تشویش توحش در پاریس و بیروت

دنیا، دنیای سوء تفاهم است. دنیای برجسته کردن رنج خویش و ندیدن رنج دیگری است. انسانها وقتی خشمگیناند و زخمخورده سخت میتوانند خشم و جراحت دیگری را درک کنند. فاجعهی پاریس هیچ تفاوت گوهری با فاجعههای بیروت و کابل و بغداد و هزار جای دیگر در سوریه ندارد. برجسته کردن این نکتهی بدیهی، البته که به معنای نادیده گرفتن فاجعههای دیگر نیست. ولی سؤال بسیاری این است: الآن که یکی زخمخورده و مصیبتدیده است چه جای سخن گفتن از رنج دیگری؟ پرسش به همین سادگی است.
به پرسش گرفتن نابرابری و تبعیض مسألهی کانونی و محوری همهی حوادثی است که رخ میدهد. مشکل برهوتی است که در آن عدالت غایب است. تبعیض بیداد میکند. فقر و جهل امان بسیاری را بریده است نه فقط در ویرانههای سوریه و زیر آوارهای افغانستانی که دهههاست در میان این ویرانهها مثل روح سرگردان میچرخد. مشکل عدالتی است که نیست. لذا این خشم قابل درک است.
مشکل فقط پاریس و بیروت نیست. مشکل قطاری است که به راه افتاده است و متوقف کردناش همدلی میخواهد و درک بشریت مشترک همهی انسانها. وقتی کسی میگوید چرا پاریس برایتان مهمتر از بیروت است البته که نمیگوید جان آنکه در پاریس قربانی شده بیاهمیت بوده و خوناش بیارزشتر از خون قربانی بیروتی است. به روشنی سخن از این است که جایی در این روایتها مشکلی بنیادین وجود دارد. مسأله توصیف هم نیست که بگویند واقعیت رسانهها و قدرت و سیاست همین است و باید با آن کنار آمد. مسأله تجویز است. مسأله این است که چه باید کرد که رنج و مصیبت هر انسانی فارغ از تبار و نژاد و دین و آیین و ملیتاش برای همه مهم باشد بدون هیچ استثنا و تبعیضی.
بله جان انسانها مقدس است. جان همهی انسانها مقدس است. اگر و اما و الا هم ندارد. به هر دلیل و علتی که خون انسانی ریخته شود، فاجعهای است برای همهی بشریت. خیلی ساده میتوان مشکل را به دین نسبت داد. به این دین یا آن دین. مشکل خشونت دین اسلام یا دین یهود نیست. مشکل خودکامگی یا دموکراسی نیست. دقت کنید که به نام همهی اینها خون ریخته شده. بلی حتی به نام دموکراسی و آزادی و حقوق بشر خونها ریخته شده و هنوز هم ریخته میشود. به نام این دین و آن دین هم. پاک کردن و زدودن دین یا مثلاً اصلاح دینی هم دردی را از کسی دوا نخواهد کرد. کانون مسأله انسان است. عاملیت خشونت به دست انسانهاست. انسانها به علل مختلف جنایت میکنند. یافتن ریشهها مهمتر است. ما اغلب در پیدا کردن ریشهها خطا میکنیم. دلیل استمرار فاجعه هم دقیقاً همین است که خطا کردهایم در شناختن ریشه. اگر خطا نکرده بودیم قرن بیستم و بیست و یکم خونبارترین قرنهای تاریخ بشری نبودند. همهی این شواهد تاریخی نشان میدهد آدمیان خطا میکنند در فهم ریشهها و بر فهم خطاهای خود هم اصرار دارند.
هولناکتر آن است که وقتی کسی تذکر میدهد که ریشه را درست شناسایی نکردهاید در کشاکش عاطفه و هیجان، دردمندی و شفقت او هم نادیده گرفته میشود و متهم میشود به بیتفاوتی یا بیمقدار کردن خون قربانی. و البته که چنین بازی کردن با عواطف مردمان خشمگین و زخمخورده همیشه جواب میدهد. وقتی کسی عصبانی است با او از خرد سخن نمیگویند. البته بسیاری هستند که فاصلهی واقعی زندگیشان با پاریس و بیروت یکسان است ولی نابرابری رسانه و حساس نبودنشان به نقد باعث میشود به سادگی خودشان را به پاریس یا بیروت نزدیکتر ببینند و نگویند قربانی پاریس همان حقوقی را دارد که قربانی عراقی یا سوری یا لبنانی. مرگ در پاریس عواطف را بیشتر تحریک و تهییج میکند تا مرگ در سوریه.
در این کشاکش خشم و نفرت و عقده خالی کردن کسی نمیپرسد که تبعیض و بیعدالتی را چگونه باید زدود. مرگ فلسطینی و لبنانی اهمیتی ندارد ولی مرگ پاریسی مهم است. اینها واقعیت است. در میانهی این غوغای عواطف، البته که مطالبهی پاسخگویی و محکومیت بسیار هم معقول و خردمندانه مینماید. امروز صبح رادیوی البیسی لندن گزارشی از مردم میداد. زنی انگلیسی که در لندن زندگی میکند میگفت: تا زمانی که شاهد تظاهرات میلیونی مسلمانها در سراسر جهان در محکومیت حوادث پاریس نباشم احساس ناامنی میکنم و بچهام را نمیتوانم بفرستم مدرسه! دقت بفرمایید اینجا لندن است. پاریس نیست. به پاریس خیلی نزدیک است ولی این اندازه خشم و نفرت حیرتآور است. هیج کس نمیپرسد که با همین منطق هستند کسانی که خواهند گفت تا زمانی که میلیونها اروپایی در محکومیت حمله به عراق و افغانستان (و محکومیت جورج بوش و تونی بلر و حالا بگو اسراییل) تظاهرات نکنند سخن «غرب» در هیج زمینهای مسموع نیست و ما همیشه احساس ناامنی خواهیم کرد. تمام این سخنان بذر نابردباری میکارد. زمینهی عدم تفاهم را فراهم میکند. رگ گردنها را قوی میکند. شکافها را بیشتر میکند. به راه حل نزدیکتر نمیشویم. عملاً راه را بر تکرار همهی این فجایع هموار میکنیم.
فراموش نکنیم. آدمیان قابلیت حیرتآوری دارند برای سقوط به هولناکترین مغاکهای وجودی. انحطاط استعداد آدمی است. غربی و شرقی، مسلمان و غیر مسلمان، دیندار و بیدین نمیشناسد. اصل نکته هم همین است که مرزی نیست میان جنایتها. جنایت مسلمان، جنایتتر از جنایت یهودی یا مسیحی، دموکرات یا خودکامه، سکولار یا دیندار نیست. همه به یک اندازه جنایتکار میشوند وقت ریختن خون دیگری. این است اصل نکته. اما فضای عاطفی میطلبد که بگویی جنایت داعش، جنایتتر از جنایت اسراییل است. هر چقدر هم که تظاهرات برگزار کنی و افشاگری رسانهای کنی، باز هم قصهی جنایت داعش بهتر فروش میرود. مخاطب آسانتر همدلی میکند با رسانهای که با این قصه کاسبی هم میکند.
سخن گفتن از برابر بودن همهی انسانها و جنایت بودن همهی جنایتها سخنی سرد و عقلانی و انتقادی نیست. اتفاقاً دردمندانهترین تحلیل همین است: همهی ما آدمیان با هم سقوط میکنیم. همه با هم رنج میکشیم. همه با هم خون دل میخوریم. ولی روایتها نابرابرند. در روایتها عدالتی نیست. تبعیض بیداد میکند. تسلط تبعیض و بیعدالتی (و البته فقر و جهل) راه را بر استمرار این توحش هموارتر میکند. همبستگی مبنایاش نه ملیت است نه رنگ پوست نه داشتن (یا نداشتن) این یا آن دین. ارجمندترین مبنای همبستگی انسانیت مشترک همهی انسانهای دیندار و بیدین است. گویی در میانهی این نفرت کورت و مهیب، دین داشتن یا نداشتن است که مبنای همبستگی است. این آغاز فاجعه است. بنشینیم و بیندیشم. این همه با هم بیگانه، به کجا خواهیم رسید آخر.
* تصاویر از: هادی حیدری
[در نقدِ سياستزدايی از سياست, دربارهی اسراييل, دربارهی خشونت] | کلیدواژهها: , اسراییل, انسانگرایی, ترور, خشونت, داعش, دموکراسی, دین, سکولاریسم, پاریس
بتواره ساختن از خشونت و عدم خشونت
الگوی آنگ سان سو چی، یکی از بهترین نمونههای راهپیمایی سکوت و اعتراض خاموش است که در آن کسی اسلحه به دست نمیگیرد و خشونت نمیکند (و بدون شک مردم ما با این الگو و رهبران این الگو سخت آشنا هستند). مرز ظریف این سخن البته این است که مسالمتجویانی جزماندیش، این الگو، الگوی آنگ سان سو چی و گاندی و لوتر کینگ، را مصادره به مطلوب میکنند و چنان تصویری از این «حرکت» غیرخشن و آرام میسازند که این حرکت را تبدیل به «سکون» و «بیعملی» خواهند کرد و توجیه و تحسین این بیعملی و بردگی اختیاری را هم درست از همین کسانی میجویند که شیوهی عملی و نظریشان خلاف این مشی سکون ذلیلانه در لباس خشونتگریزی صلحمدارانه و اصلاحجویانه است. کین در ادامه راه دشوار سیاست دموکراتیک (بخوانید اصلاحطلبانه) را در نفی دوگانهی بتوارهی خشونت و جزماندیشی مسالمتجویانه میداند:
جای بحثهای نظری سنجیده و سختگیرانه در این فضا بسیار خالی است و تا همین امروز هم سخن گفتن از آنها دیر شده است. نشانهی اینکه بحث جدی دربارهی این سخنان دیر است همین است که فضای فارسیزبان امروز ما اشباع شده است از گفتمانهای مسالمتجوی جزماندیشی که روز به روز بیشتر از امر سیاسی، سیاستزدایی میکنند و بیشتر از آن خوراکِ قصه و داستان آخر شب میسازند تا مایهی تأمل و تفکر جدی عقلانی و سیاسی. بیشتر نوشتن و بیشتر توجه کردن به این بحث، وظیفهی هر سیاستپژوه یا سیاستخوانی است که دغدغهی آزادی و عدالت و آرمانهای جامعههای محروم را دارد.
مرتبط:
[در نقدِ سياستزدايی از سياست, دربارهی خشونت] | کلیدواژهها:
خون به خون شستن محال آمد محال
[دربارهی خشونت] | کلیدواژهها:
متمدن کردن خشونت – ۲
در کشورِ ما، سالهاست که یک جناح خاص حکومتی با قدرت هر چه تمامتر هم خشونت را تئوریزه کرده است و برای آن مبنای کلامی و دینی تراشیده است و هم در عمل به آن دست یازیده و تبلیغ خشونت را از تریبونهای رسمی نظام موجه و مجاز شمرده است. جامعهی ما با این حجم سنگین از تبلیغاتِ خشنی که از بام تا شام بر سرش میبارد، باید ظرفیت بسیار بالایی داشته باشد و به بلوغ و پختهگی قابل توجهی رسیده باشد که در برابر این هم اشاعهی خشونت و نفرت خویشتنداری به خرج داده باشد و پیش از این به انفجار نفرت و کینه نرسیده باشد. هر جامعهای آستانهای از تحمل و هضم خشونت دارد. مدعای من این است که بخش قابل اعتنایی از جامعهی ایرانی تا امروز توانسته است در درون خود پادزهر این سموم کشندهی خشونتِ زبانی را به شیوههای مختلف تولید کند. یکی از راههای نرم کردن این خشونت، طبع طنزپرداز و سرخوش جامعهی ایرانی است که در خونبارترین شرایط دست از نازکخیالی و طنزپردازی بر نمیدارد. نمونههایاش امروز بسیار زیاد است. آخرین نمونهای که دیروز صبح خواندم این بود: «همچنان تلاشها برای پیدا کردن بازیگر تئاتری که حاضر به خوابیدن زیر ماشین، برای زیر گرفته شدن باشد ادامه دارد.»
ترویج خشونت همیشه خود را در الفاظ خشن نشان نمیدهد. یکی از راههای دیگر ترویج خشونت، توسل به کلام تحریکآمیز است. در چهارسال گذشته به دفعات و به استمرار شاهد این بودهایم که محمود احمدینژاد قهرمان بلامنازع عرصهی ادبیات تحریکآمیز بوده است، چه در صحنهی جهانی و بینالمللی و چه در داخل کشور. رییس جمهوری که در رسانهی رسمی کشور به زبانی نامتعارف و خارق عادت دیپلماتیک میگوید آن قدر قطعنامه بدهید تا قطعنامهدانتان پاره شود (بله جمله خندهدار هم هست!)، نمونهای است از یکی از مقامات عالیرتبهای که نقطهی عزیمتِ سیاستاش زبان تحریکآمیز و ترویج خشونت کلامی است. رییس جمهوری که روشنفکران را «بزغاله» میخواند یا در مصاحبهی تلویزیونیاش مثل مردم عامی کوچه و بازار به همتایان جهانیاش (بله: همتا؛ همایشان بود که در سخنرانی سازمان ملل حاضران را «همکاران» خود خطاب کرد)، «زکی» میگوید یا میگوید «همین گوسالهای که زاییدند بزرگ کنند»، مصداقی بارز از آغاز خشونت از طریق تحریک است. نمونهی اخیرش هم، سخنرانی خطیبی بود که معترضان را رسماً «مشتی گوسالهی بزغاله» میخواند (آدم فکر میکند با «مزرعهی حیوانات» طرف است!). تمام این ادبیات تحریکآمیز را بگذارید کنار شعارها و پلاکاردهایی که در آن تهدید به جویدن خرخره یا دریدن حلقوم مخالفان با تیغ تیز میکنند (و با همین روش ثابت میکنند که برای قانونِ همین نظامی که سنگ آن را به سینه میزنند، کمترین حرمتی قایل نیستند). این نمونهها فقط کلامی و زبانی نیستند، تصویری و بصری هم هستند. این تصاویر را ببینید تا موج زدن خشونت را مشاهده کنید (همان تصویر اول عصارهی بغض، نفرت و کینه است).
اما برای خنثی کردن زهر خشونت تریاق دیگری هم وجود دارد و آن ریشه دواندن امید است. هر چه امید در میان جمعی ضعیفتر شود، احتمال غلتیدناش به درهی خشونت بالاتر میرود. امید و خشونت نسبت معکوسی با هم دارند. و در این صفبندی این تعبیر برای هر دو سوی ماجرا صادق است. هر کدام از طرفین اگر امید بیشتری به آینده داشته باشند و اعتمادِ بیشتری به حل و فصل مسالمتآمیز اختلاف در آنها ریشه کند یا بتوانند مطالبات قانونی خود را با کمترین هزینه و با امید به نتیجهبخش بودن پایبندی به قانون تأمین کنند، به سمت فروکش کردن بحران و خشونت پیش خواهیم رفت.
لذا من اگر بخواهم فرمولی برای برونرفت از بالا گرفتن فضای خشن عرضه کنم بر این دو نکته انگشت میگذارم:
۱. باید زرادخانهی خشونت را خالی کنیم. ما نیاز به خلع سلاح خشونت زبانی داریم. این خلع سلاح به طور خاص باید در تریبونهای رسمی نظام اتفاق بیفتد. هر چه خشونت زبانی و تحریک لفظی در رسانههای رسمی بیشتر شود، مشکلات داخلی و خارجی ما بیشتر میشود. معترضان و مخالفان وضع فعلی هم باید از این خشونت زبانی فاصله بگیرند. زبانِ خشن راه را بر ضمیر خشن باز میکند؛
۲. امید داشتن، ریشهی خشونت و حرکتهای کور را میخشکاند. حرکتِ کور فقط اختصاص به مردم غیرنظامی و افراد خارج از قدرت سیاسی ندارد. قدرتِ سیاسی هم در بسیاری موارد مرتکب حرکتهای کور و خشنی میشود که حاصل تحریک تندروهای افراطی است. قدرتِ سیاسی اگر امید به بهبود وضعیت و رتق و فتق خردمندانهی امور پیدا کند، دست از خشونت و زدن به سیمِ آخر بر میدارد. مردم هم اگر امید پیدا کنند که خواستههاشان جدی گرفته میشود و ناگهان کسی ۱۴ میلیون ایرانی را محارب یا «غیرِ مردم» نمیخواند، ملایمتر میشوند. ترسیم و تصویر فضای تیره و تار ناامیدی زمین خشونت را آبیاری میکند. (من وقتی از امید صحبت میکنم از یک امر واهی یا خیالی حرف نمیزنم، بلکه از امیدی با نقطهی اتکای واقعی سخن میگویم که یافتشدنی هم هست؛ اما اگر این امید در حد ایمان و دل سپردن مؤمنانه و بدون هیچ شاهد و قرینهی عینی هم باشد، باز هم خواستنی است).
پ. ن. من این متن را قبل از بیانیهی آخر میرحسین نوشته بودم و فکر میکنم او هم این دو دغدغه را در بیانیهاش به خوبی پررنگ کرده است.
[دربارهی خشونت] | کلیدواژهها:
پرهیز از مطلقنگری: ضرورت مبارزه با خشونت
از غرب آغاز میکنم: پس از فاجعهی ۱۱ سپتامبر، انگشت اتهام به سمت اسلام نشانه رفت. دقت کنید: اسلام، نه مسلمانان. ذهنهای ساده به سرعت به سوی مطلقگویی و مونولیتساختن رفتند. هیچ کس نگفت که ریشهی ماجرا چه بود؟ هیچ کس نگفت که عدهای از مسلمانان که از لحاظ آماری در برابر جمعیت بزرگ مسلمان جهان شماری قابل اغماض دارند، مرتکب ترور و خشونت شدند. رسانهها و ذهنهای ساده میل به مطلقسازی دارند. دنبال مقصر میگردند و البته میل به تشفی خاطر هم بیداد میکند.
نمونهی ایران هم نمونهی دیگری از این کلیشههای رسانهای غرب است. در ایران انقلاب اسلامی رخ داد. جهان غرب ناگهان متوجه شد مسلمانان همه یک جنس و یک نوع نیستند. مسلمانها متفاوتاند: شیعه دارند و سنی. ماجرای گروگانگیری که پیش آمد، تصویری که از ایران در رسانهها نقش بست، همین تصویر خشونت بود. ولی ایرانیان و همهی انقلابیون ایرانی مدافع گروگانگیری بودند؟ آیا شمار اندکِ دانشجویانی که سفارت را اشغال کردند با تمام جنبش انقلابی ایران یکی بود؟
نمونهی تازهتر این است: درانتخابات اخیر، عدهای به محمود احمدینژاد رأی دادند. درست یا غلط، خودشان این تصمیم را گرفتند. در میان این گروه، عدهای صادقانه اعتقاد داشتند که او مناسبترین گزینه برای هدایت کشور است. رخدادهای خونین پس از انتخابات به سویی رفته که عملاً ما با دو ملت روبرو شدهایم: ملتی که طرفدار احمدینژاد (یا نفسِ انتخاب یا انتصابِ او بود) و ملتی که مخالف او (یا مخالف فرایندی که او را بر سر کار آورده) بودند. نسبت دادن تمام جنایتهایی که دراین روزها رخ داده به کسانی که به احمدینژاد رأی دادهاند، به همان اندازه شتابناک است که نسبت دادن دستنشاندگی و ارتباط با بیگانهگان به موسوی، خاتمی و کروبی. شکافها عمیق است و متأسفانه کسانی که بیشترین ابزار و امکانات گرهگشایی از وضع موجود را دارند (یعنی قدرت مسلط و غالبِ سیاسی)، کمترین کوشش را برای حل معضل میکنند.
حال برسیم به جنبش سبز. جنبش سبز هم جنبش یکپارچه و یکدست نیست. سخن گفتن از پیروزی و شکست هر کدام از طرفین دعوا هنوز خیلی زود است. آنچه من میبینم یک کشاکش فرسایشی میان طرفین دعواست. خشونت بدون شک از سوی قدرت به عریانترین شکلی سر میزند. سبزها هم ناگزیر در وضعیتی واقع میشوند که در میانهی خشونت قرار میگیرند. بروز خشونت در میان همهی بخشهای طرفین دعوا از یک جنس و یک نوع نیست. باید میان بخشهای مختلف فرق نهاد و ظرافتها را به دقت دید. در طرف حکومت، نیروی انتظامی کوشش میکند کمتر وارد مقابلهی خشن شود و در نقطهی مقابل گروههای مشهور به لباسشخصی خشنترین بخش این مقابله هستند. ظرافت ماجرا در این است که اگر گروه دوم حتی به کسی تیراندازی کند، نیروی انتظامی دستها را بالا میبرد و میگوید ما نبودیم. این پاسخ شاید حقیقت باشد اما تمام حقیقت نیست. از سوی دیگر، سبزها هم طیفهای مختلفی دارند. اگر بتوان به خاطر تندروی یا افراط یک بخش از سبزها (که هنوز دقیقاً شواهد و اسناد قابل اتکایی دربارهی اینها هم نداریم)، کلیت سبزها را محکوم کنیم، باید بتوان تمام خشونتهای نیروهای ضدشورش را به پای نظام نوشت. اگر نمیتوان خطاها یا نافرمانیهای گروههای خودسر داخل نظام را به تمام حکومت تسری داد، بر همین قیاس نمیتوان خشونتهای بعضی از سبزها (؟) را به کل جنبش سبز تسری داد.
احساس من این است که جنبش موسوم به سبز یک هستهی خردمدار دارد که خواستار بازگشت به قانون عادلانه برای همهی جناحهای سیاسی است و اهل گفتوگوست، اما وقایعی که رخ داده است باعث شده است این طرف دعوا بیشتر در لاک دفاعی فرو برود و پنجرههای گفتوگو را ببندد.
آنچه در روز عاشورای تهران رخ داد، چیز تازهای نبود. در هفتهی دوم پس از انتخابات، شاهد درگیریهایی با همین سطح از خشونت بودیم. آن زمان هم ضرب و جرح و قتل به شدت رخ میداد. آن زمان هم وضع همین بود. آن زمان هم سبزها ایستادگی میکردند. پس تفاوت در چیست؟ آنچه اتفاق افتاده است میزان خشونت نیست. به نظر من، تفاوتها در چند سطح بوده است: ۱. این درگیریها پس از وفات آیتالله منتظری و در ماه محرم و روزهای عزاداری امام حسین رخ داده است. از یک طرف سبزها از فضای عاطفی و دینی این روزها میتوانستهاند برای ابراز اعتراضشان استفاده کنند (از یاد نبریم که آیتالله خمینی در سالهای قبل از انقلاب همین کار را کرد). از طرف دیگر، نیروهای حکومتی کوشش زیادی کرد تا با طرح موضوع هتک حرمت به عاشورا (یعنی همان کاری که خود نیز به آن دامن زده است)، اسباب سرکوب طرف مقابل را فراهم کند؛ ۲. شعارهایی که مخالفان میدادند در روز عاشورا و البته روزهای قبل، عمق و شدت بیشتری پیدا کرده بود و به تعبیر رسانههای حکومتی شعارهای «ساختارشکن» میدادند. من تفاوتهای اصلی را در همین دو زمینه میبینم. هیچ اتفاق تازهای رخ نداده است.
اما با خشونت چه باید کرد؟ اولین قدم مبارزهی سیستماتیک با خشونت، فهم علل بروز آن است. همچنانکه نمیتوان برای حل مشکل طلاق، اصل ازدواج کردن را تعطیل کرد، نمیتوان برای حل معضل خشونت، زمینههای بروز خشونت و سببسازان اصلی آن را نادیده گرفت. ما همه در وضعیت فعلی مسؤولایم. اما بارِ مسؤولیتها را باید به اندازه و به سهمِ هر کسی که در بروز خشونت سهیم است، تقسیم کرد. فضای سیاست، فضایی شاعرانه نیست که بتوانیم مثل سعدی بگوییم: کاش که در قیامتاش بار دگر بدیدمی / کانچه گناه او بود، من بکشم غرامتاش! هر کدام از طرفین دعوا، غرامتِ خودشان را در این ماجرا پرداخت خواهند کرد (و هماکنون پرداخت کردهاند). و لا تزر وازره وزر أخری. این بازی، دو سو دارد. میدانِ بازی اکنون عوض شده است. نباید به خاطر تغییر کردن میدان بازی، فکر کنیم،نتیجهی این بازی برای یکی از طرفین باخت است. بازی تمام نشده است.
[دربارهی خشونت] | کلیدواژهها: , جنبش سبز
متمدن کردن خشونت – ۱
چند نکتهی بنیادین را باید به تفصیل شرح داد اما اجمالاش را مینویسم و در روزهای آتی کوشش خواهم کرد یکایک اینها را بسط دهم، آنها را صیقل داده و جنبههای تازهای به آن بیفزایم.
۱. وضعیت فعلی جنبش سبز به شکلی نیست که ادعاهای گاندیوار مطرح کند. فراموش نکنیم که میزان خشونتی که گاندی با آن رو به رو بود، قابل قیاس با حجم، وسعت، شدت و دامنهی خشونتی که در روزهای اخیر دیدیم نبود. گاندی شدن زمان میبرد و آموزش. اکنون نه زماناش را داریم نه آموزشاش را. همه چیز در لحظه شکل میگیرد و بر حسب آموختهها و تجربههای اندوختهی سالها وماههای اخیر. هر چقدر که آرمانیهای انسانی و اخلاقی برای مهم باشند، باید واقعگرا هم باشیم.
۲. فراموش نکنیم که بخش مهمی از شعارهای ضد-خشونت متوجه جایی و فردی است که ابزار و امکانِ ابراز خشونت به نحوی سیستماتیک را دارد. یکی با قصد تشفی خاطر و اعمالِ زور دست به خشونت میزند؛ یکی از روی غریزه و برای دفاع. این دو خشونت از یک جنس نیستند. یکسان انگاشتن این دو خشونت، خطای فاحشی است و نتایج مهلکی هم به بار میآورد.
۳. مشکل ما در نفسِ مقولهی خشونت نیست؛ مشکل اصلی، خشونت بیمهار و قانونگریز است. و گرنه در متمدنترین کشورهای دموکراتیک اروپایی هم خشونت هست، اما مهار شده. خشونت صاحبِ قدرت را چگونه میتوان مهار کرد و خشونت «رعیت»های ایرانی را چگونه؟ مشکل این است که این رعیتهای سابق، امروز شهروندانی هستند که حاضر نیستند زیر بار خشونتهای غیرقانونی و بیمهار زیر پوشش قانون بروند.
۴. فرق است میان خشونت حداقلی و خشونت حداکثری. دو سوی یک دعوا، اگر به این نتیجه برسند که میتوانند اختلافشان را بدون توسل به هیچ نوع خشونتی حل کنند، دعوا فیصله پیدا میکند. این جملهی فروید را بار دیگر بخوانید: «اعمال خشونت، هنگامی که پای تضادِ منافع در میان است، امری است اجتنابناپذیر». وقتی از «تضاد منافع» حرف میزنیم از منافع عادی سخن نمیگوییم. از یک ریال کمتر یا بیشتر حرف نمیزنیم. اکنون این تضاد منافع، تبدیل شده است به وضعیت همه یا هیچ. ندیدنِ این نکته که یک سوی ماجرا پیوسته و با شتاب، به سمت احراز تمام منافع خود و محو و نابود کردن تمام منافع طرف مقابل رفته است، نتیجهاش این میشود که گمان کنیم یک طرف میتواند از منافع جزیی یا کوتاهمدت خود کوتاه بیایید. وضع فعلی و شواهد اجتماعی حکایت از این وضعیت ندارد.
۵. آلترناتیوها چیست؟ فکر میکنم یکی از علل بروز خشونت، ناپدیدار (و ناپایدار) بودن یا ناموجه بودن آلترناتیوهای موجود است. کسانی که مروج این پاسیفیسم رمانتیک هستند، بهتر است فکری جدی به حال آلترناتیوهایی مدلل و قابل دفاع کنند که در آن حقوق انسانی همهی طرفهای دعوا لحاظ شود (عذرخواهی میکنم به خاطر این استفادهی مفرط از الفاظ فرنگی!).
۶. جامعهی ما و جمع اندیشمندان ما به قدر کافی به مقولهی خشونت نیندیشیدهاند. جامعهی ما در برابر اعمال خشونت، متوسل به شیوهی مسیح نمیشود؛ الگوی این جامعه حسین است، نه مسیح. در مسیحیت هم کلیسا از این الگوی مسیحیت پیروی نکرد. اروپا راه زیادی را پیمود تا به اینجا برسد و اکنون هم خشونت را فقط دموکراتیزه کرده است و خشونت ریشهکن نشده است.
آنچه در بالا آوردم شاید احصاء یک دهم نکاتی است که به سرعت از ذهنام میگذرند و نمیتوان به آسانی به چنگشان آورد. مطمئنام که آنچه نوشتهام در بحث و نقد شفافتر خواهد شد و صیقل بیشتری خواهد خورد. آنچه در نظر من است، دعوت به خشونت نیست. من در زبان و در عمل از خشونت پرهیز کردهام و با آن ستیز داشتهام. من به دنبال راهحلهایی جدی، قابل اعتنا، قابل دفاع و مدلل هستم. اما وقتی یک تز، تبدیل به آنتیتز خود شود، پای آن ایستادن برای عقلا محل سؤال است. باید یاد بگیریم که چطور خشونت را مدنی کنیم. خیالِ ریشهکن کردن خشونت پختن، حلقهی اقبال ناممکن جنباندن است. خشونت مدنی و حسابشده با خشونت انقلابی تفاوت دارد. خشونتی که قدرت و حاکمیتی سیاسی به آن دست مییازد با خشونتی که شهروندان به سویاش میروند فرق دارد. نزدِ من، یکی از مهمترین ملاحظات نظری در مقولهی خشونت، توجه کردن به ظرافتها و جزییات مسأله است. جنس خشونتهای مختلف را باید شناخت و برای هر کدام باید درمان (یا جایگزین) مناسب پیدا کرد. باید دربارهی نسبت خشونت با اخلاق و دین هم به تفصیل و البته به سرعت مطلب نوشت. درنگ دربارهی اینها اسباب پشیمانی خواهد بود (و البته من سخت حساسام که این بحث به جنس بحثهایی از نوع مغالطههای نیکفر فروکاسته نشود).
شاید این یادداشت قدیمی من در ملکوت به کارِ روشنتر کردن حدود نظری این بحث بخورد: ده فرمان دموکراسی.
پ. ن. من این دو یادداشت مرتبط را هم پسندیدم: ۱. مطلبِ شورمندانه و برندهی علی علیزاده «در مذمت خشونت و در ستایش دفاع سبز» و ۲. یادداشت سنجیده و پختهی ایمایان.
[دربارهی خشونت] | کلیدواژهها: