ز اولیا اهل دعا خود دیگرند – ۱

دعای آدمیان مستجاب میشود؟ استجابت دعا و خود دعا را چگونه میتوان سنجید؟ پاسخ بعضی از این پرسشها را میتوان در قرآن یافت و بعضی واکنشهای دیگر را میتوان در میراث معرفتی و صوفیانهی مسلمانان بعدی دید. بیایید ابتدا به این آیهی قرآن نگاه کنیم: قُلْ مَا یَعْبَأُ بِکُمْ رَبِّی لَوْلَا دُعَاؤُکُمْ (سورهی فرقان، آیهی ۷۷) (به ترجمهی خرمشاهی: بگو اگر دعایتان نباشد، پروردگار من به شما اعتنایی ندارد). من این آیه را اینگونه میخوانم/میفهمم: آدمی خدای خود را با دعا کشف میکند. خدا برای انسان فقط با دعاست که معنا دارد. دعا، مناجات، زمزمه، گفتوگو همه ز یک جنساند. شما بگو کسی که دارد با خودش حرف میزند. این خودِ خدا و این خدای خود در دعا و مناجات است که با آدمی سخن میگوید. شما حتی بگو آدمی خدا را آفریده است (و این روایت واژگونهی آن حدیث قدسی است که: خلق آدم علی صورته الرحمان). اما این فرع قصه است: دعا کلید معنادار کردن خدا برای انسان است. با پایان دعا، با اعتنا نکردن به دعا، خدا هم برای انسان تمام میشود. تا زمانی که دعا را انسان جدی میگیرد و از آن دست نمیکشد، خدا برایاش زنده است و نفس میکشد و گره از کارش میگشاید.
حالا گرفتیم آدمی تمام عمرش دعا کرد برای استجابت و هرگز هیچ دعایی از دعاهایاش مستجاب نشد یا دعای خاصی داشت که در اضطرار خواستار اجابتاش باشد (شما بگو آرزویی دارد که تحققاش را میخواهد). تکلیف این آدم چیست؟ بدبخت است؟ نادان است؟ الکی خوش است؟ خودش را رنج میدهد؟ چرا نباید دست از این طلب بیهوده و باطل بکشد؟ این مسأله برای صوفیان ما مسألهی آشنایی بوده است. نه در سدههای میانهی عالم اسلام که از حتی روزگاران زمان خود پیامبر اسلام و حتی پیامبران پیش از او. اینها «دعا» را جور دیگری میفهمیدهاند. بهترین نمونه از واکنش به اجابت/عدم اجابت دعا در داستان مثنوی است در دفتر سوم که کسی بود که مدام «الله» میگفت (حکایت ذکر گفتن است) و هیچ جوابی نمیشنید (اینجا قصه دقیقاً مشابه ماجرای دعاست). مولوی منکر ماجرا را در لباس شیطان تصویر میکند:
گفت شیطان آخر ای بسیارگو
این همه الله را لبیک کو
مینیاید یک جواب از پیش تخت
چند الله میزنی با روی سخت
و مانند سایر داستانهای مثنوی، گفتوگویی شکل میگیرد و «خضر» از راه میرسد که چرا دست برداشتی؟ همان نفس «الله» گفتن تو اجابت ماست. همان خواستن، همان میل، همان رو کردن، همان دعا یعنی لبیک ما. دقیقاً همین معنا را صوفیان به عرصهی دعا بردهاند. در مثنوی بارها این تصویر از دعا آمده است که: این دعا از تو اجابت هم ز تو. بلکه همین دعا، خود اجابت است. نکتهی دعا این نیست که قرار باشد کار خارقالعاده و اعجازآوری در زندگی بشر بکند (خارج از اسباب مادی جاری و رایج)؛ نکته این است که آدمی از خویش به او مشغول شود. و همین مشغول او بودند در شادی و رنج و با شادی و رنج است که مضمون و محتوای دعاست.
نکتهی دیگری که به مضمون دعا و اجابت یا عدم آن مربوط است نوع رفتار آدمی است که به شاکلهی او بر میگردد. این آیهی قرآن مضمون را بهتر نشان میدهد: وَمَا بِکُم مِّن نِّعْمَهٍ فَمِنَ اللَّـهِ ثُمَّ إِذَا مَسَّکُمُ الضُّرُّ فَإِلَیْهِ تَجْأَرُونَ ثُمَّ إِذَا کَشَفَ الضُّرَّ عَنکُمْ إِذَا فَرِیقٌ مِّنکُم بِرَبِّهِمْ یُشْرِکُونَ (سورهی نحل: ۵۳-۵۴). آدمی تا وقتی نعمتی دارد – که قرآن میگوید نعمتی است که او به آدمی داده – در آن غوطهور است و با آن خوش است و خدا معمولاً به یادش نمیآید ولی تا بلایی میرسد و ضرری گریبانگیر او میشود و رنجی و غمی او را میآزارد ناگهان در نهایت استیصال دست به دامان همان خدا میشود که: پس تو کجایی؟ چرا دردم دوا نمیکنی؟ و تازه وقتی که گره گشوده شد و رنجاش زایل شد، باز فراموش میکند که در چه حال و روزی بوده است. اینها صورت تعبیر است. یعنی انگار ترجمهی همین آیه به زبان ما باشد. ولی لایههای عمیقتری هم دارد قصه. ما چطور میفهمیم دعایی اجابت شده است؟ یا دعای ما لبیکی شنیده است؟ تنها بعد از وقوع ماجرا! تا دعایی اجابت نشود ما هیچ راهی نداریم برای اینکه به کسی اعلام کنیم دعای ما اجابت شده است. اینجاست که چون قصه به طور محض و کامل ابطالناپذیر است (یعنی نمیشود نشان داد تحت چه شرایطی این ادعا که «دعای ما مستجاب میشود» – یعنی همان امن یجیب المضطر – باطل میشود)، این باور به دعا به آدمی آرامش روانی میدهد. به عبارت دقیقتر، راستیآزمایی (و تأیید) ادعای «دعای ما مستجاب میشود» چیزی نیست جز تصدیق تصوری که در ذهن و خیال ماست و به طور کامل همهی آن موارد نقض دیگری را که دعا در آنها مستجاب نمیشود نادیده میگیرد (قصهی قوی سیاه پوپری در نقد استقراء).
اما بیایید کمی صوفیانهتر و دهریتر به قصه نگاه کنیم. آدمیزاده تشنهی جاودانگی است. آدمیزاده اگر خدایی هم وجود بیرونی نداشته باشد، این خدا را مدام برای خود میآفریند. و در همین آفریدهی ذهن و خیال خود اوست که آدمیزاده جاودانگی و ابدیت را میجوید. این بیت اقبال لاهوری را ببینید:
من آن جهان خیالم که فطرت ازلی
جهان بلبل و گل را شکست و ساخت مرا
این شکستن و ساختن در نهاد آدمی است و کار این شکستن و ساختن با مفاهیمی که ورای زمان و مکان در جهان آدمی شکل میگیرند چیزی نیست جز جولان خیال (و بدیهی است که خیال را به معنای پرت و پلا گفتن و هذیانات به کار نمیبرم؛ بهترین نمونههای این خیالانگیزی حیرتآور را در مولوی و ابن عربی میتوان دید). اما دعا، یکی از مهمترین رشتههای چنگ زدن آدمیزاده در آن جاودانگی است. و موقعی که نگاه آدمی به افقی کلانتر باشد، اجابت این دعا دقیقاً چه معنایی دارد؟ یکی عمری دعا میکند ولی هرگز متوجه نمیشود که آن دعای خاص یا بخشی از دعاهایاش بدون اینکه توجه کند پیشاپیش اجابت میشود: علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست! یا شما بگو «فقط همان انسان است»!
میخواهم برگردم به صحیفهی سجادیه. از زمانی که به خاطر دارم دعاهای صحیفه مونس همیشگی جان من بودهاند. صحیفه یکی از مهمترین و کانونیترین متونی است که شکل و زبان دعا کردن را به آدمیزاده میآموزد. آدمی با این زبان انس میگیرد. و همین زبان و همین شکل بیان است که این رشتهی اتصال و ارتباط با آن خدا را برای آدمی برقرار نگه میدارد. حکایت عشق و معشوق است. عاشقی با ذکر و تکرار است که زنده میماند. عاشقی دیدهاید که سخن از معشوقش نگوید؟ عاشقی دیدهاید که در همه چیز و همه جا معشوقش را نجوید؟ عاشقی را دیدهاید که فارغ از فراق و وصال مدام با معشوقش نفس نکشد؟ عاشقی دیدهاید که بگوید: معشوقی که به من وصال ندهد همان به که نباشد؟ این جنس عاشقی همین است که کشش و کوشش دارد. ناز و نیاز دارد. جان آدمی را فربه میکند. از این جهت است که این جنس دعاها، حکایت عاشقی و دلبردگی است. حالا، «امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء» از جنسی دیگر است؟ این کشف سوء و کشف ضر، پیوند به نوع و جنس ایمان ما دارد. همین است که وقتی لبیکی به آن الله گفتن نشنوی، دست از آن میکشی. ولی بعضیها هستند که خضری سراغشان میرود که: ما داشتیم گوش میدادیم و خوشمان میآمد و مدام تو را میکشیدیم. سراغ بعضیها هم نمیرود. این مضمون را هم مولوی در مثنوی آورده است که به سایلی نانی میدهند تا برود پی کارش. سایل دیگری را نگاه میدارند. نان هم در منزل خواجه هست و او را نان نمیدهند تا بماند بر در سرای خواجه. تعداد این قصهها در مثنوی به روشنی حکایت از این دارد که صوفی ما خوب میدانسته که اجابت دعا و لبیک از لحاظ عددی آنقدر قلیل است که شاید نتوان به آن اعتنایی کرد ولی به این هم دقت دارد که بدون همین گفتوگو، بدون همین زمزمه و مناجات، آدمی تنها میماند. دیگر این انسان نه با خدا که با خودش هم زمزمه نخواهد کرد. و این همان بنبستی است که آدمی میخواهد با درآویختن با جاودانگی خدا از آن بگریزد.
نوع دیگر اولیا که مولوی در مثنوی قصهشان را میگوید آنها هستند که دعایی برای کشف ضر و سوء نمیکنند:
از رضا که هست رام آن کرام
جستن دفع قضاشان شد حرام
در قضا ذوقی همیبینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص
حسن ظنی بر دل ایشان گشود
که نپوشند از عمی جامهٔ کبود
طبعاً از اهل ایمان حرف میزنیم اینجا: کسی که قایل به جهانی دیگر است و باور دارد به چیزی به اسم قضا. فرض کنید طرف بداند که فلان قضا بر ناصیهی او نوشته شده است. بداند و حتی راه گرداندناش را هم بداند. و نخواهد این قضا را دفع کند. این میشود همان مقام رضایت. اما آدمی در کوران همین شکستها و شکستنهاست که پخته میشود. همه نمیشوند. بعضی فرو میریزند. بعضی میمانند.
هر دعایی اجابت میشود؟ اصلاً به فرض اینکه دعایی اجابت میشود، ما چه راهی داریم برای اینکه فارغ از تصور و ذهنیات فرد دعاکننده بفهمیم دعایی مستجاب شده است؟ استجابت دعا – اینجور که من میبینمش – یعنی حال خوشی که دیر یا زود برای فرد درگیر دعا از راه برسد. این دیر حتی ممکن است برای کسی آنقدر دیر باشد که درست لحظهی مرگاش از راه برسد. و این فهم از دعا آغوش در آغوش امید دارد. اینجا دعا همان کارکردی را دارد که امید دارد. این سؤال مهمی است که آیا با دعا کردن (یا با امید داشتن) اضطرار ما مرتفع میشود؟ لزوماً نه. تازه وقتی هم دعا کنی و امید بورزی، هیچ معلوم نیست دفع و رفع هموم و غموم نتیجهی مستقیم این دعا و امید بوده باشد. پس چرا باید دعا کرد؟ چرا باید امید ورزید؟ به نظرم پاسخی ساده دارد: آدمیزاده با همین امید (شما بگو دعا) رنگین و شاد میشود. با همین چیزهاست که میتواند خودش را به جایی آویزان کند و بگوید این همه بیهوده و هیچ نیست. و گرنه همه چیز عبث است.
میفهمم که کنار آمدن با دعا، با ایمان و با امید به این شکل کار خیلی دشواری است. ولی این چیزها – یعنی دعا و ایمان و امید – همیشه از همین جنس بودهاند. احوال عالم هم کمابیش همین بوده است تا جایی که تاریخ ثبتشدهی بشری گواهی میدهد. جهان را اگر از آن منظر اهل شکایت بنگری، بی هیچ شکی سراسر بیعدالتی است. از این زاویه هیچ دعایی مستجاب نمیشود و تازه اگر هم دعایی مستجاب شود چنان دیر و دور است که گویی نبودناش به از بودن است. از مقام رضا اما اگر به عالم بنگری، دیگر شاید مهم هم نباشد که مانند خدا دستی در کار عالم داشته باشی که فلکی دگر چنان بسازی که در آن آزاده آسان به کام دل برسد. در چنان عالمی خاطر اهل فضل رنجیده نمیشود. این را میفهمم که مسألهی ما فقط خواص یا اهل فضل و دانش و آزادگان نیست. مشکل انسانی است. چرا نباید یک انسان عادی و کاملاً معمولی و سرشار از ضعفهای انسانیاش از زندگی و رضایت و خوشبختی بهرهمند باشد؟ این را نباید به خدا و خواست خدا حواله داد. یعنی مطمئن نیستم این جهانشناسی و این انسانشناسی و این خداشناسی که در آن آدمی در تعیین سرنوشت و مقدراتاش معزول و محکوم باشد راهی به جایی ببرد. اگر زیست آدمی را مختل میکند، باید دست از این جهانشناسی و خداشناسی کهنه کشید و خداشناسی یا انسانشناسی تازهای به جای آن نهاد که برای آدمی باشد و آدمی را آباد کند نه اینکه آدمی را معزول و خادم و منفعل در برابر هستی تصویر کند. برای اینکه فهم ما از دعا حتی در اضطرار و بنبستها فهم معناداری باشد، ناگزیر باید بپذیرد که دین برای آدمی است نه آدمی برای دین. و این همان سخن موسی صدر است که گفت: اجتمعنا لاجل الانسان الذی کانت من أجله الادیان.
بادکاران و خورشیدکاران

استراتژی اصولگرایان در انتخاباتی که گذشت دست کم دو پایهی مهم داشت: معیشت و ایمان. اولی در وعدههای مستمر و پرحجم برای ادامهی یارانهبخشی به سبک احمدینژاد بود. دومی مایه گذاشتن از ایمان و اعتقاد مردم بود با تبلیغات پردامنه علیه سند ۲۰۳۰. در پیگیری هر دو مورد، اصولگرایان با دروغ آغاز کردند و راهشان را با بهتان و افترا ادامه دادند. امیدشان این بود که این دروغ در بازار انتخابات به فروش برود. این سیاست ناکام ماند.
در زمین معیشت، جهانگیری توخالی بودن وعدههای گزاف را نشان داد و هاشمی طبا اشکال عملیاش را نشان داد. خلاصهی توضیح این دو این بود که: مبلغی زیر عنوان یارانه به جیب مردم میریزند و مبلغی بسیار کلانتر از جیب دیگرشان با دامن زدن به تورم و گرانی در حاملهای انرژی و موارد دیگر از جیب مردم برداشت میشد. تمامی راهبرد هم متکی بر استمرار تحریم بود (به همین دلیل بود که تحریم را فرصت میدانستند). این سیاست معیشتمدارانهی ظاهراً کریمانه بر استیصال و خشم مردمی نومید و محروم سرمایهگذاری کرده بود که استیصالشان محصول سیاست بیخردانهی هشت سال دولت محمود احمدینژاد بود. بخش مهمی از رأی کسبشدهی رییسی هم مدیون همین بازی بود. به تعبیر دیگر، این بخش از رأی مکتسب اصولگرایان، اصالتی نداشت: رأیی بود از سر استیصال.
در ساحت ایمان، پیشتاز صف اول این متولی آستانه بود که ظاهراً از او توقع میرفت نسبت به ایمان مردم حساسیت بیشتری داشته باشد که نه تنها آشکار شد هیچ حساسیتی ندارد بلکه همچنان پس از شکست از امام رضا سپر ساخته است و رقبا و حریفان را به سیلی امام رضا تهدید میکند. اما زمین بازی با ایمان مردم یک نشان بلیغ داشت: سند ۲۰۳۰. این ابزار و اهرم تا آخرین لحظههای رقابت انتخاباتی مبنای حملهی اصولگرایان بود. این یکی هم چون برگ معیشت، خشت بر خشت با ملات دروغ بنا شده بود.
نظامی بیتی دارد که وصف عیسی بن مریم است:
سایهی خورشیدسواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب
طایفهی اصولگرا اما نه خورشیدسوار بودند و نه آفتابکار. باد کاشتند و طوفان درو کردند؛ طوفانی که خیمهی دروغ را در آزمون رأی مردم از بیخ بر کند. اینان رنج خود و راحت مردم نمیطلبیدند. بر استیصال و محرومیت مردم تکیه میکردند و با وعدههای تحققناپذیری که همان روزها صدای رییس مجلس را هم در آورد، رأی مردمی محروم را میخواستند (به نام رأی حلال اما با ابزار دروغ). راحت یاران برای آنها راحتی وعدهی یارانه بود.
آن سوی دیگر – که به گمان من فقط تجلی و بروزش را در حسن روحانی دیده بود و روحانی قطرهای بود از دریای مطالبهای که شمار کثیری از مردم داشتند – بادی در میان نبود (وعید و تهدید سیل و سونامی و طوفانی هم نبود). آنچه بود آفتاب امید بود. همان بود که وعدهی سرآمدن زمستان را میداد.
اما اصولگرایان یک پایهی رأی (کمابیش) ثابت داشتند که حدود ۵ میلیون رأی میشد (همان که رهبر کشور در پاسخ به سعید جلیلی آن را جوهره میخواند). به این ۵ میلیون رأی میشد با وعدهی نان و ایمان سبد دیگری از رأی را هم افزود و به گمان من این هم بخش دیگری از رأی رییسی بود. اما این سبد رأی عاریتی بود و هست. استدلالاش را جهانگیری و هاشمی طبا و علی لاریجانی بیان کرده بودند. اما آدمیان هنگام استیصال و خشم و محرومیت گوششان بدهکار استدلال و خردمندی نیست. شکم بینان ایمان و خردش در معرض تاراج کفر و دروغ است (این ترجمهی حدیث رسولالله است؛ محض تذکر برای اصولگرایانی که شاید بخواهند دنبال خدشه کردن در این بروند). با نتیجهای که امسال دیدیم، اصولگرایان اگر بخواهند به فکر بازسازی خودشان بیفتند بهتر است دست از لجاجت بردارند و سودای سرمایهگذاری روی استیصال مردم را با خردمندی بها دادن به امید آدمیان جایگزین کنند. صدق و راستی دشواری دارد ولی برکت هم دارد. شاهدش آن میر دلاور محصور است که یکایک گفتهها و پیشبینیهایاش اکنون مثل آفتاب بر فرق فلک میدرخشد. «قُلِ اللَّـهُمَّ مَالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَن تَشَاءُ وَتَنزِعُ الْمُلْکَ مِمَّن تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَن تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَن تَشَاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ».
[انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۶] | کلیدواژهها: , اميد, جهانگيری, روحانی, معيشت, ميرحسين موسوی, نان و ایمان, هاشمیطبا, يارانه
کلید در امید اگر هست شمایید!

روزها به سرعت برق میگذرند و تا چشم به هم بزنی خرداد از راه رسیده و تکلیف حداقل چهار سال آیندهی کشور یا دقیقتر بگوییم یک نسل دیگر تا آن موقع روشن خواهد شد. پس مختصر مینویسم و فهرستوار.
۱. به دلایل مختلف (که شرحاش خارج از حوصلهی این یادداشت است) به باور من معقولترین و سنجیدهترین تصمیم در روزهای آخر پشتیبانی از حسن روحانی و رأی دادن به اوست. دست کم یکی از دلایل مهم چنین تصمیمی این است که در افق فعلی ایران چنین انتخابی اگر نگوییم بیشترین منفعت را به حال مردم و کشور دارد دستکم کمترین ضرر را دارد. گزینههای دیگر هزینههای سنگین و چه بسا جبرانناپذیری را بر ایران و ایرانی بار خواهند کرد که دست کم یک نسل بعد باید تاوان گزاف آن را بدهند. از آن طفلی که روز ۲۹ اردیبهشت متولد میشد تا آنکه در روز انتخابات یک روز مانده تا به سن قانونی رأی دادن برسد همگی سرنوشتشان به دست کسانی است که قاعدتاً از آنها انتظار خردمندی و دوراندیشی میرود. بسیاری از مردم – مردم عادی که شاید هیچ جنبهای از سیاست برایشان مهم نباشد – خشمگیناند. خشمگین از همه چیز و همه جا و همه کس. همین خشم آدمیان را به سوی تصمیمهای نسنجیده میراند. خشم و نفرت که بیاید آدمی به دست خود سرنوشت خود و همنوعاناش را به تباهی میکشاند. مراقب باشیم که مردم آزردهاند. «از نوازش نیز چون آزار ترساناند» و «ز سیلیزن ز سیلیخوار» و از آن تصویر بر دیوار لرزاناند. در این زمین مهگرفته و لغزان چیزی جز امید و آرامش دستگیر آدمیان نخواهد بود. و این فضای مهگرفته و غبارآلود از اینکه هست تیرهتر خواهد شد. ولی «چندین هزار امید بنیآدم است این». مراقب باشیم با خودمان و دیگران چه میکنیم.
۲. حواشی ماجراهای پیش رو – به خصوص قصهی شوراهای شهر و آن فهرستبندی تأسفبار به اصطلاح «اصلاحطلبان» هم باید برای آنها که داعیهدار اصلاحاند زنگ خطری باشد و هم برای مردم نشانهای از اینکه از این و آن گرهی از کارشان گشوده نخواهد شد. بذر امید در سینههای یکایک شهروندان این کشور است نه در قلم و زبان و بیان این سرسلسله و آن سردار و این پدر و آن مادر معنوی. چیزی که خاتمی و هاشمی و موسوی و روحانی را تبدیل به بیرقدار امید مردمان میکند خودشان نیست؛ این مردماند – یکایک این مردم از مرد و زن با تمام تفاوتها و تنوعهایشان – که این افراد را از فرش به عرش میبرند. سایه در یکی از ابیات آغازین بانگ نی همین نکته را – که به گمان من نکتهای است هم مدرن و هم عمیقاً سرشار از معرفت کهن – به شیوایی گفته است:
بی شما این نای نالان بینواست
این نواها از نفسهای شماست
آن نی هم بی ما هیچ است. بی ما، بی شما، نه اصلاحی معنا دارد نه تغییری. ایران هم بی شهرونداناش هیچ است. ایران هم بی انسان ایرانی و بدون یکایک اینها قطعهای خاک است و بس. ارزش و شرف ایران به ایرانی فرزانه و خردمند است. قصه را مختصر کنم. امید بستن به این فرد و آن فرد و این تجمع و آن گروه از اساس خطاست. افراد و گروهها باید خودشان را با ترازو و شاقول قدر نهادن به ارزشها و اصول کلانتر انسانی سازگار کنند نه بر عکس. میرحسین موسوی دقیقاً به خاطر درک همین نکتهی فخیم بود که ققنوسوار از میان خاکستر خویش سربرکشید و ستارهای شد که ما دستان خستهی خود را در دستان او نهادیم و گرم شدیم. دل به اصلاحطلب و اصولگرا و رهبر و پیشوا و مجمع و صنف بستن خطاست. تمام اینها جایی معنا و هویت پیدا میکنند که آدمی و انسان را هم در تفردش و هم در تجمعاش به رسمیت بشناسند. جز این اگر باشد حاصلاش جز حرمان و نومیدی نخواهد بود. هم برای آنان و هم برای ما. قصه را مختصر کنم:
کلید در امید اگر هست شمایید
در این قفل کهنسنگ چو دندانه بگردید
نگذارید که بذر امید را خویش و بیگانه با روی بر تافتن از خرد تباه کنند.
[اميدانه, انتخابات ۹۶] | کلیدواژهها: , اميد, انتخابات ۹۶, جنبش سبز, زنهار, ميرحسین موسوی
ای یوسف من حال تو در چاه ندیدند!

با خودم کلنجار رفتن که چطور شروع کنم؟ بنویسم: «سلام رفیق! تولدت مبارک»؟! بیمزه است. خودش هم خوشش نمیآید. خودش را خطاب قرار بدهم و مثلاً خیالی گفتوگو کنم؟ این چه کاری است آخر؟ با خودش حرف میزنم خوب. دیدم بهتر است همان جور که حس میکنم بنویسم. همانجور که عاطفهام میگوید رک و واضح بنویسم.
سایه سالهاست بی مزاج آب و گل خویشاوند من است. سالهاست که بی واسطهی حرف و صوت و دیدار صورت رفیق من است. رفیق یعنی کسی که مرافقت و یاری میکند. جایی که در میمانی به دادت میرسد. رفیق لزوماً کسی نیست که وقت تنگدستی پولی بگذارد توی جیبات بی آنکه کسی یا خودت بفهمی. رفیق همان است که وقتی همهی روزنهها را بسته میبینی، وقتی که دیوار آنقدر به تو نزدیک است که موقع نفس کشیدن نفسات را بر میگرداند، یک چیزی میگوید و زمزمه میکند که با همان ساعتها، هفتهها و سالها مشغولی و خوشی. سختی و درشتی و زبری زمانه دیگر چنان نمیآزاردت که پیشتر.
این آن چیزی است که با سایه چشیدهام. سایه امروز پا به نود سالگی میگذارد. نود که سهل است انگار نهصد سال است. نه سن سایه. زمانی که ما همدیگر را میشناسیم. عشق هزار ساله است. مقصودم عشق دو تا آدم نیست که از این حرفهای لوس و بیمزه و خودشیرینطور بزنم که من و او عشق داریم به هم. عشق هزار ساله همان است که در هستی جاری است. ماها ذرههای سرگردان هستی این وسط میچرخیم. گرم میشویم. راه میرویم. هزار ساله هم تمثیل است و گرنه جایی که زمان بایستد یا رفع شود دیگر چنان همه چیز کش میآید و امتداد پیدا میکند که گویی ازل و ابد به هم وصلاند.
سایه عالماش با عالم من فرق دارد. یعنی ماها در دنیاهای متفاوتی، در فضاهای سیاسی و اجتماعی یکسره متفاوتی رشد کردهایم – جدای فاصلهی سن جسمانی – ولی قرابتی و صمیمیتی دیدهام و چشیدهام با او که همیشه انگار با هم زیستهایم. سایهی شاعر را همه میشناسند. یا دست کم فکر میکنند میشناسند. آن هم از روی شعرش. خیال میکنم عدهای – بعضی از کسانی که خیلی شعربازی میکنند – کاری به مضمون و مفاهیم محوری شعر سایه یا مثلاً جهانبینیاش ندارند. هر کسی یک چیزی برای خودش میسازد و با همان شاد است. همان قصهی «سایه گفتند که صوفی است به جان تو که نیست». اینجوری است که کفر و ایمان با هم جمع میشوند. سایه و خورشید به هم متصل میشوند. این تعبیرها هم گمراهکننده است. مقصودم برجسته کردن همان تفاوت است که به رغم آن همه تفاوت باز هم میشود همدلی و همسخنی و همنفسی کرد.
ولی راستاش را بخواهید من فکر میکنم سایهی ما غریب است. هنوز هم غریب است. علت زیاد دارد از حوصلهی این یادداشت هم خارج است. ولی یک نکته کمی با فاصله از این روایتهای شخصی برای من مهم است. چیزی که حافظ را حافظ کرده. یا مولوی را مولوی کرده و ناصر خسرو را ناصر خسرو. چیزی که محمدرضا شجریان را شجریان کرده است همان چیزی است که از سایه، سایهی امروز را ساخته. بخت و اقبالی که یکی از مردم و از زمانه میبیند مهمترین معیار و ملاک توفیق است. زمانه البته هنرناشناس است. زمانهی هر انسانی با او چنین میکند. ولی در گذر زمان – همان که با شمار گام عمر ما نباید سنجیدش – آدمی اگر گوهری به حق داشته باشد جایگاهاش هویدا میشود. و این چنین است که میماند. چنانکه کمتر کسی است که غزلی یا بیتی یا نیممصرعی از سایه با نام شاعر یا بی نام شاعر در ذهن و زباناش نباشد. چنین است که حتی در نظامی سیاسی که کم به سایه ستم نکرده است، باز هم شعر او ناگزیر سر از جاهایی در میآورد که خوانده شدناش در آنجاها طرفه است و عجیب. به خیال من سایه در میان دوست و دشمن جایگاهی دارد که کمتر کسی پیدا کرده. پیدا هم نکرده بود چه باک. آدمی حتی گاهی با یک نیممصرع درست و استوار و فخیم که گفته باشد میتواند جاودان شود. آدمی حتی با یک تک جمله که در جای درست و وقت مناسب بگوید میتواند حرمتی و عزتی ابدی برای خودش بسازد. آدمی خطا میکند. همه خطا میکنند. حتی آنها که جاوید میشوند. حتی حافظ. حتی سعدی و مولوی. حتی شجریان و سایه. حتی آدم صفیالله خطاکار است. ولی آن موقعیتی که آدمی ناگهان برکشیده میشود و برگزیده میشود همان جایی است که یوسف از چاه رهایی پیدا میکند. این بخت را – به خیالم – سایه داشته است.
آمدم ذکر خیر تولد رفیقی بکنم. رودهدرازی کردم. رنجاش کم باد و شادیاش افزون و تناش بیدرد باد. ما با او خوشیم. زمانه با او خوش و خوشتر از این باشد که هست. حال سایهی ما شاید این است:
زمانه کرد و نشد دست جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بیوفام کنی.
[اميدانه, هذيانها] | کلیدواژهها: , اميد, سايه, شجريان, شعر, ه. ا. سايه
اما امید همره من ماند…

دیرزمانی است که فراز و نشیبهای سیاسی (داخلی و خارجی) ایران را با تأمل – و گاهی تأسف – تنها تماشا میکنم. درس و عبرت البته فراوان است. یک نکته که به گمانام بعد از نزدیک به یک سال مشاهدهی خاموش و پیگیر به آن رسیدهام این است: تغییر و دگرگونی در آیندهی ایران محتوم است. وقوع این تغییر هم چندان دور از دسترس نیست که عمر امثال ما و شما را در نوردد و سپس از ره در آید. آدمی وقتی بر آدمی ستم میکنم، تنها کلید استمرار آن ستم این است که آن سوی ستمدیده دل از هر امیدی برای دگرگون شدن ستمکاره ببرد. منطق تداوم بیداد هم چیزی نیست جز همین ریشهکن کردن امید. این مقدمه را داشته باشید تا شرح بدهم چرا طرح آن در موقعیت کنونی مهم است.
همه کمابیش از ریز و درشت حوادث و جنجالهای سیاسی یک سال گذشته باخبریم. از انتخابات مجلس و خبرگان گرفته تا نزاعهای تمامیناپذیر شورای نگهبان با رقبا و منتقداناش. از برجام تا فرجام آن. از فیشهای حقوقی نجومی گرفته تا مقاومت ظاهراً تمامعیار بخشهایی از نظام با فرهنگ و هنر – زیر علم صفآرایی در برابر کنسرت که گویی اسم رمز فسق و فجور است برای عدهای. بازداشتهای بیحساب و قاعده. احکام قضایی نااستوار و مشکوکی که ظن ضایع شدن عدالت را مدام تقویت میکند. همهی اینها قرار است یک نکته را به مخاطب القاء کند: اگر گمان بردهاید که ما قرار است تغییر بکنیم یا حتی یک وجب از زمین قدرت را به شما یا دیگری واگذار کنیم، خطا کردهاید. نوشتم «زمین قدرت» چون این همان قصهای است که روی زمین اتفاق میافتد. هیچ وجه و جنبهای از قدسیت و الاهیت و اسلامیت در این بازی نیست. آنها که دستشان گرم این بازی است این نکته را بسی بهتر از من و شما میدانند. نیازی هم نیست کسی روضهی فاش بخواند. اما چیز دیگری پشت آن واگذاری زمین قدرت نیز هست. ضرورتی ندارد حاکمان زمین قدرت را به کسی واگذار کنند. ستم نکردن هزینهای ندارد. منطق ماجرا ساده است: انَّ فی العدل سعه و مَنْ ضاق علیه العدل فالجور علیه أضیق. فضای جور و بیداد بیگمان حتی بر صاحب قدرت تنگتر است از فراخنای عدالت. این البته درس دشواری است. تاریخ گواه آن است.
قصه را کوتاه کنم. کلید حرکت به جلو امید است و بس. نومیدی از تغییر و دگرگونی و تسلیم فشار یا مهابت ظاهری بیداد شدن همان چیزی است که عمر این جور را درازتر میکند. امید ورزیدن – درست مانند عشق ورزیدن – کار آسانی نیست. هزینه دارد. دلسردی و سرخوردگی دارد. زود نتیجه نمیدهد. ولی نتیجه میدهد عاقبت. مهمترین کلیدی که همراه و همعنان امید است، زمان است. این زمان بیکرانه خداوند عدالت است. هنگامی که مدت و مهلت کسی سر میرسد، داور زمان ظالم و مظلوم نمیشناسند. جای شکر و شکایتی نیست. فرصت و مجال برای همگی به یک اندازه به پایان میرسد. زندانبان شاید دلخوش باشد به حبس و حصر زندانیاش اما خود نیز گرفتار همان زندان و زندانی است چون چارهای ندارد جز زندانبان بودن.
در ناصیهی آیندهی ایران به رغم تمام آشوبهایی پشت سر و پیش رو، چیزی جز دگرگونی و حرکت به سوی نور نمیبینم. مسیر پرغبار است. حرف پیامبرانه هم سزاوار من نیست. حاشا که پیشگو باشم. اما این قاعده به تجربه حاصل میشود. به قول رفیقی: بیش مانی، بیش بینی. تاریخ بخوانی میبینی که تمام صاحبان قدرت از ستمکاره گرفته تا معدلتورز بر میآیند و فرو میافتند. آنچه میماند در این میانه انسان است با تمام نقصانها و عظمتهایاش. انسان را هم امید و عشق معنا میکند. امید و عشق هم بر تراز خرد و فرزانگی محتشماند. خرد و فرزانگی میگوید شتاب نباید کرد. صبر باید کرد و خون جگر خورد اکنون. زمان تغییر همان وقتی که باید از راه برسد میرسد. تعیین زمان کار ما نیست. اما دل سپردن به امید هنر ما میتواند باشد. امید را بقا باد!
[اميدانه, انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, تأملات] | کلیدواژهها: , اميد, بیداد, حصر, عدالت
افشردن جان در بوتهی امید

امروز روز عجیبی است. سالگرد ۲۵ خرداد است. سالگرد درخشانترین جلوهی حرکتی مردمی است که نه به خیال من که به گواهی هر کسی که تاریخ معاصر ایران را میداند، بیسابقه است. نقطهی اوج اتفاق ۲۲ خرداد، جایی که مردم میرحسین موسوی و او مردم را کشف کرد و یکی آینهی دیگری شد، همان واقعهی ۲۵ خرداد است. اما این نقطهی امید را داشته باشید تا توضیح بدهم که این نقاط عطف چرا برای ما مهم هستند.
در این سالهایی که گذشت به ویژه در این چند سال ریاست جمهوری حسن روحانی یک نکته را به عیان دیدهام و همچنان میتوان به قوت بگویم تصویری واقعی است از ایران امروز: کشمکش بر سر هیچ! این «هیچ» را بخوانید «قدرت محض و صرف». نشانههای این کشمکش در سیاست ایران نه یکی دو تا که بیشمار است. کافی است سخنان حسن روحانی را در موارد متعدد مقایسه کنید با واکنشهای تقریباً فوری و متعددی که در برابر یا به موازات سخن او اظهار میشود. هیچ ضرورتی هم ندارد کسی وارد جزییات شود و مثلاً دربارهی لغو کنسرتها یا تحریمها یا ممنوعالتصویر بودن خاتمی یا هر ماجرای ریز یا درشت دیگری مصداق نشان بدهد. واقعاً این مصادیق گاهی به چیزهای بسیار بیاهمیت و پیشپاافتادهای فروکاسته میشود و همین چیزهای فرعی و بلاموضوع واقعاً برای کسانی که الم شنگه به پا میکنند، موضوعیت دارد. این تصویر، تصویر ناامیدی است. عدهای درست در مقابل همان چیزی که به مردم امید میدهد میخواهند بگویند بیهوده دلتان را خوش نکنید؛ آب از آب تکان نخورده. همه چیز دست ماست. خوب باشد! همه چیز دست شما، همه چیز مال شما! آخرش چی؟ گرفتم خانه را خراب کردید، گرفتم سقف این خانه را بر سر ما – یا کسانی که خیال میکنید با آنها میجنگید – ویران کردید. حواستان هست که این سقف سر خودتان هم خراب میشود؟ حواستان هست که شاید ما – یا ملتی که امیدی دارند و دل از امیدشان نمیکنند – اولین قربانی آوار شدن این سقف روی سرشان باشند، ولی بعد از ما شما هستید که فرو خواهید رفت؟ میارزد؟ یعنی زیر پا له کردن هر کسی که مثل شما فکر نمیکند، میارزد به اینکه شما خودتان هم نفله شوید؟ این «شما»، همین شمای امروز نیست که فلان منصب و جایگاه به دستتان میافتد یا از دستتان میرود. این «شما» این یا آن جناح سیاسی نیست. این «شما» همان انسان است، همان نسل آینده است و همان فرزندان شما هستند که به خود خواهند آمد و میبینند که نه دنیا دارند و نه آخرت. ناگهان میفهمند که هیچ ارزشی، هیچ اخلاقی و هیچ قانونی حتی همانها که خودتان وضعاش کردهاید برای شما که نه برای هیچ کس دیگر محترم نیست.
این شبح ناامیدی را که میبینم و میگذارمش کنار آن سایهی امید که جانسختانه با این تصویر سمج طاقتآزمایی میکند و امیدش را مثل جویباری حتی زیر خاک روان میکند، جایی در سکوت آرام میشوم. اما ملال و دلزدگی به جای خود است. گرفتم که منِ راقمِ این سطور جایی نشسته باشم که اولین قربانی بلاهت این قدرتطلبی خیرهسرانه نباشم. اما شما که هستید، فرزندان شما که قربانی میشوند، دیگری که قربانی میشود. شما – همین شمایان که میخواهید راه نفس کشیدن ما را ببندید – نابود میشوید. مسأله تشخیص متخبرانه و متکبرانه نیست که بگویم من – یا امثال من – مصلحت شما را بهتر تشخیص میدهد. حتما شما – همان شمایان که کار روزمرهتان شده است «روکمکنی» و «خیط کردن» این و آن که در قدرت هستند و حتی نیستند – مصلحتی را تشخیص میدهید. حتماً منطقی برای خودتان دارید ولی این منطق نه در آن دوران هشتسالهی کذایی و نه در این چند سال پس از افول ستارهی ناکام آن چهرهی محبوب و اینک منفورتان، راهی به جایی نبرده. اصلاً لازم نیست کسی دیگر از بیرون به شما بگوید آن راه خطا بوده. خودتان میدانید و میفهمید. پس چرا این همه اصرار که بودنتان را با نبودن دیگری میخواهید ثابت کنید؟
یادم نیست در این چند روز گذشته جایی کسی نوشته بود (هر چه به ذهنام فشار میآورم نه در خاطرم هست و نه نشانی از آن مییابم) که این «سبزها» همیشه از روایت خودشان گفتهاند و همیشه مظلومنمایی کردهاند و روایت دیگری را ندیدهاند و نخواندهاند یا آن را مسکوت گذاشتهاند. با خودم فکر کردم دیدم شاید این حرف برای عدهای درست بوده باشد ولی برای عدهای دیگر خطاست. یعنی تحلیلی خلاف واقع است. عدد و رقم و آمار نداریم. من ندارم؛ مطمئن هم نیستم دیگری داشته باشد ولی این «سبز» که من فهمیدهام و با آن زیستهام بنایاش یک چیز ساده بود: پیروزی ما شکست دیگری نیست. به همین سادگی و صراحت. کسی که این تصریح را ندیده باشد و اصرار کند که «سبزها» دنبال حذف دیگری بودند یا خودش را دارد فریب میدهد یا گرفتار خیالات است. مطمئن هستم کسانی در میان «سبزها» هم بودهاند و هستند که فکر میکنند راه پیروزی ما – این «ما»ی جمعی امیدوار – از حذف و نابودی دیگری میگذرد (چه این دیگری اقلیت باشد چه اکثریت). اما، این امید که بذر هویت ماست، به گفتهی آن میر دلاور، راهاش زندگی کردن است. همین زیستنی که مدام و بیوقفه جویبار آراماش را میکوشند گلآلود کنند. آخرش چه؟ چه سودی از این همه اصرار بر خوار کردن دیگری میبرید؟ این همه سال که تمام هنرتان تحقیر غیر بود، عزت یافتید؟ از ذلیل کردن و به زنجیر کشیدن و به تبعید فرستادن چه طرفی بستید؟ چه شد که باز هم پاشنهی در قدرت دقیقاً همانطور که خواستید نچرخید؟ بالاخره آدم عاقل از یک سوراخ بیتدبیری هزار بار نباید گزیده شود. چرا این همه خیرهسری؟ چرا خانهی خودتان را بر سر خودتان خراب میکنید؟ مگر چند روز دیگر قرار است در این دنیا بر قرار باشید؟ آخرش شکار مرگ نیستید؟
این قصه، ضرورتاً – یا شاید هم اصلاً – قصهی رویارویی مرد و نامرد نیست. حکایت نبرد فرشته و اهریمن نیست. حکایت ماست: همهی ما که با خود در میآویزیم بی آنکه ببینیم کجا تیشه به ریشهی خود میزنیم:
مرد چون با مرد رو در رو شود | مردمی از هر دو سو یکسو شود
تا به حال کسی نفهمیده که مردمی، انسانیت چگونه آرامآرام دارد عقب مینشیند؟ بله، شکی نیست که مردمی، بشریت، امید، جانسختی مصرانهی آدمی هنوز تسلیم این موج نفرت و بلاهت نشده است ولی یادمان باشد که ممکن است بشود. اگر همین حوالی ایران را نگاه کنید نمونه بسیار است که شده است. باز هم ممکن است بشود. کی قرار است دست بردارید از ستیزه با خود به نام ستیزه با دیگری، با ما، با هر که غیر از ما؟ کی حالتان خوب میشود؟ «کی مهربانی باز خواهد گشت»؟
[اميدانه, انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, دربارهی ميرحسين موسوی] | کلیدواژهها: , اميد, جنبش سبز, حسن روحانی, خاتمی, ديگریستيزی, سايه, ميرحسين موسوی, نااميدی
خاکستر ققنوس
آنچه که این روزها در ایران و دربارهی ایران رخ میدهد، همچنان «خبر»ند و تا «معاینه» هنوز راه بسیار است. ۲۴ خرداد ۹۲ – و نیای معنویاش یعنی ۲۵ خرداد ۸۸ – سرآغاز تغییری شده است که آرامآرام چهره نشان میدهد. هم در گفتار و هم در کردار سیاستمداران و سیاستورزان ایرانی. تمام اخبار و حوادث ریز و درشت ماههای اخیر را کنار هم بگذارید و به آنها قامت راست کردن دستگاه دیپلماسی کشور را بیفزایید؛ از گفتار و رفتار جواد ظریف گرفته تا سرمقالهی روحانی در واشینگتنپست و سرمقالهی خاتمی در گاردین. اینها حکایت از یک نکتهی روشن دارد: در ایران، هر چه نیرو هست، از هر سویی و از میان هر جناحی – از میان خردمندان نه در زمرهی ریشخندگران و نومیدان – بسیج شده است تا گره فروبستهی سالیان دراز را بگشایند.
این نکته بدیهی است که این گشایش، این چرخش و این تغییری که همه امید داریم با پاسخ درخور و از سر تکریم و تفاهم مواجه شود، مدیون پایمردی میرحسین موسوی – و مهدی کروبی – بوده است. آنها هر چند در حصرند اما گام به گام در گشایشهای عملی و کامرواییهایی که همه از صمیم جان آرزویاش را داریم، همراه و همقدم ما هستند. روزی بند حصر آنها هم گسسته خواهد شد به نیروی خرد و سرانگشت تدبیر.
اگر هفتههای آینده پاسخ روشن، عملی و تکریمآمیز جهان به ایران را شاهد باشد، اتفاقی افتاده است که یکایک مردم ایران سزاوار آن هستند. ایران و مردماش در این سالها، مثل ققنوسی سوختهاند و در فضای مسموم چند سال اخیر، خاکستر این ققنوس به همه جای جهان پراکنده شده است. وقت آن نرسیده است که این ققنوس دوباره از میان خاکستر و خون، سر برآورد و بال بر سر ملت بلادیده اما نجیب ایران بگشاید؟ وقت آن نرسیده است که سرچشمههای یأس و نومیدی و ریشخندگری عبوسانه، بسته شود و راه بر جویبارهای خرد و کرامت آدمی، انصاف و مردمی گشوده شود؟
آیندهی ما و آیندهی ایران چیزی است که در آن شکستی برای «دیگری» نیست. پیروزی ما، کامروایی همه است حتی کامروایی کسانی که همچنان به بعضی از برادرانشان به دیدهی بدگمانی مینگرند و ستمها بر آنها روا داشتهاند.
از حوادثی که در شرف شکلگیری هستند – اگر دریافتام نادرست نباشد – بیاندازه شادمان و هیجانزدهام. نومیدی در هر حالتی سرنوشت ما نیست. تا همین مرحله هم ملت ما گامهای بلندی برداشتهاند. بیشک گامهای بلندتری نیز برخواهند داشت. به آینده، و به روزهای پیش رو، سخت امیدوارم:
روندگان طریق تو راه گم نکنند | که نورِ چشمِ امید و چراغ ایمانی
خراب خفت تلبیس دیو نتوان بود | بیا بیا که همان خاتم سلیمانی
[انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها: , اميد, خاتمی, روحانی, سازمان ملل, میرحسين موسوی, نيويورک