قصهی صبر و ایمان
نوح نهصد سال دعوت مینمود
دم به دم انکار قوماش میفزود
و نوح پیامبری است سختی کشیده که وصف حالاش این است:
قَالَ رَبِّ إِنِّی دَعَوْتُ قَوْمِی لَیْلًا وَنَهَارًا فَلَمْ یَزِدْهُمْ دُعَائِی إِلَّا فِرَارًا وَإِنِّی کُلَّمَا دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصَابِعَهُمْ فِی آذَانِهِمْ وَاسْتَغْشَوْا ثِیَابَهُمْ وَأَصَرُّوا وَاسْتَکْبَرُوا اسْتِکْبَارًا (سورهی ۷۱، آیات ۵-۸). هر چه او بیشتر فرا میخوانَد به ایمان، آنها بیشتر میگریزند. هر چه او دعوت به پاک شدنشان میکند، آنها انگشت در گوشهاشان مینهند و لباس بر سرشان میکشند و با اصرار بر شیوهی خود، مستکبرانه همان راه پیشین را میروند. و این میشود حاصل دعوت لیل و نهار نوح! واقعاً وضع ما این است؟ ما به اندازهی نوح دشواری کشیدهایم؟
اما اندوه میخورم و افسوس بر جماعتای که چنان دستخوش عاطفه (یا ترس) میشوند که یکباره هر چه آداب خرد، ایمان، اخلاق و تقوا هست با هم فرو مینهند. گاهی چندان نومید میشوم که میگویم هیچ چشمانداز روشنی در افق این طایفه نمیشود دید. بارها زخم و گزند این کوتهبینیها را خوردهام و باز هم سخترویانه دست امید از دامن ایمان نکشیدهام. اگر بیاموزیم که باید این جماعت را به لطف و مدارا از مغاک نادانیها، تندرویها و نابخردیها بیرون کشید، صبر باید. اگر پیامبر رحمت میگوید: «انی لم ابعث لعاناً و بعثت رحمه اللهم اغفر لقومی فانهم لا یعلمون»، ما نیز باید بیاموزیم که اهل لعن و نفرین نباشیم و به رحمت و شفقت در بندگان خدا – حتی آنها که بد میکنند و بد میگویند – نظر کنیم. خدایشان بیامرزاد که نمیدانند چه میکنند و چه میگویند. ما را هم اگر شکایتی است، با یکی بیش نیست. هماو که میداند این جماعت چهها که نکردهاند و نمیکنند: « إِنَّمَا أَشْکُو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَى اللّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ». و هماو میتواند آرامش و طمأنینه در دلهای بندگاناش بیفکند. و هماو میتواند دلها را به سوی ذکری بکشاند که شیطان را میگریزاند و رحمان را همنشین لحظهلحظهی سختیها و درشتیها میکند.
میدانم که وقتی با این زبان و این اشارات مینویسم، آنها که امروز خود را حق-به-جانب میپندارند و گمان میکنند چه مصلحتاندیشی و حکمت عظیمی در کار کردهاند، هرگز جفاهایی را که از آنها صادر شده است، نخواهند دید. اما صبر باید. صبر بر نادانیهای قوم. بعید میدانم آنها که جانب انصاف و خرد فرو گذاشتهاند، به این اشارتها دریابند که چه آسان متاع تقوا را به ترس و جهل میتوان فروخت. قصهی ما، قصهی بیباکی، سخترویی و صبر است:
من از که باک دارم؟ خاصه که یار با من
از سوزنی چه ترسم؟ وان ذوالفقار با من
و من عمری است که دشوارترین گردنههای زندگی را با این غزل گذراندهام:
کی خشک لب بمانم کان جو مراست جویان
کی غم خورد دل من و آن غمگسار با من
تلخی چرا کشم من من غرق قند و حلوا
در من کجا رسد دی و آن نوبهار با من
از تب چرا خروشم؟ عیسی طبیب هوشم!
وز سگ چرا هراسم؟ میر شکار با من!
در بزم چون نیایم؟ ساقیم میکشاند!
چون شهرها نگیرم وآن شهریار با من؟!
در خم خسروانی می بهر ماست جوشان
این جا چه کار دارد رنج خمار با من؟
با چرخ اگر ستیزم ور بشکنم بریزم
عذرم چه حاجت آید و آن خوش عذار با من
من غرق ملک و نعمت، سرمست لطف و رحمت
اندر کنار بختم و آن خوش کنار با من
ای ناطقه معربد از گفت سیر گشتم
خاموش کن وگر نی صحبت مدار با من
[تذکره] | کلیدواژهها:
خانهی عنکبوت و نفی حریت و توحید
شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی
همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا
نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی
کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا
چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت
پس از نور الوهیت به الله آی از الا
و این الله که باید به اخلاقاش تخلق جست، نه شریک بر میتابد و نه عزت بندگاناش را در برابر هیچ کس جز خود خاشع میخواهد. خشیت الهی، یعنی هراس نداشتن از هیچ کس جز او. لرزیدن دل و دست و زبان در برابر هر کس جز او، اول نفی یگانگی الله است و شریک قایل شدن برای قدرت و عزت او. این اول قدمِ عبور از حریت و آزادگی انسانی است که در بر و بحر کرامت دارد.
اما این سر سپردن به عبودیت غیر و اثبات الوهیتِ بشر، همیشه حاجت ندارد به اینکه کسی به زبانی مشرکانه «انا ربکم الاعلی» بزند. میشود کسی به زبان، خاکساری کند و در علن، تضرع و ابتهال (حتی در کسوت مسلمان و مؤمن)، اما مغز مدعا و خواستهاش خضوع طلبیدن از بندگان خدا باشد در برابر هر که جز خدای یگانهای که در وهم هیچ بنی بشری نمیآید. در چنین جفایی به حریت، دو مقام لازم میآید و ثابت میشود: یکی مقام فرعونیت است که راه استخفاف و استکبار میپیماید و از بندگان صمدِ بینیاز، نیاز میخواهد و خضوع؛ دیگری مقام وهن است. مقام وهن، مقامی عنکبوتی است. مقام لرزان بودنِ بنایی که برکشیده از شکستِ حریت است: «مَثَلُ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ أَوْلِیَاء کَمَثَلِ الْعَنکَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَیْتًا وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنکَبُوتِ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ» (سورهی عنکبوت، آیهی ۴۱).
این مقامِ شکستِ حریت درجهای فروتر هم دارد تا جایی که یوسفی حتی اگر «اذْکُرْنِی عِندَ رَبِّکَ» بگوید، ایام محبساش دراز میشود تا بیاموزد که حریت و کرامتاش را نباید به هیچ حاکمی جز همان الله بفروشد: «وَقَالَ لِلَّذِی ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِّنْهُمَا اذْکُرْنِی عِندَ رَبِّکَ فَأَنسَاهُ الشَّیْطَانُ ذِکْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ بِضْعَ سِنِینَ» (سورهی یوسف، آیهی ۴۲). و مقام تزلزل و تذبذب همین بنای خانهی عنکبوت است که حاصل عبودیتِ غیر است و این کار کسانی است که ولیای جز خدا را اختیار میکنند. اینجاست که میگوید: «وَالَّذِینَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ أَن یَعْبُدُوهَا وَأَنَابُوا إِلَى اللَّهِ لَهُمُ الْبُشْرَى» (سورهی ۳۹، آیهی ۱۷). و همینجاست که تکلیف ولایت هم روشن میشود و تفاوت ولایت الله و ولایت طاغوت را میتواند دریافت: «اللّهُ وَلِی الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ» (سورهی بقره، آیهی ۲۵۷). ولایت الله، ولایتی است رهاییبخش که عزت و کرامت آدمی را نمیستاند از او و او را از تاریکی به روشنایی میبرد. ولایتِ هر که جز او – ولایت طاغوتی – ولایتی است رهاییستیز و حریتستان که از مؤمنان لکنت زبان میخواهد و مرعوب شدن و این ولایت است که آدمی را از نور به ظلمت میکشاند و منتهی به خلود در دوزخ میشود.
[تذکره] | کلیدواژهها:
نسبت حریت و توحید – ۲
انبیا هادیان آزادیاند. انبیا معلمان حریتاند. حریت یعنی دریافتن مقامِ او. «و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی المأویٰ». خوف از مقام او داشتن، یعنی آزاد بودن و فهم شأن حریت. حریت همعنان نهیب زدن بر نفس هم هست. نهی نفس از هوا، فقط پرهیز از غضب و شهوت نیست. یک بخش مهم و محوری نهی نفس از هوا، همین حریت داشتن است و تن نسپردن به ولایتِ هر کسی جز او. نمازی که نهی از فحشا و منکر میکند هم اشاره به همین معنا دارد: نماز راستین نمازِ احرار است، نه نماز بندگان. احرار و ابرار چنان عبادت میکنند که گویی او را میبینند و جز او را نمیبینند. این نماز است که ناهی فحشا و منکر است. اگر او را نبینی و اگر ملاقات او، درسآموز حریت نباشد، البته که تن به فحشا و منکرِ سر فرود آوردن در برابر جز او خواهی داد و متبخترانه نماز هم خواهی گزارد! وقتاش نیست که از خود بپرسیم که عبادتی که میکنیم و نمازی که میگزاریم چقدر موحدانه است؟ عبادتِ ما – با متعلق توحید – چقدر رهاییبخش است؟ آیا آزاد و آزاده هستیم؟
[تذکره] | کلیدواژهها:
نسبت حریت و توحید – ۱
ستاندن حریتِ آدمی به هر بهانه و انگیزهای (چه صورت این بهانه، انگیزهاش دینی باشد چه ضد-دینی)، همعنان است با شرک ورزیدن به او و ندیم قایل شدن برای خدای یگانهی بینیاز. جهان و جامعهای که در آن – به تعبیر مولای متقیان – دانشمندان و عالمان لجام بر دهان داشته باشند و فرومایهگان و کمخردان، مکرم باشند و بر صدر بنشینند، جامعهای است شرکآلود. و این همان است که سالار شهیدان به شیعیان آموخت: موحد بودن روی دیگر حریت است. عاقبت نیکوی آخرتی از همین روست که به کسانی وعده داده میشود که در زمین برتری نمیجویند (یعنی سودای نشستن بر مسند خدایی ندارند) و در زمین خدا تباهی نمیکنند: «تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَهُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ» (سورهی قصص (۲۸)، آیهی ۸۳). این آیه خبر نیست؛ این آیه انذار است و هشدار. یعنی اگر عاقبت محمودی هست، آن عاقبت همانا از آنِ اهل تقواست و اهل تقوا کسانی هستند که نه برتریجویی میکنند و حریت خویش و سایر آدمیان را در پای سودای خدایی و استعلا، قربانی میکنند و نه در زمین خدا تباهی و فساد میکنند.
اکنون که در آستانهی ماه مبارک رمضان هستیم و مجال تأمل و تدبر بیشتری در قرآن فراهم است، خوب است پیام رسول نور و رحمت و هادی آزادی را پیش چشم قرار بدهیم و ببینم چه اندازه به توحید و حریت نزدیکایم و چقدر از آزادگی دور شدهایم. افسردگی آزادگی، افسردگی توحید است. مسلمان با موحد بودن مسلمان است؛ به همان کلمهی مختصر شهادت، با همان نفی خدایی غیر. چقدر مسلمانایم؟
[تذکره] | کلیدواژهها:
مسکینا فرزند آدم!
حال کدام جزء جمله برای چه شنوندهای مهم است؟ «صد و چهل هزار» اش؟ یا «پوند» بودن واحد پول؟ یا «پول»؟ یا «به باد رفتن» (حالا به هر شکلی که خواستید بخوانیدش!). ایرانی بودن گوینده؟ کداماش؟ از میان این همه اجزاء، مرا فقط یک ترکیب اضافی تکان داد: «پولِ من»! صد و چهل هزار پوند رقمی نیست؛ صد و چهل میلیارد پوند هم! دولت و تنعم یا خاکنشینی زیاد مهم نیست. مهم این است که طرف میگوید: «مالِ من»! اصلاً چرا میگویم «طرف»؟ من، تو، او، همهی ما! عادت کردهایم بگوییم «مالِ ما»: خانهی ما، زن و فرزندِ ما، مقامِ ما، حقوق ما، کشورِ ما، دولتِ ما، کامپیوتر ما و همینجور بگیر تا الی ما شاء الله!
مسکینا فرزند آدم! مسکینا او که مدام دم میزند از چیزی که وَهْم بَرَش داشته مالِ خودش است و نمیداند چیزی را که به همین سادگی بتوان از او ستاند یا ربود از اول هم چندان «مال» او نبوده است. همین خودش نشانهی عجز آدمی نیست؟ وقتی آدمی این مایه ناتوان است، آن همه تکبر از کجا میآید که «ناز بر فلک و حکم بر ستاره» میکند؟ اینها حال بیرونیها و مردمی نیست که تماشایشان کنیم و به حالشان افسوس بخوریم که آی چه مردم دنیاپرستی هستند و چقدر غافلاند و چه و چه! اینها حال ماست! اینها آیینهی پریشانی و خودشیفتهگی ماست. فقط وقتی از بیرون میشنویمشان شاید به آنها حساس شویم. و گرنه صبح تا شب چیزهای مشابهی را تکرار میکنیم و حتی یک بار هم به خود نهیب نمیزنیم که: «دور است سرِ آب از این بادیه، هش دار! / تا غول بیابان نفریبد به سرابات». بنشینیم و بیندیشیم!
[تذکره] | کلیدواژهها:
ارأیت من اتخذ الهه هواه؟
امروز البته شکل آن بازی اموی اندکی تغییر کرده است. امروز برچسبها این است: اگر کسی حتی تقوا بورزد و از ورود در شبهات پرهیز کند و پارسایی و خداترسی به او نهیب بزند که نباید در احوال درونی و باطنی مردم تجسس کرد و از همه پلیدتر نباید داور و قاضی آخرت و ایمانِ مردم شد، به او برچسب «لیبرال» بودن میزنند و او را متهم به سست کردن پایههای ایمان مردم میکنند. (البته برای اتهامزننده هم هرگز مهم نیست که متهم خودش را اصلاً لیبرال میداند یا نه؛ مهم تازیانهی تکفیر است که باید گزنده باشد!) دلیلاش البته مثل روز روشن است. طیف این نگاه، از نیرنگبازی معاویهوار شروع میشود و تا خشکمغزی خوارج و تحجر طالبان امتداد دارد. خلاصه کنم که برای این عده، آسان است که از قرآن و حدیث و روایت خرج کنند تا بندگان خدا را عذاب کنند و پای میز محاسبه و محاکمه بنشانند. این گروه به سادگی از یاد میبرند که قاضی و محاسبِ راستین خداست (اگر اعتقادی به تعالیم مسلمانی داشته باشند). توهم بزرگ این گروه این است که به بهانهی اقامهی عدل و قسط یا بسط اخلاق، جامهی خدایی بر تن میکنند و خود را نمایندهی خشم و غضب و انتقام الهی معرفی میکنند (و البته گاهی هم «رأفت اسلامی» که با آن لطف میکنند به بندگان خدا که از غضبشان رهایی یافتهاند!).
تشخیص خطا از صواب در این موارد چندان کار دشواری نیست. اندکی تعهد و مسئولیت میطلبد و مهار کردنِ نفس. گاهی اوقات – البته بسیاری اوقات – کسانی که چنین غلاظ و شداد پای احکام خدا را به میان میکشند، خود بازیچهی هوا و هوسِ خویشاند و بیشتر به قصد تشفی خاطر، انتقامجویی میکنند. کافی است کسی اندکی به خود تکانی بدهد و چند بار از خودش بپرسد که این کارها را که میکند، برای رضای خدا میکند یا اندکی شائبهی وسوسه یا فریبِ نفس هم در آن هست؟ کسی که چند بار همین سؤال را از خودش بپرسد، زبان و ادبیاتاش به تدریج اصلاح میشود. روایتهای مشهوری مثل «قطع ظهری اثنان جاهل متنسک و عالم متهتک…» عمدتاً خطاب به این نوع افراد است که البته آنها هم یا در برخورد با اینها فرافکنی میکنند و یا اصلاً آنها را ندیده و نشنیده میگیرند. حکایت عیسی و رجمِ زن زانیه، حکایتی عبرتآموز است که البته این افراد یارای درس گرفتن از آن را ندارند. وقتی عیسی میگوید تنها کسانی سنگ بیندازند که خود مرتکب معصیتی نشدهاند، پیام او روشن است: شما خودتان هم وضع چندان بهتری ندارید؛ پس دست از داوری بدارید!
کاش این سودازدگانِ هوس که خدا و دین خدا را به بدنامی میکشانند، هر روز خطبهی متقین نهج البلاغه را میخواندند. اگر سنگدلی بر عدهای غلبه نمیکرد، هنگام خواندن آیات قرآن بر خود میلرزیدند و دست از عذاب کردن بندگانِ خدا بر میداشتند! آسان است خرج کردن از قرآن و حدیث و روایت، برای متهم کردن و به عبارتی «نفله کردن» بندگانِ همان خدا. دشوار است مسئولیت پذیرفتن و علم به اینکه روزی باید در برابر همان خدا پاسخ گفت. و چه بسا بپرسند از آنها که اینها که شما کردید، آن نبود که ما گفته بودیم! اگر یک درصد آدمی احتمال بدهد که در فهم و تفسیرش خطا کرده است، آدمتر میشود و دست از عذاب خلایق بر میدارد. همان یک درصد برای رامتر شدن و آرامتر بودن کافی است.
در ادامهی مطلب، متن کامل ترجمهی خطبهی همام را از نهج البلاغه نقل میکنم با ترجمهی مرحوم دکتر شهیدی. در آن نسخه از نهج البلاغه، شمارهی این خطبه ۱۹۳ است. جویندگان میتوانند مستقیماً متن عربیاش را نیز بخوانند (چه بسا متن عربیاش را هم یک بار اینجا آوردم). شاید اینها تلنگری باشد برای بعضیها که این روزها مثل بختک روی روح و روان مردم مسلمان افتادهاند و به بهانهی مبارزه با ظلم و فساد و کجی و انحراف، امنیت خلق خدا را میربایند و هیچ پروای خدا ندارند و اندیشه از آخرت و حساب پس دادن برایشان تنها وسوسه و بازیچهای است برای ارضای شهوات نفسانی (شهوت مقبولیت و شهوت ریا و شهوت دینفروشی و توهم راستکیش بودن).
پ. ن. اگر معنای «شبهه» برای بعضیها روشن نیست، بد نیست یک بار در ادبیات دینیشان تجدید نظر کنند. شبهه، یعنی اینکه کاری انجام دهی که شبیه کار اخلاقی باشد ولی فریب خورده باشی. شبهه یعنی اینکه بگویی و نشان بدهی کارت اخلاقی است و درست است ولی در خلال همان کار اخلاقی صد پلیدکاری و بیتقوایی هم مرتکب شوی و خداترسی را زیر پا بگذاری:
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی!
همه میدانند قتل، دزدی، جنایت، ضایع کردن حقوق مردم بد است و باید گریبان خاطی و متهم را گرفت؛ اما اگر به بهانهی مبارزه با انحراف شروع به تعقیب و آزارِ بیآزارانی کردی که شیوهشان با شیوهی تو فرق دارد، آنجاست که آغاز لغزش است. به قول بعضیها، آغازِ پایان است؛ پایان اخلاق و تقوا در لباس تقوا و «امر به معروف و نهی از منکر»!
[تذکره] | کلیدواژهها:
ارض عریض «ظلم»
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
درویشی را عشق است! «خدایا منعمام گردان به درویشی و خرسندی!»؛ و خُنُک آن درویشی که ملک دو عالم زیر نگینِ اوست:
اورنگ زمین، داغ نگین، بیکلهی تاج!
جم رشک برد حشمتِ شاهانهی ما را!
شاد آن دلی که دلی نشکسته باشد و درویشی نیازرده باشد! «گفتم هوای میکده غم میبرد ز دل / گفتا …»
[تذکره] | کلیدواژهها:
این همه نشانه و این همه تجاهل و تغافل
یعنی:
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا نامه نمیخوانی یا راه نمیدانی…
و در این «غریبستان» گرفتار افتادهای. گوشات به انذار هیچ مشفقی هم بدهکار نیست. «بر خیالی جنگتان و صلحتان»! جوابتان چیست؟ «و ما سمعنا بهذا فی آبائنا الأولین». چه میشود کرد؟ سختگیری و تعصب است و روزگار جنینی…
صد جای نامههای قاضی شهید را علامت گذاشتهام که بنویسم. مهلتی باید…
[تذکره] | کلیدواژهها:
راهِ طلب و قدمِ اخلاص
ای دوست! طالبانِ خدا اول قدم به ترکِ همهی عادتها بگفتند چنانکه در حق ایشان این بیت درست بود:
بالقادسیه فتیهٌ ما ان یرون العار عاراً
لا مسلمون و لا مجوس و لا یهودَ و لا نصارا
به جلالِ قدر لم یزل که هر آدمی که در طلب فرقی داند میانِ مذهبی و مذهبی، اگر خود همه کفر و اسلام بود که هنوز در راهِ خدای تعالی قدمی به اخلاص بر نگرفت. پس من اخلص لله نبود. لاجرم چون طلب عالمیان در دین مُزَوَّر است، ثمرهی اخلاص ایشان را روی نمینماید. ثمرهی اخلاص هیچ دانی چه بود؟ از مصطفا – صلعم – بشنو! من اخلص لله اربعین صباحاً ظهرت ینابیع الحکمه من قلبه علی لسانه. چون بدین شرط در راه آید، مطلوبِ او را زود در کنارِ او نهند «سنه الله التی قد خلت من قبل». من طلبنی وجدنی»
(نامههای عین القضات همدانی، بخش دوم، نامهی ۹۲، بندهای ۲۷۸ و ۲۷۹،صص ۲۵۱ و ۲۵۲)
پ. ن. توضیح اضافه لازم ندارد. من فقط یک نکتهی بدیهی را برجسته میکنم. این حرفها را عین القضات در اوایل قرن ششم هجری گفته است. معلوم نیست اگر در روزگار ما میزیست، دیدگاهاش شامل چه چیزهای دیگری میبود. در آن روزگار که عصر غلبهی اندیشهی کلامی و خطکشیهای جدلی بوده است، چنین رأیی صادر کردن، شهامت و جسارت میخواسته و البته «دردِ عشق است و جگرسوز دوایی دارد»! عین القضات به خاطر همین جنس سخنان به جانِ خویش هزینه داد.
[تذکره] | کلیدواژهها: , عينالقضات همدانی
حکمتِ سالکان
چونکه گنجی هست در عالم مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
قصد هر درویش میکن از گزاف
چون نشان یابی به جد میکن طواف
چون تو را آن چشمِ باطن بین نبود
گنج میپندار اندر هر وجود
تو به دلق پارهپاره کم نگر
که سیه کردند از بیرون چو زر
از برای چشمِ بد مردود شد
وز برون آن لعل دود آلود شد
این دلقِ پارهپاره در روزگارِ ما شکل و ظاهرِ دیگری هم میتواند داشته باشد. اهل اشاره خود به فراست در مییابند. این آیه را میتوان در کنار این نکات خواند: «و ان تطع اکثر من فی الارض یضلوک عن سبیل الله این یتبعون الا الظن و ان هم الا یخرصون» (۶:۱۱۶)؛ بسیاری اوقات خوشخیالانه فکر میکنیم که چه اخلاقی اندیشیدهایم و جزماندیشانه بر همان پای میفشاریم. از چه کسانی تبعیت میکنیم و اخلاقشان را سخت نیکو میشماریم و در همان دام دست و پا میزنیم «و کل حزب بما لدیهم فرحون». از سخن دور نیفتم. این داوری که بوسعید از گردیدن گِردِ آن زنهار میدهد، همین داوری دربارهی باطنِ آدمیان و تعیین سعادت و شقاوتِ ایشان است: «تو چه دانی که پسِ پرده که خوب است و که زشت». مقصودِ من روشن است. هیچ از این سخن نمیتوان استنباط کرد که پس میتوان ترکِ تکلیف کرد (فرق است میانِ ترکِ تکلیف و ترکِ داوری) و به نسبیتگرایی محض و مطلق رسید. اما تند نمیتوان رفت. یکی از مصادیق حزم و احتیاط همین است که هنگام داوری دربارهی آدمیان هر احتمالی را در نظر بگیریم و مرتب و پیوسته دایرهی احتمالات را تنگتر و تنگتر نکنیم تا به ظنیاتِ ما نزدیکتر شوند و حالِ ایشان منطبق بر حدس ما بیفتد. فکرش را بکنید خدای عالم هم میخواست چنین کند، حسابِ همه با کرام الکاتبین بود! القصه، داوری کردن در خرد و استدلال، کار آسانتری است تا داوری کردن در باطن و ضمیرِ نهانِ آدمیان. میشود استدلال کسی را مخدوش کرد. میشود در سخنِ ایشان در پیچید. اما در پیچیدن در احوال و باطنِ آدمیان و حکم راندن بر آیندهی آنها – و حتی احتمالِ این یا آن دادن دربارهی باطنِ ایشان – آغاز لغزش است. این بندها را از اسرار التوحید با من بخوانید. شاید شما هم همان حظی را بردید که من بردم:
«شیخِ ما گفت که «داوری کافری است و از غیر دیدن شرک است و خوش بودن فریضه است.»
شیخ ما پیوسته میگفتی که «تو مینِوایی.» و هماو گفتی: «معشوقهی بیعیب مجوی که نیابی.»
شیخِ ما گفت: «هزار دوست اندکی باشد و یک دشمن بسیار بود.»
شیخ ما گفت، روزی در مناجات: «بار خدایا بیامرز که روی چنین دارد و مپرس که خردهای دارد.»
شیخ ما را پرسیدند که «ای شیخ! مردانِ او در مسجد باشند؟» گفت: «در خرابات هم باشند.»
شیخ ما گفت: «ما آنچ یافتیم به بیداری شب و بیداوری سینه و بیدریغی مال یافتیم.»»
الحمد لله که به «ترک داوری» آغاز شد و ختم شد به «بیداوری سینه». خدایمان در روز داوری، در امان بداراد و امروز هم از قضاوت باطنِ بندگاناش. الهی! توفیق شفقت بر خلق ما را عنایت کن!
[تذکره] | کلیدواژهها: