این رسن آویخته
حمد لله کاین رسن آویختند
فضل و رحمت را به هم آمیختند
آن وقت میفهمی معنای صبر را و معنای دوستی را و معنای مهر را. آن وقت است که میتوانی تفاوت صبر و بیعاری را تشخیص دهی. تا آن رسن را بیرون آویخته نبینی، بسیار چیز متشابه مینمایند و قدم از وادی مشابهت با عالم مباینت نمیتوانی گذاشتن. و «کیمیایی همچو صبر آدم ندید». و … آن بیت بالا را برای خود زمزمه میکردم. چه سوداها که نداریم و چه اندازه راه است از خامدلی تا دریادلی و دلیری و سرآمدی! و:
بر آستانِ تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواری است!
باور داشتن رکن این همه است. بی باور، کویری میشوی بیحاصل، تشنه و خشک و نومید. باور که بیاید، امید هم میآید. و تشنگی و خشکی آغازی میشود برای سیراب شدن و حاصلخیزی. اندکی باور، کمی همت تمام دستمایهات میشود.
مبهم بود، نه؟ مهم نیست. مهم این است که اینها نشانه میشود، یادآوری میشود برای اینکه بعدها که به گذشته نگاه کنی، بدانی از کجا آمدهای و چهها از سر گذراندهای و هم امروز و هم فردا، کم نیستند آنها که حالِ تو در چاه نمیبینند.
[تذکره] | کلیدواژهها:
در فضیلت سنجیده سخن گفتن
مدتی است که به چیزی حساس شدهام، چیزی که مدتهاست سعی کردهام خودم را از آن برهانم: زبان و ادبیات نسنجیده. هر چه فکر کردم به جای «نسنجیده» کلمهای درست به ذهنام نرسید. میخواستم بنویسم «تلخ» یا «پر طعنه» یا «عاطفی». ولی خودِ این کلمهها شاید باعث نقضِ غرضِ من از این یادداشت میشد. برای من سخن یا نوشتهی سنجیده، نوشتهای است که نویسنده یا گوینده تلاش کند از فضای جدلی و خطکشیهای سیاه و سفید و ردیههای عاطفی شدید فاصله بگیرد. حقیقت در دوگانههای حق و باطل آشکار نمیشود. چیزی هست، حکمتی هست، معنایی هست که بدون داغ و درفش میتواند خودش را نشان بدهد. خرد، دانش و معرفت با زبان گزنده اگر همراه شود، لکهای بر دامان خرد و دانش مینشیند.
شاید بپرسید مگر به گاه گفتن حقیقت، میشود تلخیها را نادیده گرفت؟ میگویم که میشود زبان را پالایش کرد، بهداشتی کرد. هر چه زبان تلختر و عبارات «نسنجیده»تر باشند، احتمال تأثیرگذاری آن بر مخاطب به قصد گشودنِ گرهی که گمان داریم میخواهیم بگشاییم، پایینتر میآید. فرض را بر این گرفتهام که زبان را برای مفاهمه به کار میگیریم و برای صلح و دوستی. فرض کردهام که کسی از زبان گلوله نمیسازد، خنجر نمیتراشد. فرض را بر این گرفتهام که از این برجستهترین مشخصهی نوع بشر میشود به شریفترین وجهی استفاده کرد. البته بعضی هرگز این فرض را در اندیشهشان دخیل نمیکنند. اما مدعای من این است که اگر قصد مفاهمه و گفتوگوست و نشر معرفت و دانش، بدون کمترین شکی، زبان نسنجیده، تنها خراش میدهد، دشمن میتراشد و رنجش میآفریند.
در نتیجه، هر وقت با چنین ادبیاتی برخورد میکنم، که در اغلب موارد گمان میکنم سوء نیت یا خبث طینتی در پس گفتار یا نوشتار نویسندهی آن نهفته است، ولو در آن نوشته حقیقتی باشد، ناگزیر از آن گریزانام و دلام بر هر حقیقتی که در آن باشد سرد میشود. گاهی اوقات ممکن است واژهای سخیف باشد، اما چنان در ظرف و بستر متنی خوب بنشیند که هیچ تلخی یا گزندی از آن حس نکنی. آدم با مثنوی خواندن هرگز حس نمیکند که مولوی دارد با بغض و کینه مخاطباش را نفله میکند. ولی میشود همان کلمات را در متنی دیگر و در کنار عباراتی به کار برد که آینهی تمام نمای خشونت و نفرت باشند.
زبان، فنی است شریف. این فن شریف برای پایدار کردن ارزشهای متعالی انسانی است. چیزی که میگویند ما انسانها بدان از حیوانات متمایز شدهایم. پس در سنجیده سخن گفتن، به ویژه در روزگارِ ما، فضیلتی هست که نمیشود به بهانهی راست گفتن و حقیقت آن را زیر پا نهاد. زبان پالوده و بیان بیآزار داشتن خود در شمارِ حقیقتها و ارزشهای متعالی است.
[تذکره] | کلیدواژهها:
محاربه با خدا
این جمله از امام علی است: «و لا تنصبن نفسک لحرب الله». علی این جمله را خطاب به مالک مینویسد. در واقع این جمله خطاب به زمامداران مسلمانان است؛ در همهی اعصار و قرون. چرا محاربه با خدا؟ منظورش همین معصیتهای عادی نیست، همین لغزشهای مؤمنان و ترک اولی یا حتی خطایی که بعدش توبهای بکنی نیست. خیلی معنایاش صریح است: پرهیز از تکبر. متکبر از اسامی خداوند است و در نظام فکری علی، آنکه فخر میفروشد به رعایا، آنکه تکبر میورزد بر آنها و شفقتی بر آنها ندارد، خدای را به مبارزه طلبیده است. و حساباش را بکنید مسلمانی که دعوی دین و ایمان دارد و در عمل خدای را به مبارزه طلبیده است. و نکتهی شگفت ماجرا این است که آنها که خود خدای را به مبارزه میگیرند، به دیگران، به رعایای خود، برچسب محاربه با خدا میزنند! دریغ که آنها که دعوی پیروی از علی دارند، چقدر از او دورند. و این روزها تعفن دعویهای خالی از معنی، و تنسکهای تنگنظرانه جهان را گرفته است. و تقوی به شمعی لرزان میماند که در طوفان تکبر و تنسک دینمداران ریاکار هر لحظه بیم فرومردناش هست:
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی بر کند خلوتنشینی
نمیبینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی
[تذکره] | کلیدواژهها:
تذکرهی تقواییه
مدعیان دینداری و (حتی گاهی دینداران) خیلی آسان به ورطهی فسق و بیتقوایی فرو میافتند. بیدینها که خود بیتقوا هستند، اما دینداران هستند که در معرض هر وسوسه و هر لغزشی هستند. از همین روست که به باور من تقوا، فربهترین و عظیمترین مفهوم دینی و اخلاقی و سلوکی در دین اسلام است. تقوا را نمیشود به آسانی ترجمه کرد. دایرهی تقوا چنان وسیع است و چنان تکاندهنده است که مردِ مرد باید فهم سنگینی این معنا را.
وقتی از تقوا میگویی، از خداترسی حرف میزنی، از پارسایی، از ناظر دانستن خدا بر آشکار و نهانات. تقوا هم تجلی فردی دارد و هم نمودِ جمعی. در جامعه، آنکه اهل تقواست، دروغ نمیگوید، تهمت نمیزند، آبروی مؤمنین را نمیبرد، قاضی ایمان و اعتقادِ آدمیان نمیشود. اینجاست که تقوا، با «ایدئولوژی» هم گاهی سر ستیز پیدا میکند. باورهای جزمی تنگنظرانه، آرام آرام خدا را میکُشند و از مجموعهی باورشان کنار میزنند. دیگر خودشان خدا میشوند: «ارأیت من اتخذ الهه هواه»؟ اینها هوای نفسِ خویش را به خدایی میگیرند. و هوای نفس در بیپروا تیغ گشودن به روی گوشهنشینان و بیگناهان، درنگ نمیکند.
نگاه داشتن چشم و گوش و زبان، از دیدن آنچه نباید دید یا در آن احتیاط باید کرد و شنیدن هر لغو و دروغی و گفتن هر ناسزا و بستن هر تهمتی، از لوازم تقواست: «و لا تقف ما لیس لک به علم ان السمع و البصر و الفؤاد کل اولئک کان عنه مسئولا» و خود نیک میتوانید فهمیدن که کدام جریدهها و کدام رسانهها را خواندن، سخط خداوندی را در پی دارد! همانها که از هر رقعهی دلقشان هزاران بت میتوان افشاند!
اینها خدا را آسان فراموش میکنند. دوستدار اشاعهی فحشا (. . .ان تشیع الفاحشه . . .) هستند. خدا را که فراموش میکنند، خود را هم از یاد میبرند. پاک فراموش میکنند که بودند و که شدند: «و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم اولئک هم الفاسقون». آری به اینها میگویند فاسقان! آی! اربابِ دینداری! آی مدعیان دروغین و رسوای پارسایی! شرمتان باد از خدایی که به هنگام داوری و حسابرسی، توصیهی هیچکسی را نمیپذیرد! پیشتر از آنکه دیر باشد، از خود حساب بکشید که هنگام حساب سخت دیر خواهد بود. شما که تمام عمرِ زمینیتان را در ظلمت و تاریکی گذراندهاید و شما که درد نابینایی خویش را ندانستید و گمان بینایی به خود بردید، همانها هستید که مخاطب وحی نبوی هستید: «من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخره اعمی». همانها هستید که به عتاب خواهندتان گفت: «ارجعوا ورائکم فالتمسوا نورا»! آی بینوران! آی تاریکان! آی خفاشان ظلمتزدهی خورشید ستیز! تا کی؟ دریغام میآید این سخنان دردمندانه و حکیمانهی ناصر خسرو را باز گو نکنم که گفت:
چرا ملحد همی خوانی کسی را کو به صد برهان
ز قرآن و خبر کرده است اثبات مسلمانی!
حال بیتقوایانی که کتابِ خدا را از رو نمیتوانند خواندن و نه ره به صورت و لفظ آن بردهاند و نه بویی از معنا و گوهر آن به مشامشان رسیده است، هر که را به دستهای ناپاکشان برسد، ملحد و بیدین و اهل فحشا مینامند!
میبینید؟ تذکرهای میخواستم نوشتن که به کارِ خودم بیاید و چراغ راهی باشد برای ظلمتهای مکرری که دزدانِ روشنایی در خانهی فقیران میزنند. میبینید چه شد؟ این همه قرآن خواندم اما برای که؟ برای آنها که نصیبی از آن جز نقشی و حرفی از کلمات ندارند؟ برای آنها که اگر رسول هم نزدشان حاضر بود، سخت میآزردندش؟ برای اینها؟ ای دریغ!
[تذکره] | کلیدواژهها:
رضوانِ رضایت
دو سه ساعتی است که نهجالبلاغه میخوانم. ظلمتی از درون میگزیدم. گفتم شاید آرامام کند. از خطبهها شروع کردم و به نامهها رسیدهام. نامهی علی به محمد حنفیه بعد از عزلاش و پس از وفاتِ مالک در راه مصر. میگوید: «مردی که حکومت مصر را بدو دادم مصلحتجوی ما بود، و بر دشمنان سختدل و ستیزهرو، خدایش بیامرزاد! روزگارش را به سر آورد، و با مرگ خود دیدار کرد، و ما از او خشنودیم. خدا خشنودی خود را نصیب او کناد، و پاداشاش را دو چندان گرداناد». سخت دلام لرزید با خواندن اینها. میدانید چه ذوقی دارد که علی – علی آن زمان و این زمان – از تو خشنود باشد؟ بگوید ما از او خشنودیم؟ تا کارت نیفتاده باشد، ندانی. باید ذوق و حلاوتِ خشنودی او و نشانههای شادمانی او را دیده باشی و بدانی چه چیزی او را میآزارد و چه در خشماش میدارد. اینها را باید به تجربه آزمود. تا نفسات را نشناسی و حیلههایاش را ندانی – و اگر مردِ مرد بودی – و بر او سخت نگیری، خشنودی علی را فهمیدنِ کار آسانی نیست و فرمان بردنِ از او چنانکه مالک فرمان میبرد – و حتی گاه بر او میآشوبید – کارِ هر سست طبعی نیست. آن خشنودی و این خشنودی روزی اربابِ همت باد.
[تذکره] | کلیدواژهها:
تذکرهی نفسیه
سالهاست که این فکر جگرسوز در دالانهای ذهنام میرود و میآید که چگونه میتوان نفسِ آدمی را مهار کرد؟ وقتی میگویم نفسِ آدمی، مرادم سرکشیها و گردنکشیهای اوست. مرادم فقط بندگی شهوت و غضب نیست. اینها اقل مراتبِ بندگی نفس است. چیرگی رذایل در خوی و خصلتِ آدمی گاه راههای ظریف و پنهانی دارد که تیزبینترین انسانها هم چه بسا متوجهاش نشوند. در طول تاریخ بشری، و نه فقط در فرهنگ و تمدن ایرانی یا اسلامی، بسیار کسان بودهاند که حیلهگریها و آفاتِ نفسِ را دیدهاند و در چیرگی بر آن کوشیدهاند، هر کسی به نوعی.
اما در تمامِ این سالها دلمشغولی با این فکر، لحظهای نگرانی رهایام نکرده است که ما هر چه میکنیم و هر اندازه تلاش میکنیم، باز هم در برابر وسوسههای خاکی سر فرود میآوریم و در برابر زینتها اسیریم و مغلوب: زین للناس حب الشهوات من النساء و البنین و القناطیر المقنطره من الذهب و الفضه. چقدر در این آیهی کوتاه حکمت نهفته است. و یکایک این تزیینات هنوز در روزگارِ ما معنا دارد و موضوعیت. در کارِ خویش که نظر میکنم، میبینم وصفِ حال چندان بیش از این گفتهی حافظ نیست که: «خرقهپوشیّ من از غایت دینداری نیست / پردهای بر سر صد عیب نهان میپوشم» و احوالِ ما در عالم بیپردهی غیب چه احوال هولناکی خواهد بود: «حالی درون پرده بسی فتنه میرود / تا آن زمان که پرده بر افتد چها کنند؟». همیشه با خود گفتهام و این سخن پیر هرات را زمزمه کردهام که: بندهی آن گناهم که مرا به عذر آورد و بیزارم از آن طاعت که مرا به عجب آورد. پس: «ما را مبر به صحبت اصحاب خود پسند…» که «روح را صحبتِ ناجنس عذابی است الیم». گفتم عذاب الیم، یادم افتاد که گاهی اوقات وقتی آیات قرآن را خطاب به کافران و مشرکان میخوانم، از بیم بر خود میلرزم که ما بر چه راه باریکی گام میزنیم که به طرفه العینی ممکن است مشمول همان عذابها شویم که دیگران شدند: تلک الدار الآخره نجعلها للذین لا یریدون علواً فی الارض و لا فساداً و العاقبه للمتقین. هر که اهل سلوک باشد، زیبد که هر روز این آیه را برای خودش بخواند! ما اگر جویای فساد نباشیم، وسوسهی استعلا بدون شک رهایمان نمیکند.
پ. ن. آری، عشق مهاری محکم است، اما «زنهار از این بیابان وین راهِ بینهایت!». عشق کار مردانِ مرد است، کار نهنگانِ دریای معناست. این عشقهای ما (از هر جنسی) تجربههایی نیکوست، اما آن دردِ بزرگ را به این سادگی درمان نمیکند. باور نمیکنید؟ هر کسی میزان و ترازوی نفساش به دستِ خودش است. میتواند با خود و خدای خویش صادق باشد. یادمان نرود قصهی ابلیس را. من ابلیس را عاشق میدانم. صاحبِ عشقی عظیم و بنیانسوز. کسی را در عاشقی یارای هماوردی با ابلیس نبود. عاقبت او معروفِ دو جهان است!
[تذکره] | کلیدواژهها:
بندگی و حریت
اما فضیلت و هنر، نخست میتواند به آسانی تبدیل به لقلقهی زبان و بازیچهای شود که آدمی خودش را از یاد میبرد. مدح خلایق هم روز به روز آدمی را از درون بیشتر میپوساند. هر چه بیشتر تشویقات کنند و حسن و کمالات را بستایند، قدم به قدم به مغاکِ خودپرستی و خویشتن-فراموشی نزدیکتر میشوی. همان مصداق «فسق» در قرآن: که خدا را از یاد بردند و خدا چنان کرد که خویش را از یاد بردند. هر وقت حس کردی، دستیافت عظیمی داشتهای و خویش را برتر از دیگران دیدی، همانجاست که باید به نفسِ خود مشکوک باشی. نکتهی درخشان روانشناسانهی بحث این است:
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
جمله شاهان بندهی بندهی خودند
جمله خلقان مردهی مردهی خودند
همین که یکی، دوستی، عزیزی، پدری، مادری، زبان به ستایش آدم میگشاید، اول قدم برای فربه شدن نفس است. هر چه بیشتر ستایش بشنوی، ستایش بیشتری میطلبی و بردباریات در برابر نقد شنیدن پایینتر میآید. این همان «خودکامی» است که حافظ میگفت: «همه کارم از خودکامی، به بدنامی کشید آخر». حریت دشوار کاری است: آزادگی از خویش و بیگانه. تواضع درس شگفتی است که آدمیان عمدتاً در آن میلنگند، علیالخصوص آنها که تا یاد دارند، ستایش شنیدهاند و پاداش تلاشِ خود دیدهاند و تطاولها از زلف معشوق ندیدهاند و مخدوم بیعنایت کم داشتهاند. سخت است معشوق پرجفا داشتن و مخدوم بیعنایت داشتن. اما اگر پای محبت در میان باشد و جفا ببینی در عشق و وفا کنی، آنگاه است که پختهتر میشوی و درونِ آدمی آبدیده میشود و مرد میدانی. آه که «زین همرهان سست عناصر دلم گرفت». اما به خود که مینگریستم، باز هماو میگفت:
«و لیکن این صفت رهروان چالاک است
تو نازنین جهانی! کجا توانی کرد؟»
خود را رهروی چالاک نمیبینم، اما رهرو چالاک هم نمیبینم. هر چه هست، نازنینانِجهاناند! دریغ از این ظلمت و برهوت! فغان از این همه دمسردی! «نه درمان دلی، نه دردِ دینی»، «نشاطِ عیشی» نیست. وقتی میبینی که «دردِ دین» و دغدغهی «نشاط» هم گاهی اوقات تبدیل به نمایشی میشود برای آرام کردن نفس، این حیرت و سرگشتگی جان آدم را بیشتر میگزد. «زنهار از این بیابان، وین راه بینهایت». درمانِ نفس، همگی ما را روزی باد!
[تذکره] | کلیدواژهها:
از غزل مولانا تا زمان دایرهای
یادم نیست این یکی دو هفتهی گذشته، کی و کجا داشتم این غزل مولانا را با خود زمزمه میکردم که:
اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد
نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد
شاید هفتهی پیش، در حال و هوای دل و حلقهی ذکر بود. نمیدانم. اما آدم وقتی یک بار شور و حال این دریای آتش را ، به تجربه، آزموده باشد، هر بار که آن حال باز میگردد، خاکستر وجودش دوباره مشتعل میشود:
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دلِ ریش
آنها که به لقلقهی زبان این ابیات را خواندهاند (مانند آنها که به لقلقهی زبان یا به ریا و سالوس قرآن میخوانند و نماز میکنند) هرگز ذوق این لحظات روحانی را حس نمیکنند. دیروز داشتم چند آواز ماهور شجریان و بعد از آن بیاتترک را با درآمدهای مختلف گوش میدادم و ناگهان حس کردم این غزل مولانا را چقدر خوب میتوان با درآمد «روح الارواح» بیات ترک به آواز خواند:
آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود
آمدم تا عذرخواهم ساعتی از کار خود
و چقدر این مایه با این غزل سازگار است و حال و هوای پرشور مناجات را دارد که در پی آن بخوانی:
آمدم به چشم گریان تا ببیند چشمِ من
چشمههای سلسبیل از مهرِ آن عیار خود
و چقدر محتاجایم به ساعتی تأمل. چقدر جای دقایق مراقبه و حسابکشی خالی است. زمانهی پر شتاب و آشوبناک ما کم مجال محاسبهی نفس به آدم میدهد. اما اگر زندگی میخواهیم و صفا و صیقل، این محاسبه را باید هر جا که باشیم تکرار و تمرین کنیم، خاصه که پای عشق و ایثار در میان باشد. حال غریبی است. هوای لندن مرتب آفتابی و بارانی میشود. هوای مسیح نفسی است. در این هوا میتوان به روی نازنینان می گلگون نوشید! با خودم زمزمه میکنم که:
آن میر ساقی را بگو، مستان سلامات میکنند
آن عمر باقی را بگو مستان سلامات میکنند
اما: «تو رستمِ دل و جانی و سرورِ مردان / اگر به نفس لئیمات غزا توانی کرد». هفتهی آینده پا به سی و یک سالگی میگذارم. امسال اما به چیز تازهای دارم فکر میکنم که راستی معنای روز تولد چیست؟
زمانِ ما دایرهای است. چون دایرهای است داریم سالگرد میگیریم. بعضی اتفاقات را دوباره بازسازی میکنیم. اتفاقاتی که رخ میدهند بسته به اهمیتشان برای فرد، ارزش خاصی پیدا میکنند. برای من سیزده رجب روز پر نور و مبارکی است (به اضافه یکی دو تا سیزده دیگر البته!)، همچنانکه روز مبعث و زادروز پیامبر و عید قربان و شب یلدا و نوروز و عید غدیر. اما خاصیت این زمان دایرهای چیست؟ به عقبتر اگر برگردیم، میبینم این خصلت دایرهای بودن زمان و تکرار شدنِ آن و آغاز یک دورِ تازه بسی تغییرات مهم و شگفتی را پدید آورده است. به ادوار پیامبران نگاه کنید: دور آدم، دور نوح، دور ابراهیم، دور موسی، دور عیسی و دور محمد مصطفی. پایانِ دورهی هر پیامبری، آغاز دورهی پیامبر دیگر است. پایانِ دورهی نبوت محمد مصطفی (خاتمیتِ او)، آغاز دورهای دیگر است. به تعبیر خواجهی طوسی، حضرت رسول، خاتم «ادوار شرایع» بود و «فاتح دورِ قیامت» و این البته نکتهی مهمی است. روز تولد هر آدمی هم میتواند مهم باشد اگر تحولی جدی ایجاد کند. خاتمهی یک دوره و آغاز دورهای تازه. بعضی اوقات ما یک دوره را تمام میکنیم، اما تمام ذهن و هوش و حواسمان در دورهی ماضی متوقف میماند و رویی به پیشرفت و تحول ندارد. هر چه باشد، برای من سی و یک سالهگی تمام شده است، با تمام خوبیها و بدیهایاش و تمام کامرانیها و ناکامیهایاش. هیچ دلیلی ندارد در این «دور» تازه، ناکامیها را به رخ خودم بکشم و کامِ جان را با خاطرههای ناگوار تلخ کنم؛ اما البته که میتوان از آنها درس گرفت. امیدوارم از روزی که این «دور» تازه آغاز میشود تا پایان یافتن این دایره و آغاز دایرهی تازه، آرامتر باشم و با جهانیان در صلح باشم و از گناه کبیرهی آزار خلایق به دور باشم و دلی نیازارم. امیدوارم همه از دست و زبان و (نوشتارم!) در امان و سلامت باشند و شرط نخستین «مسلمانی» خویش را حفظ کنم!
[تذکره] | کلیدواژهها:
شطحیات ملکوتی
میان صوفیان دربارهی سه عالم ملک، ملکوت و جبروت اختلاف است. اختلاف آنها نه تنها بر سر تعاریف این سه عالم (در واقع تعاریف ملکوت و جبروت؛ چون اختلافی چندانی بر سر تعریف ملک نیست)، بلکه در باب ترتیب آنها نیز اختلاف دارند. در روایتی که آن را به امام صادق منسوب کردهاند، آمده است که: «ان الله تعالی خلق الملک علی مثال ملکوته و اسس ملکوته علی مثال جبروته لیستدل بملکه علی ملکوته و بملکوته علی جبروته» یعنی: خداوند عالم ملک را بر مثال ملکوت و ملکوت را بر مثال جبروت آفرید تا انسان از ملک او به ملکوت او و از ملکوت او به جبروت او پی برد. همین روایت را شهرستانی در سخنرانی خوارزماش چنین آورده است: «ان الله اسس دینه علی مثال خلقه لیستدل بخلقه علی دینه و بدینه علی وحدانیته». اما غزالی در باب ترتیب اینها صریحاً خلاف این را میگوید و عالم جبروت را بین ملک و ملکوت میشمارد. اما ابوطالب مکی جبروت را ورای ملکوت میشمارد و عین القضات همدانی نیز که در این زمینه از منتقدین صریح غزالی است میگوید که: «ملکوت سایه و عکس جبروت است و ملک سایهی ملکوت» و یکی را به قرص آفتاب و دیگری را به تابش آن تشبیه میکند: «آفتاب دیگر است و تنویر آفتاب صفتی دیگر، و شعاعات خود موجوداتی دیگر. و در این نظر جبروت نه از ملکوت بود که معانی متصل به ذات اینجا جبروتی توان خواند». معانی متصل به جبروت که سبب امتیاز آن از ملکوت است اینهاست: نهایت ملکوت اسرافیل است، چنانکه «از ابن عباس یا از غیر او منقول است که انه لیس شیء اقرب الی الله فیما خلق من اسرافیل. و این دلیل است که ایرن روای اسرافیل را آخر ملکوت دانست». پس از آن نزدیکترین معانی به خداوند عبارت است از رحمت ازل و ام الکتاب و حکمت. و بالاتر از این معانی نیز قدرت ازل است. «لیس بعد اسرافیل شیء اقرب الی الله الا ثلاثه: الرحمه و امّ الکتاب و الحکمه. و شک نیست که قدرت بالای حکمت است. و این معانی همه جبروتی است.» عین القضات ذات قدیم را لم یزک میخواند، و جبروت را ازل و نهایت جبروت را ازل الآزال. و این هم حرف آخر قاضی شهید:«ای عزیز! بدان که افعال خدای تعالی دو قسم است:ملکی و ملکوتی. این جهان و هر چه در این جهان است ملک خوانند. و آن جهان و هر چه در آن جهان است ملکوت خوانند. و هر چه جز این جهان و آن جهان باشد جبروت خوانند.» (مبسوط این معانی را میتوان در کتاب موجز اما پر مغز استاد نصر الله پورجوادی «عین القضات و استادان او» یافت.)
اما قاضی میگوید که نهایت ملکوت، اسرافیل است. و اولیا «اسرافیل وقتاند» یعنی نافخ صور اول و دوم. یعنی اسرافیل با دمیدن صور اول اهل ظاهر و باطن را میمیراند و به صور دوم قیامت بر پا میشود. میتوان آیا گفتن که نهایت ملکوت که بدایت اسرافیل است، سرآغاز قیامت است. یعنی قیامت معنایی جبروتی است؟! خلاصه کنم: احوال «قائمیان» آیا این نیست که نه به این جهان تعلق دارند و نه به آن جهان؟! یعنی از دیار مشابهت و مباینت عبور کردهاند و خودی خویش در میانه ندارند و همه او هستند.
[تذکره] | کلیدواژهها:
اژدها را دار در برف فراق
دوران دنیا میگذرد و شوکتاش برای هیچ کس ماندنی نیست. ریاست، خود ریاستی است اعتباری و مسندی که امروز یکی بر آن نشسته، دیری نمیپاید که دیگری بر آن خواهد نشست. اما کدام وارستهی آزاد از زنجیر وسوسه است که قدرت چشم خردش را کور نکند؟ کدام دلزنده است که منصب او را به فساد خودکامی و خودرایی نکشاند؟ به همان اندازه که از کردار نابخردانه ارباب قدرت بیزارم، از خود هراس دارم که اگر روزی خود در آن مقام باشم چه خواهم کرد؟ حیرانام که ما کی به هوش میآییم و این «فهمهای کهنهی کوتهنظر» را معزول میکنیم! قدرت، وقتی درونِ آدمی را به فساد میکشاند، ریا و تزویر را پر زور میکند. بلکه، پیش از آنکه کسی به منصبی برسد، اگر حریفِ نفسِ خود نشده باشد و درس فرزانگی نیاموخته باشد، منصب بندهای بیشتری بر بال دل و خردش مینهد. تمام حرف را ملای روم به بلاغت تمام گفته است:
اژدها را دار در برف فراق
هین مکش او را به خورشید عراق
نفس اژدرهاست، او کی مرده است؟
از غمِ بیآلتی افسرده است
نردبان خلق مایی و منی است
عاقبت زین نردبان افتادنی است
هر که بالاتر روی ابلهتر است
استخواناش سختتر خواهد شکست
[تذکره] | کلیدواژهها: