@ 3 تیر، 1399 به قلم داريوش ميم
دعواهایی از قبیل اینکه مولوی یا ابن سینا یا ناصر خسرو ایرانیاند یا افغان یا ترک یا تاجیک به روشنی حکایت از ناآشنایی عمیق با ادبیات و فرهنگ فارسیزبانان دارد. بدیهیترین نکتهای که دمندگان در آتش این اختلافات قومی از آن غفلت میکنند این است که در زمان حیات این بزرگان ادب و فرهنگ و علم، انسانها درچارچوب جغرافیایی دولت-ملتها نبودند. این تقسیمبندیهای برآمده از مرزهای مدرن در زمانهی آنها بیمعنا و بلاموضوع بوده است. ولی این یقهگیریها و جامهدرانیهایی که یکی خیال کند میشود نهنگانی مانند این بزرگان را در حوض تنگ تخیلات قومگرایانه و دیگریستیزانه به نام خود سند زد، شاهدی بر واقعیت دردناک دیگری هم هست: ضعف و میانمایگی. مولوی و حافظ و ابن سینا از آن کسانی هستند یا در بن ضمیر کسانی زندهاند که همچون آنان میاندیشند و همچون آنان میزیند.
نمیتوان این استوانههای فرهنگ و ادب پارسی را تبدیل به تیر و ترکش و خنجر و شمشیر کرد و از آنها برای دریدن و زخمی کردن دیگرانی استفاده کرد که تعلقات سیاسیشان با دلبستگیهای من و شما تفاوت دارد. حافظ به همان اندازه متعلق به ایرانی است که متعلق به تاجیک و افغان است. ناصر خسرو نه «ایرانی» است ونه «افغان». شاید بشود به او گفت ایرانی ولی نه ایرانی به معنای ایران مدرن. ایران مدرن و امروزی با ایران عصر ناصر خسرو تفاوت دارد. هم مرزهایاش و هم جهتگیریهای سیاسیاش. اما ناصر خسرو را کسی میفهمد که نظام اندیشگی ناصر خسروی تاریخی برای او معنا و موضوعیت داشته باشد. همچنان است فردوسی. و مولوی. این قیل و قالها و هوچیگریهای فرساینده و ویرانگر که مولوی را از یک ملت سلب کنی و به دیگری هدیه کنی، نه ملت اول را فقیر میکند و نه ملت دوم را غنی. تنها خاصیتی که دارد آبروی قایل به این ترهات را میبرد و خردمندان را به شک در قوای عقلانی گوینده وا میدارد.
در این میانه، طایفهای کممایه به خیال خود متوسل شدهاند به سخنانی یا ابیاتی منسوب به این بزرگان تا آنها را مثلاً به جای ایرانی، شهروند افغانستان (!) قلمداد کنند. یکی از ابیاتی که تازه دیدهام – به نقل از دوستی – این است:
بلخیام من بلخیام من بلخیام
شور دارد عالمی از تلخیام
نخست اینکه این بیت در هیچ نسخهی مصحح و معتبر از دیوان شمس موجود نیست. مضاف بر این، این گونه فخر کردنها و فخر فروختنها با نظام فکری شوریدهای رها از هر ملت و مذهبی ناسازگار است. همین بیت مسلمالصدور مولوی را ببینید:
چون تو در بلخی روان شو سوی بغداد ای پدر
تا به هر دم دورتر باشی ز مرو و از هری
خوب دقت کنید با رهایی و حریت مولوی. حالا فکر کنید بیماری هم پیدا شود بگوید با استناد به همین بیت مولوی از مرو و هرات بیزار بوده است! بله پیش میآید البته که آدمها بیماریها و کژیهای روان خودشان را بهدامن رهیدگانی چون مولوی سنجاق کنند. وقتی کسی مولویخوان و مولویشناس نباشد جای حیرت نیست اگر هر لاطائلی را به او نسبت دهد و حتی از نص عبارات او سخنانی بیرون بکشد که با منطق و مبنای اندیشهی او فرسنگها فاصله داشته باشد.
بگذارید تصریح کنم به اتفاقات یکی دو سال اخیر که بسا کسان از ناحیههای مختلف کوشیدهاند میان ایران وافغانستان شکاف ایجاد کنند. برجستهترین نمونهای که به خیالم میرسد سخنان اشرف غنی است که در عالم خیالاش فارسی و دری را ساخت و بافت و یکی را از دیگری جدا کرد و ملتی دیگر را دزد نامید. سخافت آن سخنان را هیچ عاقلی به بحث نمیگذارد. سرافکندگی و خفت برای او خواهد ماند ولی خوب بیندیشیم که چرا باید میان ایرانی و افغان و تاجیک دیوار کشید؟ سیاستمداران کدام یکی از این کشورها چنان طیب و طاهرند که به خاطر نابخردیها و خیرهسریها یک طایفه از آنها تمامیت ملت و فرهنگ دیگری را آماج نفرتپراکنی و تفرقه کنی؟ این نامردمیها و دشمنکیشیها و خنجر خصومت آختن و پنجه در روی مروت کشیدن از هر که و هر کجا و به هر شیوهای سر بزند شرمآور است. خواسته یا ناخواسته زمین این کینپروری را هموار نکنیم. پسران فریدون را به یاد بیاوریم و حکایتی که سلم و تور بر سر ایرج آوردند. ما ایرانشهرمان را که پهنهی معرفتی و فرهنگیاش کلانتر از این مرزهای خیالی نوبنیاد و حقیر است، زنده و بالنده میخواهیم و در میانهی تمام این تیرگیها آفتاب مهر و دانشاش را فروزنده. بریده باد دست و زبان آنها که دشنه در سینهی دوست مینشانند و خنجر در میان دو کتف امید و ایمان ما فرو میکنند. مردم ما حتی اگر همزبان نبودند و ریشههای فرهنگیشان این اندازه عمیق و استوار و یکسو نبود، باز هم حق داشتند که به اقتضای انسان بودن از هیاهوهای سیاستمداران و بازیگری اصحاب قدرت فاصله بگیرند و به یاد داشته باشند که مسند قدرت دیرنمیپاید و این سیاستمداران از هر نوعی که باشند شایستهی دلبستگی نیستند. آنچه میماند انسان است. و زمان و تاریخ داورانی سختگیرند که هیچ مدارا نمیکنند با این خیرهسریها.
[تأملات, حافظانه] | کلیدواژهها: , افغان, ایرانی, تاجیک, ترک, حافظ, شعر, شوونيسم, قومگرایی, ملیگرايی ديگریستيز, مولوی
@ 10 شهریور، 1398 به قلم داريوش ميم
خوب فکر کنید به اینکه چطور در طول تاریخ انسانها و به طور خاصتر فرهنگ ایرانی عشق را استعلا داده است. از زمین آن را جدا کرده و در عالمی ورای قید و بندهای زمان و مکان در جهانی دیگر آن را جاری کرده است. اسماش را میخواهید بگذارید خیالات یا عوالم معنوی-معرفتی. هر چه بگویید فرق نمیکند. واقعیت قصه این است که قرنها این آمد و رفت ذهن و خیال آدمی وجود داشته و به خیال من همچنان وجود خواهد داشت.
آدمیزاده در طول حیاتاش دلدادگی و دلبردگیها را میچشد. و سهم آدمی از نومیدیها و حرمانها زیاد است. بگذارید مثل را از جای دیگری شروع کنیم. آدمیزاده تجربهی حکومت همنوعاناش را بر خود دارد. انسانی بر انسانهایی دیگر حکمرانی میکند. حکمرانی نه که فرمانروایی و جانستانی. کار سلطان و پادشاه این بود. انسانی با قدرت بینهایت و در عین حال ضعفها و فسادهایی به همان اندازه بیمنتها. آدمی برای اینکه از شر این سلطان خلاص شود، سلطان را استعلا داد. و سلطان به مسند خدایی رفت اما پیش از صعود به آن مسند، ضعفهایاش را در زمین جا گذاشت. ضعفها و بیخردیها و محدودیتها شد سهم انسان جزوع هلوع. و هر چه خوبی است شد از آن خدا. عکس قصه هم صادق است. خدا را از آسمان به زیر کشیدند و سلطان شد ظل الله! این تمثیلها را آوردم که بگویم وضع عشق هم همین است. و از رهگذار همین خیال است که آن خدا و آن سلطان از مجاز پا به عرصهی واقعیت مینهد. عشق هم وضع مشابهی دارد.
شاعر عارف ما میگوید: عشق آن زنده گزین کو باقی است | وز شراب جانفزایت ساقی است. چرا؟ چون شاهدان دیگر میمیرند. پیر میشوند. فرسوده میشوند. کج خلق میشوند. در یک کلام دیری نمیگذرد که انسان بودنشان را بر آفتاب میافکنند. میگوید برو سراغ محبوبی که نمیرد. شراب بیخمار داشته باشد. فقط طرب باشد و شادمانی نه اینکه شهدی آلودهی زهر ناب باشد. حالا همین مولوی هم زهر جانسوز آن عشق استعلا یافته را هم چشیده است. به امید عشق آن زنده دل به دریا زده است. اما به در بسته میخورد و عظمت و هیبت این شیر خونخوار را به عیان میبیند.
سعدی را ببینید حالا. میگوید: همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد | اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی. تصور کنید چه حالی بر عاشق رفته. تن به همه چیز داده. همه چیز را تا دم مرگ تاب آورده. حتی مرگ هم برایاش مهم نیست. میگوید همه چیز هم که از کف رفته باشد حتی اگر یک نفس مجال این باشد که آن طرف – اگر آن طرفی باشد – ببینمت، باز هم میارزد. ببینید چه جهانی ساخته که میتوان چنین به آن دل بست. اینها دیوانهبازیهای مشتی شاعر نیست. چیزی است که در ضمیر آدمی میجوشد. این همان عشق هزار ساله آن شاهد سرمدی است که سایهی ما هم میگوید.
حافظ همین مضمون را به این شکل خوشتراش میناگری کرده است:
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد
زمرهای دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
هم حسن او بیپایان است و هم خیل عاشقان ته نمیکشند. این قافله تا به حشر رهرو دارد!
این حرفها را میشود به هزار شکل و زبان و بیان دیگر گفت. و هیچ غریب نیست اگر میان هر ملتی و طایفهای این سخنان شنیدنی باشد. از شاعران و عارفان گرفته تا فیلسوفان مضامین مشابهی را پروراندهاند. هنر و ادبیات درست همینجاهاست که میبالد و میروید. وقتی اینها را مینوشتم تصنیفی را که شجریان با گروه شهناز روی غزل سعدی اجرا کرده در ذهنم میگذشت. با خود زمزمه میکردمش. شما هم بشنوید. شجریان سهمی در آفریدن این جهان برای ما داشته که هیچ کم از سهم حافظ و سعدی و مولوی نیست. ما جرعهجرعه از دریای هنر شجریان ره به اقیانوس اینها بردهایم. جاناش خرم باد و رنج تناش کم باد که جان ما را نورانیتر کرده است و دست وجودمان را پرتر.
[حافظانه, شعر, موسيقی, هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , حافظ, سايه, سعدی, شجریان, عشق, غوغای عشقبازان, مجيد درخشانی, مولوی, گروه شهناز
@ 22 تیر، 1390 به قلم داريوش ميم
این دو واژه با تمامی معانی و مضامینی که به آنها پیوند خورده است، در تفکر حافظی کلید هستند. شرح ابیات حافظ نمیخواهم بگویم. مهم مضمون اینهاست که بخشی از تجربهی زیستهی ماست. رندی، طریقه است و طریق. این طریقه را باید غنیمت شمرد و فرصت شمرد. رندی کار هر کسی نیست. کار دشواری است. هزینه دارد. صبر میخواهد. پختگی لازم دارد. رندی به جز معنایی ازلی یا اسطورهای، معنایی سلوکی یا تجربی و ذوقی هم دارد. همین جنبهی ذوقی و سلوکی رندی است که آدمیساز است. رندی، بخشی از آدم شدن است: رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است / حیوانی که ننوشد می و انسان نشود. انسان شدن تنها به می خوردن نیست؛ رمز مستور این بیت گویی همین رندی آموختن و کرم کردن است ورنه بادهنوشی – همین خمر انگوری خوردن – از هر کسی ساخته است.
رندی، آموختنی است. رندی چیزی است مثل یک درخشش. مثل بارقهای از شناخت که بر جان آدمی میتابد. مثل لحظهای از عنایت و نظر است که باید مترصد درک و دریافتاش بود: فرصت شمر طریقهی رندی که این نشان / چون راهِ گنج بر همه کس آشکاره نیست. این رندی، این طریقه، یعنی توانایی مستور بودن در عین مستی. یعنی در لباس فقر کارِ اهلِ دولت کردن. سادهانگاران و ظاهربینان تصور میکنند این چیزی نیست جز ریاکاری و چیزی بودن و جز آن نمودن. قصه پیچیدهتر از اینهاست. رندی، حکایت همان «کیف اصبحت ای رفیق با وفاست»؛ قصهی «اصبت فالزم» است. رندی یعنی این:
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد
آموختن رندی، آسان نیست. لازمهاش عبور از مراحلی دشوار و آزمونهایی طاقتفرسا و خردسوز است:
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
جانام بسوخت آخر در کسبِ این فضایل
رندی – همانند عاشقی که فنی است شریف – فضیلت است. کسبِ این فضیلت، جانسوز است. به عبارت دقیقتر، این فضیلت چندان هم آموختنی نیست و همین جانسوز بودناش حکایت از این دارد که کوشش برای کسب آن، لزوماً وافی به مقصود نیست. عالم رندی، همپایهی فروتنی و خاکساری است. یعنی جان در میانه ندیدن. یعنی خویشتن را به چیزی نشمردن. پر بیراه نیست اگر بگویند رندی، موهبتی است از میراث فطرت. اما، اینقدر باید مجال برای اختیار و ارادهی آدمی هم قایل شد که نگویند حوالهی رندی، یعنی تعلیق به محال. رندی آموختنی هم هست؛ دستکم بخشِ آموختنیاش آموختنی است. رند، اهل نیاز است نه اهل استکبار: زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه / رند از راه نیاز به دارالسلام رفت.
رند، از اولیاء است. صاحب شهود و بینشی باطنی است. اما رندان همیشه قدر نمیبینند. گاهی هم میشود – درست مثل همین زمانهی ما – که «رندان تشنهلب را آبی نمیدهد کس». زمانه، زمانهای نیست که در آن ولیشناسی یافت شود. رندان، تشنهلباند.
رندان، عافیتسوزند. به فکر مصلحتِ دنیایی و حفظ مقام و منصب نیستند: «رند عالمسوز را با مصلحتبینی چه کار». این رند، طعنه با تنزهطلبان میزند که گرفتم که من غرق دریای معاصیام: «هزار شکر که یارانِ شهر بیگنهاند». بگذارید ما با همین معاصی دست به گریبان باشیم. زاهداناند که سلامت و عافیت و صلاح میفروشند. رندانِ بیسامان در بند این مقولات نیستند. همین است که در دل رندان، نه تنها شکی و تردیدی هست بلکه از بنیان در سخناش طعنهای گزنده هم در کار اهل یقینِ غره به خویشتن هست: ترسم که روزِ حشر عنان بر عنان رود / تسبیح شیخ و خرقهی رندِ شرابخوار!
حاشیه رفتم. زیاد. قصه – سخنِ دل – خیلی مختصرتر از این حرفها بود. اول و آخرش میخواستم بگویم که در روزگار عسرت، باید این درس حافظانه را آویزهی گوش کرد و تحصیلِ عشق و رندی کرد. رندی، راهِ شناخت و شیوهی عمل است. طریق رندی آموختن است؛ ولو از دشمن و محتسب. غرض، آن فن و شیوهای است که آدمی برای فربه کردنِ جانِ خویشتن میآموزد. رندی کردن و رندی آموختن، آسان نیست. توفیق میخواهد. بخت بلند میخواهد. عنایت لازم دارد. در زمانهای که – هنوز؛ هنوز هم – «چو چشم صراحی، خونریز» است و باید در آستین مرقع پیاله پنهان کرد، رندی هم کلید بقاست و هم رمز شناخت و سلوک. اینجور وقتهاست که آدم دوست دارد بتواند بگوید – یعنی صلاحیتاش را داشته باشد که بگوید – زدیم بر صفِ رندان و هر چه باداباد! سخت است، چون «حلاج بر سرِ دار این نکته خوش سراید». ناگزیر باید ترک تعلق و ترکِ هستی هم کرده باشی که به این سادگی نیست. عافیتطلبان البته در کنج تستر میخزند و نمایش مستوری میدهند و گاهی هم ادعای مستی در عین آن مستوری دارند. بله، میشود نمایش رندی داد. اما دشواری کار این است که رندی، کالایی است اصیل. نمیشود آن را با کالای تقلبی بیقدر کرد. مثل سکهی صاحبعیار است و سکهی قلب. روز که بدمد، قلابی بودن سکهی بیعیار در روی آفتاب آشکار میشود. آفتابی باید. و آفتاب – بخواهند یا نخواهند – طلوع خواهد کرد. شب – حتی اگر شبِ یلدا باشد – به شعاع دولتِ خورشید شکسته خواهد شد. در این میانه، زهی اقبال و حبذا توفیق که کسی آداب رندی بیاموزد و طریقهی رندی پیشه کند و فنون آن را بورزد. این طایفه قلیلاند؛ اولیا همیشه کمیاباند. درست مانند اهل شکر که قلیلاند. این جماعت هم قلیلاند. بقا باد دولتِ رندی را!
[حافظانه] | کلیدواژهها:
@ 10 تیر، 1387 به قلم داريوش ميم
من از حافظ خوشام میآید چون خیلی با مرام است. اهل خالیبندیهای الکی نیست. خالی بندی هم که میکند، خودش خندهاش میگیرد و بعد جوری میگوید که آدم حال میکند. جوری بلوف نمیزند که بوی گندش از شش کیلومتری به آسمان باشد! خلاصه اینکه حافظ، خیلی توپ است. خوشام میآید که بر میگردد بهات میگوید:
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانام
«با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی؟»
پ. ن. بیخود نیست ملت فکر کردهاند حافظ «لسان الغیب» است. این قدر با حال است، این قدر ماه است این حافظ که هر فکری دربارهاش میکنند!
[حافظانه] | کلیدواژهها: