اسباب کشی درونسازمانی!
من دوباره مینویسم. ساغر نوشتههای ملکوت به خانهی اصلی خود بازگشته است (هرچند اینجا خانهی من است و صاحب وبلاگ ملکوت میهمان من!)
از یک بلاگر هم برای طراحی خانهام تشکر میکنم که شوق رفتن به خانهی جدید را برای من زنده کرد، خدایش خیر دهاد که داریوش را هم از نوشتن من در ملکوت خودش رهانید، بار سنگینی بودم، خودم میدانم!
کسانی (شاید هم کسی!) که نوشتههایم را در اینجا میخواندند و کامنتهای آشنا میگذاشتند و دچار سوء تفاهمهای غریب شدهاند تشریف بیاورند در خانهی خودم میزبانشان هستم تا تکلیفشان را معلوم کنم!
حالا خیال نکنید که دیگر اینجا نخواهم نوشت، مینویسم! جای گرم و نرمی بود، خوش میگذشت!
یک نکتهی دیگر را هم بگویم و بروم که خواب امانم را بریده است: آن نوشتهی به یادت هست را که حتما به یاد دارید اسراری دارد که به دشواری افشا توان کردن! و عقل جن هم به آن نمیرسد (هرچند یک جن باهوش توانست بفهمد مخاطبش کیست (سرماخوردگیات خوب شد؟)).
بس است دیگر، خیلی دور برداشتهام. شب همگی به خیر.
[ساغر نوشتهها] | کلیدواژهها:
به یادت هست؟
این چند روز مدام به یادت بودهام. شاید هر ثانیه و هر لحظهای که با خود میتوانستم خلوت کنم. به روشنی در برابر دیدگانم قد میکشی و میایستی، استوارتر از آخرین دیدارمان در زمستانی سرد. ولی گرمای دستهایت را که هر روز به دور شانههایم حلقه میکردی اینجا در قلب لندن هم میتوانم احساس کنم، به خدا حتی با به خاطر آوردن لغزیدن انگشتانت بر پوست صورتم خون چنان در رگانم میدود که در این چلهی زمستان پنجرهها را میگشایم تا تبم فروبنشیند.
آنقدر چشم شاهد همآغوشیهایمان بودند که دیگر بوسههای کوتاهمان لحظهای در شکفتن در هر زمان و مکانی تردید نمیکردند. همین لحظه که در حال نوشتن هستم چنان طراوتی احساس میکنم که انگار آویخته بر گردنت در باغ پرشکوفهای که داشتی میغلتیم و صدای خندهیمان گنجشککان عاشق را از میان شاخ و برگهای تازه جوانهزدهی بهاری پرواز میدهد.
سال پیش چنین روزی بود که برای آخرین بار به میهمانی سیروزهات آمدم. هرچند مهربان نبودی، هرچند به همراه تازهام حسادت میکردی ولی خوب میدانستی که ذرهای از عشق بیکرانم به تو کاسته نشده بود. میدانستی حتی پس از پیوستن به مرد عاشقی که مرا از تو ربود تا ابد بر تو عاشق میمانم اما نامهربان بودی. از همان نگاه اولات میشد فهمید و تا آخر هم نتوانستم آرامت کنم. چنان کردی که حتی دیگر اجازهی دوباره دیدنات را هم ندادی.
باز هم شکایتی ندارم، همین که میدانم دوستم داری و میدانی دلم برای دیدنات پرمیکشد کافیاست. حتی اگر تو در میانهی کویر ایران نشستهباشی و من زیر باران جزیرهای در غرب اروپا خیس گریه باشم.
[ساغر نوشتهها] | کلیدواژهها:
سروش مهر
ننوشتن محال است. حالا تازه فهمیدهام که دلم برای چه چیز اینجا در این قارهی سبز، همیشه تنگ میشود. از معدود اوقاتی بود که از زمان خروجم از ایران شاد بودم، یا شاد که نه … مست و مدهوش بودم. به لطف مهربان مردی در میانهی جمعی نشسته بودم که عطر حضورشان تمام غصههای ماههای گذشته را از دل و جانم زدود. انگار این خاک کرمان میخواهد تا ابد با من مهربان باشد. تا زمانی که در آن شهر زندگی میکردم هیچگاه دلم برای شهر خودم بیتاب نشد و حالا دیشب در خانهی خانوادهای از همان دیار همان حس امنیت و مهری را که در آن شهر جاگذاشته و آمده بودم، دوباره یافته بودم.
هله اندوه سرآمد بزن آن ساز طرب را
هله خورشید برآمد بشکن طالع شب را
[ساغر نوشتهها] | کلیدواژهها: