افشردن جان در بوتهی امید

امروز روز عجیبی است. سالگرد ۲۵ خرداد است. سالگرد درخشانترین جلوهی حرکتی مردمی است که نه به خیال من که به گواهی هر کسی که تاریخ معاصر ایران را میداند، بیسابقه است. نقطهی اوج اتفاق ۲۲ خرداد، جایی که مردم میرحسین موسوی و او مردم را کشف کرد و یکی آینهی دیگری شد، همان واقعهی ۲۵ خرداد است. اما این نقطهی امید را داشته باشید تا توضیح بدهم که این نقاط عطف چرا برای ما مهم هستند.
در این سالهایی که گذشت به ویژه در این چند سال ریاست جمهوری حسن روحانی یک نکته را به عیان دیدهام و همچنان میتوان به قوت بگویم تصویری واقعی است از ایران امروز: کشمکش بر سر هیچ! این «هیچ» را بخوانید «قدرت محض و صرف». نشانههای این کشمکش در سیاست ایران نه یکی دو تا که بیشمار است. کافی است سخنان حسن روحانی را در موارد متعدد مقایسه کنید با واکنشهای تقریباً فوری و متعددی که در برابر یا به موازات سخن او اظهار میشود. هیچ ضرورتی هم ندارد کسی وارد جزییات شود و مثلاً دربارهی لغو کنسرتها یا تحریمها یا ممنوعالتصویر بودن خاتمی یا هر ماجرای ریز یا درشت دیگری مصداق نشان بدهد. واقعاً این مصادیق گاهی به چیزهای بسیار بیاهمیت و پیشپاافتادهای فروکاسته میشود و همین چیزهای فرعی و بلاموضوع واقعاً برای کسانی که الم شنگه به پا میکنند، موضوعیت دارد. این تصویر، تصویر ناامیدی است. عدهای درست در مقابل همان چیزی که به مردم امید میدهد میخواهند بگویند بیهوده دلتان را خوش نکنید؛ آب از آب تکان نخورده. همه چیز دست ماست. خوب باشد! همه چیز دست شما، همه چیز مال شما! آخرش چی؟ گرفتم خانه را خراب کردید، گرفتم سقف این خانه را بر سر ما – یا کسانی که خیال میکنید با آنها میجنگید – ویران کردید. حواستان هست که این سقف سر خودتان هم خراب میشود؟ حواستان هست که شاید ما – یا ملتی که امیدی دارند و دل از امیدشان نمیکنند – اولین قربانی آوار شدن این سقف روی سرشان باشند، ولی بعد از ما شما هستید که فرو خواهید رفت؟ میارزد؟ یعنی زیر پا له کردن هر کسی که مثل شما فکر نمیکند، میارزد به اینکه شما خودتان هم نفله شوید؟ این «شما»، همین شمای امروز نیست که فلان منصب و جایگاه به دستتان میافتد یا از دستتان میرود. این «شما» این یا آن جناح سیاسی نیست. این «شما» همان انسان است، همان نسل آینده است و همان فرزندان شما هستند که به خود خواهند آمد و میبینند که نه دنیا دارند و نه آخرت. ناگهان میفهمند که هیچ ارزشی، هیچ اخلاقی و هیچ قانونی حتی همانها که خودتان وضعاش کردهاید برای شما که نه برای هیچ کس دیگر محترم نیست.
این شبح ناامیدی را که میبینم و میگذارمش کنار آن سایهی امید که جانسختانه با این تصویر سمج طاقتآزمایی میکند و امیدش را مثل جویباری حتی زیر خاک روان میکند، جایی در سکوت آرام میشوم. اما ملال و دلزدگی به جای خود است. گرفتم که منِ راقمِ این سطور جایی نشسته باشم که اولین قربانی بلاهت این قدرتطلبی خیرهسرانه نباشم. اما شما که هستید، فرزندان شما که قربانی میشوند، دیگری که قربانی میشود. شما – همین شمایان که میخواهید راه نفس کشیدن ما را ببندید – نابود میشوید. مسأله تشخیص متخبرانه و متکبرانه نیست که بگویم من – یا امثال من – مصلحت شما را بهتر تشخیص میدهد. حتما شما – همان شمایان که کار روزمرهتان شده است «روکمکنی» و «خیط کردن» این و آن که در قدرت هستند و حتی نیستند – مصلحتی را تشخیص میدهید. حتماً منطقی برای خودتان دارید ولی این منطق نه در آن دوران هشتسالهی کذایی و نه در این چند سال پس از افول ستارهی ناکام آن چهرهی محبوب و اینک منفورتان، راهی به جایی نبرده. اصلاً لازم نیست کسی دیگر از بیرون به شما بگوید آن راه خطا بوده. خودتان میدانید و میفهمید. پس چرا این همه اصرار که بودنتان را با نبودن دیگری میخواهید ثابت کنید؟
یادم نیست در این چند روز گذشته جایی کسی نوشته بود (هر چه به ذهنام فشار میآورم نه در خاطرم هست و نه نشانی از آن مییابم) که این «سبزها» همیشه از روایت خودشان گفتهاند و همیشه مظلومنمایی کردهاند و روایت دیگری را ندیدهاند و نخواندهاند یا آن را مسکوت گذاشتهاند. با خودم فکر کردم دیدم شاید این حرف برای عدهای درست بوده باشد ولی برای عدهای دیگر خطاست. یعنی تحلیلی خلاف واقع است. عدد و رقم و آمار نداریم. من ندارم؛ مطمئن هم نیستم دیگری داشته باشد ولی این «سبز» که من فهمیدهام و با آن زیستهام بنایاش یک چیز ساده بود: پیروزی ما شکست دیگری نیست. به همین سادگی و صراحت. کسی که این تصریح را ندیده باشد و اصرار کند که «سبزها» دنبال حذف دیگری بودند یا خودش را دارد فریب میدهد یا گرفتار خیالات است. مطمئن هستم کسانی در میان «سبزها» هم بودهاند و هستند که فکر میکنند راه پیروزی ما – این «ما»ی جمعی امیدوار – از حذف و نابودی دیگری میگذرد (چه این دیگری اقلیت باشد چه اکثریت). اما، این امید که بذر هویت ماست، به گفتهی آن میر دلاور، راهاش زندگی کردن است. همین زیستنی که مدام و بیوقفه جویبار آراماش را میکوشند گلآلود کنند. آخرش چه؟ چه سودی از این همه اصرار بر خوار کردن دیگری میبرید؟ این همه سال که تمام هنرتان تحقیر غیر بود، عزت یافتید؟ از ذلیل کردن و به زنجیر کشیدن و به تبعید فرستادن چه طرفی بستید؟ چه شد که باز هم پاشنهی در قدرت دقیقاً همانطور که خواستید نچرخید؟ بالاخره آدم عاقل از یک سوراخ بیتدبیری هزار بار نباید گزیده شود. چرا این همه خیرهسری؟ چرا خانهی خودتان را بر سر خودتان خراب میکنید؟ مگر چند روز دیگر قرار است در این دنیا بر قرار باشید؟ آخرش شکار مرگ نیستید؟
این قصه، ضرورتاً – یا شاید هم اصلاً – قصهی رویارویی مرد و نامرد نیست. حکایت نبرد فرشته و اهریمن نیست. حکایت ماست: همهی ما که با خود در میآویزیم بی آنکه ببینیم کجا تیشه به ریشهی خود میزنیم:
مرد چون با مرد رو در رو شود | مردمی از هر دو سو یکسو شود
تا به حال کسی نفهمیده که مردمی، انسانیت چگونه آرامآرام دارد عقب مینشیند؟ بله، شکی نیست که مردمی، بشریت، امید، جانسختی مصرانهی آدمی هنوز تسلیم این موج نفرت و بلاهت نشده است ولی یادمان باشد که ممکن است بشود. اگر همین حوالی ایران را نگاه کنید نمونه بسیار است که شده است. باز هم ممکن است بشود. کی قرار است دست بردارید از ستیزه با خود به نام ستیزه با دیگری، با ما، با هر که غیر از ما؟ کی حالتان خوب میشود؟ «کی مهربانی باز خواهد گشت»؟
[اميدانه, انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, دربارهی ميرحسين موسوی] | کلیدواژهها: , اميد, جنبش سبز, حسن روحانی, خاتمی, ديگریستيزی, سايه, ميرحسين موسوی, نااميدی
این داعش جهالت است که میداندار است
مدتی است که «داعش» تبدیل به نامی بلندآوازه شده است؛ مثل بسیاری از نامهای دیگری که تبدیل به نام تجارتی میشوند. از این حیث تفاوتی میان طالبان، داعش، انصار حزبالله، مکدونالد، اپل و مایکروسافت نیست. همه توانستهاند به نحوی خیال مخاطبان را تسخیر کنند. گام بعدی این است که این نامها – این برندها – به آهستگی و پشت پردهی ضمیر ناخودآگاه مخاطب، توانایی تحلیلگری مستقل و انتقادی را هم از مخاطب میگیرند. حالا دیگر «داعش» تبدیل شده است به ابزار؛ شده است سلاحی یا شعاری برای زندهباد و مردهباد گفتن، برای «این مباد» و «آن باد» سرودن. چه قلمفرساییهایی که در میان عقلا و میان عوام مردم دربارهی خاستگاه «داعش»، منابع مالی، ایدئولوژی سیاسی و هزار و یک عنصر مربوط و نامربوط به آنها نشده است. چه سرودهای آتشین و پرسوز و گدازی که سروده نشده و نمیشود در محکومیت این «داعش» و توحش و خشونت و سبوعیتشان. اما تبلیغات و کلیگویی و تعمیمهای بیجهت کار خودش را کرده است: داعش تبدیل به ناسزا شده است. عدهای خیلی آسانگیرانه هر کس و هر چه را که خوش نمیدارند مسما و ملقب به «داعش» میکنند. حالا اصطلاحاتی مثل «داعش داخلی» و «داعش درون» خریدار پیدا کرده. بازارش هم روز به روز گرمتر میشود. در حدی که تعبیر پهلو به پهلوی لغو میزند و گاهی یکسره از معنا تهی میشود. گاهی میشود اسباب تفریح و تمسخر. گاهی مایهی طنز و مطایبه است و گاهی مهمات زرادخانهی فروکوفتن رقبا و مخالفان و «دیگری».
داعش در هر چه موفق نشده باشد، در یک چیز موفق شده است: خودش را ثبت کرده است! نه فقط به ظلم و توحش، نه فقط به عبور از آدمیت و بدیهیترین اصول اخلاق، بلکه خودش را ثبت کرده است به مثابهی نامی تجاری، پربسامد و پرکاربرد که بسیار انسانها بدون لحظهای درنگ حاضرند وقت و بیوقت استعمالاش کنند.
اما ما غافلایم که این ظفرمندی داعش، شکست ماست. شکست مسؤولیتپذیری انسانی ماست. رنج آدمیان و به باد رفتن امید و آرزوهای انسانها را نمیتوان و نباید فروکاست به ابزاری برای ابراز سرخوردگیها یا نارضایتیهایی که به هر دلیلی از هر کسی یا هر چیزی داریم. حد نگه داشتن و حفظ ادب مقام یعنی همین.
ما از داعش واقعاً چه میدانیم و چقدر میدانیم؟ تقریباً هیچ. هر چه میدانیم خلاصه است در چند تصویر که ماههاست در شبکههای مختلف خبری تکرار میشوند. تصاویری تکراری. یک فیلم – و فقط یک فیلم – از خلیفهی قلابی و خوشخیال و بلندپرواز. چند فیلم سر بریدن انسانها که معلوم نیست کجا و چگونه گرفته شده و چطور در شبکههای رسانهای جهانی منتقل و منتشر میشود. سلاحهایی سنگین و پیشرفته که – دست بر قضا محصول ایران نیستند – و همگی نام و نشانشان آشکار است. گروهی اندکشمار که به طرز حیرتآوری ثروتمند است و دسترسی به منابع مالی – ظاهراً پایانناپذیر – دارند. بسیاری از اطلاعاتی که باید دربارهی این افراد داشته باشیم مشکوک و مخدوش است. مثلاً دربارهی طالبان یا حتی القاعده شناخت عمومی بیشتر و دقیقتر است (قبلاً نبود به نظرم). در چنین شرایطی که منطقه درگیر بحران است، گمان من این است که در افتادن به این بازیهای تبلیغاتی کمترین زیانی که دارد این است که ممکن است به راحتی بازیگر صحنهای شویم که چندین سال بعد یا چند دههی بعد معلوم شود فریبخوردهی آن بودهایم. درنگ کردن و هشیار بودن در چنین مواردی شرط عقل است. فرونیفتادن به امواج عاطفی و احساسی این ماجرای – عمدتاً رسانهای – هم شرط اخلاق و انصاف است.
خوب است یک بار دیگر به دقت در تاریخ جستوجو کنیم. آخرین باری که عدهای هوس کرده بودند میراثهای تاریخی و مقبرهها را به این شکل پر سر و صدا و جنجالی با این همه طمطراق منفجر کنند و از آن تصویرسازی کنند کی و کجا بوده است؟ آن وقت باید از خود بپرسیم که از این بازیگردانی چه کسی سود میبرد، چه سودی میبرد و چرا؟ کار سختی نیست با تحلیلهای مختلفی – که چه بسا بسیاری اوقات ابطالناپذیر هم باشند – پدید آوردن داعش را به گردن این و آن بیندازیم. کار دشوارتر این است که بپرسیم چه وضعیتی و چه شرایطی باعث شده است چنین فضایی پدید بیاید؟ سؤال این است که چرا طالبان میرود، القاعده میآید. القاعده میرود، جبهه نصرت میآید. آن یکی میرود داعش میآید. داعش میرود و احتمالاً یکی دیگر جانشیناش میشود. کدام زمینهی بروز خشونت و بروز بیعدالتی است که از آن غفلت میشود؟
داعش، یعنی جهل. دیگری را داعش دیدن و داعش خواندن کار سهلی است. وقتی به همین راحتی از کلمات تیغ و تفنگ میسازیم و دیگری را میدریم، خود قربانی جهل شدهایم و قربانی داعش. تفکر انتقادی یعنی همین که اجازه ندهیم بمباران اطلاعاتی که اشرافی بر جزییاتاش نداریم توان نگاه منصفانه و عقلانی را از ما سلب کند. نگاههای مطلقاندیشی که به آسانی حاضرند ناسزاهای نوپدید را نثار رقیب یا حریف یا مخالف خود – یا «دیگری» – کنند، کمکی به حل مشکل نمیکنند. بخشی از استمرار مسأله هستند.
[تأملات] | کلیدواژهها: , تفکر انتقادی, خشونت, داعش, ديگریستيزی, کفر پنهان