هنر خود بگوید نه صاحب هنر

شعر یک شاعر چگونه ماندگار میشود؟ آن شاعر اگر شعر درخور و سنجیده و اثرگذاری نگفته باشد، خواهی نخواهی به فراموشی سپرده میشود و به هیچ آیه و افسونی نمیشود آن شاعر را زنده کرد یا عزیز کرد. قدر شاعر هم به این نیست که این حکومت یا آن حکومت دربارهاش چه بگوید و چه بکند. صاحبان قدرت وقتی هنرمندی یا شاعری را عزیز میدارند، در حقیقت گفتهاند که: هنرشناس بودهاند. و این برای آنها مزیت است و اسباب مباهات. صاحبهنر، همچنان صاحبهنر است اگر بگویند و اگر نه.
یکی دو روزی است جنجالی کردهاند که «خانهی مادری» سایه را در رشت خراب کردهاند و البته ملتی نشستهاند به نوحهسرایی که آی چه ملت و کشور و حکومت هنرناشناسی داریم که با هنر و هنرمند و شاعر چنین و چنان میکند. فارغ از اینکه واقعیات ماجرا در قصه دارد به فراموشی سپرده میشود و اینکه «مادر» سایه یا «پدر» او چه ربطی به فرهنگ و هنر دارند به کنار ولی همان قسمت اسناد و مالکیت و بخش دنیوی قصه هم کلی ابهام دارد. اینها حالا چه ربطی دارد به شاعر ما؟ چه چیزی به سایه میافزاید و چه چیزی از او میکاهد؟
یعنی اگر حکومتی یا شهرداری یا صاحبقدرتی میداشتیم که مثلاْ هر جایی که سایه پا گذاشته بود و رفته بود را موزه میساخت و علم و کتل به پا میکرد، وضع آیا بهتر میشد؟ ناگزیرم خیلی عریان و با صراحت و شاید حتی با قساوت تمام بگویم که تمام اینها روضهخوانی است و عوامفریبی. سایه عزیز است و عزیز بوده است و عزیز خواهد ماند نه به این دلیل که این خانه یا آن خانه را به اسم او نگه دارند یا تبدیل به موزهاش کنند یا بکنندش میراث فرهنگی. سایه خواهد ماند به خاطر اینکه شعرش در ذهن و ضمیر و حافظهی مردم ایران خوش نشسته است. آن توفیقی که سایه در شعرش حاصل کرده به خاطر این تعلقات یا نشانههای دنیوی یا خاکی و زمینی نیست. این را من میدانم و شما هم میدانید. خود او هم بسی بهتر از همگان این نکته را میداند چون شعر از جان او تراویده است و چنین شده که شاعر ما از آن چاه برون آمد و یوسف ما شد.
خواجه حافظ شیرازی قرنهاست که در ضمیر و روان و رگ و پی فارسیزبان گوشهگوشهی عالم زنده است و عزیز. کسی خانهی پدری و مادری حافظ را یافته؟ کسی از آنها میراث فرهنگی ساخته؟ حتی همان مقبرهی حافظ هم کمترین اثری منفی یا مثبت در حافظ بودن حافظ نگذاشته است. مردم شعر حافظ را به خاطر آن معماری و آن فضای مقبره که تازه پدیدهای است کاملا مدرن و هیچ ربطی هم به زمان حافظ ندارد، نمیخوانند. سایه هم وضعاش همین است.
چند سال پیش که به قونیه رفتم بودم برای تدریس، محل اقامتم در مجاورت مقبرهی مولانا بود. هر روز میرفتم و سری میزدم به گورگاه او. روز نخست تنها رفته بودم و واقعاً خلوتی میخواستم که بنشینم گوشهای و با خودم راحت باشم. بی هیچ تعارفی بگویم که هول برم داشت از چیزی که دیدم. این مقبرهی شوریدهی دیوانهای نبود که هیچ تعلق خاطری به دنیا و عقبا نداشت. تبدیل شده بود به امامزاده. شده بود بازار. جایی شده بود که ملت میرفتند دست به در و دیوار میمالیدند و زاری و ندبه میکردند و دعا و نیاز. اشکالی در آن کار آن مردم نمیدیدم. مردم عادی به هر سنگ و بتی هم میتوانند روی نیاز بگردانند. توقعی هم از آنها نیست. ولی این مولوی دیگر آن مولوی من نبود. مولوی من در کتاب و کاغذ خانه نداشت. روحی بود جاری در زمانه که قرنهاست با من و بسیار بسیار کسان نفس کشیده است و نفس خواهد کشید. اگر آن مقبره نبود از مولوی چیزی کاسته میشد؟ بیشک نه. سایه هم وضع مشابهی دارد.
از این قبیل روضهخوانیها و به تعبیری «دلنوشته»ها – که چه تعبیر مبتذل و بیمایه و خنکی است به خیال من – دربارهی چیزهای دیگری مربوط به سایه هم گفته شده و مطمئنم باز هم گفته خواهد شد. بهترین نمونهاش «ارغوان» است. شعر ارغوان سایه را وصل کردهاند به آن درخت فیزیکی و مادی که هنوز هم در خانهای که سایه در ایران در آن میزیسته زمانی وجود دارد. ملت عوام برای همان درخت گنبد و بارگاه به پا کردهاند. هیچ صاحب عقلی هم نیست بگوید که خوب درخت، درخت است. این درخت خاص به خودی خود هیچ معنایی ندارد. آن درخت نمادی بوده است از چیزهایی که سایه میخواسته و میطلبیده در عسرت و عزلت زندان. دوست. یار. رفیق. خانواده. زن و فرزند. فضایی که در آن میتوانسته حرف دلش را بزند. ارغوان شده بهانهی گفتن آن شعر. شده زمینهی آن. به درخت ارغوان گره خورده است. این است که دیگر آن درخت مادی استعلا پیدا میکند و از زمین و زمان خودش بیرون میزند و در فضا و افقی بسیار بلندتر و مرتفعتر نفس میکشد. حالا شما دوباره دارید خودتان را به در و دیوار میزنید که این درخت ارغوانی را که استعلا پیدا کرده از آسمانی که در آن نفس میکشد به زیر بکشید و ببرید در همان چاردیواری که دیگر خانهی سایه هم نیست حبساش کنید؟ چرا؟ چون هوس کردهاید برای سایه و چیزهای مربوط به سایه، گنبد و بارگاه درست کنید؟ شرمآور است انصافاْ.
نکتهی آخری را هم بگویم که باعث رهزنی بسیاری شده است. صحبت میراث فرهنگی میشود. میگویند و میبینیم در کشورهای اروپایی هر جا که صاحبنامی رفته علامتی گذاشتهاند که فلانی اینجا بود. ولی هیچ کس فکر نمیکند که این کارها هم ابعادی دارد. مقیاس دارد. حد و اندازهای دارد. هر دو قدمی را که کسی از آن عبور کرده باشد تبدیل به گنبد و بارگاه نمیکنند. از آن جنجال نمیسازند. آن را اسباب و دستمایهی بازیهای سیاسی و سیاستبازی یا کسب نام و شهرت نمیکنند. قدر صاحبان معرفت را درست و در اندازهی خود میدانند. تازه آن هم نه قدر همه و همگان را. کم نیستند صاحبان فضیلت و معرفتی که به دلایل مختلفی در گمنامی میمانند. اما برگردم به نکتهی اصلی: هوشنگ ابتهاج – امیرهوشنگ ابتهاج فرزند خانم فاطمه رفعت – با یا بدون آن خانه همچنان هوشنگ ابتهاج و سایه است. مادرش هم همچنان مادر اوست. هیچ چیزی از شعر سایه و شخصیت سایه یا از شخصیت مادر نه کاسته میشود و نه بدان افزوده. تنها آدمیانی که دستشان تهیست و خودشان را در آویزان کردن خود به سایه پیدا میکنند و از این فضاسازیها لذت میبرند گمان میبرند که این خانهی مادری یا آن خانهی پدری (!) یا آن درخت ارغوان مادی به خودی خود معنای خاصی دارند. آدمیزاده را قدر بدانید. بروید سراغ خود سایه. به خود او گوش بدهید. با خود او همنفس و همنوا شوید. شعرش را بخوانید و بفهمید. دست بردارید از این روضهخوانیهای بیمزه و بیمعنا. سایهی زنده را دریابید. شعر سایه که ماندگار شده است و ماندگار خواهد بود. سایهی انسان را سعی کنید بهتر بفهمید و بهتر قدر بدانید تا هست. همین.
[شعر, نقد و نظر] | کلیدواژهها: , ارغوان, سايه, ه. ا. سايه, هوشنگ ابتهاج
کالبدشکافی چند پاسخ
سختِ عنانِ قلم را گرفته بودم که وارد ماجرای آشوری و نویسندهی فل سفه نشوم. تازه رفتهام سراغ اینترنت و میبینم که حضرتِ استاد نامِ این حقیر را بر قلم مبارک راندهاند و اشارهها کردهاند. اما «من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم»؟ ایشان که فروتر از آشوری را در خورِ نقد نمیدیدند و اصلاً عنقای قافنشینی بودند که با خاکیانشان نسبتی نبود. چه افتادِ این سر ما را که لایق خاکِ درِ ایشان شد؟! اسمِ این نوشته را گذاشتهام «کالبدشکافی». این کار یعنی تشریح به معنای پزشکیاش و البته که کار تمیز و پاکیزهای نیست. ولی تا «کالبدشکافی» نکنیم، هرگز ریشهی درد را درست تشخیص نمیدهیم و نمیتوان آسیبشناسی درستی داشت.
باری، ناگزیر چند نکته را توضیح میدهم تا بعضی سوء تفاهمها رفع شود. من بی هیچ تردید میگویم و در «ادبِ نقد» هم اشاره کردهام که این جنس واکنشها از سوی صاحب فل سفه بیشتر مظلومنمایی است تا پاسخگویی صریح یا مردانه به میدان آمدن. بیش از هر چیزی ابراز رنجش و دلخوری است با مقدار معتنابهی فضلفروشی و عرضِ اندام علمی-فلسفی. به داوری او دربارهی زمانه یا هفتان کاری ندارم. دربارهی خودم میگویم و توصیفاتِ عامِ حضرتشان که غبارش بر دامن من نیز مینشیند.
[نقد و نظر] | کلیدواژهها:
ادبِ نقد
هر مقامی ادبی دارد. نقد هم ادبِ خاص خود را دارد. وقتی میگویم نقد، ادب خود را دارد، مرادم این نیست که نقد لزوماً باید مؤدبانه باشد تا نقد باشد. نقد یعنی سنجش، یعنی ارزیابی کردن یعنی بر آفتاب افکندن نقصان و خلل یک اندیشه یا یک متن. آنچه مقوّم یک نقدِ محکم است، وجود استدلال معتبر و قوی در آن است. نقد، زمانی که خالی از استدلال به جا و معتبر نباشد، چه در آن مؤدبانه چیز نوشته باشی و چه بیادبانه (داوری دربارهی مؤدبانه یا بیادبانه نوشتن، حوزهی اخلاق است، نه نقد)، نقد کماکان نقد است. استدلال هنوز در آن هست.
پس چیست که باعث میشود نقد آزاردهنده باشد؟ آنکه نقد میشود آیا از خدشه وارد شدن به استدلالاش خشمگین میشود یا از سخنان درشتی که خطاب به او میرود؟ مهم نوعِ رابطهای است که انسانها با هم دارند و توقعی که از یکدیگر دارند. حال، خود حسابِ این را بکنید که چیزی به نام نقد نوشته شده باشد که در آن نه نشانی از استدلالِ محکم و متین باشد و نه ادب و مروت رعایت شده باشد. این دیگر ناماش نقد نیست، هتاکی است. گندمنمایی و جوفروشی است. با اینحال، این پرسش هنوز پرسشی معتبر است که آیا فلان نقد منصفانه، اخلاقی یا مؤدبانه بود یا نه؟ البته که این پرسش عمقی دارد و دغدغهای. نقد، بیرحمانه میتواند باشد و همدلانه هم میتواند باشد. میشود سنگینترین نقدها را هم با زبانی نوشت که بوی هتاکی ندهد. هیچ فضیلت و هنری در این نیست که زیور و زینتِ نقدمان را ادبیات خشن و زمخت و بیادبانه کنیم. وقتی میشود به زبانی آرامتر نوشت، آیا گمان میکنیم با درشت نوشتن چیزی به وزن نقدمان افزوده میشود؟ آری، نقد هنوز نقد باقی میماند. اگر استدلالی موجه در آن باشد، وزناش به قوت خود باقی است. تنها این نکته میماند که آیندگان خواهند گفت فلانی خللهای یک استدلال را خوب میدید، ولی سخت تلخزبان بود و درشتگو و بیبهره از خلقِ نیکو.
مهمتر از همهی اینها یک نکته است که در روزگار مدرن، خاصه در عصر غلبهی وبلاگها در رسانهها، دیگر نمیتوان در برج عاج نشست و نقد کرد و نقدها را هم تنها از موضع بالا قبول کرد. نمیشود گفت که من نقد را تنها زمانی میپذیرم و میپسندم که حضرت استاد (آن هم آن استادی که خودم دوست دارم استادش بنامم) بر من نوشته باشد. و من فقط همین استاد را لایق نقد شدن میدانم و نه فروتر از او را! این فرومایگان که هستند که من با آنها دست و پنجه نرم کنم؟ اینخودبزرگبینیهای متبخترانه اگر در روزگار ماقبل جهانیشدن خریداری داشت، امروز دیگر خریداری ندارد. در عصر جهانیشدن، هر چه شما در این نقطهی عالم گفتی و نوشتی، در کسری از ثانیه در آن سوی عالم قابل خواندن و شنیدن و تجربه کردن است. دیگر نمیتوانیم چیزی بگوییم و توقع داشته باشیم فقط خودمان و دو سه نفر که خودمان میپسندیم آن را بخوانند. این یکی از تناقضهای ذهنهای جهان سومی ماست که پا به روزگار جهانی شدن مینهیم، میخواهیم مدرن و جهانی باشیم ولی آدابِ آن را رعایت نکنیم و حصاری از تفکرِ خویش دور خود بکشیم.
پس نقد از هر کسی که صادر شده باشد، تا زمانی که اصول نقد را – و اصول نقد توجه کردن به اصلِ سخن و سنجش استدلال نقد شونده است – رعایت کرده باشد، نقدش وزنِ خود را دارد. حال من میتوانم این نقد را خوش بدارم یا ناخوش. اما اگرمن نقدی را نپسندیدم و بر دیگری نقدی نوشتم که همان عیوبی را داشته باشد که من بر دیگران گرفتهام، یعنی هنوز روحی خردسال دارم. عرصهی نقد شدن، یعنی اینکه هر چه گفتی از همان جنس خواهی شنید. ضربتی زدی، ضربتی خواهی خورد. در این میدان باید مرد بود و نباید گفت آنجا که من ضربت زدم، حق داشتم و حال که ضربت خوردم به جفا خوردهام. این مظلومنماییها نشانهی کودکی و نابالغ بودن است. فضای نقد، بیابانی پر سنگلاخ است: «پای نگار کرده، این راه را نشاید».
من این نکته را میپذیرم که خامان ناآزموده هم از این فضای باز جهانی شده استفاده میکنند و چنان مینمایند که گویی دانشمندند. اما این فضا تنها بازیچهی دست کودکان نیست. گاهی اوقات بزرگسالانی که پیشتر هرگز قدر و میزان تحملشان سنجیده نشده است و تا به حال در خلوت و جلوت زبان به درشتی میگشودهاند، پا به این وادی مینهند و خویشتن را چنانکه هست مینمایند. این تیغ، تیغی است که گلوی همه را یکسان میبرد. ظلمی است علیالسویه. عارف و عامی و عالم و جاهل نمیشناسد. یقین بدانید که اگر مارکس و هگل، فوکو و راسل، پوپر و هایدگر هم در زمانهی ما بودند و دسترسی به اینترنت و وبلاگ داشتند، پس از مدتی زبانشان و لحنشان دستخوش تغییر میشد. نقد، ادب خاص خود را دارد. دشوارتر از آن نقدی که در فضای وب نوشته شود، مقتضی آدابی تازهتر هم هست.
در این فضا، اگر اهل جدل باشی و جدلینویس (یادمان نرود که در مجادله هم میتوان استدلال کرد و جدل هم خود حاوی یک نوع نقد است)، میتوانی فقط متکلم وحده باشی و برای خودت بنویسی بدون اینکه از کسی چیز بشنوی. اما اگر بابِ گفتوگو و مراوده را بازتر کردی و پنجرهی نقد شدنِ مستقیم را گشودی، دیگر نخواهی توانست همانی بمانی که قبلاً بودهای. دیر یا زود، آهسته آهسته تغییر میکنی، مگر اینکه آن عُجبِ دانش سخت در دلات محکم شده باشد. و اینجا همان گذرگاه دشوار است: آدمِ وبلاگنویس بخش نظرهای وبلاگاش را باز میگذارد یا میبندد؟ بر آن نظارت میکند و موکول به تأیید نویسنده میکندش یا مستقیم و بیواسطه پنجرهی خانهاش را باز میکند؟ اینها همه بسته به نگرش و تلقی صاحب آن وبلاگ خاص است. اما بدون هیچ شکی، آنکه دریچههای گفتوگو را در خانهاش- علی الاطلاق – میبندد و فقط برای دیگران حرف میزند، یعنی خانهاش محل تاخت و تاز خودش است و بس. پس آنچه نادانیِ ما را زایل میکند، چیست؟ بیشتر کتاب خواندن و انبانی از دانش شدن – آن هم دانشی نسنجیده و تکبر آور؟ یا بیشتر گفتوگو کردن و بیشتر شنیدن و اندیشه را به چوبِ نقد آشنا کردن؟ گاهی اوقات سنجیدهتر آن است که چیزی بنویسم و منتظر بمانیم ببینیم دیگران دربارهی آن چه میگویند. توضیح اضافه دادن در مقام ایضاح خوب است، در مقام توجیه و شانهخالی کردن از بار مسئولیت نه. تضارب آرا چه بسا که ارج و ارزش واقعی یک نوشته را بیشتر آشکار کند، تا توضیحاتِ مکررِ ما. از آن مهمتر، زمان و خوانندگان خود داورانی سختگیر و نکتهسنجاند. اگر حافظ هنوز باقی مانده است، یعنی از آزمونِ نقدِ زمانه و مردم سر بلند بیرون آمده است. چه بسا شاعران همزمان او بودند و اکنون نیستند و اعتبار و شهرتشان به نیم قرن هم نکشید.
هنوز بسیار فاصله داریم با آنکه میگفت:
عراق و فارس گرفتی به شعرِ خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقتِ تبریز است
[نقد و نظر] | کلیدواژهها:
ملاحظهی بزرگان و نقدِ بیامان
مدتی پیش بانو به خاطر سالگرد ازدواجمان مجموعهای از کتابهای پوپر را برایام هدیه گرفته بود که دیوانهبازیهای فلسفیام کمی ارضا شود! اینها را البته در دوران دانشجویی خوانده بودم، ولی شدیداً نیاز داشتم همه را یک بار دیگر بازخوانی کنم و خودِ کتابها را برای ارجاعِ مدام دمِ دستام داشته باشم. پوپر در مقدمهی چاپ نخست «جامعهی باز و دشمنانِ آن: افسون افلاطون» (جلد اول جامعهی باز)، در همان بند نخست، سخنانی دارد که میتواند سرمشقِ بسیاری از ما باشد. دسترسی به ترجمهی فارسی کتاب نداشتم، خودم ترجمهاش کردم و اینجا میآورمش، محض تذکر به خودم و دیگران.
«اگر در این کتاب سخنان درشتی دربارهی بعضی از بزرگترین رهبرانِ عقلانی بشریت آمده است، انگیزهی من این نیست که آنها را خرد بشمارم. اینها از این اعتقادِ من ناشی میشود که اگر قرار باشد تمدنِ ما باقی بماند، باید عادت ملاحظه کردنِ انسانهای بزرگ را ترک کنیم. انسانهای بزرگ ممکن است اشتباهات بزرگ مرتکب شوند؛ و چنانکه این کتاب سعی میکند نشان دهد، بعضی از رهبران بزرگِ گذشته حامی حملهی جاودانی به آزادی و خرد بودهاند. نفوذِ آنها، که بسیار به ندرت به چالش کشیده شده است، هنوز هم کسانی را که تمدنِ به دفاعِ از آنها وابسته است، گمراه میکند و میانِ آنها جدایی میافکند. اگر ما در بیان صریح و آشکارِ انتقادمان از آنچه که به اذعانِ همه بخشی از میراث عقلانی ماست درنگ بورزیم، مسئولیت این جدایی فاجعهبار و شاید مهلک به گردنِ ماست. ما با تردید در انتقادِ از بخشی از آن چه بسا یاریگر ویرانی تمامِ آن باشیم.»
پوپر، متواضعانه به جای اینکه تمامِ میراث عقلانیِ گذشته را زیر سئوال ببرد و نفی کند، در پیِ آن است که «بخشی» از آن را نقد کند. زمانهی ما منتقدانی دارد که میخواهند شأن انتقاد کردنشان را از ویران کردن و نابود کردن هر آن چیزی بگیرند که متفاوت با اندیشهی آنهاست. پوپر منتقدِ سر سخت افلاطون، هگل و مارکس بود و مدافع پر شور لیبرال دموکراسی. به اعتقادِ من اگر قرار باشد از کسی آدابِ نقد کردنِ درست و منصفانه و دقیق را بیاموزیم، یکی از اینها بدون شک کارل پوپر است.
[نقد و نظر] | کلیدواژهها:
استادان ادبیات و استادان فلسفهخوانده
روز قبل از اینکه بروم مونیخ، خوشبختانه توانستم در روز اول ششمین کنفرانس دو سالانهی مطالعات ایرانی شرکت کنم (البته با کمی تأخیر). به خاطر کمبود وقتی که داشتم تنها فرصت داشتم در دو پانل شرکت کنم که البته هر دو مغتنم بود. اولی البته پانلی بود که داریوش آشوری در آن مطلبی داشت و پانل دوم، پانلی بود که اساتیدی چون دکتر مهدی محقق، دکتر نصرالله پورجوادی، آلیس هانزبرگر و جمعی از ارباب دایره المعارف بزرگ اسلامی در آن حضور داشتند.
در پانل دوم نکتهای توجهام را جلب کرد. نکتهی ظریفی است و شاید چندان به چشم نیاید اما ارزش گفتن دارد. در میان تمام سخنرانیهای آن پانل روز اول، سنجیدهترین، عالمانهترین و منطقیترین سخنرانی از آن نصرالله پورجوادی بود. از آن سو، البته کسانی چون آلیس هانزبرگر و لئونارد لوییسون هم سخن گفتند. اما یک تفاوت بارز میان سخنان پورجوادی و سخنان مثلاً لوییسون بود. لوییسون با تکیه بر ذایقهی ادبی و سلیقهی صوفیانهاش مطلب ارایه میکرد که البته برای کسی چون من جای سئوال زیاد داشت. لوییسون، فیالمثل، در باب بحث تأثیرپذیری حافظ از نزاری قهستانی به ذکر چند شاهد مثال بسنده کرده بود (که البته مظاهر مصفا هم اینها را در مقدمهی تصحیحاش از دیوان نزاری آورده بود)، اما به راحتی میشد این شواهد را تضعیف و حتی طرد کرد. این مقایسهها بیش از آنکه پایهی محکم استدلالی داشته باشند، مبتنی بر حدس و گمان و تمایل درونی گوینده بر یافتن شباهتی میان حافظ و نزاری بود. من تردیدی ندارم که به هر حال، نزاری تأثیری بر شاعران پس از خود داشته است. اما آن اندازه بزرگ کردن نزاری و نادیده گرفتن تمام سنت ادبی پیش از حافظ تنها از کسی بر میآمد که در حوزهی ادبیات و عرفانورزی ذوقی مانده باشد و ممارستی در فلسفه نکرده باشد. بر خلاف سخنان لوییسون، سخنان پورجوادی بسیار حسابشده و دقیق بود و تلاشی جدی به خرج داده بود که هیچ چیزی اعتبار عقلانی و استدلالی مدعیاتاش را مخدوش نکند (به جز یکی دو مورد حاشیهای که من بر سخنان پورجوادی افزودم و مورد قبول او هم بود).
این تفاوت بزرگ به نظر من از آموزش فلسفی پورجوادی میآید. پورجوادی دانش فلسفیاش از کسانی مثل هانزبرگر و لوییسون (در عین ادای احترام به تلاشهای هر دو) بسیار بیشتر است. البته در آن میان، با تکملههای دکتر محقق هم با آن لحن عالمانه و ملاوارش هر وقت که ابیاتی از ناصر خسرو را نقل میکرد یا حدیثی را یادآور میشد، آدم بلافاصله حس میکرد با کسی روبه روست که بسیار در علوم عربیت و معارف آخوندی متبحر است.
پ. ن. افراد بیشماری در این همایش بودند که البته امکان دیدارشان فراهم نشد. یک نمونهاش همین مادام میم وبلاگستان. شاید روزی دیگر در جایی دیگر بشود این ارکان وبلاگستانی را گرد هم دیدار کرد.
[نقد و نظر] | کلیدواژهها:
ترجمههای سلیقهای و نقدهای لرزان
چیزکی که میخواستم در نقد نوشتهی سعید حنایی بنویسم، تبدیل به یادداشتی افسار گسیخته شد که علیالظاهر باعث رنجش شدید سعید حنایی شده است. این بار میکوشم بدون وارد شدن به حواشی ماجرا، اصل سخن او را «نقد» کنم و «قضاوت» را به عهدهی خوانندگان منصف بگذارم.
سعید در یادداشت انتقادیاش، تلاش دارد ثابت کند که برای کلمهی «تولرانس» معادل درست «تحمل» است، نه «رواداری». اما ببینیم او تا چه اندازه در این کار توفیق داشته است و مقدمات و نتیجهاش چه نسبتی با هم دارند. در این یادداشت دیرهنگام سعی میکنم بخشهای مختلف نوشتهی او را بشکافم و ایرادهای استدلالی و شواهد او را بسنجم. قسمت نظرهای این بخش باز است. لطفاً نظرتان را دربارهی موضوع و مربوط به نقد بنویسید و بحث را به نزاع و درگیری نیالایید. این نقد پانزده بندی، بسیار طولانی شد. در واقع خیلی طولانیتر از این بود، اما دیگر نمیشد بیش از این ادامهاش داد. اگر لازم شد، در مطلب جداگانهای بسطش خواهم داد.
[نقد و نظر] | کلیدواژهها:
دریغ از راهِ دور و رنج بسیار!
از خواندن این مطلب سعید حنایی کاشانی شگفت زده شدم بسیار. او خواسته است آشوری را نقد کند، اما تنها شیوهی طعنه زدن و بهانهجویی را پی گرفته است. من خود به جای تولرانس، بسیار جاها معادل «مدارا» را نهادهام و البته معادل «رواداری» آشوری را نیز بسیار میپسندم و به دلایلی معادل «تحمل» را از بن نادرست میدانم. دست بر قضا، سعید حنایی کاشانی با آن همه شواهدی که آورده است، شواهدش نه تنها کفایت نمیکند بلکه بیشتر به کاریکاتوری فضلفروشانه شبیه است. هنوز از یاد نبردهام آن نوشتهی قدیمی صاحب فل سفه را در نقد کتاب آشوری دربارهی حافظ. صاحب فل سفه به جای اثبات مدعا و توضیح قانعکننده فقط متن نقل میکند و بعد صرفاً «ترجمهی خودش» و «سلیقه»ی خودش را به جای واژه به خورد ما میدهد و بعد هم مدعی است که در ردِ این معادل «استدلال» کرده است. در برابر permissive شاید بتوان حتی معادل «اباحی» را نهاد، اما «رواداری»؟ بیشتر نوشتن و صدها نمونه از این فرهنگ و آن فرهنگ آوردن به گمان من در این بحث کار عبثی است، چون عملاً بسیاری از مواردی که سعید حنایی با حوصله نشسته و تایپ کرده (یا از جایی کپی و پیست کرده!) اثبات همان گفتههای آشوری در آن نوشته است! پس این همه بحث برای چیست؟ متأسفانه سعید حنایی کاشانی اگر معلم فلسفهی خوبی باشد، بسیار بد ترجمه میکند. صاحب فل سفه را نباید مترجم دانست و خودِ او هم همان بهتر که به فلسفه بپردازد تا بخواهد برای همهی ارکان عالم تکلیف تعیین کند. از این گذشته، نه من، نه سعید حنایی کاشانی، حق داریم از سلیقهی ترجمهای خود به عنوان عین حقیقت دفاع کنیم و آن هم با این شیوه بر کسی چون آشوری خرده بگیریم. آشوری شاید به قدر سن صاحب فل سفه تجربهی ترجمه دارد و انصافاً مترجم زبردستی است. من کار سعید را ناپسند میبینیم. حتی اگر نقدی داشت یا روایتی دیگر، به زبانی بسیار ملایمتر و خالی از این هم طعنهی نهفته میتوانست نوشت. دوستیِ با سعید با جای خود، اما سعید مترجم نیست. سعید مترجم خوبی نیست. این هم یکی از نمونههای آشکار خطاهای او در ترجمه. با این حال باید نوشتهی او را مو به مو خواند (این هم از تبعات ناخواستهی یک نوشته!). شواهد بسیار خوبی در تحکیم انتخاب آشوری دارد! من با خواندن مطلب سعید بیشتر به انتخاب و سلیقهی درست آشوری ایمان آوردم.
[نقد و نظر] | کلیدواژهها:
روز زن یا روز مرد ستیزی؟
آن قدر در این سالهای اخیر با طایفهی نسوان در باب حقوق زنان بحث و گفتوگو کردهام که حوصلهام سر رفته است از بعضی از بهانهجوییها یا بهتر بگویم نزاعهای بیحاصلی که در میگیرد. یک چیز اما برای من روشن و محترم است و آن اینکه حقوق زنان، بخشی از حقوق انسانهاست و نمیتوان حق زن را از حق هر انسان دیگری، چه زن چه مرد، جدا کرد. حق، بدون قید و شرط حق است و نباید متأثر از پیشفرضهای جنسیت، قومیت، نژاد، دین، یا رنگ پوست قرار بگیرد. اما همین بحث حقوق زنان هم چه بسا فراوان گروگان مشاجرات هوسورزان (از هر دو جنس) قرار میگیرد. انگار بحث اصلی فراموش میشود و زن به جای «دفاع از حقوق زن» میشود مسئول «حمله به مرد». همیشه مرز باریکی است میان نفی و اثبات تا جایی که گاهی آدمی برای خود دشمنی را فرض میکند و تمام عمر با همان دشمن فرضی میجنگد. اما روزی میآید که دیگر حتی آن دشمن فرضی هم، حتی توهم وجود آن دشمن فرضی هم، چیزی خندهدار است و تو هنوز داری با همان خیال میجنگی: بر خیالی جنگشان و صلحشان! زنان تا زمانی که بحث حقوقشان را از منظر و موضع حقوقی طرح نکنند و به شیوهی نیم قرن گذشته و با ابزارهای انقلابی دنبال ایجاد تغییر باشند، حداکثر کاری که کردهاند ایجاد تنش و نزاع بیشتر است. راه استیفای حقوق در یک دعوا، متهم کردن و داغ ننگ زدن دایمی به طرف مقابل نیست: با این شیوه هیچ وقت مشکل حل نمیشود. (چنان که نسبت غرب سیاسی و اسلام سیاسی امروزه چنین شده است: دو طرف مرتب در حال بر شمردن عیبها و پدرسوختگیهای یکدیگر هستند!).
خوب، بس است دیگر. آدم وقتی تناش میخارد میآید و این بحثها را پیش میکشد دیگر!
[نقد و نظر] | کلیدواژهها:
ویران شدن در آینه
این مقدمهی آخرین نوشتهی خوابگرد دربارهی جنجالهای اخیر است: «ماجرای انرژی هستهای، کاریکاتورها، واکنش مسلمانان، واکنش رسانههای غربی، واکنشهای بعدی مسلمانان، و نظرها و رأیهای گوناگون شخصی و گروهی و دولتی و غیردولتی اینوریها و آنوریها، در این چند روز ذهنم را گرفتار کرده بود سخت. جمع و جور کردن این ذهن نیز کار سختی بود، اما سختتر این بود که سرانجامش انگار به بغضی تبدیل شد. عمر این وبلاگ دراز باد که گاهی بهترین جا برای فرو دادن بغض است. نوشتهی نسبتا طولانیای که میخوانید، بیش از آن که تحلیل باشد یا پیشبینی یا ریشهیابی، شاید بغضی باشد که دارم فرو میدهم». متن کاملاش را اینجا بخوانید.
[نقد و نظر] | کلیدواژهها:
در دفاع از آزادی بیان
به گمانام وقت آن است که در میانهی این غوغا بیرق آزادی بیان را بلند کنیم، مباد که به قیل و قال گروهی افراطی گوهر درخشان آزادی قربانی نزاع جنجالیان شود. اول بگویم که برای من آزادی بیان نه تنها محترم است که از نان شب هم واجبتر است. اما آزادی بیان برای چه؟ متعلق آزادی بیان و آزادی مطبوعات چیست؟
یکی از نکاتی که همیشه فراموش میشود در این بحثهای داغ این است: که آزادی بیان در درجهی نخست در برابر اعمال فشار حکومتی و سانسور دولتی است که مطرح میشود. آزادی بیان وقتی که پای قدرت و داغ و درفش در میان نباشد، چندان موضوعیت ندارد و آن قدر حیاتی هم نیست. بد نیست کسانی که امروزه سنگ آزادی بیان را به سینه میزنند و به بدترین وجهی از آن دفاع میکنند، پیشینهی تاریخی شکلگیری و استقرار آزادی بیان را در اروپا و آمریکا به دقت بررسی کنند تا انگیزهها و اندیشههای پشت آن روشنتر شود. محض نمونه میتوان به جریان محاکمهی غیابی تامس پین در بریتانیا در قرن در دسامبر سال ۱۷۹۲ اشاره کرد که تامس ارسکین – وکیل مدافع پین – با دفاعی پرشور و جانانه حق آزادی بیان و آزادی مطبوعات را در آن به خوبی ادا کرد. نمونهی دیگر اگر میخواهید، باز در همین انگلستان شرح ماجرای تامس مور را ببینید تا روشن شود که آزادی زمانی به خطر میافتد که سیاست و قدرت و حاکمیت گریبان فرد و جامعه را میگیرد و گلوی آنها را سخت میفشارد تا قدرت خویش را به کرسی بنشاند و دهانها را بشکند (میتوانید مقدمهی کتاب شوکران اصلاحات: مصاحبهی اکبر گنجی با عبدالله نوری را هم ببینید).
آزادی بیان به همان اندازه از دفاع بد و هوچیگرانه آسیب میبیند که دین از دفاع بد (و مزورانه و سالوس) صدمه میبیند. کسانی که دین و آزادی بیان را مقابل هم مینهند، قاعدتاً باید به این نکته توجه کنند که دین را تنها زمانی میتوان در تقابل با آزادی مطبوعات دید که دین در رأس یک حکومت باشد و بلکه مترادف و معادل با یک نظام سیاسی شود. آنگاه است که باورهای دینی تبدیل به جزمیتهای سیاسی میشوند و راه آزادی را مسدود میکنند. به طریق اولی، آزادی بیان هم وقتی مستقل از سیاست نباشد و تابع آراء یک حکومت باشد، چیزی میشود شبیه همان دین قدرتمداری که دستخوش هوسهای زورمداران یا مفسران فاسد و غرضورز است. در ماجرای کاریکاتورها، مغالطهای که وجود دارد و هیچ کس بر آن انگشت نمینهد این است که دین اسلام، پیامبر اسلام، یک نظام حکومتی و سیاسی مشخص ندارد که حال کسی بخواهد بر صفت و ویژگی ظالمانهی آن نظام سیاسی انگشت بگذارد (حساب مدعیان دین سیاسی را جدا میکنم؛ آنها خودشان، خود را نمایندهی دین و خدا و پیامبر میشمارند و گر نه پیامبر رحمت به بن لادن وکالت نداده است!). البته سایر مسلمانان هم، یکایک مسلمانان هم، در برابر دفاع از گوهر ایمان و حیثیت باور دینیشان مسئولاند و به هر شیوه که میتوانند باید در برابر تلکه شدن و ملعبه شدن باورشان، به مقاومت برخیزند (ولو در حد یک جمله: به نام ما نکنید!). خلاصه کنم که: به نظر من، راه مبارزه با خشونتی که به نام دین اسلام اعمال میشود، کشیدن کاریکاتورهای کذایی نیست (اگر واقعاً غرض زدودن خشونت و انسانیتر کردن کرهی زمین باشد!). گرهِ کور این معضل با آموزش و تربیت و فقر زدایی گشوده میشود، نه با هو کردن و تحقیر کردن.
آماج اصلی آزادی بیان، طبعاً باید استبداد سیاسی باشد، استبدادی که بر دهانها لگام میزند تا اندیشیدهها را بر زبان نیاورند (اما در اینجا کدام قدرت هدف بود؟ قدرت آن روستایی بیخبر از همه جا که آزاری به آزادی من و شما نداشت؟). و البته فرق بسیار است با آزادی بیان و مطبوعاتی که قصدش انسانیتر کردن و لطیفتر کردن جامعهی بشری و خشونتزدایی از آن باشد و به اصطلاح آزادی بیانی که رسماً و علناً و بلکه عملاً نفت بر آتش خصومت و خشونت میپاشد. چنین آزادی بیانی، نقیض صریح و آشکار آزادی بیان است. فریبی است در لباس آزادی. سرابی است به چشم تشنگان زودباور. همین سخنان در باب دین نیز صادق است. دین اگر از دیانت خویش باز بماند و برای انسانها نباشد و به نام خدا – اما به کام سیاستمداران و ارباب زور و قدرت – و تنها برای تحکیم پایههای قدرت خویش این مباد و آن باد بزند، میشود نقیض دین. دیگر این دین، دین نیست. آزادی و دین وقتی هر دو در جای خویش بنشینند و دست به تهتک دراز نکنند، هر دو محترماند و هر دو شأن والای خویش دارند. اما از یک سو، عدهای پرچم آزادی را برای وسوسههای خویش بلند میکنند و عدهای سنگ دین را باز هم برای وسوسههای خویش به سینه میزنند. نه آن آزادی بیان، چیزی است که سالها اندیشمندان اروپایی برای آن خون جگر خوردهاند و نه این دین، دینی است که پیامبر اسلام بیست و سه سال برای آن مشقت کشید.
مرد باشید و چهرهی راستین خویش را بنمایید. به نام آزادی و به نام دی
[آزادی بيان, نقد و نظر] | کلیدواژهها: , آزادی بیان