حسن بیپایان او…

خوب فکر کنید به اینکه چطور در طول تاریخ انسانها و به طور خاصتر فرهنگ ایرانی عشق را استعلا داده است. از زمین آن را جدا کرده و در عالمی ورای قید و بندهای زمان و مکان در جهانی دیگر آن را جاری کرده است. اسماش را میخواهید بگذارید خیالات یا عوالم معنوی-معرفتی. هر چه بگویید فرق نمیکند. واقعیت قصه این است که قرنها این آمد و رفت ذهن و خیال آدمی وجود داشته و به خیال من همچنان وجود خواهد داشت.
آدمیزاده در طول حیاتاش دلدادگی و دلبردگیها را میچشد. و سهم آدمی از نومیدیها و حرمانها زیاد است. بگذارید مثل را از جای دیگری شروع کنیم. آدمیزاده تجربهی حکومت همنوعاناش را بر خود دارد. انسانی بر انسانهایی دیگر حکمرانی میکند. حکمرانی نه که فرمانروایی و جانستانی. کار سلطان و پادشاه این بود. انسانی با قدرت بینهایت و در عین حال ضعفها و فسادهایی به همان اندازه بیمنتها. آدمی برای اینکه از شر این سلطان خلاص شود، سلطان را استعلا داد. و سلطان به مسند خدایی رفت اما پیش از صعود به آن مسند، ضعفهایاش را در زمین جا گذاشت. ضعفها و بیخردیها و محدودیتها شد سهم انسان جزوع هلوع. و هر چه خوبی است شد از آن خدا. عکس قصه هم صادق است. خدا را از آسمان به زیر کشیدند و سلطان شد ظل الله! این تمثیلها را آوردم که بگویم وضع عشق هم همین است. و از رهگذار همین خیال است که آن خدا و آن سلطان از مجاز پا به عرصهی واقعیت مینهد. عشق هم وضع مشابهی دارد.
شاعر عارف ما میگوید: عشق آن زنده گزین کو باقی است | وز شراب جانفزایت ساقی است. چرا؟ چون شاهدان دیگر میمیرند. پیر میشوند. فرسوده میشوند. کج خلق میشوند. در یک کلام دیری نمیگذرد که انسان بودنشان را بر آفتاب میافکنند. میگوید برو سراغ محبوبی که نمیرد. شراب بیخمار داشته باشد. فقط طرب باشد و شادمانی نه اینکه شهدی آلودهی زهر ناب باشد. حالا همین مولوی هم زهر جانسوز آن عشق استعلا یافته را هم چشیده است. به امید عشق آن زنده دل به دریا زده است. اما به در بسته میخورد و عظمت و هیبت این شیر خونخوار را به عیان میبیند.
سعدی را ببینید حالا. میگوید: همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد | اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی. تصور کنید چه حالی بر عاشق رفته. تن به همه چیز داده. همه چیز را تا دم مرگ تاب آورده. حتی مرگ هم برایاش مهم نیست. میگوید همه چیز هم که از کف رفته باشد حتی اگر یک نفس مجال این باشد که آن طرف – اگر آن طرفی باشد – ببینمت، باز هم میارزد. ببینید چه جهانی ساخته که میتوان چنین به آن دل بست. اینها دیوانهبازیهای مشتی شاعر نیست. چیزی است که در ضمیر آدمی میجوشد. این همان عشق هزار ساله آن شاهد سرمدی است که سایهی ما هم میگوید.
حافظ همین مضمون را به این شکل خوشتراش میناگری کرده است:
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد
زمرهای دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
هم حسن او بیپایان است و هم خیل عاشقان ته نمیکشند. این قافله تا به حشر رهرو دارد!
این حرفها را میشود به هزار شکل و زبان و بیان دیگر گفت. و هیچ غریب نیست اگر میان هر ملتی و طایفهای این سخنان شنیدنی باشد. از شاعران و عارفان گرفته تا فیلسوفان مضامین مشابهی را پروراندهاند. هنر و ادبیات درست همینجاهاست که میبالد و میروید. وقتی اینها را مینوشتم تصنیفی را که شجریان با گروه شهناز روی غزل سعدی اجرا کرده در ذهنم میگذشت. با خود زمزمه میکردمش. شما هم بشنوید. شجریان سهمی در آفریدن این جهان برای ما داشته که هیچ کم از سهم حافظ و سعدی و مولوی نیست. ما جرعهجرعه از دریای هنر شجریان ره به اقیانوس اینها بردهایم. جاناش خرم باد و رنج تناش کم باد که جان ما را نورانیتر کرده است و دست وجودمان را پرتر.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[حافظانه, شعر, موسيقی, هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , حافظ, سايه, سعدی, شجریان, عشق, غوغای عشقبازان, مجيد درخشانی, مولوی, گروه شهناز
هنر خود بگوید نه صاحب هنر

شعر یک شاعر چگونه ماندگار میشود؟ آن شاعر اگر شعر درخور و سنجیده و اثرگذاری نگفته باشد، خواهی نخواهی به فراموشی سپرده میشود و به هیچ آیه و افسونی نمیشود آن شاعر را زنده کرد یا عزیز کرد. قدر شاعر هم به این نیست که این حکومت یا آن حکومت دربارهاش چه بگوید و چه بکند. صاحبان قدرت وقتی هنرمندی یا شاعری را عزیز میدارند، در حقیقت گفتهاند که: هنرشناس بودهاند. و این برای آنها مزیت است و اسباب مباهات. صاحبهنر، همچنان صاحبهنر است اگر بگویند و اگر نه.
یکی دو روزی است جنجالی کردهاند که «خانهی مادری» سایه را در رشت خراب کردهاند و البته ملتی نشستهاند به نوحهسرایی که آی چه ملت و کشور و حکومت هنرناشناسی داریم که با هنر و هنرمند و شاعر چنین و چنان میکند. فارغ از اینکه واقعیات ماجرا در قصه دارد به فراموشی سپرده میشود و اینکه «مادر» سایه یا «پدر» او چه ربطی به فرهنگ و هنر دارند به کنار ولی همان قسمت اسناد و مالکیت و بخش دنیوی قصه هم کلی ابهام دارد. اینها حالا چه ربطی دارد به شاعر ما؟ چه چیزی به سایه میافزاید و چه چیزی از او میکاهد؟
یعنی اگر حکومتی یا شهرداری یا صاحبقدرتی میداشتیم که مثلاْ هر جایی که سایه پا گذاشته بود و رفته بود را موزه میساخت و علم و کتل به پا میکرد، وضع آیا بهتر میشد؟ ناگزیرم خیلی عریان و با صراحت و شاید حتی با قساوت تمام بگویم که تمام اینها روضهخوانی است و عوامفریبی. سایه عزیز است و عزیز بوده است و عزیز خواهد ماند نه به این دلیل که این خانه یا آن خانه را به اسم او نگه دارند یا تبدیل به موزهاش کنند یا بکنندش میراث فرهنگی. سایه خواهد ماند به خاطر اینکه شعرش در ذهن و ضمیر و حافظهی مردم ایران خوش نشسته است. آن توفیقی که سایه در شعرش حاصل کرده به خاطر این تعلقات یا نشانههای دنیوی یا خاکی و زمینی نیست. این را من میدانم و شما هم میدانید. خود او هم بسی بهتر از همگان این نکته را میداند چون شعر از جان او تراویده است و چنین شده که شاعر ما از آن چاه برون آمد و یوسف ما شد.
خواجه حافظ شیرازی قرنهاست که در ضمیر و روان و رگ و پی فارسیزبان گوشهگوشهی عالم زنده است و عزیز. کسی خانهی پدری و مادری حافظ را یافته؟ کسی از آنها میراث فرهنگی ساخته؟ حتی همان مقبرهی حافظ هم کمترین اثری منفی یا مثبت در حافظ بودن حافظ نگذاشته است. مردم شعر حافظ را به خاطر آن معماری و آن فضای مقبره که تازه پدیدهای است کاملا مدرن و هیچ ربطی هم به زمان حافظ ندارد، نمیخوانند. سایه هم وضعاش همین است.
چند سال پیش که به قونیه رفتم بودم برای تدریس، محل اقامتم در مجاورت مقبرهی مولانا بود. هر روز میرفتم و سری میزدم به گورگاه او. روز نخست تنها رفته بودم و واقعاً خلوتی میخواستم که بنشینم گوشهای و با خودم راحت باشم. بی هیچ تعارفی بگویم که هول برم داشت از چیزی که دیدم. این مقبرهی شوریدهی دیوانهای نبود که هیچ تعلق خاطری به دنیا و عقبا نداشت. تبدیل شده بود به امامزاده. شده بود بازار. جایی شده بود که ملت میرفتند دست به در و دیوار میمالیدند و زاری و ندبه میکردند و دعا و نیاز. اشکالی در آن کار آن مردم نمیدیدم. مردم عادی به هر سنگ و بتی هم میتوانند روی نیاز بگردانند. توقعی هم از آنها نیست. ولی این مولوی دیگر آن مولوی من نبود. مولوی من در کتاب و کاغذ خانه نداشت. روحی بود جاری در زمانه که قرنهاست با من و بسیار بسیار کسان نفس کشیده است و نفس خواهد کشید. اگر آن مقبره نبود از مولوی چیزی کاسته میشد؟ بیشک نه. سایه هم وضع مشابهی دارد.
از این قبیل روضهخوانیها و به تعبیری «دلنوشته»ها – که چه تعبیر مبتذل و بیمایه و خنکی است به خیال من – دربارهی چیزهای دیگری مربوط به سایه هم گفته شده و مطمئنم باز هم گفته خواهد شد. بهترین نمونهاش «ارغوان» است. شعر ارغوان سایه را وصل کردهاند به آن درخت فیزیکی و مادی که هنوز هم در خانهای که سایه در ایران در آن میزیسته زمانی وجود دارد. ملت عوام برای همان درخت گنبد و بارگاه به پا کردهاند. هیچ صاحب عقلی هم نیست بگوید که خوب درخت، درخت است. این درخت خاص به خودی خود هیچ معنایی ندارد. آن درخت نمادی بوده است از چیزهایی که سایه میخواسته و میطلبیده در عسرت و عزلت زندان. دوست. یار. رفیق. خانواده. زن و فرزند. فضایی که در آن میتوانسته حرف دلش را بزند. ارغوان شده بهانهی گفتن آن شعر. شده زمینهی آن. به درخت ارغوان گره خورده است. این است که دیگر آن درخت مادی استعلا پیدا میکند و از زمین و زمان خودش بیرون میزند و در فضا و افقی بسیار بلندتر و مرتفعتر نفس میکشد. حالا شما دوباره دارید خودتان را به در و دیوار میزنید که این درخت ارغوانی را که استعلا پیدا کرده از آسمانی که در آن نفس میکشد به زیر بکشید و ببرید در همان چاردیواری که دیگر خانهی سایه هم نیست حبساش کنید؟ چرا؟ چون هوس کردهاید برای سایه و چیزهای مربوط به سایه، گنبد و بارگاه درست کنید؟ شرمآور است انصافاْ.
نکتهی آخری را هم بگویم که باعث رهزنی بسیاری شده است. صحبت میراث فرهنگی میشود. میگویند و میبینیم در کشورهای اروپایی هر جا که صاحبنامی رفته علامتی گذاشتهاند که فلانی اینجا بود. ولی هیچ کس فکر نمیکند که این کارها هم ابعادی دارد. مقیاس دارد. حد و اندازهای دارد. هر دو قدمی را که کسی از آن عبور کرده باشد تبدیل به گنبد و بارگاه نمیکنند. از آن جنجال نمیسازند. آن را اسباب و دستمایهی بازیهای سیاسی و سیاستبازی یا کسب نام و شهرت نمیکنند. قدر صاحبان معرفت را درست و در اندازهی خود میدانند. تازه آن هم نه قدر همه و همگان را. کم نیستند صاحبان فضیلت و معرفتی که به دلایل مختلفی در گمنامی میمانند. اما برگردم به نکتهی اصلی: هوشنگ ابتهاج – امیرهوشنگ ابتهاج فرزند خانم فاطمه رفعت – با یا بدون آن خانه همچنان هوشنگ ابتهاج و سایه است. مادرش هم همچنان مادر اوست. هیچ چیزی از شعر سایه و شخصیت سایه یا از شخصیت مادر نه کاسته میشود و نه بدان افزوده. تنها آدمیانی که دستشان تهیست و خودشان را در آویزان کردن خود به سایه پیدا میکنند و از این فضاسازیها لذت میبرند گمان میبرند که این خانهی مادری یا آن خانهی پدری (!) یا آن درخت ارغوان مادی به خودی خود معنای خاصی دارند. آدمیزاده را قدر بدانید. بروید سراغ خود سایه. به خود او گوش بدهید. با خود او همنفس و همنوا شوید. شعرش را بخوانید و بفهمید. دست بردارید از این روضهخوانیهای بیمزه و بیمعنا. سایهی زنده را دریابید. شعر سایه که ماندگار شده است و ماندگار خواهد بود. سایهی انسان را سعی کنید بهتر بفهمید و بهتر قدر بدانید تا هست. همین.
[شعر, نقد و نظر] | کلیدواژهها: , ارغوان, سايه, ه. ا. سايه, هوشنگ ابتهاج
تو نیز لطفی کن…

در غزلی که شجریان از حافظ در گلهای تازهی شمارهی ۴۸ میخواند، بیتی هست که لطف و ظرافتی فقط در یک کلمه دارد که اعتنای چندانی هم به آن نمیشود. یعنی ظاهراً کلمهی بیاهمیتی است ولی سنگبنای بیت است. بیت این است:
اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن
نظر بر این دل سرگشتهی خراب انداز
میتوانست بگوید: «اگر چه مست و خرابم بیا و لطفی کن». ولی لطفی که در «نیز» هست در کلمهی دیگری نیست. این کلمهی به ظاهر فرعی «نیز» است. شاعر به مخاطباش (معشوق یا محبوباش)، میگوید که مستی و خرابی او منزلت و درجهای است. همین بیخویشتنی – و دمی ز وسوسهی عقل بیخبر بودن – لطفی دارد. خراب بودن، سرگشته بودن و مست بودن، از نظر او ناکامی یا ناخوشی نیست. خوشی است. ولی آنچه این لطف و خوشی را مضاعف میکند، نظر دوست است. نمیگوید که چون مست و خراب هستم و دیگر دستام به جایی نمیرسد تو بیا و لطفی کن. میگوید این خرابی هست و خوب است؛ تو هم بیا و نظری به حال ما بیفکن. جای دیگر هم همین مضمون را پرداخته است:
گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن میداری
این رندی و خرابی تکلیف است انگار. فریضه است. «که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن». این غزل که در اجرای «آفتاب نیمهشب» آمده است بیت خوشساخت و درخشان زیاد دارد. هر بیتی به وجهی دلنشین و دلرباست. امروز که این آواز را گوش میدادم به صرافت این بیت افتادم. آواز را گوش کنید که لطفاش از اینجور نکتهها بیشتر است.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[شعر, موسيقی] | کلیدواژهها: , جلیل شهناز, حافظ, شجريان, چهارگاه, گلهای تازه, گلهای تازه ۴۸
آسمان از سینهها خورشید خود را پس گرفت

شاید امروز بعد از ۱۵ سال است که دوباره این شعر سید حسن حسینی را یافتهام و میخوانم. دوستی آن زمان این شعر را روی کاغذی دستنویس به من داد و هنگام خواندناش سخت مرا متأثر کرد. امروز طبعاً درک من از شعر تفاوت پیدا کرده ولی همچنان در این شعر صمیمیتی موج میزند که بازخوانی آن هزار خاطرهی لطیف را در خیالام زنده میکند. از مضمون شعر به روشنی بر میآید که در چه بستری سروده شده است. یادمان باشد که سید حسن حسینی متعلق به نسلی بود که همگناناش کسانی بودند چون سهیل محمودی، ساعد باقری، حسام الدین سراج، قیصر امینپور و کسانی از این دست. یعنی نسل جوانان انقلابی و پرشوری که اهل هنر و ادب بودند. این نکته البته شعر را در بستر تاریخی مناسباش قرار میدهد ولی از تأثیرگذاریاش نمیکاهد. از دوست نادیدهای که این شعر را امروز برای من فرستاد و دوباره دیدهی مرا به دیدار این شعر زندهیاد سید حسن حسینی گشود، سپاسگزارم. این شما و این شعر:
ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضهی کالا گرفت
احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبههای آتشین متروک ماند و خاک خورد
زیر بارانهای جاهل سقف تقوا نم کشید
سقفهای سخت، مانند مقوا نم کشید
با کدامین سحر از دلها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگیها عیب شد؟
خانهی دلهای ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبّت اتصالی کرد و رفت
سرسرای سینهها را رنگ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت
باغهای سینهها از سروها خالی شدند
عشقها خدمتگزار پول و پوشالی شدند
از نحیفی پیکر عشق خدایی دوک شد
کلهی احساسهای ماورایی پوک شد
آتشی بیرنگ در دیوان و دفترها زدند
مهر «باطل شد» به روی بال کفترها زدند
اندک اندک قلبها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت
غالبا قومی که از جان زرپرستی میکنند
زمرهی بیچارگان را سرپرستی میکنند
سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا بامداد محشر است!
از همان دست نخستین کجرویها پا گرفت
روح تاجرپیشگی در کالبدها جان گرفت
کارگردانان بازی باز با ما جر زدند
پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند
چار تکبیر رسا بر روح مردی خوانده شد
طفل بیداری به مکر و فوت و فن خوابانده شد
روزگار کینهپرور عشق را از یاد برد
باز چون سابق کلاه عاشقان را باد برد
سالکان را پای پر تاول ز رفتن خسته شد
دست پر اعجاز مردان طریقت بسته شد
سازهای سنتی آهنگ دلسردی زدند
ناکسان بر طبلهای ناجوانمردی زدند
تا هوای صاف را بال و پر کرکس گرفت
آسمان از سینهها خورشید خود را پس گرفت
رنگ ولگرد سیاهیها به جانها خیمه زد
روح شب در جای جای آسمانها خیمه زد
صبح را لاجرعه کابوس سیاهی سرکشید
شد سیهمست و برای آسمان خنجر کشید
این زمان شلاق بر باور حکومت میکند
در بلاد شعله، خاکستر حکومت میکند
تیغ آتش را دگر آن حدت موعود نیست
در بساط شعلهها آهی به غیر از دود نیست
دود در دود و سیاهی در سیاهی حلقه زن
گرد دلها هالههایی از تباهی حلقه زن
اعتبار دستها و پینهها در مرخصی
چهرها لوح ریا، آیینهها در مرخصی
از زمین خنده خار اخم بیرون میزند
خنده انگار از شکاف زخم بیرون میزند
طعم تلخی دایر است و قندها تعطیل محض
جز به ندرت، دفتر لبخندها تعطیل محض
خندههای گاهگاه انگار ره گم کردهاند
یا که هقهقها تقیه در تبسم کردهاند
منقرض گشته است نسل خندههای راستین
فصل فصل بارش اشک است و شط آستین
آنچه این نسل مصیبت دیده را ارزانی است
پوزخند آشکار و گریهی پنهانی است
[شعر, قدريه] | کلیدواژهها: , رمضان, سید حسن حسینی, شب قدر, شعر, شهادت, علی
سعدیانه

این از کارهای قدیمی است گویا که از روی صفحهی گرامافون پیاده شده است. سایه غزلهای سعدی را با آهنگ فریدون شهبازیان میخواند. سایه وقتی غزل سعدی را میخواند انگار غزل خودش را دارد میخواند. لحن و آهنگ همان است که هنگام خواندن شعر خودش دارد. شعر خواندن هر شاعری امضای خاص دارد. این هم امضای سایه است.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[شعر] | کلیدواژهها: , سایه, سعدی, غزل, فريدون شهبازیان, ه. ا. سايه
بهارِ صبر و ظفر
[شعر] | کلیدواژهها:
شأنِ شعر
همین ماه دسامبر گذشته که سایه در لندن بود، در محفلی گردِ هم بودیم و صحبت از کوشش برای شعر شد. شعر خوب، شعری نیست که لزوماً آدمی همان لحظه بسراید و برای همگان بخواند. شعر را باید میناگری کرد. شعر را باید پرورد. شعر، اثری هنری است. یادمان نرود که همهی آدمها مولوی نیستند که شعرشان محصول توفان ذوق و شهود و نتیجهی فوران عاطفه باشد. تازه شعر مولوی هم شعری است که اگر کسی پای آن وقت صرف کند و آن را بپیراید، درخششی خیرهکننده پیدا میکند. شعر فارسی گفتن، کار دشواری است. شاید از همینرو باشد که مدتهای مدیدی است جسارتش را نیافتهام به سراغ شعر گفتن بروم. برای شعر گفتن، گاهی باید شاعرِ تمام وقت بود. شعر گفتن – شعری فارسی، یا شعرِ دری گفتن – سخت است.
سخنِ منظوم گفتن کار بسیار دشواری نیست. هر کسی اندک ذوقی داشته باشد یا قلمی توانا و حافظهای انباشته از شعرِ شاعران پیشین، بعید است نتواند سخنان را به نظم بکشد یا تصاویر شعری پیشینیان را با اندکی بازی، بازتولید کند. شعرِ خوب گفتن سخت است، چون باید در شعرِ خوب گفتن، آدمی خودش باشد و سخنِ خودش را بگوید. سخنِ منظوم گفتن را میتوان با تبدیل هر انشایی به نظم، حاصل کرد. این روزها، کم میبینم شعری که چنگی به دل بزند یا روزم را بسازد. شعر مصرفی گفتن و به مناسبت شعر سرودن، شعر فروختن است. شعر فروختن همیشه لازم نیست ریختن این درِ قیمتی لفظ دری در پای زور و قدرت باشد. شعر را باید قدر دانست و بیهوده تباه نکرد. شعر را باید مثل کودکی، مثل جنینی، بار گرفت، پروراند، زایید و آرامآرام برکشید. شعرِ یکشبه گفتن، شعرِ مکانیکی گفتن، حتی از شاعران بزرگ و طراز اول هم که صادر میشود، شعری نیست که مکانیکی بودن آن را نتوان دریافت.
این شعر شفیعی را میخواندم امروز – با عنوان «آوارهی یمگان» – که اشارت روشناش به ناصر خسرو است. یادِ سایه افتادم و یادِ شعر. و یادِ شعرهایی که این روزها مثل قارچ میرویند و کسی هم به آنها سخت نمیگیرد. نزدِ من، شأنِ شعر بالاتر از آن است که بتوانم به سادگی برای هر شعری ذوقزده شوم یا زبان به ستایشاش بگشایم. شاید معاشرت با شاعرانی که قلههای ادب فارسیاند، مرا سختگیر بار آورده است. اما فکر میکنم باید در شعر سختگیرتر از اینها بود و البته سختگیری با بهانهگیری متفاوت است. فکر میکنم لازم بود بعد از این همه مته به خشخاش گذاشتن مقصودم را روشن و صریح بگویم که فرق است میان سختگیری و بهانهجویی. شعر شفیعی را بخوانیم و از شعرفروشانِ روزگار پناه ببریم به شاعرانی که کلامشان فوران عاطفه است و شعر صنعتی نمیسرایند!
کیست در آنجا
کنار چشمه
که خود را
از گره موج میگشاید تصویر
موی سپیدش: غبار لشکر ایام
ذهنش: آیینهای موازی شبگیر
تیشهی طوفان و تندباد نکاهید
هیچ ازین صخره
این شکوه تناور
اینک فریاد اوست از پس ده قرن
بر سر خیزاب و تندباد شناور
اسبش آنجا رهاست
نظم رهایی است
میچمد آنجا که نثر سادهی شبدر
ریخته در شعر آب و شیری مهتاب
صبح شقایق کنار عصر اساطیر
شعر فروشان روزگار من و او!
اینک بعد از هزار سال ببینید
شاعر و شمشیر را و
بیشهای از شیر
[شعر] | کلیدواژهها:
«در» به «در»ی!
به خاکپای تو سوگند و جانِ زندهدلان
که من به پای تو در مردن آرزومندم
همیشه تصورم از مصرع دوم این بود که میگوید آرزوی من این است که در پای تو بمیرم (و این «در» را در تعبیر «در پای» میخواندم). اما این در، در تعبیر «در مردن» معنا دارد. «در مردن» یعنی در آب غرق شدن. در مصرع اول هم اشاره به خاک آمده و معنای در آب غرق شدن هم در تعبیر «در مردن» مستتر است.
کلمهی «در» در کنار افعال دیگری هم که میآید این معنای عمیق شدن و غوطهخوردن و غور کردن را به آنها میافزاید. از جمله در این بیت حافظ:
آن شُد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
محتسب نیز در این عیش نهانی دانست
فعل در این بیت «در دانستن» است که «این عیش نهانی» میان «در» و «دانستن» فاصله انداخته است. در دانستن، یعنی به عمق نکتهای پی بردن.
و یا این بیت سعدی را میتوان به عنوان شاهد آورد:
درویش تو در مصلحت خویش ندانی
خوشباش اگرت نیست که بی مصلحتی نیست
که باز هم تعبیر «در دانستن» در آن آمده است. لذا معنای بیت بالا اول این میشود که به خاکپای تو سوگند و جان زندهدلا که آرزوی من این است که در پای تو غرق شوم. هر چند معنا با آن چیزی که از ابتدا میفهمیم فرق چندانی نمیکند، اما این پیچش لفظ برای ما حل میشود. در زبان امروزی، تعابیر از جنس «در دانستن» و «در مردن» به ندرت به کار میرود و از زبان محاوره غایب است. در نتیجه، گاهی ابیاتی از این جنس به گوشمان عجیب میآید.
[شعر] | کلیدواژهها:
در شط شفق جاری
فرقِ پدرِ خاک، بر خاک، شکافته است
این بشارتِ ازلی صبح
بر آستان سحر
در خون نشسته است و هنوز
تا آخرِ شامِ ابد
رستگاری رُسته از خونِ او
در شط شفق جاری است
– سحرگاه ۱۹ رمضان ۱۴۳۰؛ با زمزمهی شعر سایه:
گلوی مرغِ سحر را بریدهاند و هنوز
در این شط شفق، آوازِ سرخِ او جاری است
[شعر] | کلیدواژهها:
آستینی نگرفتم که ببوسم دستی
همه آفاق گرفتهست صدای سخنم
تو از این طرف نبندی که ببندی دهنم
راست در قصدِ سر و چشمِ کجاندازان است
نه عجب گر بهراسند ز تیغ سخنم
آستینی نگرفتم که ببوسم دستی
بوسه گر دست دهد بر قدمِ دوست زنم
باش تا یوسفم از چاه برآید بر گاه
کآورد روشنی دیده ازآن پیرهنم
نتوان عاشق فرزانه به افسانه فریفت
من به هیچ آیه و افسون دل از او بر نکنم
نه چراغی است دل من که به بادی میرد
دم به دم تازه شود آتش عشقِ کهنم
برس ای موکبِ نوروز خوشآوازه که باز
زحمتِ زاغِ زمستان ببری از چمنم
سایه! شعرم به دل دوست نشستهست و خوش است
کاروان برده به منزل، چه غم از راهزنم
تهران، اردیبهشت ۱۳۶۵
[شعر] | کلیدواژهها: