در نماز
«دوم رکن نماز است، اولاً، بر تو و بر عموم فرض است که نماز بیاموزی. اول علماش حاصل کنی، پس به عمل مشغول شوی! و چون خدا گوید: «فویل للمصلین الذین هم عن صلاتهم ساهون» (الماعون، آیات ۴ و ۵) تو را فریضه بباید دانست که شرط نماز مقبول چیست؟ و چه سبب را ثمرهی بعضی نمازها ویل آمد. چه اگر این ندانی چه دانی که فریضهی نماز گزاردی یا نه. مصطفا – صلعم – میگوید که یأتی علی الناس زمانٌ یجتمعون فی المساجدِ و یصلون و لیس فیما بینهم مسلم، آخر تو را سودای آن نبوَد که این «یصلون» که حدیث مصطفا بدان ناطق است و مقرون است بدین که «لیس فیما بینهم مسلم»، چیست.
آخر نگویی که خلیل چرا گوید: «رب اجعلنی مقیم الصلاه»؟ (ابراهیم، آیهی ۴۰) از این حرکات و قیام و قعود که تو در نماز به جا آری، عاجز بود؟ آخر نگویی که «الذین هم علی صلاتهم دائمون» (المعارج، آیهی ۲۳) چیست؟ و دوام در نماز چون صورت بندَد؟ اگر «الأنبیاء فی قبورهم یصلون» تو را معلوم گردد که چیست، بدانی که «فی صلاتهم دائمون» چیست! ای دوست! یموت المرءُ علی ما عاش علیه. و انبیاء از این قوم بودند که «فی صلاتهم دائمون». پس ضرورت بوَد که «الأنبیاء فی قبورهم یصلون». باش که «و ذکر اسم ربّه فصلّی» نقاب از روی خود بر گیرد، فای تعقب در فصلّی با تو بگوید که نماز چه بود، آنگه در این حقایق راهی بری.» (بخش دوم نامههای عین القضات، نامهی هفتادم، صص ۷۴ و ۷۵).
[تذکره] | کلیدواژهها:
توفیق
زانکه یارب گفتناش دستور نیست
بر دهان و بر دلاش قفل است و بند
تا ننالد با خدا وقت گزند
اینجاست که باید شکر بگویی که این رسن را آویختهاند و راهی نمودهاند برای سخن گفتن، برای حرف زدن، برای اینکه بفهمی این یعنی چه که میگوید: «و اذا سألک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوه الداع اذا دعان فلسیتجیبوا لی و لیؤمنوا بی لعلهم یرشدون».
۲. عبادت کردن هنری نیست. آدمی که اهل عبادت میشود تازه مدیون شده است. تازه بدهیاش شروع میشود. تازه به او منت گذاشتهاند و راهاش دادهاند به حریم. تازه آشنا شده است. هر چه بیشتر وارد این حریم بشود، بیشتر میفهمد که «ایاک نعبد» بدون «ایاک نستعین» میسر نیست.
گیرم ار مویها زبان گردد
هر زبانی هزار جان گردد
تا بدان شکر تو فزون گویم
شکرِ توفیقِ شکر چون گویم؟
پس میبینید همهاش شد بدهی؟ اینجاست که وقتی بیشتر بمانی، وقتی محرم دل میشوی، تازه معنای عبودیت برای تو میشود اینکه همه از اویی. شاید روزی برسد که بگویی همه اویی. ولی فعلاً همه از اویی. اگر نیکی و اگر بد همه از اویی. مثل پدری که فرزندی دارد و برایاش خوب بودن و بد بودن فرزند در درجهی دوم اهمیت است. آن شفقت است که بالادست این قضاوتها مینشیند. اینجاست که آدم وقتی توفیق شفقت بر خلق پیدا میکند، تازه به اخلاق او نزدیکتر شده است. و وقتی در این حریم ماندی، تازه بیشتر میفهمی که فقط تو نیستی که از اویی، مؤمن و کافر همه از اویند، چه مقر باشند به آن و چه منکرش.
[تذکره] | کلیدواژهها:
سیر بی سلوک
[تذکره] | کلیدواژهها:
این رسن آویخته
حمد لله کاین رسن آویختند
فضل و رحمت را به هم آمیختند
آن وقت میفهمی معنای صبر را و معنای دوستی را و معنای مهر را. آن وقت است که میتوانی تفاوت صبر و بیعاری را تشخیص دهی. تا آن رسن را بیرون آویخته نبینی، بسیار چیز متشابه مینمایند و قدم از وادی مشابهت با عالم مباینت نمیتوانی گذاشتن. و «کیمیایی همچو صبر آدم ندید». و … آن بیت بالا را برای خود زمزمه میکردم. چه سوداها که نداریم و چه اندازه راه است از خامدلی تا دریادلی و دلیری و سرآمدی! و:
بر آستانِ تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواری است!
باور داشتن رکن این همه است. بی باور، کویری میشوی بیحاصل، تشنه و خشک و نومید. باور که بیاید، امید هم میآید. و تشنگی و خشکی آغازی میشود برای سیراب شدن و حاصلخیزی. اندکی باور، کمی همت تمام دستمایهات میشود.
مبهم بود، نه؟ مهم نیست. مهم این است که اینها نشانه میشود، یادآوری میشود برای اینکه بعدها که به گذشته نگاه کنی، بدانی از کجا آمدهای و چهها از سر گذراندهای و هم امروز و هم فردا، کم نیستند آنها که حالِ تو در چاه نمیبینند.
[تذکره] | کلیدواژهها:
در فضیلت سنجیده سخن گفتن
مدتی است که به چیزی حساس شدهام، چیزی که مدتهاست سعی کردهام خودم را از آن برهانم: زبان و ادبیات نسنجیده. هر چه فکر کردم به جای «نسنجیده» کلمهای درست به ذهنام نرسید. میخواستم بنویسم «تلخ» یا «پر طعنه» یا «عاطفی». ولی خودِ این کلمهها شاید باعث نقضِ غرضِ من از این یادداشت میشد. برای من سخن یا نوشتهی سنجیده، نوشتهای است که نویسنده یا گوینده تلاش کند از فضای جدلی و خطکشیهای سیاه و سفید و ردیههای عاطفی شدید فاصله بگیرد. حقیقت در دوگانههای حق و باطل آشکار نمیشود. چیزی هست، حکمتی هست، معنایی هست که بدون داغ و درفش میتواند خودش را نشان بدهد. خرد، دانش و معرفت با زبان گزنده اگر همراه شود، لکهای بر دامان خرد و دانش مینشیند.
شاید بپرسید مگر به گاه گفتن حقیقت، میشود تلخیها را نادیده گرفت؟ میگویم که میشود زبان را پالایش کرد، بهداشتی کرد. هر چه زبان تلختر و عبارات «نسنجیده»تر باشند، احتمال تأثیرگذاری آن بر مخاطب به قصد گشودنِ گرهی که گمان داریم میخواهیم بگشاییم، پایینتر میآید. فرض را بر این گرفتهام که زبان را برای مفاهمه به کار میگیریم و برای صلح و دوستی. فرض کردهام که کسی از زبان گلوله نمیسازد، خنجر نمیتراشد. فرض را بر این گرفتهام که از این برجستهترین مشخصهی نوع بشر میشود به شریفترین وجهی استفاده کرد. البته بعضی هرگز این فرض را در اندیشهشان دخیل نمیکنند. اما مدعای من این است که اگر قصد مفاهمه و گفتوگوست و نشر معرفت و دانش، بدون کمترین شکی، زبان نسنجیده، تنها خراش میدهد، دشمن میتراشد و رنجش میآفریند.
در نتیجه، هر وقت با چنین ادبیاتی برخورد میکنم، که در اغلب موارد گمان میکنم سوء نیت یا خبث طینتی در پس گفتار یا نوشتار نویسندهی آن نهفته است، ولو در آن نوشته حقیقتی باشد، ناگزیر از آن گریزانام و دلام بر هر حقیقتی که در آن باشد سرد میشود. گاهی اوقات ممکن است واژهای سخیف باشد، اما چنان در ظرف و بستر متنی خوب بنشیند که هیچ تلخی یا گزندی از آن حس نکنی. آدم با مثنوی خواندن هرگز حس نمیکند که مولوی دارد با بغض و کینه مخاطباش را نفله میکند. ولی میشود همان کلمات را در متنی دیگر و در کنار عباراتی به کار برد که آینهی تمام نمای خشونت و نفرت باشند.
زبان، فنی است شریف. این فن شریف برای پایدار کردن ارزشهای متعالی انسانی است. چیزی که میگویند ما انسانها بدان از حیوانات متمایز شدهایم. پس در سنجیده سخن گفتن، به ویژه در روزگارِ ما، فضیلتی هست که نمیشود به بهانهی راست گفتن و حقیقت آن را زیر پا نهاد. زبان پالوده و بیان بیآزار داشتن خود در شمارِ حقیقتها و ارزشهای متعالی است.
[تذکره] | کلیدواژهها:
محاربه با خدا
این جمله از امام علی است: «و لا تنصبن نفسک لحرب الله». علی این جمله را خطاب به مالک مینویسد. در واقع این جمله خطاب به زمامداران مسلمانان است؛ در همهی اعصار و قرون. چرا محاربه با خدا؟ منظورش همین معصیتهای عادی نیست، همین لغزشهای مؤمنان و ترک اولی یا حتی خطایی که بعدش توبهای بکنی نیست. خیلی معنایاش صریح است: پرهیز از تکبر. متکبر از اسامی خداوند است و در نظام فکری علی، آنکه فخر میفروشد به رعایا، آنکه تکبر میورزد بر آنها و شفقتی بر آنها ندارد، خدای را به مبارزه طلبیده است. و حساباش را بکنید مسلمانی که دعوی دین و ایمان دارد و در عمل خدای را به مبارزه طلبیده است. و نکتهی شگفت ماجرا این است که آنها که خود خدای را به مبارزه میگیرند، به دیگران، به رعایای خود، برچسب محاربه با خدا میزنند! دریغ که آنها که دعوی پیروی از علی دارند، چقدر از او دورند. و این روزها تعفن دعویهای خالی از معنی، و تنسکهای تنگنظرانه جهان را گرفته است. و تقوی به شمعی لرزان میماند که در طوفان تکبر و تنسک دینمداران ریاکار هر لحظه بیم فرومردناش هست:
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی بر کند خلوتنشینی
نمیبینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی
[تذکره] | کلیدواژهها:
تذکرهی تقواییه
مدعیان دینداری و (حتی گاهی دینداران) خیلی آسان به ورطهی فسق و بیتقوایی فرو میافتند. بیدینها که خود بیتقوا هستند، اما دینداران هستند که در معرض هر وسوسه و هر لغزشی هستند. از همین روست که به باور من تقوا، فربهترین و عظیمترین مفهوم دینی و اخلاقی و سلوکی در دین اسلام است. تقوا را نمیشود به آسانی ترجمه کرد. دایرهی تقوا چنان وسیع است و چنان تکاندهنده است که مردِ مرد باید فهم سنگینی این معنا را.
وقتی از تقوا میگویی، از خداترسی حرف میزنی، از پارسایی، از ناظر دانستن خدا بر آشکار و نهانات. تقوا هم تجلی فردی دارد و هم نمودِ جمعی. در جامعه، آنکه اهل تقواست، دروغ نمیگوید، تهمت نمیزند، آبروی مؤمنین را نمیبرد، قاضی ایمان و اعتقادِ آدمیان نمیشود. اینجاست که تقوا، با «ایدئولوژی» هم گاهی سر ستیز پیدا میکند. باورهای جزمی تنگنظرانه، آرام آرام خدا را میکُشند و از مجموعهی باورشان کنار میزنند. دیگر خودشان خدا میشوند: «ارأیت من اتخذ الهه هواه»؟ اینها هوای نفسِ خویش را به خدایی میگیرند. و هوای نفس در بیپروا تیغ گشودن به روی گوشهنشینان و بیگناهان، درنگ نمیکند.
نگاه داشتن چشم و گوش و زبان، از دیدن آنچه نباید دید یا در آن احتیاط باید کرد و شنیدن هر لغو و دروغی و گفتن هر ناسزا و بستن هر تهمتی، از لوازم تقواست: «و لا تقف ما لیس لک به علم ان السمع و البصر و الفؤاد کل اولئک کان عنه مسئولا» و خود نیک میتوانید فهمیدن که کدام جریدهها و کدام رسانهها را خواندن، سخط خداوندی را در پی دارد! همانها که از هر رقعهی دلقشان هزاران بت میتوان افشاند!
اینها خدا را آسان فراموش میکنند. دوستدار اشاعهی فحشا (. . .ان تشیع الفاحشه . . .) هستند. خدا را که فراموش میکنند، خود را هم از یاد میبرند. پاک فراموش میکنند که بودند و که شدند: «و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم اولئک هم الفاسقون». آری به اینها میگویند فاسقان! آی! اربابِ دینداری! آی مدعیان دروغین و رسوای پارسایی! شرمتان باد از خدایی که به هنگام داوری و حسابرسی، توصیهی هیچکسی را نمیپذیرد! پیشتر از آنکه دیر باشد، از خود حساب بکشید که هنگام حساب سخت دیر خواهد بود. شما که تمام عمرِ زمینیتان را در ظلمت و تاریکی گذراندهاید و شما که درد نابینایی خویش را ندانستید و گمان بینایی به خود بردید، همانها هستید که مخاطب وحی نبوی هستید: «من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخره اعمی». همانها هستید که به عتاب خواهندتان گفت: «ارجعوا ورائکم فالتمسوا نورا»! آی بینوران! آی تاریکان! آی خفاشان ظلمتزدهی خورشید ستیز! تا کی؟ دریغام میآید این سخنان دردمندانه و حکیمانهی ناصر خسرو را باز گو نکنم که گفت:
چرا ملحد همی خوانی کسی را کو به صد برهان
ز قرآن و خبر کرده است اثبات مسلمانی!
حال بیتقوایانی که کتابِ خدا را از رو نمیتوانند خواندن و نه ره به صورت و لفظ آن بردهاند و نه بویی از معنا و گوهر آن به مشامشان رسیده است، هر که را به دستهای ناپاکشان برسد، ملحد و بیدین و اهل فحشا مینامند!
میبینید؟ تذکرهای میخواستم نوشتن که به کارِ خودم بیاید و چراغ راهی باشد برای ظلمتهای مکرری که دزدانِ روشنایی در خانهی فقیران میزنند. میبینید چه شد؟ این همه قرآن خواندم اما برای که؟ برای آنها که نصیبی از آن جز نقشی و حرفی از کلمات ندارند؟ برای آنها که اگر رسول هم نزدشان حاضر بود، سخت میآزردندش؟ برای اینها؟ ای دریغ!
[تذکره] | کلیدواژهها:
رضوانِ رضایت
دو سه ساعتی است که نهجالبلاغه میخوانم. ظلمتی از درون میگزیدم. گفتم شاید آرامام کند. از خطبهها شروع کردم و به نامهها رسیدهام. نامهی علی به محمد حنفیه بعد از عزلاش و پس از وفاتِ مالک در راه مصر. میگوید: «مردی که حکومت مصر را بدو دادم مصلحتجوی ما بود، و بر دشمنان سختدل و ستیزهرو، خدایش بیامرزاد! روزگارش را به سر آورد، و با مرگ خود دیدار کرد، و ما از او خشنودیم. خدا خشنودی خود را نصیب او کناد، و پاداشاش را دو چندان گرداناد». سخت دلام لرزید با خواندن اینها. میدانید چه ذوقی دارد که علی – علی آن زمان و این زمان – از تو خشنود باشد؟ بگوید ما از او خشنودیم؟ تا کارت نیفتاده باشد، ندانی. باید ذوق و حلاوتِ خشنودی او و نشانههای شادمانی او را دیده باشی و بدانی چه چیزی او را میآزارد و چه در خشماش میدارد. اینها را باید به تجربه آزمود. تا نفسات را نشناسی و حیلههایاش را ندانی – و اگر مردِ مرد بودی – و بر او سخت نگیری، خشنودی علی را فهمیدنِ کار آسانی نیست و فرمان بردنِ از او چنانکه مالک فرمان میبرد – و حتی گاه بر او میآشوبید – کارِ هر سست طبعی نیست. آن خشنودی و این خشنودی روزی اربابِ همت باد.
[تذکره] | کلیدواژهها:
تذکرهی نفسیه
سالهاست که این فکر جگرسوز در دالانهای ذهنام میرود و میآید که چگونه میتوان نفسِ آدمی را مهار کرد؟ وقتی میگویم نفسِ آدمی، مرادم سرکشیها و گردنکشیهای اوست. مرادم فقط بندگی شهوت و غضب نیست. اینها اقل مراتبِ بندگی نفس است. چیرگی رذایل در خوی و خصلتِ آدمی گاه راههای ظریف و پنهانی دارد که تیزبینترین انسانها هم چه بسا متوجهاش نشوند. در طول تاریخ بشری، و نه فقط در فرهنگ و تمدن ایرانی یا اسلامی، بسیار کسان بودهاند که حیلهگریها و آفاتِ نفسِ را دیدهاند و در چیرگی بر آن کوشیدهاند، هر کسی به نوعی.
اما در تمامِ این سالها دلمشغولی با این فکر، لحظهای نگرانی رهایام نکرده است که ما هر چه میکنیم و هر اندازه تلاش میکنیم، باز هم در برابر وسوسههای خاکی سر فرود میآوریم و در برابر زینتها اسیریم و مغلوب: زین للناس حب الشهوات من النساء و البنین و القناطیر المقنطره من الذهب و الفضه. چقدر در این آیهی کوتاه حکمت نهفته است. و یکایک این تزیینات هنوز در روزگارِ ما معنا دارد و موضوعیت. در کارِ خویش که نظر میکنم، میبینم وصفِ حال چندان بیش از این گفتهی حافظ نیست که: «خرقهپوشیّ من از غایت دینداری نیست / پردهای بر سر صد عیب نهان میپوشم» و احوالِ ما در عالم بیپردهی غیب چه احوال هولناکی خواهد بود: «حالی درون پرده بسی فتنه میرود / تا آن زمان که پرده بر افتد چها کنند؟». همیشه با خود گفتهام و این سخن پیر هرات را زمزمه کردهام که: بندهی آن گناهم که مرا به عذر آورد و بیزارم از آن طاعت که مرا به عجب آورد. پس: «ما را مبر به صحبت اصحاب خود پسند…» که «روح را صحبتِ ناجنس عذابی است الیم». گفتم عذاب الیم، یادم افتاد که گاهی اوقات وقتی آیات قرآن را خطاب به کافران و مشرکان میخوانم، از بیم بر خود میلرزم که ما بر چه راه باریکی گام میزنیم که به طرفه العینی ممکن است مشمول همان عذابها شویم که دیگران شدند: تلک الدار الآخره نجعلها للذین لا یریدون علواً فی الارض و لا فساداً و العاقبه للمتقین. هر که اهل سلوک باشد، زیبد که هر روز این آیه را برای خودش بخواند! ما اگر جویای فساد نباشیم، وسوسهی استعلا بدون شک رهایمان نمیکند.
پ. ن. آری، عشق مهاری محکم است، اما «زنهار از این بیابان وین راهِ بینهایت!». عشق کار مردانِ مرد است، کار نهنگانِ دریای معناست. این عشقهای ما (از هر جنسی) تجربههایی نیکوست، اما آن دردِ بزرگ را به این سادگی درمان نمیکند. باور نمیکنید؟ هر کسی میزان و ترازوی نفساش به دستِ خودش است. میتواند با خود و خدای خویش صادق باشد. یادمان نرود قصهی ابلیس را. من ابلیس را عاشق میدانم. صاحبِ عشقی عظیم و بنیانسوز. کسی را در عاشقی یارای هماوردی با ابلیس نبود. عاقبت او معروفِ دو جهان است!
[تذکره] | کلیدواژهها:
بندگی و حریت
اما فضیلت و هنر، نخست میتواند به آسانی تبدیل به لقلقهی زبان و بازیچهای شود که آدمی خودش را از یاد میبرد. مدح خلایق هم روز به روز آدمی را از درون بیشتر میپوساند. هر چه بیشتر تشویقات کنند و حسن و کمالات را بستایند، قدم به قدم به مغاکِ خودپرستی و خویشتن-فراموشی نزدیکتر میشوی. همان مصداق «فسق» در قرآن: که خدا را از یاد بردند و خدا چنان کرد که خویش را از یاد بردند. هر وقت حس کردی، دستیافت عظیمی داشتهای و خویش را برتر از دیگران دیدی، همانجاست که باید به نفسِ خود مشکوک باشی. نکتهی درخشان روانشناسانهی بحث این است:
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
جمله شاهان بندهی بندهی خودند
جمله خلقان مردهی مردهی خودند
همین که یکی، دوستی، عزیزی، پدری، مادری، زبان به ستایش آدم میگشاید، اول قدم برای فربه شدن نفس است. هر چه بیشتر ستایش بشنوی، ستایش بیشتری میطلبی و بردباریات در برابر نقد شنیدن پایینتر میآید. این همان «خودکامی» است که حافظ میگفت: «همه کارم از خودکامی، به بدنامی کشید آخر». حریت دشوار کاری است: آزادگی از خویش و بیگانه. تواضع درس شگفتی است که آدمیان عمدتاً در آن میلنگند، علیالخصوص آنها که تا یاد دارند، ستایش شنیدهاند و پاداش تلاشِ خود دیدهاند و تطاولها از زلف معشوق ندیدهاند و مخدوم بیعنایت کم داشتهاند. سخت است معشوق پرجفا داشتن و مخدوم بیعنایت داشتن. اما اگر پای محبت در میان باشد و جفا ببینی در عشق و وفا کنی، آنگاه است که پختهتر میشوی و درونِ آدمی آبدیده میشود و مرد میدانی. آه که «زین همرهان سست عناصر دلم گرفت». اما به خود که مینگریستم، باز هماو میگفت:
«و لیکن این صفت رهروان چالاک است
تو نازنین جهانی! کجا توانی کرد؟»
خود را رهروی چالاک نمیبینم، اما رهرو چالاک هم نمیبینم. هر چه هست، نازنینانِجهاناند! دریغ از این ظلمت و برهوت! فغان از این همه دمسردی! «نه درمان دلی، نه دردِ دینی»، «نشاطِ عیشی» نیست. وقتی میبینی که «دردِ دین» و دغدغهی «نشاط» هم گاهی اوقات تبدیل به نمایشی میشود برای آرام کردن نفس، این حیرت و سرگشتگی جان آدم را بیشتر میگزد. «زنهار از این بیابان، وین راه بینهایت». درمانِ نفس، همگی ما را روزی باد!
[تذکره] | کلیدواژهها: