هنر میخواست و مهربانی با حروف و صورتها. دانیال این مهربانی را به تمام و کمال داراست. دست مریزاد، دانیال!
[تأملات] | کلیدواژهها: , سايه, ملکوتيه, ه. ا. سايه
اقتصاد سیاسی پس از انتخابات ۹۲
سعی کردهام در این یادداشت، یکی از جنبههای مهم دگرگونیهای سیاسی بعد از انتخابات ۹۲ را مرور کنم. به اعتقاد من، وضعیت ایران را باید محلی، منطقهای و جهانی دید. هر تحلیلی که فقط محبوس یکی از این مؤلفهها بماند و از سایر مؤلفهها غفلت کند، ناکام خواهد ماند. این یادداشت اولین بار در وبسایت جرس منتشر شده است.
[انتخابات ۹۲, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, انتخابات ۹۲, اپوزيسيون, جنبش سبز, سايه