که در تسلیم همچون مردگانایم
لبخند زد. گفت: «خوبم.»
گفتم: «خوبِ خوبی؟»
گفت: «آخر خوبِ خوب که نداریم. آدمِ بیغم هم که اصلاً آدم نیست. هر آدمی، غمی دارد. الا آنها که از آدمیتشان فاصله گرفتهاند.»
گفتم: «پس بالاخره تو خوبتری یا من؟»
خنده سر داد: «من خوبترم یا تو؟ نمیدانم. فکر کنم من خوبتر باشم! میدانی؟ نکته این است که بدانی غمات برای چیست و شادیات برای چی. و بدانی که چه چیزی مالِ توست و چه چیزی مالِ تو نیست. اینها را که دانستی، بیهوده شاد نمیشوی. بیهوده هم غم به جانات نمیافتد.»
گفتم: «آخر اینکه چه چیزی مالِ توست و چه چیزی مالِ تو نیست، چه ربطی دارد به اینکه من میپرسم خوبی یا نه؟»
گفت: «ربط دارد دیگر. اولاً وقتی اینجور به اصرار سؤالهای تو در تو میپرسی، جوابهاش هم بهتر از این نمیشود! بعد هم همین «چه چیزی مالِ توست» خودش کلی حرف دارد. حرفاش این است که: الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله. یعنی سرت به هر چیزی خورد و هر چیزی به سرت خورد، و هر چیزی را که دادند و ستاندند، از همان اول هم مالِ تو نبوده است.»
گفتم: «خوب بودن این وسط چه شد؟»
گفت: «وقتی این را فهمیدی، آن وقت میدانی که تو زیاد کارهای نیستی. تسلیم میشوی. مثل مُردهای که بر سر آب اختیاری از خود ندارد. بعد میفهمی «که در تسلیم همچون مردگانایم» یعنی چه! آن وقت میفهمی من اگر خوبام یعنی چه؟ و اگر خوش نیستم یعنی چه؟»
پ. ن. این کلمات را باید با حال و ذوق خواند، نه با سیاست و دنیا و قدرت و این چیزها….
[تکمضراب] | کلیدواژهها:
لقمهی نان حلال
میگویم: «دنبال یک لقمه نانِ حلال دارم میدوم!»
میگوید: «لقمهی نان حلال که دویدن ندارد! اگر لقمهای رزق تو باشد و مال تو باشد و در نتیجه حلالِ تو باشد، دویدن لازم ندارد. دو دستی تقدیمات میکنند. میگذارند اصلاً توی دهانت که به نرمی و آسانی فرو ببری! آن لقمهی حرام است که برایاش جان میدهی و جان میستانی. آن لقمهی حرام است که عرض و آبروی دیگران را میبری و به خاطرش به این و آن زهر میپاشی. آن لقمهی حرام است که باید برایاش دوید. وقتی هم که خوردی زیر دندانات مزه میکند. اما بعد تا آخر عمرت باید بدونی تا همان یک لقمهی حرام را دفع کنی!»
[تکمضراب] | کلیدواژهها:
خشخاش
میگوید: «تو باورت شده است که اینجوری است؟ این اصل مهمی است. این را باید پیش چشم داشته باشی. خیال برت ندارد که تنآسایی اگر بکنی و ادب اگر فروبگذاری، عزیزکرده میشوی، بیجهت. البته که باید خونِ دل خورد.»
گفتم: «من هم که همینها را دارم میگویم. داری باز بهانه میگیری؟»
گفت: «نه. از تو بعید است این تجاهلها! تو چرا خودت را به نفهمی میزنی؟ تو که میدانی به چشم بر همزدنی، هر چه عزت، احترام و آبرو باشد را میتوانند از صاحباش بستانند. تو که میدانی همه بسته به موست. به یک موی عنایت. خون دل بخور برای اینکه کسی باشی و کسی بشوی. اما یادت نرود که هیچ نیستی.»
من: ؟
میگوید:« زمین در جنبِ این نه تاقِ مینا / چو خشخاشی است اندر روی دریا
تو خود بنگر کزین خشخاش چندی؟ / سزد گر بر بروتِ خود بخندی!»
[تکمضراب] | کلیدواژهها:
لال
گفتم: «تو که این اندازه نازکطبعی و شیشهدل، نشست و برخاستات چیست با مردم؟»
گفت: «بودِ ناگزیر، آدم را به نابودی ناگزیر میبرد! پنجه زدن با ناگزیر مهیب، بیهوده است.»
گفتم: «زبانبسته که باشی، ترش مینشینی. زبان که باز میکنی، پردهی هوشها میشکافی.»
گفت: «ای…» آه کشید: «دیگر نمیگویم. خوب است؟»
[تکمضراب] | کلیدواژهها:
خطا مکن… خطا میکن!
۲. آمده است خرم و خندان. میگوید تو چرا اینقدر تلخ و ترش نشستهای؟ تو چرا مشغولِ دگرانی؟ بیا نزد من که برایات تلخی و شیرینی کنم. بیا پیش من که همه چیزم جانات را فربه میکند (حتی زخمی که میزنم). چرا میروی و دل به سودای کسانی میسپارم که دوستیشان هم در گروِ حرف است فقط؟ با من باش و بخوان که: «جفا میکن! جفایات جمله لطف است / خطا میکن! خطای تو صواب است!»
۳. حرفهایاش را که گفت، کمی سکوت کرد. باز دوباره گفت. گفت… گفت با من باش، ولی با دگران هم نرم باش. نرمخو باش. شفقت بورز. آنها هم ظرف وجودشان مثل ظرف وجود خودت تنگ است. آنها هم زود غضب میکنند. زود دستخوش هوا میشوند. زود داوری میکنند. آنها هم فراموش میکنند: «و لم نجد له عزماً». اما «یار مفروش به دنیا…». هر چه میکنی، یوسفات را مفروش. دل قویدار. یادت باشد «یوم تبیض فیه الوجوه و یوم تسود فیه الوجوه» را. با من باش و سیاه مشو. سیاه دل مشو. سنگدل مباش. نرمتر باش. «خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ». بگذار دیگران توسنی کنند. تو آرامتر و رامتر باش. تو جانات را به فضول نفس مسپار! باش. ما هم هستیم. معرکه هنوز بر پاست. همه دارند تماشا میکنند. ما هم تماشا میکنیم. ولی ما آخر میرویم. دیرتر از همه. صبر کن و نمایش را تا آخرش ببین. قصه هنوز تمام نشده. صبر کن!
[تکمضراب] | کلیدواژهها:
توهم
گفتم: «خوب یعنی چه؟ کدام غول؟ کدام بیابان؟ کدام سراب؟ کدام بادیه؟»
گفت: «همین که این اندازه در بیابان توهم سرگردانی. همین که یک بار گریبان خودت را نمیگیری. همین که مدام نگاهات به بیرون و دگران است. همین که از اصلاحِ نفسِ خودت غافلی، یعنی سرگردانی در بیابان و بادیه!»
گفتم: «یعنی نباید اعتراض به هیچ چیز کرد؟»
گفت: «نه! تو چرا همه چیز را با هم خلط میکنی؟ چرا یاد نمیگیری که زبانات را، ادبیاتات را، فکر کردنات را اصلاح کنی؟ کی این وسوسهی نفسِ اماره رهایات میکند؟ تو کی حریفاش میشوی؟ کی میفهمی که این همه چیز که با ذوق و شوق مینویسی، دام است؟»
بهتام زد. ماتام برد. نگاهاش مثل تیغ میمانست. این همه گفتم-گفت، همهاش نگاه بود. حرف نبود. نگاه بود. نیمنگاه! با خودم فکر کردم که بعضی سالها باید برایشان این قصه را بخوانی و آخر هم اول راهاند… ولی… من هم که همینام. مهم نیست که با نگاه، اشاره را بگیری یا نه. مهم، آدم شدن است! و باز، آدم شدن!
ما به صد خرمنِ پندار ز ره چون نرویم
چون رهِ آدمِ بیدار به یک دانه زدند!
امان از خودفریبی و فریاد از توهم استغنا!
[تکمضراب] | کلیدواژهها:
رزق
میگوید:
«بر درِ شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود!
چیزی اگر رزق و روزی کسی نباشد، آسمان را به زمین بدوزد از حلقوماش پایین نمیرود. هیچ کس مالِ مردم را نمیتواند بخورد. اگر هم بخورد از حلقوماش بیرون میکشند. تو خویشتن را باش! تو بر سگِ نفسِ خویش امیر باش. آدمی دشمنی بزرگتر از نفسِ خویشتن ندارد.»
گفتم: «پس دشمنان بیرونی چه میشوند؟ آنها که حق الناس را ضایع میکنند؟»
گفت: «از کجا میدانی که تو باید به استیفای حق الناس قیام کنی؟ از کجا که تو گنجایش این کار را داری؟ این کارها باید به ولایتی، به اشارتی، به فرمانی محقق شود، نه به وسوسهای و سودایی و خیالی. هر حقی که از ولایتی گسسته شود، ناحق میشود! خدمتِ کسی باید. خدمت کن تا کسی شوی!»
[تکمضراب] | کلیدواژهها:
شعر!
«ای مگس عرصهی سیمرغ نه جولانگه توست
عِرضِ خود میبری و زحمتِ ما میداری!»
گفتم: «لابد در پاسخ میگویند به جز شعر خواندن کاری نمیدانی!» گفت: «همین که بدانی چه شعری را کجا بخوانی، هنری است که هر کسی نداند. پس آسوده باش. همین خود کاری است؛ کاری بزرگ که از هر بطالِ بیکاری ساخته نیست».
[تکمضراب] | کلیدواژهها:
سفر
اوست گرفته شهرِ دل، من به کجا سفر برم؟!
[تکمضراب] | کلیدواژهها:
از زبان دیگران
ما، به ویژه ما وبلاگنویسها، عمدتاً عادت کردهایم از زبان خودمان حرفهای خودمان را بنویسیم. گاهی اوقات تنها شیوهی روایت کردن، روایتِ خویش به زبانِ خویش نیست. گاهی اوقات میتوان حال کسی دیگر را از زبانِ خود روایت کنیم، بیآنکه آن روایت کوچکترین دخلی با حال ما داشته باشد. گاهی میشود قصهای از کسی روایت کنیم ولی مضمون آن قصه یا روایت، تماماً حالِ ما باشد و اصلاً قصهی دیگری در آن میان بهانهای بیش نباشد. هیچ فکر کردهاید که گاهی اوقات با شعری بر میخورید و آن شعر سخت در جانتان مینشیند. شاید آتشِ عشقی دامان دلتان را نسوزانده باشد (یا همین تازگیها نسوزانده باشد!)، ولی شعری آتشین دگرگونتان میکند. اینجور اوقات اگر شعر، نقدِ حالِ خودِ شما نیست، آن چیست که شما را تکان میدهد؟ دلسوزی؟ همدلی؟ نوستالژی؟ یادآوری خاطراتِ کهن؟ خویش را در آینهی دیگری دیدن؟ شاید همهی اینها باشد.
اینها را نوشتم که بگویم من هم در همین ملکوت از این کارها کردهام. گاهی قصهی خودم را از زبانِ یکی دیگر روایت کردهام. گاهی قصهی کسی دیگری را روایت کردهام ولی صورت قصه، قصهی حالِ خرابِ خودِ من است. گاهی اوقات حالام آمیخته میشود با همهی حالهای دیگران. این هم شدنی است. مثنوی را که میخوانید، غزلیات شمس را که میخوانید، حافظ را که میخوانید و از آن بالاتر قرآن را که میخوانید حالتان آمیخته میشود با حال شخصیتهای کتاب:
هست قرآن حالهای انبیا
ماهیان بحر پاکِ کبریا
چون تو در قرآن حق بگریختی
با روانِ انبیا آمیختی
و این آمیزش قصهی ماست. ما چقدر میتوانیم قصه بشویم؟
ما چه خود را در سخن آغشتهایم
کز حکایت ما حکایت گشتهایم
و ما هر روز قصهای هستیم تازه. یکی دارد ما را برای طفل خردسالاش میخواند تا کودکاش را بخواباند. تا با قصهی ما گهوارهاش را بجنباند. و هر روز که آفتاب سر بر میکند و شب نقاباش به دستِ خورشید دریده میشود، ما میشویم قصهای تازه. حکایتی نو. آوازی نو. ترانهای نو. و همین قصههاست که روزی غصهها را سر میبُرَد. پس از اهمیت قصه غفلت نکنید. قصه هم میتواند غصهفزا باشد و هم غصهزدا. شاد آن قصهای و قصهسرایی که دودمان غصهها را بر باد دهد!
[تکمضراب] | کلیدواژهها: