شکوه قامت انسان

امروز هفت سال گذشت از… از… نمیدانم حالا چطور توصیف کنم این نبودن یا بودن را. این قدر میدانم که هفت سال است که دیگر امکاناش نیست که به حرف و صوت از زبان و لب پرویز مشکاتیان سخنی بشنوم و بگویم. نمیگویم دربارهی پرویز مشکاتیان هر چه بگویم کم گفتهام. شاید بسیار زیاد هم گفتهام. اما این قدر را میتوانم و باید بگویم که پرویز مشکاتیانی که من میشناختم و با او زیسته بودم، غم انسان داشت. آدمی برای او عزیزترین و محترمترین محبوب بود. غم انسان جاناش را میآزرد. و این انسان را البته در کنار ایران مینشاند و میدید. انسان ایرانی برای او انسانی بود که خود او هنرش را برای زیستن شادمانهی او کشف کرده بود و صرف او میکرد. امروز هیچ از دلتنگی و شکستگیام پس از هفت سال کم نشده است.
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچهها بسته است…
ما چون دو دریچه رو به روی هم…
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[در فراق پرويز, موسيقی] | کلیدواژهها: , ايرج بسطامی, سال هفت, سمنبويان, پرويز مشکاتيان
چنان که دستِ خیالات گرفته دامنِ دل…

صادق طباطبایی، در ذهن و خیال من، همیشه با پرویز مشکاتیان گره خورده بود. اول باری که در پیوند با شعر و موسیقی نام صادق طباطبایی را شنیدم از زبان پرویز مشکاتیان بود؛ سالها پیش در اواخر دههی ۷۰ در ایران. با صادق طباطبایی تنها دو بار حرف زدم. یک بار وقتی که داشتم گزارشی دربارهی اذان روح الارواح رحیم مؤذن زاده اردبیلی، ده سال پیش هنگام وفات او، مینوشتم، به توصیهی سید احمد سام، با صادق طباطبایی تماس گرفتم و مفصل با هم حرف زدیم. نتیجهاش آن یاداشت شد. دانش شعری و موسیقایی صادق طباطبایی حیرتانگیز بود. بار دیگر و آخرین بار، پس از بازگشت از بیمارستان در همین سال گذشته برای احوالپرسی با او سخن گفتم. همین. یعنی با خود او تقریباً هیچ وقت تماس و ارتباط مستقیمی جز همین دو بار نداشتم ولی گویی همیشه جایی در گوشهی خیالام حاضر بوده و هست. کلیدش هم به گمان خودم علاوه بر بعضی ارتباطات دیگر، پرویز مشکاتیان است. وفات صادق طباطبایی بار دیگر برای من رنج استخوانسوز وفات پرویز مشکاتیان را زنده کرد. این چند روزه مدام مشغول شنیدن آلبوم «صبح مشتاقان» پرویز مشکاتیان با صدای علی جهاندار در ابوعطا بودم. تمام شعرهای این آلبوم، از غزلهای سعدی و تصنیفی روی شعر حافظ – قصهای فراقی را حکایت میکند.
این چند روزه دو سه بار خواستم چیزی بنویسم برای نشانهای و هر بار به دلیلی منصرف شدم. این بار مینویسم که از یاد نرود. این مقارنت صادق طباطبایی و پرویز مشکاتیان برای من حکایت تعظیم دوستی و تکریم یاد عزیزانی است که برای من عزیز بودهاند، هستند و باقی میمانند. این قطعات و ساز مشکاتیان ترنمی است همنواز سوگ خود او و صادق طباطبایی.
پ. ن. عکس قبلی را که گویا خصوصی بوده و در وب دست به دست میشود برداشتم و به جایاش این عکس را گذاشتم که در مکان عمومی برداشته شده ولی نام عکاس را نمیدانم.
[در فراق پرويز, موسيقی, پرويز مشکاتيان] | کلیدواژهها: , روح الارواح, صادق طباطبايی, مؤذنزاده اردبیلی, پرویز مشکاتيان
ای جانِ منتشر، در متنِ سبزِ ما…

امروز چهارمین سالروز عزیمت پرویز مشکاتیان از جهانِ تن است. پرویز در روزهایی خرقهی تن بر زمین نهاد که تلخترین لحظات ایران بود. کاش اکنون که نیمروزنهای از امید گشوده شده است و جانهای امیدواران اشتیاق پایان تلخیها را دارند، او نیز همراه ما – به جسم – بود. اما به جان، پرویز مشکاتیان، در میان زمزمههای ما جاری و منتشر است. رمز این همراهی در یک نکتهی ساده است: پرویز دیوانهوار عاشق ایران، عاشق خاکاش، عاشق فرهنگاش، عاشق مردماش و عاشق تمام میراثهای مادی و معنویاش بود. عشق او به ایران، بیقید و شرط بود. پرویز از نهیب بیخردان و نخوت خودکامهگان، مهرش را به ایران واننهاد؛ هرگز. این را به اعتبار روزها و لحظاتی که از نزدیک همکلام و همنفس او بودهام میگویم و شهادت میدهم که پرویز مشکاتیان در پریشانترین لحظاتاش هم هرگز دل از مهر ایران و مردماش نبرید. سختی و تلخی بسیار کشید اما باور داشت که «حق رها نکند چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی».
پرویز مشکاتیان، نفسهایاش، یادش، وجودش – و البته موسیقی و هنرش – در میان ما جاری است. او رودی است که از خروش نایستاده است. من همچنان هر بار که صدایاش در خاطرم طنین میاندازد، ابری به چشمام میدود. هنوز حسرت دیدار و جبر این فاصلهی پرناشدنی و ناگزیر، جانام را میگزد. و از اهل مهر و وفا، نیکی میماند و خرمی و شادی. چنانکه از پرویز مانده است.
|
[در فراق پرويز] | کلیدواژهها: , ايران, وفا, پرويز مشکاتيان
کو دامنِ مهربانت ای دوست؟

[در فراق پرويز] | کلیدواژهها:
به یادِ شهیدِ اهل طرب
[در فراق پرويز, موسيقی, پرويز مشکاتيان] | کلیدواژهها: , آيين مشکاتيان, سيامک آقايی, همايون شجريان, ياد باد, پرويز مشکاتيان
ای دولتِ منصورِ ما…

[در فراق پرويز, موسيقی, پرويز مشکاتيان] | کلیدواژهها: , افشاری, الا يا ايها الساقی, ايرج بسطامی, جان جهان, دود عود, شجريان, پرويز مشکاتيان
… چه سوگوارانند
غلام نرگس مستِ تو تاجدارانند
خرابِ بادهی لعل تو هوشیارانند…
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کانجا سیاهکارانند…
[در فراق پرويز] | کلیدواژهها:
این دیدهی خونابه فشان…
مینویسم برای اینکه سینهام دارد میگدازد. یک جایی باید بایستم؛ میدانم. یک جایی باید ایستاد، نشست، سکوت کرد. رابطههای آدمها هم فرق دارد با هم. اجزایی که آدمها را به هم وصل میکند، فرق میکند. آدم به آدم فرق میکند. وقتی تو نیستی، وقتی تو نباشی، نمیشود متن ادبی نوشت که، میشود؟ وقتی تو یک جایی در قلب خراسان سر به سینهی وطن نهاده باشی و من میان این همه بغض، با این همه اندوه و تلخی، این «دردِ همزادِ جهان» را دارم میکشم، نمیشود ننویسم. حتی به بهای اینکه طعنهها بخورم یا سنگ ملامت یا میان «از کودکان آزردهها» بیفتم، مینویسم. اصلاً چه فرقی میکند وسط جنون و خون، میانهی بهت و سوختن، کسی حساب و کتاب کند که چه بنویسد یا چه بگوید یا چرتکه بیندازد که سودش چیست و زیاناش چی؟ وقتی همه چیز با هم سوخته است، تنها خاکستر است که میماند.
پریروز نشستم و شعرهای آن سالها را مرتب کردم به ترتیب تاریخ؛ شعرهایی که هر کدام تا تمام میشد، اولین خوانندهاش تو بودی. من قرار نبود شاعر بشوم. هر بار برایات میگفتم، دفعهی بعد از شعر میپرسیدی. دیروز که شعرها را میخواندم تمام آن روزهای شور و شیدایی پیش چشمانام ردیف شد. روزی که «مزمور بازگشت» را دادم دستات، نوشته بودم که:
من پا به راهِ رفتنام اما،
افسانهی نگاهِ تو در پهنهی افق
زنجیر گیسوان تو بر شانههای باد
سنگینی صدای تو در رعدِ آسمان
تفسیرِ ماندن است…
اما نوشتم که: «باید عبور کرد از موجخیز حادثههای مهیبِ دل». امروز اما، یکی از مهیبترین حادثههای دل مثل شهابسنگی خورده است وسط وجودم. لابد این زخم روزی التیام پیدا میکند. حتماً خودم را و خودت را پیدا میکنم. امروز که سیل جمعیت را پشت تابوتات دیدم، با خودم میگفتم که «داغِ بلندبالایی» را میکشم و «تابوتِ ما» را باید از سرو بسازند؛ اما آن سرو آزادی که در خاک میرفت تو بودی! «و من از حادثهها لبریزم»؛ لبریز.

وقتی بگویی با اشکهایات خودت را میشویی، من میدانم یعنی چه. میدانم که بارها فروغلتیدن اشکهات را به روی گونههات دیدهام، بدون این که صدایی بیاید؛ اشکهایی که بیصدا و خاموش بر آن گونههای افروخته میریخت. اما برای تو باید «واژههای آزادی» را ختم کرد. امشب، هفتمین شبی است که تو نیستی. نیستی و دیگر حتی نمیتوانم به صدایات هم پناه ببرم. شبِ هفتم را اینجا، در همین لندن، دو یار موافق اگر باشد، مغانه آتشی به یادت خواهم افروخت. هیچ کس هم اگر موافقت نکند، دلی سوزان دارم… و زنده میکنم یاد همهی لحظهها و شبها و روزهای با تو را. تا زنده هستم، تو در متن یکایک این لحظهها، این لحظههای مغانهی آزادی خواهی بود. و ما آزادی را به هزار معنا میفهمیم. و این آزادی هزاران لایه، چیزی است که تو همیشه در آن خواهی بود. روزی که وطن، روی آزادی را ببیند، تو در صف نخست خواهی بود؛ تو که حماسهسرای آزادی بودی و هستی و خواهی بود.
میدانی؟ هنوز نتوانستهام، هنوز دلام نیامده تلفن بزنم به سایه و حرفی بزنم، چیزی بگویم، چیزی بشنوم. غمهای خودم کم نیست، غمِ سایه جور دیگری خرابام میکند. باید صبر کنم یا بروم پیشاش یا او بیاید اینجا. یا نباید صبر کنم؟ این روزها چقدر تنهاییم. چقدر تنهایم. این روزها چقدر بیشتر باید همدیگر را دریابیم. و چقدر صبرمان کم است. صبری که «افشردنِ جان است».

مینویسم شاید این بیتابیها را بگذرانم. شاید این روزها و ماههای نحس و پرخون و سوگبار سنگینیشان از جانمان کمتر شود. این ماههایی که دلهامان، جانهامان، و خردهامان را خون کرده است، این روزهایی که اگر بیشتر کنارمان مانده بودی، تحملشان آسانتر بود. یکی از همین هفت-هشت سال غربی بود که پیشات آمده بودم و قصهی همین روزهای همچنان مسمومِ این باغِ خزانخورده بود. بعد آن همه حرف و آن همه گلایه که ما کردیم، تو اندیشناک و آرام این را خواندی:
سنگین نمیشد این همه خواب ستمگران
میشد گر از شکستن دلها صدا بلند
و اشکهات فروریخت. هنوز هم صدای شکستن دلها بلند نمیشود و هنوز هم خواب ستمگران سنگین است و این روزها سنگینتر از پیش شده است. امروز دیگر کار از شکستن دلها گذشته و به شکستنِ جانها رسیده. امروز هر چه میشکند، عالم هم اگر بشکند، خوابِ این ستمگران نمیآشوبد. یعنی تو به همین خاطر رفتی؟
حالا تاسیانِ توست و من اینجا دارم سایه را زمزمه میکنم و معنی این «هرگز» را نمیفهمم. نمیفهمم:
آری آن روز چو میرفت کسی
داشتم آمدناش را باور
من نمیدانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژهی شوم
خو نکرده است دلام با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانام آه
و من هنوز منتظرم که تو بیایی و معنی این هرگز را نخواهم فهمید. هرگز. تو هم، شدی قصهی ناتمام من. تو هم هنوز جایی میان تهران، لندن و نیشابور برای من جا ماندهای. نه. من میانِ اینها جا ماندهام. با خودم میگویم وقتی میرسد – وقتی که دیر نباشد – که واژههای آزادی را به زبان میگیرم. امین را میگویم سه تارش را بردارد بیاید. دو نفری میآییم نشابور. و چنان میکنیم که تو میخواهی. ولی من این «هرگز» را هرگز نخواهم فهمید. هرگز.
[در فراق پرويز] | کلیدواژهها:
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه…
خیال میکنم مثل هر بار، هر بار در این نُه سال گذشته که نامهای را خطاب به تو نوشتهام، باز هم نامه را مثل قبل میگشایی و میخوانی. خیال میکنم همه چیز خیال است؛ جز خیال هم نیست. واقعیت هم همین خیال است، همین خیالخانهای که من و تو و همه برای خودشان ساختهاند. پس بگذار با خیالام درد دل کنم با تو، مثل همیشه، مثل هر وقت. فکر میکنم باز ناشستهرویی کاری کرده، حرفی زده و من رنجیده پناه میآورم به تو که دقایقی تسلایام دهی. فکر میکنم مثل همیشه، لازم نیست هر بار من درست بگویم یا اصلاً درست فهمیده باشم، ولی پرویز قاعدهاش همیشه همین صفا بوده و فروتنی. چنان مسأله را تبدیل به چیز دیگری میکنی که حرف گزاف و بیخودی نزده باشی، ولی چیزی گفته باشی که خاطر رفیقی خوش شود. این بار هم مثل همیشه. این بار تو آن سو و من این سو. قبلاً هم در این هفت هشت سال، تو آن سوی ایران بودی و من این سوی اروپا. حالا تو آن سوی جهان بیرون زمان و مکان، و من این سویاش: محبوس زمان و مکان. تو آزاد و من زندانی.
پرویز جانام!
تراژدی را چطور میشود حماسه دید یا تبدیل به حماسه کرد؟ تو که تمام عمرت با هر نغمهای که سر دادی، با هر زخمهای که به ساز زدی و با هر مضرابات، حماسه آفریدی، حماسهی ایرانی. فلسفه که میخوانی، دانشگاه که میروی، تلاش میکنی این پسوندهای ایرانی، اسلامی، غربی، اینجایی یا آنجایی، و هر جایی، را برداری از پی مفاهیم متعالی. ولی نمیشود به تو فکر کنم و به کار تو، اما نگویم «حماسهی ایرانی». همهی این سالها، حماسه خلق کردی از جنس ایرانیاش. همهی این سالها نشان دادی چطور مولوی، خیام، حافظ، عطار و سعدی هنوز موضوعیت دارند و در قلب ایرانی بودن ما هستند. همهی این سالها نشان دادی حماسه و معنا تاریخ مصرف ندارند.
پرویز جان!
یاد آن شبی میافتم که داشتم وسایلام را جمع میکردم بیایم لندن. شبی که آمدم پیشات برای خداحافظی. همان شبی که ایرج هنوز زنده بود و با شهلا صالح سرزده و بیخبر آمد. الآن میبینم ایرج هم نیست. ایرج، قربانی آن زلزلهی مهیب شد؛ و تو هم قفس شکستی و رفتی. یعنی بَزمی دارید شماها با هم؟ هر چه هست یا نیست، ما اینجا ماندهایم بیتو و با نشانها و نشانههای تو. من امشب باید بنشینم صدای ایرج را گوش بدهم؛ ایرجی که بعد وفاتاش چنان به درد از رفتناش یاد کردی. و شما هر دوتان دیگر نیستید. ماها چه مرگمان شده؟ این چه بلایی است افتاده میان ما؟ این چه شهابسنگی است، چه صاعقهای است که خورده میانمان؟
میدانی؟ نشستهام اینجا. اینجا که دستام از زمین و آسمان کوتاه است. صد بند به زبانام و صد قید بر پا دارم. من چطور برسانم خودم را به نیاوران؟ چطور برسم به نشابور؟ مگر من در این سی و چند سال چند بار اینجوری تَرَک خوردهام؟ چند بار ترکیدهام؟ سه بار؟ چهار بار؟ همین است واقعاً. من از میان تمام طوفانهای عاشقانه با پوستکلفتی رد شدم. لابد آن دو سه دفعهی قبل هم مقدمه بود برای کلفت شدن پوستمان. من دو تدفین را ندیدم. یکی دفن پدرم بود که مردناش را باور نمیکردم و نشستم خانه تا همه بروند خاکاش کنند؛ یکی هم تو. این بار از استیصال و بسته بودن راهها و بالهایی که حتی اگر مثل بال عنقا باز شوند، وقتی از آسمان ستمآلوده و مسموم وطن عبور کنند، میپاشند از هم. و تو چه روزهای پر اشک و خونی را تاب آوردی و از سر گذراندی. تاب نیاوردی لابد.
هر بار، صحبت تلفنی این سالها چنین آغاز شد: «تویی داریوش؟» و چنین تمام شد: «قربونت برم! مرسی عزیزم! میبوسمات». حالا کی قرار است اینها را با این صدای مخملی پرویزی بگوید؟ صدایی که نوشته نمیشود. صدایی که آواز اگر بخواند، میشود یک صدای دیگر و پرویز مشکاتیان نیست آن وقت. نشستهام تصنیفها را دوره میکنم. میرسم به قاصدک و دوباره پر میشوم از بغض. قاصدک باعث شد همدیگر را ببینیم. قبلاش را تو نمیدانی و نمیدانستی. به بهنود گفتهام آن شمارهی آدینه را به دستم برساند؛ همان شمارهای که اسباب این آشنایی شد. همانکه درش شرح میدهی که چه شد قاصدک را ساختی. همان که وسطاش میگویی: «تا موج حادثات چه بازی کند که باز / با کشتی شکسته به دریا نشستهایم». وقتی متن را میخواندم انگار نه انگار که متن را خوانده بودم. انگار میشنیدم که بغض کرده میگویی: «ابرهای همه عالم شب و روز در دلم میگریند». وقتی تلفن زدم، همهی حرفهای خودت را به زبانی دیگر تحویلات دادم. صحبتی که فقط با سلام تو پشت تلفن شروع شد و تا انتهایاش فقط من حرف زدم و بعد به سادگی گفتی: «خوب، کی همدیگر را ببینیم؟». به همین سادگی. و همین جملهی ساده باعث شد هنوز که هنوز است بسوزم. همین جمله است که پرواز پرویز را تبدیل میکند به حسرت و همه چیز آوار میشود روی سرت. کافی بود تلفن را قطع میکردی و هرگز نمیگفتی بیا همدیگر را ببینم. ولی چنان نشد و چنین شد. یعنی من و تو این شدیم. این ماجرا این شد. این اگر همان پرویز است، از صفا و تواضعاش چیزی جز این توقع نمیرفت.
تصنیفها را ردیف کردهام. تصنیف مستان این بیت را دارد که:
جانهای جمله مستان، دلهای دلپرستان
ناگه قفس شکستند چون مرغ بر پریدند
انگار این بیت را برای خودت گذاشته بودی که چنین روزی به خاطر من بیاید و باز بغض کنم: چون مرغ بر پریدند. ولی مرغانی جدا جدا. میگویم که «بودیم به یک شراب در مجلس انس» و چه راست است… و این دیوانگی مرا تبدیل کردی به یک چیز دیگر. اینها را مینویسم که حالا که افتادهام این گوشه و دارم این زلزله را از سر میگذرانم، قامتِ شکستهام را کمی راست کنم. ولی سوختهام. ببین: «آتش زدی در عودِ ما، نظاره کن در دودِ ما». من این ستم سنگین را به چه چیزی درمان کنم؟ این سوگ بیکرانه را چطور میشود مرهم نشاند؟ صدای دف میآید و سنتورت پشتاش با صدای ایرج که: الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها / که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها! من این نغمهها را، این تصنیفها را گوش بدهم دانه دانه و تمام زندگیام پیش رویام بایستد، چه میشود؟ با خودم میگویم همه میدانند که این بیت از مولوی است که: «رنگ رخِ خوب تو آخر گواست / در حرم لطف خدا بودهای» ولی کدام ایرانی است که وقتی این بیت را بشنود به یاد مشکاتیان و شجریان نیفتد؟ میشود اصلاً؟
نشستهام ماتمدیده. منتظرم کسی به تسلایام بیاید و جز همان اندکشمار دوستانی که میدانستند و میدانند چه آتشی در من افتاده، کسی نمیگوید تو چه مرگات شده. بعضیها هم خوب برایشان مهم نیست که دارم میسوزم و خاکستر میشوم. حرف میزنم و با خودم سوگواری میکنم، شاید کمی آرام شدم. مردم فکر میکنند من نمیتوانم. فکر میکنند بلد نیستم از مرگ حرف بزنم و به کسی تسلا بدهم. بلدم. خوب هم بلدم. میتوانم بروم منبر و ساعتها خلقی را، جماعتی را، انگشت به دهان کنم. من هم بلدم. روضهای میخوانم که بیا و ببین. حکمت هم به روضهام اضافه میکنم. ولی عزیزم، اینها که این دوزخ درون را نه خاموش میکنند، و نه سرد.
میگویم گله کنم از دستگاهی، از دیاری که در آن «طوطی کم از زغن باشد» و سرزمینی که خزف، بازار لعل میشکند. هر چه این روزها دارند میکنند و هر حقیقتی را که دارند میپوشانند و هر ستمی که میکنند، بگذار باشد. اما این را مینویسم که از یاد نبریم، و از یاد نبرند که اینها در اینکه رخ داده مقصرند و دخیلاند به سهم خودشان. اینها که نمیبینند پرویز تنها یکی است از خیل بیشماری که زخم جفا میخورند و تیغ هنرناشناسان جاناش را مجروح میکند. کاش… کاش اینها این طور نبودند. کاش مهربانتر بودند. کاش میفهمیدند. کاش. شاید شد. میشود. «آری شود ولیک به خون جگر شود» ولی میدانم و میدانی که الآن وقتی است که «گدا معتبر شده است» و روزگار بدی است. حالمان بد است. حالمان ناخوش است. تو هم نیستی. بدی پشت بدی. تنهایی بالای تنهایی. ولی پوستمان کلفت میشود. کلفت میشود و میمانیم.
یادت هست میگفتی که فلانی و فلانی دربارهی ایران چنین گفتند؟ یکیشان گفت: «ایران لجنزاری بیش نیست» و آن یکی گفته بود که: «و ما کرْمهای همین لجنزاریم» و این را همیشه برای من میگفتی و آخرش اینکه نمیخواهی پایات را از ایران بیرون بگذاری. و این دو روز مدام برای آنها که میپرسند این را تعریف میکنم… ما… ما «کرْمهای همین لجنزار»… اگر لجنزار باشد، ما کرْمهای همین لجنزاریم! ولی تو که میدانستی نیستیم. ما نسل ققنوس بودیم و هستیم. ما از تبار عقابان بودیم و هستیم. «زهی شکوه قامت بلند عشق»… و تو… و این قامت… همین پرویز، ایستاده اینجا: «چه تازیانهها که با تنِ تو تابِ عشق آزمود». و آسان نیست که بشود کسی خودش را اینجوری در دلها جا کند.
هی مینویسم وهی میگذارم کنار. پرویز جان! من اینها را چه کار کنم آخر؟ اینها را مینویسم و باز خودم میخوانم و خودم با خودم زار میزنم بیصدا. توی قطار، توی خیابان، توی اداره… «تو میروی و دل ز دست میرود». همهاش شده بیتابی و بیتابی. تاباش هم لابد سر میرسد. آن دفعات قبل هم رسید. ولی دلام تنگ است. دلام زخمی است. گُر گرفتهام. این دوزخ درون را نمیشود خاموش کرد. مدام مینویسم… بیتاب… کسی میفهمد؟ مهم نیست. این زخم اندرون است، زخم اندرون که میسوزاند. خراب میکند. لابد خوب میشویم. ولی «دردا که جز به مرگ نسنجند قدرِ مرد…»
پرویز جانام! اینها تازه شده چیزهایی که میشود نوشت. من چه کنم با آنهایی که نمیشود نوشت؟ میان این خلقی که چشماش، گوشاش و زباناش عیب دارد و علت. یادت هست برایات میگفتم: «خامش باش و معتمد، محرم رازِ نیک و بود / وانکه نیازمودهای، راز مگو به پیش او». وسط این ماتم، گیر افتادهام از هر سو میان نامحرمان نامعتمدی که میخوانند و نمی شود و نباید راز به پیششان… ولی تو را فردا میبرند نشابور… من اینجا هر شب، آیینی دارم برای خودم. آیینی که تنها همراه و مهمتر همنفساش فقط خودت میتوانستی باشی. و نیستی. نیستی. باز هم نیستی… و من تنهاتر شدم. این پارهی بزرگ، این درخت تنومندی که میان این باغ فروافتاده، تصویر ناخوشی است. حالام ناخوش است. مرا ببرید یک جایی. مرا ببرید.
|
پ. ن. امروز، روز همراهی تن توست تا جایی که جسمات آرام بگیرد. انگار جهان از نغمههای تو پر است. مثل من که پیش چشمام با آن قامت خدنگ راه میروی.
پ. ن. ۲. شما که میآیید اینجا، به حرمت پرویز فقط گوش بدهید و بروید. انتظار هم نداشته باشید این تصنیفها همیشه همینجا باشد. اینها جای الرحمن ماست. بگذارید کمی سوگواری کنیم با خودمان.
پ. ن. ۳. این تاریخها دیگر هیچ وقت فراموش نمیشوند: ۲۴ آبان ۱۳۷۹ و ۲۸ آذر ۱۳۷۹.
[در فراق پرويز] | کلیدواژهها: