در دفاع از خردمندی و سلامت

وضعیت سیاسی ایران در داخل و خارج به خیال من بنبست بیفروغ و ملالآوری شده است که همه چیزش حواله به تقدیر میشود. در کنار همین وضعیت بنبست که مصداق عریاناش تباهی رفتار حکومت با مردم است در تمام سطوح، البته جمهوری اسلامی نفوذش در منطقه به رغم تمام سر و صداها و کشمکشها گسترش یافته و چه بسا بازگشتناپذیر هم باشد. وارد جزییاتاش نمیشوم ولی از لبنان و عراق و سوریه بگیرید تا منطقهی نفوذ ایران در خلیج فارس، از حیث «قدرت» داشتن ایران در وضعیت عجیب و تناقضآمیزی است که حتی آمریکا و بریتانیا هم نمیتوانند در این منطقه بیش از حد با قدرت نظامی ایران بازی کنند. بدیهی است این قدرتنمایی و بسط نفوذ مترادف و مساوی با مشروعیت داشتن نیست. اگر مشروعیتی بود آن خیل هزاران محبوس که قربانی چنگ و دندان امنیتیمسلکان داخل نظام شده و میشوند حالا چنین صف نکشیده بودند در برابرمان. آخرینشان شاید ارس امیری باشد که قبل و بعدش بیشمار آدم دیگر همچنان به صف هستند برای سنجاق شدن به کارنامهی بیمشروعیتی دستگاه قضا و نهادهای امنیتی قدرتمحور. این را افزودم که گمان نکنید از وضعیت فعلی تصویری خیالی ارایه میدهم یا لغزشها، نابخردیها و خودکامگیها را از نظر دور داشتهام.
این مقدمه را از این جهت نوشتم که میخواهم چیزی بنویسم در دفاع از کارنامهی دیپلماتیک محمد جواد ظریف. هیچ وقت فکر نمیکردم روزی دست به قلم شوم که چنین چیزی بنویسم. جواد ظریف وقتی رویی به سوی ملت ایران – و به طور خاص سیاست داخلی – دارد، گرفتار تناقضهایی است. چه در لباس دیپلمات/سیاستمدار چه در لباس شهروند ایرانی. هر بار از او پرسشی دربارهی مسایل بحرانآفرین سیاست داخلی شده یا طفره رفته است یا پاسخی داده که هر صاحب خردی میگوید: دست کم سکوت میکردی! اما این را هم من خوب میفهمم. ظریف کارش دیپلماسی و سیاست خارجی است. ظریف اپوزیسیون نظام هم نیست. لذا به فرض هم که مثل من و شما فکر کند، اگر قرار باشد مانند من و شما حرف بزند (فرض کنید چیزی دربارهی ارس امیری بگوید که اندکی مزهی نقد دستگاههای امنیتی داخلی را داشته باشد) چیزی نمیماند که دیگر از منصباش ساقط شود. بالاخره معادلات قدرت در جمهوری اسلامی همیشه چنین بوده است و ناظر خردمند این اندازه عقل دارد بداند از ظریف چه انتظاری باید داشت. لذا هر اندازه که ظریف به عنوان یک شهروند ایرانی و یک انسان مکلف است موضعی اخلاقی و انسانی داشته باشد، به همان اندازه این موضعگیری با کاری که دارد میکند سازگاری ندارد (یا دست کم دشوار است) و حرفهاش فی نفسه نه غیر اخلاقی است نه غیر انسانی. نیک اگر بنگریم در چارچوب کلان دفاع از منافع ملی ایران و در صف نبردی که پیش روی اوست، رفتارش کاملاً اخلاقی و ستودنی است.
در عرصهی سیاست خارجی و دیپلماسی، به خیال من، ظریف در تراز حرفهای خودش از سیاستمداران کمنظیر تاریخ ایران و بلکه جهان است. کارش را خوب بلد است. زبان دیپلماسی را خوب میداند. در این شش سال گذشته و حتی پس از به بنبست خوردن برجام ظریف و تیماش با دست خالی بهترین بازی را در میدانی کردهاند که همه در داخل و خارج این تیم را احاطه کردهاند و از هیچ کوششی برای به زانو در آوردنشان فروگذار نکردهاند. جامعهی ایرانی در ساحت سیاسی و غیر سیاسی امروزه جامعهای است به شدت چند قطبی (و نه حتی دو قطبی) و پارهپاره. جامعهای به شدت بحرانزده و در آستانهی خطرات متعددی – و عمدهی این خطرها همچنان به تصور من داخلی است تا خارجی. این را جاهای دیگری هم نوشتهام. شک ندارم که دشمنان کلاسیک جمهوری اسلامی از آمریکا و اسراییل بگیرید تا این اواخر عربستان سعودی، هیچ کوتاهی نکردهاند در اخلال در وضعیت داخلی. اما بزرگترین تهدید نظام علیه مشروعیت و اقتدارش خودش است. امثال علم الهدی بزرگترین تهدید علیه امنیت ملی هستند. هیچ کس جز شمار بزرگ و پرنفوذی از خود مدافعان سینهچاک نظام و ولایت به اندازهی دشمنان شناختهشدهاش، توان تخریب وجههی این نظام و آن رهبری را ندارد. و البته در برابر اینها همیشه سکوت رضایتآمیزی داریم اما در برابر دو دانشجوی جوان و بینوا داغ و درفش دستگاه امنیتی و قضایی بالای سر مردم است. اینها به زبان سیاسی و فنیتر معنیاش یک چیز بیشتر نیست: شکاف عمیق میان مردم و حاکمیت. حاکمیت سیاسی هم کمتر کوشش کرده است برای کم کردن این شکاف. گویی دستاوردهای منطقهای و مقاومتاش برای واندادن به قلدری آمریکا – به خصوص در دورهی ترامپ – نظام را دچار نخوتی کرده است که فکر میکند حتی با مردم خودش چنان رفتار باید بکند که با جاسوس اسراییلی و آمریکایی. و این چیزی نیست جز سوء ظن بیمارگونه و مفرط. در حاشیه همیشه باید پرسید که در میان دستگاههای امنیتی جمهوری اسلامی دقیقاً چه وقتی به این پختگی و حرفهایگری میرسیم که بیاموزند به معنی دقیق و درست کلمه جاسوس واقعی را بگیرند و مشغول جعل جاسوسی برای رتق و فتق اختلافات سیاسیشان نباشند.
برمیگردم به اصل سخنام. وقتی میبینم که در هر سفر ظریف به خارج از کشور عدهای از اپوزیسیون کلاسیک جمهوری اسلامی با ظریف همان رفتاری را دارند که مثلاً باید با فلان بازجوی امنیتی نقابدار نظام داشته باشند (یا بگویید بینقاباش مثل طائب) حیرت میکنم. این حیرتام وقتی بیشتر میشود که میبینم حتی طایفهی پلیدی مثل مجاهدین خلق هم تابلو به دست یکی مثل ظریف را تروریست میخوانند. باور بفرمایید با همین تعابیر. مجاهدین خلق، ظریف را تروریست میخوانند. این از طنزهای حیرتآور و عبرتآموز روزگار است که تقریباً اکثر قریب به اتفاق دشمنان سرسخت ظریف کسانی هستند که هیچ کارنامهی روشن و قابل دفاعی در هیچ عرصهای ندارند. نه در گفتار نه در رفتار هیچ فرزانگی و خردمندی در سیمایشان دیده نمیشود. هر چه در وجناتشان میبینی تندی است و خشونت و غیظ و غضب و این مباد آن باد. وقتی داشتم آخرین نسخههای این یادداشت را مرتب میکردم با این مضمون که مقامات ارشد اسراییلی از احتمال سر گرفتن دوبارهی مذاکرهی میان ایران و آمریکا سخت نگراناند. منطقشان هم دقیقاً این است: هدف تمام کارهایی که در تمام این سالها کردهایم همین بوده که فشار حداکثری روی ایران باشد برای به زانو در آوردناش و حالا شما میخواهید کنار بیایید و توافق کنید و کوتاه بیایید؟ اسراییل هیچ چیزی جز خصومت حداکثری میان ایران و هر که در عالم – و به طور خاص آمریکا – نمیخواهد. باقی قصه نمایش است و رتوریک. لفاظی محض است. این دیگر حکایت فاشی است که اسراییل در هیچ جای دنیا نگران آزادی، عدالت، حقوق بشر یا حاکمیت قانون نبوده و نیست. شرحاش برای جای دیگری است ولی همین موضع بنیادین اسراییل به خوبی نشان میدهد که چرا و چگونه امثال اسراییل ظریف را تهدیدی عظیم برای خودشان میدانند. ظریف تمام آن رشتهها را هر بار که به جایی میرود پنبه میکند. نه به دلیل اینکه نمایندهی ایران است بلکه به این دلیل ساده و روشن که در عین اینکه نمایندهی جمهوری اسلامی است، آدم کاربلد، حرفهای و متخصصی است که کارش را به بهترین نحو میداند. و این یکی از مهمترین دستاوردهای جمهوری اسلامی در این چهل سال است. خوب متوجه سنگینی حرفم هستم. جمهوری اسلامی در این چهار دههی گذشته کمتر توانسته چهرهای در قد و قامتی جهانی بیرون بدهد. ظریف در زمرهی همین نوادر است که دوست و دشمن باید قدرش را بدانند. بیرون رفتن کسی مثل ظریف از این میدان مساوی است با وارد شدن آدمهایی خالی از هر ظرافت و خردمندی و ادراکی که زیاناش اول به خودشان و بعد به بقیه میرسد. این دفاعی است عریان و بیمحابا از فرزانگی. دفاعی است از جواد ظریف اما در حقیقت چیزی نیست جز دفاع از انسان و آبرو و عزت انسان. انتخاب رقبا و مخالفان سرسخت ظریف چیزی نیست جز نفی اعتبار عقلانی خودمان.
راه نقد جمهوری اسلامی و مهار کردن خودکامگیهایاش نفی جواد ظریف نیست. راه رسیدن به آیندهی بهتری برای ایران عبور کردن – به اعتبار مروا کراما – از کنار بیخردانی چون پمپئو و بن سلمان و نتانیاهو و بولتون است. تمام اهمیت ظریف هم در همین است که به شیواترین بیان به ما نشان میدهد راه آنها بیراهه است و هر که سوار بر سفینهی آنها به دریای توفانی میزند، طعمهی موج خواهد شد. پیش از اینکه بخواهید در صف ظریف بایستید، ابتدا برای خودتان شأن و کرامتی انسانی و عقلانی قایل شوید. آن وقت خواهید دید نقاط اشتراک شما با ظریف و امثال او بسیار بیشتر است از اختلافاتتان.
[دربارهی اخلاق و سياست, دربارهی اسراييل, سياست, متفرقه] | کلیدواژهها: , آمريکا, اسراييل, برجام, جواد ظريف, دیپلماسی
این همه نقش در آیینهی اوهام؟

نتیجهی مذاکرات هستهای ایران و غرب امری بدیهی و طبیعی نبود. دست کم برای بسیاری چنین نبود. آنچه در این دو سال اتفاق افتاد، از توافق/تفاهم ژنو و لوزان گرفته تا آنچه در وین کمابیش به پایان خود رسید، توانست جامعهی سیاسی و جامعهی مدنی را به شدت دو قطبی کند. واکنشها و موضعگیریها در ظاهر تقریباْ به طور کامل بر مهم و بیسابقه بودن یا حداقل کمنظیر بودن این اتفاق دیپلماتیک تأکید دارند ولی فضا همچنان به شدت دو قطبی است. مختصر ماجرای دیپلماتیک و مضمون و موضوع مذاکرات دو محور عمده داشت که عملاً با تصویب امروز در شورای امنیت به تحقق کامل نزدیکتر شده است: ۱) رفع و لغو نظام تحریمها (یا به بیان دیگر شهادت و اذعان به فشل بودن و ضد انسانی بودن آنها ولو همچنان در شعار عدهای آن را مهمترین عامل به نتیجه رسیدن مذاکرات بدانند)؛ و ۲) منتفی شدن صریح و از موضوعیت افتادن سیاست تغییر رژیم که بیش از سه دهه است در دستور کار رسمی یا غیر رسمی دولت آمریکا بوده است (یعنی «روی میز بودن همهی گزینهها» از جمله گزینهی نظامی پس از این توافق یا شعار سیاسی است یا طنز). مضاف بر اینکه از رهگذر این توافق و دو دستاورد مشخص فوق، حق فعالیت صلحآمیز هستهای ایران به طور شفافتر و صریحتری به رسمیت شناخته شد. این خلاصهی اتفاقی است که در عالم واقع خارج از خیال ما رخ داده است (برای جزییات ملموستر توافق برای خوانندهی غیرمتخصص بنگرید به مقالهی نیویورک تایمز با عنوان «در توافق هستهای ایران چه کسی به چه چیزی رسید»). بدون شک امکانهای پیش روی این دو رویداد برای هر دو طرف توافق تا حد بسیاری گشوده است یعنی اتفاقهایی وجود دارند که وقوعشان میتواند باعث مخدوش شدن یا از ریل خارج شدن این دو محور شود. این اتفاقها هر چند محال نیستند ولی با این توافق رویدادشان بسیار دشوارتر از قبل شده است و دلیل دوقطبی شدن واکنشها هم دقیقاً همین است.
اردوی موافقان و مخالفان تحریمها کمابیش در فضایی روشن حرکت میکنند. این توافق نقاب از روی بسیار کسان کشیده است و باعث شده بسیاری بکوشند مواضعی را که تا دیروز به صراحت بیان میکردند یا به شکلی دیگر میگفتند حالا در لفافه بگویند یا درست خلاف آن بگویند. گزینههای تحریم ایران و حملهی نظامی که محبوبترین گزینههای بخشی از اپوزیسیون جمهوری اسلامی بودند امروز دیگر رسوا و بیآبرو شدهاند (فارغ از اینکه حکومت ایران مشروعیت سیاسی داشته باشد یا نداشته باشد؛ حکومت صدام حسین هم مشروعیت سیاسی نداشت ولی فقدان مشروعیت صدام حسین فی نفسه باعث مشروعیت تحریمهای ویرانگر و ضد انسانی غرب علیه حکومت عراق و مردماش، با پیامد تخریب درازمدت جامعهی مدنی، نبود). در اینجا آن بخشی از اپوزیسیون مد نظر است که سیاست و زبانی متصلب و به شدت دوقطبی دارد و حاکمان و حکومت سیاسی ایران را یکسره اهریمنی و اصلاحناپذیر میداند.
دایرهی مخالفان
مخالفان توافق وین (یعنی مخالفان پایان یکی از بحرانهای بزرگ دیپلماتیک حکومت ایران) را با تقریب خوبی میتوان به شکل زیر برشمرد: ۱) مخالفان داخلی؛ ۲) بخشی از مخالفان ایرانی خارج از کشور؛ ۳) اسراییل و نومحافظهکاران آمریکایی؛ و ۴) عربستان سعودی.
مخالفان توافق یا دلواپسان داخلی جمهوری اسلامی عنوانی است کلیتر برای مخالفان اصلاحطلبان، مخالفان جنبش سبز و مخالفان انواع میانهرویهای سیاسی یا دینی. برای این عده همچنان زمینه برای مخالفت با این توافق وجود دارند هر چند در موضعی بسیار ضعیفتر از دو سال پیش واقعاند. این توافق که نتیجهی همکاری نزدیک دیپلماتهای ارشد ایرانی و آمریکایی بوده اثرگذاری آنها را برای اخلال در کار دولت روحانی بسیار کمتر از قبل کرده است. دفاعهای بیسابقهی آیتالله خامنهای از تیم مذاکرهکننده یکی از دلایل دشوارتر شدن کار دلواپسان داخلی است؛ این تعابیر را آیتالله خامنهای هرگز برای دولت خاتمی یا کارگزاراناش به کار نبرده بود (تحلیل علی حاجی قاسمی دربارهی چشمانداز مخالفتهای دلواپسان داخلی قابل تأمل است).
مخالفان ایرانی جمهوری اسلامی در داخل و خارج کشور (یا تصویر آینهای دلواپسان داخلی) شامل طیفهای مختلفی است که منطق اصلیشان این است که نظام جمهوری اسلامی اصلاحناپذیر است و هیچ تصحیحی در هیچ سطحی باعث این نمیشود که بتوان با آن راه آمد یا سازش کرد. ستون فقرات این مواضع این است که همیشه میتوان میان انسانها و الگوهای کشورداری یا نظامهای سیاسی میان خوب و بد و اهریمن و فرشته تفاوت صریح قایل شد و «ذات» آنها دستیافتنی و تغییرناپذیر است. این عده دچار آشفتگی بیشتری شدهاند. تا قبل از توافق هستهای بخشی از این مخالفان تحلیلشان این بوده که این توافق به دلیل اینکه تصمیمگیر اصلی نظام جمهوری اسلامی و تعیینکنندهی سرنوشت پروندهی هستهای شخص آیتالله خامنهای بوده است و بس، هرگز به سرانجام نخواهد رسید. با گذشت زمان درستی این تحلیل به تدریج رنگ باخت و در آن تصویر سیاه و سفید از آیتالله خامنهای (و مخالفت سرسختانه و فرضی او با هر گونه فاصله گرفتن از سیاستهای هستهای دوران احمدینژاد) رخنه افتاد. حالا که بخشی از معما حل شده است و توافق در عمل رخ داده یا به تحقق کاملاش بسیار نزدیک شده، این گروه با انحراف از موضوع سراغ مسألهای اساسیتر رفتهاند که حالا با شفافتر شدن بیشتر مشهود میشود که همان موضع اسراییل و نومحافظهکاران آمریکایی است: مخالفت با ایران به خاطر تلاش ایران برای دستیابی به سلاح هستهای نیست.
ایران از نظر این مخالفان سیاستی ایدئولوژیک، آخرالزمانی، اسلامگرای شیعی و آشوبآفرین دارد که باعث بر هم زدن نظم و صلح منطقه و جهان میشود. لذا مهم نیست که حالا مسیر دستیابی ایران به سلاح هستهای مسدود شده باشد یا نه؛ ایران یا دوباره از نظر این گروه میکوشد همان راه دستیابی به سلاح هستهای را طی کند یا به شیوهای دیگر فرضیات آن گروه را دربارهی خود تأیید خواهد کرد (اوج این خیالبافیهای توهمآلود را در این سرمقالهی نیویورک تایمز میتوان دید که برای ایران آرزوهای سلطهطلبانهای از زمان صفویان تا امروز قایل است؛ رسوایی و پریشانی این مطلب به حدی بود که یکی از نویسندگان فارسیزباناش در توجیههای بعدیاش برای ترمیم فضاحت آن بارها به زبان فارسی مواضعاش را تغییر داد ولی دیگر نمیشد با متن منتشر شدهی انگلیسی کاری کرد؛ همچنین بنگرید به نقد آن مطلب). میتوان در تمام آن مدعیات دربارهی حکومت ایران (که خود مطلقأ خالی از ایدئولوژی و جزماندیشیهای سیاسی و فکری نیستند) تشکیک کرد. ولی محور اصلی مدعیات نوعی رویکرد روانشناسانه و همچنین تقدیرگرایانه است. یک بخش از این مخالفتها یا نارضایتیها این است که به دلیل اینکه از نظر آنها، آیتالله خامنهای تعیینکنندهی مطلق سرنوشت اصلی هر سیاست داخلی و خارجی نظام است (و از نظر آنها فردی است غیر قابل اعتماد)، لذا از نظر آنها انتظار اینکه تغییر مهم در سیاست داخلی یا خارجی ایران رخ بدهد خیالبافانه یا غیر واقعی است. در این تحلیل دولتها و حکومتها مقهور سیاستها و رویههای گذشتهی خود هستند (مراجعه کنید به ارجاعات مکرر این گروه به سیاستها و تصمیمهای حکومت ایران در تأیید و تقویت مدعای خود). از این منظر، گذشتهی حکومتها یا آیندهی آنها را قهراً مقدر میکند یا باعث میشود بروز هر چرخشی را در آیندهی آنها به اعتبار همان فرضها نادیده و موقتی/مصلحتی بینگاریم (برای تحلیلی مبسوطتر در این خصوص، بنگرید به مصاحبهی محمدمهدی مجاهدی با روزنامهی ایران: «شعاع تأثیر دیپلماسی هستهای ایران تا کجاست»). این گروه از مخالفان البته هرگز توضیح نمیدهند که اگر بنا با این باشد که حکومتها و نظامهای سیاسی مقهور گذشتهشان باشند چطور است که نباید به دولتهای غربی و دولت آمریکا که کارنامهای مفصل در دخالتهای نظامی و سیاسی در مناطق مختلف خاور میانه داشتهاند و این دخالتها سابقهای روشن (و اکنون رسوا دارند) به همین شیوه بدبین بود ولی به حکومت ایران باید بدبین بود؟ فهرست این سوابق گذشتهی دولتهای غربی بسیار مفصل است ولی فقط یک نمونهی آن تدارک کودتای ۲۸ مرداد در ایران است که دو بار دولتمردان آمریکایی تا به حال به صراحت به آن اعتراف کردهاند (دقت کنید وصف این دولت دموکراتیک است نه آخرالزمانی و شیعی و ایدئولوژیک و مانند آنها). این دولت دموکراتیک در همین نیم قرن گذشته کارنامهی چندین لشکرکشی به نقاط مختلف دنیا و استفاده از سلاحهای کشتار جمعی و بمب هستهای دارد.
دربارهی اسراییل، صورتبندی اصلی مخالفت شدید اسراییل با این توافق دیپلماتیک این است که ایران تهدیدی وجودی برای اسراییل است و تا زمانی که این حکومت بر سر کار باشد به خاطر شعارها و مواضع تند و خصمانهای که همیشه علیه دولت اسراییل داشته، اسراییل نمیتواند آرام بنشیند. پروندهی هستهای مهمترین و برندهترین برگی بوده که اسراییل برای منزوی کردن حکومت ایران در اختیار داشته است. به همین دلیل مدام بر تقویت تحریمها و گزینهی تغییر رژیم تأکید میورزد. برای اسراییل و همراهان با سیاستهای نتانیاهو توافق هستهای به معنای از دست رفتن برگ برنده آنهاست. منظور از همراهان نتانیاهو نومحافظهکاران آمریکایی و حتی بعضی از مخالفان ایرانی جمهوری اسلامی توافق با ایران است (بنگرید به مقالهی هاآرتص: «بیچاره نتانیاهو، دنیا محبوبترین اسباببازیاش – بمب ایرانی – را از او ربود»). توافق هستهای برای دولت اسراییل چیزی است بسیار بزرگتر از کنار رفتن و بلاموضوع شدن محمود احمدینژاد. تا زمانی که در جمهوری اسلامی عاملی برای بحرانآفرینیهای مستمر و دامن زدن به گفتار سیاسی پرخاشجویانه وجود داشت، منحرف کردن افکار عمومی از سیاست ضد انسانی، استعماری و اشغالگرانهی اسراییل در فلسطین کار آسانتری بود. ایران به رغم تمام شعارهای ضد اسراییلیاش در تمام تاریخ جمهوری اسلامی هرگز تهدیدی نظامی برای اسراییل نبوده است حتی در اوج دوران خیرهسری و پرخاشجویی احمدینژاد یعنی در همان دورهای که اسراییل در داخل ایران دانشمندان هستهای را ترور میکرد. ولی وجود این گفتار و شعار همیشه به اسراییل کمک کرده است. درست از روز روی کار آمدن روحانی و چرخش آشکار در رتوریک سیاسی و دیپلماتیک ایران با جهان – پیش از حل مناقشهی هستهای – اسراییل این خطر را احساس کرده بوده و با لحنی هشدارآمیز کوشیده بود مسیر «عادی شدن» رابطهی ایران با جهان را بگیرد (بنگرید به مقالهی اسلیت: «دلیل اصلی نفرت اسراییل، عربستان سعودی و نومحافظهکاران از توافق با ایران»). به همین دلیل است که اسراییل که هرگز یکی از طرفین رسمی این مذاکره نبود، پس از توافق اعلام کرد که خود را ملزم به مفاد آن نمیداند و از خود «دفاع» خواهد کرد. با توجه به اینکه ایران هرگز به اسراییل حملهی نظامی نکرده است، این به اصطلاح معنایی جز حملهی پیشگیرانه نمیتوانست داشته باشد یعنی نقض صریح تمام هنجارهای بینالمللی. اسراییل در این مسیر در دو سال اخیر گرفتار انزوای بیشتر شده است (بنگرید به مقالهی دیگری از هاآراتص: «نتانیاهو شرط ایراناش را باخت ولی قمار بعدیاش ممکن است فاجعهبار باشد»). توافق هستهای بخشی از مسیر انزوای بیشتر اسراییل در منطقه را فراهم کرده؛ ولو همزمان آمریکا میلیاردها دلار – گرفتیم در ازای ساکت کردن اسراییل در برابر توافق هستهای – به اسراییل کمک کند (وزیر خارجهی بریتانیا هم اسراییل را متهم کرده که تحت هر شرایطی به دنبال رویارویی با ایران است؛ بنگرید به خبر ایندیپندنت).
عربستان سعودی را میتوان مهمترین نمایندهی شیخنشینهای همسایهی ایران، سلفیها و تکفیریهایی دانست که شکلهای بسیار خشنشان طالبان، القاعده و داعش هستند. اما عربستان سعودی به قدر اسراییل اعتماد به نفس و توانایی نظامی و امنیتی ندارد. لذا هر چند به اندازهی اسراییل در تمام این سالها در رابطهی میان ایران و غرب کارشکنی کرده، اکنون گزینههایاش از گزینههای اسراییل هم محدودتر میشود و ناگزیر خواهد بود این واقعیت جدید منطقه را بپذیرد. عربستان سعودی از جمله مروجان این فرضیه بوده است که ایران در پی ایجاد امپراتوری شیعی در منطقه است یا مسبب جنگهای شیعه و سنی. برای کشوری که مهمترین تأمینکنندهی مالی القاعده، طالبان و داعش بوده (بنگرید به مقالهی ایندیپندنت دربارهی پیوند عربستان سعودی و داعش) و بسیاری از اعضای این گروههای تکفیری ریشه در عربستان سعودی و سیاستهایاش دارند، این ادعای شگفتی است. دقت کنید یک سویهی دیگر این اتهامات ترویج تروریسم است با تکیه بر نقش حزبالله لبنان و حماس در فلسطین. اما در سالهای اخیر به ویژه به تغییر لحن دولت اوباما و فاصله گرفتن از ادبیات سیاسی مسلطی که عمدتاً ساختهی جمهوریخواهان افراطی بود، دیگر نمیتوان به آسانی فرضیهی سلطهطلبی شیعی ایران را – به ویژه پس از ظهور داعش – به این سادگی جا انداخت. اوباما این را برای اعراب روشن کرد که مشکل آنها نه دعوای سنی و شیعه به رهبری ایران است نه برنامهی هستهای ایران (بنگرید به روایت گاردین از جلسهی کمپ دیوید اوباما با رهبران عرب). از همین نقطهی عزیمت مهم است که آمریکا میتواند با ایران بر سر یک میز بنشیند. همین نکته – همین عبور – است که باعث خشم نومحافظهکاران، اسراییل، عربستان سعودی، مخالفان ایرانی نظام جمهوری اسلامی که سرسختانه مدافع سیاست تحریم و گزینهی تغییر رژیم هستند شده است. تفاوت بزرگ عربستان سعودی با بقیهی مخالفان این است که عربستان سعودی واقعیتهای سیاسی را سریعتر دریافته است ولی اعتماد به نفس کافی را برای استمرار سیاستهای تخریبی آشکار ندارد. از همین روست که عادل الجبیر وزیر خارجهی جوان عربستان سعودی رسماً توافق هستهای را پذیرفته و دولت خود را متلزم به تبعات و عواقب آن میداند (مشخصاً بنگرید به «با عربستان چه باید کرد؟» از محمد مهدی مجاهدی در دنیای اقتصاد).
همهی این مخالفان یک جا به هم میرسند و آن هم نامطلوب دانستن توافق هستهای است هر کدام به دلایل و علل مختلف. هیچ کدام از آنها روحانی و دولتاش را خوش نمیدارند. هیچ کدام تغییر گفتار و رفتار دولت روحانی را نه مطلوب میدانند نه صادقانه. مهمترین قایل این موضع هم نتانیاهو بود که در ابتدای کار روحانی او را گرگی در لباس میش توصیف کرد و بعدتر ایران را از داعش بدتر دانست و امروز هم هنگام اسم بردن از ایران آن را به طعنه «دولت اسلامی» میخواند که یادآور داعش باشد. این مخالفان چهارگانه به شیوههای مختلف مانع تحقق وعدههای مختلف حسن روحانی هستند.
در کنار تمام اینها البته کسانی هم یافت میشوند که با این توافق مخالفاند ولی دغدغههایشان لزوماً از جنس دغدغههای مخالفان بالا نیست. شاید بتوان شماری از کسانی را که مایل هستند حقوق بشر به عنوان مهمترین اولویت در مذاکرات ایران و غرب مطرح باشد، در زمرهی این مخالفان تلقی کرد. این مخالفان به زعم نگارنده به موضوع و مضمون مذاکرات اعتنای چندانی ندارند. موضوع مذاکرات برنامهی هستهای است نه حقوق بشر. این اصرار سماجتآمیز بر طرح هر مطالبهای در هر موقعیتی و در خلال هر بحثی حاکی از عدم واقعبینی سیاسی است. از شرح بیشتر در این مورد صرفنظر میکنم به این دلیل که توجه آنها عمدتاً معطوف به موضوع دیگری است.
حدسهایی دربارهی پیامدهای مثبت توافق
آنچه میآید تحلیلی از جنس حدس است (مانند هر تحلیل دیگری) به این معنا که این حدس ابطالپذیر است. یعنی میتوانم نشان بدهم تحت چه شرایطی حاضرم دست از این ادعا بکشم. بر خلاف برخی از مخالفان این توافق (یا بدبینان به آن) که مدعیاتشان عموماً ابطالناپذیر است و تقریباً محال است که دست از مدعیاتشان دربارهی جمهوری اسلامی و دولتمردان مختلفاش (از آیتالله خامنهای گرفته تا هر کس دیگری شامل هاشمی رفسنجانی، محمد خاتمی، میرحسین موسوی و حسن روحانی) بکشند. برای آنها همه سر و ته یک کرباساند چون «ساختار» این نظام همین است و شاکلهاش عوض نمیشود و آیندهاش مقهور و محبوس گذشتهی پرعارضهاش خواهد ماند. حدس نگارنده مبنی بر مثبت بودن پیامدهای این توافق میتواند از جمله به شیوههای زیر ابطال شود: در صورتی که تخلفی از مفاد توافق در طرف مقابل صورت نگیرد و ایران از توافق تخلف کند حدس نگارنده ابطال میشود؛ همچنین در صورتی که در انتخابات بعدی امکانها و فرصتهای مدنی دچار قبض بیشتری شوند و کیفیت زندگی مردم به تبع آن بدتر از وضع فعلی شود، باز هم حدس نگارنده ابطال میشود. این امکانها هم رخ دادنی هستند و وقوعشان محال نیست. شرط واقعبینی همین است که به این امکانهای منفی هم توجه داشته باشیم بدون اینکه اجازه بدهیم امکانهای محتمل عقلانی بودن تحلیلها را مخدوش کنند (دربارهی روایتهای آمریکاییان مخالف توافق هستهای و امتناع آنها از در نظر گرفتن امکانهای مثبت و منفی حفظ توافق یا شکست آن، بنگرید به مقالهی آتلانتیک: «چرا توافق با ایران منتقدان اوباما را این اندازه عصبانی میکند؟»).
توافق هستهای ایران با غرب سرآغاز چرخش سیاسی و دیپلماتیک مهم و بیسابقهای در تاریخ سیاسی ایران و غرب نیست بلکه ادامهی چرخشی سیاسی است که مدتی از آغاز آن گذشته است (بنگرید به: مقالهی محمدمهدی مجاهدی در روزنامهی ایران: «تولد خاور میانه جدید بر محور ایران»؛ و همچنین مصاحبهی فوقالذکر با روزنامهی ایران). دلایل و علل چرخش سیاسی جمهوری اسلامی بر خلاف مدعیات مخالفان توافق، تحریمها یا انحصاراً تحریمها نبوده است. تحریمها سهمی در هدایت مذاکرات داشته است ولی همزمان صدمهی مهمی به متن جامعهی ایرانی، مردم طبقات مختلف اجتماع و به ویژه جامعهی مدنی زده است. تحریمها از مردم ایران به مثابهی سپری انسانی در مناقشهی سیاسیاش با ایران سود جسته است درست همانطور که تا قبل از روی کارآمدن حسن روحانی و به ویژه در دورهی محنت ریاست جمهوری محمود احمدینژاد هم نه تنها مردم بلکه کل کشور و حتی حاکمیت سیاسی جمهوری اسلامی (از جمله شخص آیتالله خامنهای) سرمایهی خیرهسری او بود. البته بخشی از این خیرهسری و دلیری همانا اشتباه استراتژیک جانبداری آشکار بعضی از مقامات عالی نظام از محمود احمدینژاد در اوج تنشهای داخلی و صدمه دیدن جدی مشروعیت او بود.
این توافق چشماندازهای سهگانهای دارد: بدبینی و سوءظن مفرط، خوشبینی سادهاندیشانه و واقعبینی (تحلیل تئوریکتر و مبسوطتر این نکته در مصاحبهی فوقالذکر روزنامهی ایران آمده است؛ در ویرایش نخست این مطلب، ارجاع از قلم افتاده بود).
جنبش سبز: واقعبینی سیاسی و حیات جامعهی مدنی
بدبینان این توافق را باعث تقویت حاکمیت و پیدا کردن اعتماد به نفس دوباره میدانند که باعث دلیری آنها در رفتارهای فراقانونی و ضد حقوق بشر میشود. دوم، خوشبینان آن را آغاز گشوده شدن درهای بهشت میدانند که پس از آن ناگهان قرار است همهی آزادیهای سیاسی و مدنی با دوستی با آمریکا از راه برسند. هر دو گروه از واقعبینی فاصله دارند. بدبینان به گذشته نگاه میکنند ولی قابلیتهای جامعهی مدنی را دست کم میگیرند و توجه ندارند که نفس به ثمر رسیدن این توافق نتیجهی روی کار آمدن حسن روحانی است. روی کار آمدن حسن روحانی، از جمله، بدون پایمردی میرحسین موسوی و مهدی کروبی و ایستادگی آنها در انتخابات ۸۸ میسر نمیشد. اگر موسوی و کروبی بر دفاع از رأی مردم اصرار نمیکردند، صندوق رأی در سال ۹۲ تبدیل به ناموس و حق الناس نمیشد. هم روی کار آمدن روحانی و هم حصول توافق هستهای از پیامدهای مستقیم انتقال جنبش سبز به لایههای درونی زندگی جامعهی مدنی در ایران بود. در برابر آن گزینههای دیگر یعنی رییس جمهور شدن سعید جلیلی و گره خوردن مذاکرات، افزایش تحریمها و شدت گرفتن خطر حملهی نظامی و بالا گرفتن تنشهای کلامی و پرخاشجویی امثال سعید جلیلی و محمود احمدینژاد اگر باعث بن بست مذاکرات نمیشد بیشک مسبب تداوم تنشها میشد. جنبش سبز جنبشی تصحیحی بود؛ هدف اساسی و محوری جنبش سبز نه ضدیت با نظام جمهوری اسلامی بود و نه براندازی آن (درست بر خلاف تصور و توهم دلواپسان داخلی و مخالفان خارجی جمهوری اسلامی). موضوعیت جنبش سبز در این بخش از تحلیل به این است که عمدهی بدبینان جنبش سبز را شکستخورده میدانند و شکستاش را در محقق نشدن تغییر بنیادین نظام جمهوری اسلامی میدانند. این برداشت از جنبش سبز از همان ابتدا با مخالفت رهبران جنبش سبز مواجه شده بود.
خوشبینان تحلیلشان منسلخ از واقعیتهای سیاسی روی زمین در داخل ایران، در منطقهی خاور میانه و جهان است (دربارهی پیامدهای گستردهتر توافق بنگرید به مقالهی محمدمهدی مجاهدی در روزنامهی دنیای اقتصاد: «پیامدهای فراتر از توافق هستهای»). ولی خوشبینانی که در حقیقت در خیال غوطهورند مستمسک بسیار خوبی هستند برای بدبینانی که میکوشند خیالاندیشی و آرزواندیشیشان را با فرافکنی و یکی گرفتن خوشبینان با واقعبینان بپوشانند. خوشبینان را به سادگی میتوان نقد کرد و حتی به استهزاء گرفت لذا اگر بتوان در اذهان عمومی جا انداخت که عدهای که واقعگرایانه به سیاست ایران مینگرند در واقع فرقی با خوشبینان و خیالبافان ندارند (و این کار را نه با استدلال بلکه با شبیهسازی و بازی با ناخودآگاه مخاطب میتوان انجام داد)، بخشی از پروژهی عدهای از بدبینان که اهداف سیاسی (و منافع مالی) در مخالفت با توافق هستهای دارند تأمین میشود.
نگاه واقعگرایانه به توافق هستهای حصول این توافق هستهای را یک گام بزرگ میداند که میتواند با گامهای بزرگتر دیگری در سیاستهای خارجی و داخلی جمهوری اسلامی همراه شود. توافق هستهای تضمین ابدی موفقیت حسن روحانی و دولت او نیست ولی جایگاه او را به شکل بیسابقهای در داخل و خارج ایران ارتقاء داده است؛ درست همانطور که برای اوباما تبدیل به میراثی ماندگار خواهد شد. تقویت دولت حسن روحانی در درازمدت باعث نزدیکتر شدن جامعهی مدنی به دولت و کاهش شکاف میان دولت و مردم خواهد شد. از همین رهگذر این نزدیکی باعث افزایش مشروعیت کل نظام جمهوری اسلامی میشود که برای کسانی که جمهوری اسلامی را تجلی شر مطلق میدانند ناگوار است. ایجاد حس نومیدی در مردم امیدواری که از این توافق شادند باعث ایجاد تردید در میان مردم عادی جامعه میشود. این مردم بخش مهمی از جامعهی مدنیاند. سست کردن پایههای امید در قالب تحلیلهای بدبینانه و یأسپراکنی – به رغم این موفقیت بیسابقهی دیپلماتیک به چشماندازها و امکانهای فعال شدن جامعهی مدنی در برابر مخالفان داخلی و خارجیشان آسیب جدی میزند.
توافق هستهای، از منظری رئالیستی منجر به اضمحلال فضای سیاسی و مدنی داخل ایران (و به روایت بعضی در حادترین شکل، تبدیل شدن ایران به عربستان سعودی) نمیشود. مهمترین دلیل در نفی و نقد این موضع بدبینانه هم سابقهی تاریخی ایران و جامعهی مدنی ایرانی است و هم امکانهای متعدد و متکثر پیش رو. پس از انتخابات سال ۸۸، جامعهی ایرانی همزمان با عظیمترین مقاومت مدنی و مردمی تاریخ ایران پس از مشروطه و همچنین با یکی از عریانترین نمونههای سرکوب سرسختانه و مصرانه مواجه بود. اما هاضمهی مدنی و سیاسی ایران هم نیروی اصلی جنبش سبز و الگوی تصحیحی آن – به معنای انتقال سیاست به زندگی روزمره – را در سایهی اصول محوریاش حفظ کرد و هم در برابر سرکوب شدید مقاومت حیرتآوری نشان داد. به رغم انسداد جدی فضای سیاسی پس از کنار رفتن محمود احمدینژاد، روی کار آمدن حسن روحانی مهمترین قرینه و بینه بر زنده بودن جامعهی مدنی و روییدن آرام بذر آبیاریشدهی جنبش سبز برای حفاظت و صیانت از صندوق رأی بود.
سخن آخر
واپسین نکته، ستون فقرات مقاومت مدنی مردم ایران و همچنین جنبش سبز است: توانایی ایران برآمده از ملت ایران است نه از دولت و حاکمیت سیاسی. دولت و حاکمیت سیاسی وامدار ملت است و هنگامی مشروعیت و اعتبار دارد که ملت پشت آن بایستند. آنچه که در دو دههی گذشته برای عراق اتفاق افتاد و عواقب ویرانگرش را امروز در سوریه هم شاهد هستیم، این بود که در برابر امثال کنعان مکیه و فؤاد عجمی کسی در میان جامعهی مدنی عراق نبود که ایستادگی کند و پاسخی دندانشکن به آنها بدهد. تمام عراق خلاصه شده بود در حاکمیت حکومت صدام. اما در برابر همتاهای ایرانی کنعان مکیه و فؤاد عجمی، دهها ایرانی، دهها ایرانی غیر دولتی و برآمده از جامعهی مدنی هستند که تباهی و خباثت آن شیطنتها و دروغپراکنیها را آشکار میکنند. تحریمهای فلجکننده و کمرشکن ابداع آمریکاییها نبود: امثال کنعان مکیه در ابداع و گستردن آن سهم جدی داشتند و امروز هم دارند. یکی از امکانهای تخریب آیندهی سیاسی ایران این است که مخالفان غیرمدنی ایران فعال شوند و با بحرانآفرینیهای منطقهای و داخلی سیاستی به ریل بازگشته را به سوی فشل شدن ببرند. ایرانیان باید در برابر این امکان حساس و هوشیار باشند.
[انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, جنبش سبز, دربارهی اسراييل, مداخلهی بشردوستانه] | کلیدواژهها: , توافق هستهای, جان کری, جواد ظريف, حسن روحانی, دلواپسان, لوزان, ميرحسين موسوی, وين, پروندهی هستهای ايران, ژنو