اهل تقوا و اهل سلامت
در زبان حافظ وقتی از «اهل سلامت» میشنوید یعنی دارد اهل عافیت و عافیتجویی و خشکمغزان و زهدپیشگان را نقد میکند. ولی اهل سلامتی هم داریم که همان است که باز در زبان حافظ هست: رند از ره نیاز به دارالسلام رفت. این سلامت، سلامت دیگری است که تفاوت دارد با آن «من سرگشته هم از اهل سلامت بودم». تقوا را باید جایی همین حوالی جست. کلمه و مفهوم تقوا از آن مفاهیم غریب و گمشدهی ایمانی است. تقوا چیزی است که زیر لایههای ستبر نگاه فقیهانه و متشرعانه به دین نه تنها گم شده بلکه پاک از میان اهل اسلام رخت بربسته. اینکه میگویم پاک رخت بربسته چیزی نیست که از خودم اختراع کنم. حدیث داریم از پیامبر که: یأتی على الناس زمان یجتمعون فی المساجد لیس فیهم مؤمن. در خلال همین غبارگرفتگی ایمان و اسلام است که معنای تقوا گم شده است.
تقوا را به خدا ترسی و پروای از خدا ترجمه کردهاند. معنای خیلی دور و پرتی نیست ولی عمدتاً آن خدا را دیگری ترسناک و هولآوری ترسیم میکند. چند سالی پیش دکتر سروش سخنرانیاش داشت و تقوا را به شرم ترجمه کرده بود که چه ترجمهی دلنوازی است. یک معنای دیگر تقوا ادب مقام است. ادب مقام هم به وجهی ادب حضور است. تقوا حکایت هراسیدن از خدا به مثابهی دیگری قدر قدرت هولناکی نیست که هر لحظه غضب بیحسابش ممکن است خاکسترت کند. یکی از معانی تقوا همین است که بدانی او سمیع علیم است. سمیع علیم است یعنی هر چه میگویی میبیند و میشنود. هر چه میکنی او شاهد و ناظر است. تقوا یعنی که و نحن اقرب الیه من حبل الورید را با گوشت و پوستات لمس کنی. برای بعضی این ادب مقام و این ادب حضور باعث میشود دست و پایشان را جمع کنند. برای بعضی که بیشتر اهل شناختاند و به تعبیر عطار اهل «گستاخی»اند در حضرت، تقوا چیزی است مثل همسفر شدن با رفیقی عزیز و کسی که دوستش داری و دوستت دارد و نه تو آزردن او را میخواهی و نه او رنج دیدن تو را.
و البته تقوا هزار معنا و لازمهی دیگر هم دارد. برای من همیشه تقوا جایی در برابر فقاهتپیشگی نشسته است. خاطرم هست که روزگاری در همین وبلاگ گاهی از فقه که حرف میزدم با احتیاط و رعایت حرف میزدم چون گمانم این بود که فقیه اگر فقیه باشد اهل تقوا هم هست. اما تجربه و تاریخ نشان داده که فقیه به سختی میتواند اهل تقوا باشد. فقیه اگر اهل تقوا باشد ناگزیر باید از صورتپرستی و صورتگرایی و تنسک متشرعانهی ظاهری فاصله بگیرد و به معنای دین بپردازد. تا از این دیوار ستبر ظاهر عبور کرد دیگر فقه به معنای کلاسیکاش از او دور شده است. از منظر سیاسی-اجتماعی که نگاه کنیم یکی از وسوسههای فقهپیشگان همین وسواس با پوشش زنان است: فقیه از جمله با امر و نهی در زیست زنانه هویتاش را ثابت میکند. اگر دست از این تصرف در امور زندگانی آدمیان بکشد و بداند جز خود او هم کس دیگری ناظر این احوالات زیست مردمان هست و چنین نمیکند که او میکند، لباس فقاهت از تن به در کرده است و جامهی تقوا پوشیده است. به این معنای مشخص فقیهان را من طایفهای عریان میبینم. طایفهای که لباس تقوا از تن به در کردهاند. خصوصاً در روزگار ما. اهل یک نوع خاصی از تقوا هستند و آن تقوای قدرت است. یعنی خدایی را که محمد گفته دیگر نمیپرستند بلکه بر آستان خدای قدرت سجده میکنند علیالدوام.
به این معنای خاص – و حتی مضیق – تقوا را من در برابر فقاهتپیشگی میبینم. اهل تقوا بودن به این معنای حفظ ادب مقام و ادب حضور چیزی است و فقهورزی چیز دیگر. آدمیان فقیه میشوند که به تقوا برسند. تقوا نمیورزند که در پوستهی دین توقف کنند. معنای دیگری از فقه هست که یکسره با آن شناخت متعارف ما از فقه فاصله دارد. و این معنا همان است که پیامبر دربارهی عبدالله بن عباس گفته است: اللهم فقهه فی الدین و علمه التأویل. که بحثی جدا و مفصل است و باشد برای بعد.
[دربارهی تقوا] | کلیدواژهها: , ادب حضور, ادب مقام, تأويل, تفقه, تقوا, عبدالله بن عباس, فقاهت
تو خود حجاب خودی…

از یک مشاهدهی شخصی شروع کنم تا نکتهای را بگویم در حاشیهی انتخابات. امروز در صف رأیگیری در کنسولگری ایران زنانی بودند باحجاب و بیحجاب. عدهای بدون حجاب وارد کنسولگری میشدند. رأی میدادند. کسی هم مانعشان نمیشود و «تذکر»ی هم به کسی داده نمیشد؛ حرمت میدیدند و میرفتند پی زندگیشان. عدهای هم بودند که از همان ابتدا محجبه بودند و باقی میماندند. عدهای هم پیش از ورود روسری یا شال به سر میکردند.
چیزی که نامفهوم است برای من این است که زن یا مردی عنان اختیار از کف بدهد و به خاطر عقایدش یا به خاطر ستمی که جمهوری اسلامی در تحمیل حجاب بر عموم زنان کرده است بخواهد بر آن زنانی که حجابی به سر کردهاند بشورد و نسبتهایی به آنها بدهد از همان نسبتهایی که برای همهی ما آشنا هستند.
نزد من، حجاب و پوشش به اصطلاح «اسلامی»، که تاریخ دارد و سیر تحولاش پیچیدهتر از چیزی است که عموماً تصور میشود (و ریشههایی «غیر اسلامی» دارد از جمله در ایران زمان ساسانیان؛ آنها که تحقیق تاریخی برایشان مهم است حتما کتابهای لیلا احمد و فاطمه مرنیسی را خواندهاند)، نه از مقومات دین است و نه لازمه و ضروری مسلمانی. پوشش زن – یا مرد – انتخاب و اختیار اوست. نوع پوشش نه لزوماً کسی را عفیف میکند نه اخلاقی (یا عکس آن). در عین حفظ احترام به همهی کسانی که – از زن یا مرد – فکر میکنند «حجاب»یا بخشی از ایمان است یا ضامن اخلاقی بودنشان، من چنین فکر نمیکنم. حجاب عنصر و مؤلفهای هویتی است و بس.
نکتهی بعد این است که همین «حجاب» در طول چهار دهه عمر جمهوری اسلامی چنان دستخوش دگردیسی حتی در میان همانها که آن را عنصری هویتی یا حتی ایمانی و اعتقادی میدانند شده، که اگر کسی ۴۰ سال پیش در ابتدای انقلاب به خواب رفته باشد و امروز از خواب برخاسته باشد، بیشک از هول و هراس سکته خواهد کرد! و این فقط قصهی حجاب نیست. بسا چیزهای دیگر عوض شده است در این چهار دهه. تغییر یکشبه اتفاق نمیافتد. احقاق حق از جمله احقاق حقوق زنان – چه حق انتخاب پوشش باشد چه سایر حقوق – نیز وضع یکسانی دارد. ولی میشود سرعت احقاق حقوق را بیشتر کرد. گمان من این است که در وضع فعلی ایران استفاده کردن از روزنهی صندوق رأی مهمترین استراتژی و تاکتیک سرعت بخشیدن به این احقاق حق است (برای آنهایی که اعتقاد دارند زن صاحب حقوقی است که باید آنها را پس بگیرد).
نکتهی آخر اینکه: گمان نمیکنم هیچ انسانی چه مرد باشد و چه زن، چه مکلا باشد چه معمم، چه دیندار باشد چه بیدین، در مقام تجویز نوع و نحوهی پوشش برای هیچ زنی یا انسانی باشد. این نکته به طور خاص شامل پوشش زنان هم میشود. این حق عاملیت خود زن است که اهمیت کلیدی دارد. اینکه من – مرد باشم یا زن – به زنی تکلیف کنم یا از او به اصرار مطالبه کنم که حجاب داشته باشد یا نداشته باشد، عین استبداد است. من اگر زن بودم – و حتی اگر زنی مؤمنه و ملتزم به آداب دین بودم چه در ایران یا خارج ایران – شیوهی پوشش من پرهیز از دامن زدن یا استمرار بخشیدن به نگاه مردسالارانه یا استبدادی به پوششم بود. حتی جایی که قانون الزامی برای این پوشش میگذاشت، به اقلیترین لازمهاش پابند میماندم که «قانون» را زیر پا نگذارم. قانون خدا البته فراتر از این قانون بشری است. خدایی که من میشناسم و قانونی که از دین او میشناسم انسان را – چه زن باشد چه مرد – در ترازوی این قراردادها و عرفهای بشرساخته و تاریخمند نمیسنجد:
هر چه بینی جز هوا آن دین بود در جان نشان
هر چه بینی جز خدا آن بت بود در هم شکن
و گاهی همین حجاب، بت میشود. همین پوشش میشود حجاب خدا. اما تشخیص اینکه این حجاب کی و کجا بت است و چگونه در ستیز با خدا (تو بگو عاملیت انسان یا استقلال و عزتمندی او!) میافتد، با خود آدمی است نه با دوست، رفیق، پدر، مادر،برادر یا شوهر. پاسخگوی آن تشخیص و تصمیم هم در دنیا و آخرت خود فرد است. بزرگترین مغالطهی این بحث این است که آدمیان قانون و قرارداد بشرساخته را به پای خدا و شریعت مینویسند و در واقع پشت خدا و پشت شریعت پنهان میشوند که عزت آدمی – در این مورد مشخص عزت زن – را هدف قرار دهند. اینها البته نیازمند استدلال است که خارج از حوصلهی این یادداشت است ولی برای آنها که اهل دانشاند دو مقالهی علمی را توصیه میکنم. یکی این مقالهی لیلی ابو لغد است و دیگری این مقالهی هاله افشار. زیاده جسارت است و اسباب تصدیع. غروب جمعهی روحانی و اردیبهشتیتان خوش!
[انتخابات ۹۶, تأملات, دربارهی تقوا, دربارهی حجاب] | کلیدواژهها: , استبداد, انتخابات ۹۶, تو خود حجاب خودی, حجاب, زنستيزی, مردسالاری, مسلمانی
نه درمان دلی نه درد دینی
ماجرایی که پس از عتاب روحانی (آن روحانی منفرد) با صنف روحانی بر سر قصهی بهشت و دوزخ آغاز شد، ماجرای مبارکی است. نقطهای که روحانی – خواسته یا ناخواسته – بر آن انگشت نهاده است قلب نزاعهای کلامی و زاهدانهای است که تنها چیزی که در متن آن، در جریان رقابتهای سیاسی و گروکشیهای اهل قدرت نیست، دردِ دین است. دست مریزاد به روحانی که رخنهای در این سنگ خارا انداخت که این بحث پا بگیرد و دامن بگستراند.
تمام آن کسانی که موضعشان به اختصار این است که: «مردم را باید به بهشت برد ولو به زور»، از احمد خاتمی بگیر تا احمد علم الهدی و اخیرا محسنی اژهای، از چند نکتهی مهم که مغز مسلمانی و پیام رسالت محمد است غفلت کردهاند. نخست اینکه این آقایان هیچکدام در جایگاه پیامبر نیستند و ولایت او را ندارند. یعنی هر چند ممکن است ولایت روحانیون را ادامه و حتی عین ولایت رسولالله بدانند (که این حتی با نظریهی ولایت فقیه، و نه ولایت فقیهان یا ولایت فقه، تعارض و تفاوت دارد)، این ادعای سیاسی، هیچ کدام از این آقایان و همگنانشان را تبدیل به محمد نخواهد کرد. محمد، صاحب وحی است در عقیدهی مسلمانی. محمد، پردهدار «مَا ضَلَّ صَاحِبُکُمْ وَمَا غَوَىٰ وَمَا یَنطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ» است و این منزلت نه در عقیدهی مسلمانی نصیب این آقایان است و نه حتی از منظر خداناباوران اینها همردیف محمدند. کوتاه سخن اینکه: این دینفروشی و سودای رشد و هدایت، بیشتر نمایش است و زهدفروشی تا از سر درد و سوز سخن گفتن. به این دلیل مختصر و کوتاه که هیچکدام از این آقایان، اگر مسلمانانی درست و پارسا باشند، نمیدانند که در قیامت بر سر خود آنها چه خواهد آمد یعنی اگر باوری جز این داشته باشند و یقین داشته باشند که خود به بهشت میروند به خاطر کارهایی که میکنند رخنهای عظیم در مسلمانی آنها هویداست که منافات صریحی دارد با مسلمانی و آنچه محمد به پیرواناش آموخت که: قُلْ مَا کُنتُ بِدْعًا مِّنَ الرُّسُلِ وَمَا أَدْرِی مَا یُفْعَلُ بِی وَلَا بِکُمْ إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا یُوحَىٰ إِلَیَّ وَمَا أَنَا إِلَّا نَذِیرٌ مُّبِینٌ (احقاف: ۹). دینی که خودِ پیامبرش به تصریح خداوند او می گوید که نمیداند با او چه خواهند کرد، پیداست که برای این لافزنانی که خود را از منزلت رسول خدا هم فراتر میبرند، چه شأنی قایل است.
دیگر آنکه منطق مدعای بالا باز هم با کل رسالت پیامبری محمد در طول حیاتاش و مدلول صریح نص قرآنی تفاوت دارد. از جمله بنگرید به این آیات:
فَلَا تَذْهَبْ نَفْسُکَ عَلَیْهِمْ حَسَرَاتٍ (فاطر: ۸)؛ فَذَکِّرْ إِنَّمَا أَنتَ مُذَکِّرٌ لَّسْتَ عَلَیْهِم بِمُصَیْطِرٍ (غاشیه: ۲۲-۲۳)؛ فَبِمَا رَحْمَهٍ مِّنَ اللَّـهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ کُنتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لَانفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِی الْأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّـهِ إِنَّ اللَّـهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ (آل عمران: ۱۵۹)؛ فَلَعَلَّکَ بَاخِعٌ نَّفْسَکَ عَلَىٰ آثَارِهِمْ إِن لَّمْ یُؤْمِنُوا بِهَـٰذَا الْحَدِیثِ أَسَفًا (کهف: ۶).
پیامی که به محمد میرسد، روشن و خالی از ابهام است. این همان محمدی است که مکلف است بگوید که نمیداند به رغم تمام اینها که او به پیرواناش میآموزد پس از مرگ چه بر او و آنها خواهد رفت. او مکلف است بگوید تنها انذار میکند و بس. وظیفهای بیش از این بر دوش او نیست. او مسؤول به بهشت بردن کسی نیست؛ او تنها مکلف به ادای رسالت پیامبری است و بس. خدای محمد، از قول به فعل عبور نمیکند. خدای این آقایان از فعل به اکراه شروع میکند و هرگز به رسوخ ایمان در دل و جاری شدن شهادتین به زبان آن هم از سر باور و رضایت نمیرسد. مسلمانی به این شیوه خلاصه میشود در اکراه و زور و انزجار. این همان دینی است که در آن حتی به پیامبرش توصیه میکند که حسرت نخورد، و نکوشد که آنها به زور ایمان بیاورند به قول او. او تنها مکلف به تذکر است (آن هم به زبان نه به عمل و به اکراه و به شلاق!). محمد حتی از تأسف خوردن بر آنها نهی میشود. میشود به سادگی محاسبه کرد که دینی که در آن رسولاش – که قاعدتاً از نگاه همین آقایان مصون از خطا و لغزش است و لابد بهشتیصفت است – مکلف به بهشتی کردن مردم نیست که هیچ بلکه صراحتاً از دخالت کردن در کار خدا منع میشود (اگر خدا میخواست – به تصریح قرآن – این آدمیان را جوری میآفرید که همه ایمان بیاورند؛ فارغ از اینکه آیا اصلاً از اساس و بن، این «حجاب» رکن و مقوم «ایمان» نیست)، فقیهانی پرخاشگر و درشتخو که بهترین وصفشان همان «فظا غلیظ القلب»است، چه «حق»ی برای به بهشت فرستادن پیروان محمد دارند. اینجا یک نکته آشکار است: آنها دین محمد را نه تنها در انحصار خود میدانند و زیر نگین خود میدانند، بلکه به فتوای خودشان و به دلالت مستقیم مدعایشان، چه خود بدانند و چه ندانند، خود را از محمد هم فراتر اعلام کردهاند!
حاشیهی دیگر ماجرا که مصباح یزدی آن را پیش کشیده است از موارد بالا تأملانگیزتر و البته افشاگرتر است. او در کنایهای ابلغ من التصریح، خطاب به روحانی میگوید: «تو دینت را از کجا آوردی؟ فیضیه یا انگلستان؟». لحن، لحن طلبکارانه و بازجویانه است. بنمایهی سیاسی و رقابتی قصه را کنار بگذاریم (فارغ از اینکه در هشت سال گذشته جهتگیری سیاسی مصباح یزدی به کدام سو بوده است)، کافی است به وزن عقیدتی همین جمله نگاهی بیندازیم. همین که از کسی بپرسی تو دینات را از کجا آوردهای، اول نامسلمانی است. دین هر انسانی، در منطق محمد، به دو جملهی ساده و بیتکلف محقق میشود. شهادتینی که در حد قول حتی، پیامبر خدا، مکلف به قبول آن است. هیچ کس حق ندارد از مسلمانی بپرسد تو دینات را از کجا آوردهای. گرفتیم که قانون اساسی جمهوری اسلامی وجود ندارد که آن هم دارد و منع از تفتیش عقاید میکند، اما دین محمد که نابود نشده است. دین محمد معیار دینداریاش روشن و صریح است. دین محمد، محدود و مقید به هیچ مرز جغرافیایی نیست. مسلمان عرب با مسلمان ایرانی و رومی هیچ تفاوتی ندارند. نسبتهای سیاسی مسلمانها هم – تابعیت سیاسی این یا آن کشور حتی – تأثیری در مسلمانیشان ندارد و خدشهای در شهادتین آنها نمیافکند. چنین اگر بود، محمد باید از همهی آدمیان میخواست به جزیره العرب بروند و همه تکلم به زبان عربی را اختیار کنند. برای فهم اینها نه نیاز به دانش فلسفی است و نه محتاج متکلمان هستیم. حتی نیازی به عرفا هم نداریم. دانش فقیهانه کافی است که به ما بگوید در مسلمانی شهادتین کافی است و حق نداریم از کسی بپرسیم تو چطور به مسلمانی ایمان آوردی و در کجا زاده شدی و در کجا درس خواندی.
دین محمد، دین محمد است. به همین صراحت و سادگی. نه به جایی وابسته است. نه به حکومتی خاص دلبسته. دین محمد، دین آخرت است و رستگاری. در دنیا، دین محمد برای آدمیان صلاح و آسایش میخواهد نه رعب و فرسایش. دین محمد نه ریشه در ریشهی فیضیه دارد نه ضرورتاً خصومتی با انگلستان یا آمریکا. دین محمد نیست که به تبعیت از فیضیه یا اقتفای به آن دین میشود؛ این فیضیه است که باید به دنبال دین محمد بدون تا شأن و منزلتی داشته باشد. آقای مصباح، شأن و منزلت فیضیه را مفروض گرفته و حتی فوق دین محمد تصور میکند گویی هرگز هیچ لغزشی یا انحرافی در فیضیهی انسانهای خطاکار راه ندارد! دین محمد، همه جا دین محمد است. زمین خدا، همه جا از آن خداست. در انگلستان از آن ابلیس نمیشود. بنا به نص قرآن هر آنکس که در مالکیت خداوند تردید کند، از مسلمانی دور شده است. فلذا، مهم نیست دین را از کجا گرفته باشی، تا زمانی که پا جای پای محمد بگذاری و از سیرهی او دور نشوی مسلمانی و حبذا مسلمانی! از سیرهی محمد و قرآن او که فاصله گرفتی ولی عرب باشی و گمان کنی که به ملبس شدن به لباسی تنها و عبا و لبادهای تشبه جستهای به محمد، و دین او را منحصر در شرق یا غرب کردی، در عین کفری:
به هرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
به هرچ از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابسا
قصهی این آقایان روشن است. نه اینکه از مسلمانی چیزی نمیدانند و قرآن نخواندهاند. حتماً میدانند. اینها همگی روزگاری طلبه بودهاند و علیالقاعده با متن و صورت ظاهر قرآن آشنایند. اما این قوم را چه افتاده است که عین آیات قرآن محمد پیش روی آنهاست ولی گویی نمیبینندش و نمیخوانندش؟ پاسخ این پرسش را هم البته شاعر همان دو بیت بالا، سنایی، به شیواترین بیان داده است:
عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد
که دار الملک ایمان را مجرد بیند از غوغا!
ماجرای این روحانیان، بر خلاف آن روحانی، خلاصه است در همین یک کلمه: «غوغا». شلوغ کردن، گل آلود کردن آب، منصرف کردن حواس مردم و مخاطبان از محل اصلی نزاع. مسأله نه خداست، نه پیغمبر، نه بهشت و نه دوزخ. مسأله اگر اینها بود دستکم میتوانستند برای این ادعاهای گزاف و هولناکشان نیمشاهدی از قرآن یا سیرهی محمد بیاورند. شاهدشان خودشان هستند و بس. دعوا، دعوای دین نیست. دعوا، دعوای به خطر افتادن منافع است. سفرهای که تا دیروز چرب و رنگین بود، گویی آرامآرام دارد برچیده میشود.
به دلالت رفیقی، این سخنرانی از محسن قرائتی را دیدم که دست بر قضا در زمان حیات آیتالله خمینی ایراد شده است. سخنرانی دلنشینی است (و فیالجمله مضموناش همان است که در بالا به زبانی دیگر آوردهام). برای اهل ایمان و مبتدیان و متوسطان بسیار عبرتآموز و پرنکته است. آنچه غریب است فاصلهی شگفتآوری است که میان این سخنان محسن قرائتی و رفتار و گفتار این آقایانی که امروز هر کدامشان از ارکان این نظام هستند وجود دارد. اینها اگر هر کدامشان پای سخنرانی قرائتی نشسته بودند و به دل باور داشتند به این سخنان، چنین گزافههایی بر زبانشان جاری نمیشد.
حافظ قرنها پیش پرده از این زهد ریایی برانداخته بود وقتی میگفت که:
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزهسرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
که ترجمهی مستقیم آیهی قرآن است که: وَلَا تَکْسِبُ کُلُّ نَفْسٍ إِلَّا عَلَیْهَا وَلَا تَزِرُ وَازِرَهٌ وِزْرَ أُخْرَىٰ (انعام: ۱۶۴ و چند جای دیگر از قرآن). حافظ درد را درست تشخیص داده است: دینفروشی زاهدانه و ریایی.
نمیبینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی
درونها تیره شد، باشد که از غیب
چراغی برکند خلوتنشینی
امیدوارم این باریکهراهی که روحانی گشوده است باعث شود فقهای دلیری که هم دین را خوب میشناسند، هم از صمیم قلب به آن باور دارند و متلزم و عامل به دین محمد هستند، جسارت پیدا کنند و این لغزشهای فاحش روحانیون دینفروش را پیش چشمانشان بگذارند تا دستکم اگر دانش دینیشان عیاری ندارد، پروای پس از مرگ خود را داشته باشند که هیچ خط امانی برای بهشت رفتن خودشان وجود ندارد. کسانی که خود باید چو بید بر سر ایمانشان بلرزند، سزوار نیست خود را قسیم الجنه و النار بدانند. اندکی تقوا کافی است برای اینکه چنین به بیکارگی و گزافهگویی نیفتند.
[تأملات, دربارهی تقوا] | کلیدواژهها: , احمد علم الهدی, احمدی خاتمی, بهشت, تقوا, حسن روحانی, دوزخ, قرآن, محسنی اژهای, مصباح یزدی
در باب ظاهر و باطن – چند توضیح
«به نظرم این ماجرا ظاهر و باطن خیلی اسباب رهزنی است و خوب است که اگر سر تدقیق در این مقوله داری کتابچهای در این خصوص پدید آوری. به نظر من ظاهر اصلا ظاهر نیست! یعنی همین درک ظاهری هم خودش مراتب دارد و سطوح مختلف. و چون ماجرا به نوعی به ادراک عامه یا عمومی بر میگردد به نظرم اصلا نباید آن را دست کم گرفت یا به سمت تحقیر آن گرایید – ولو ناخواسته. در بادی امر میشود فرض کرد که برای درک ظاهر هم نیاز به نوعی شناخت باطنی هست یا شناختهای پیشینی که لزوما از خود ظاهر و مثلا لغت معین در نمیآید. نکته باریکی در اینجا هست که شاید با دوگانهانگاری جور در نیاید و آن این است که هر ظاهری به قدر خود باطن دارد و با درکی باطنی ممکن میشود. به عبارت اخری ظاهر و باطن ربط شان عمیقا دیالکتیکی است. اگر این نبود خداوند نمیتوانست هم ظاهر باشد و هم باطن. در جنبه انسانیاش هم آدم هم عوام است و هم میتواند از خواص در کاری و رشتهای و دانشی باشد. هر نخبهای از همه جهات نخبه نیست. هر باطنشناسی هم از همه جهات برگذشته از ظاهر نیست. خلاصه این ماجرا سر دراز دارد اما بدون بحث معرفتشناختی و معناشناختی بعید است بحث سیاسی و اجتماعیاش به جایی که باید برسد».
در این گزارش، بعضی از جملات بالا دستنخورده باقی ماند از جمله اینکه مهدی میگوید خدا هم ظاهر است و هم باطن و اینکه بعضی هم عواماند و هم در زمینهای خاص از خواص. اینها را میشود جداگانه بررسی کرد ولی همچنان حتی در همین بستر هم باید به تاریخیت بحث از ظاهر و باطن توجه داشت.
[دربارهی تقوا] | کلیدواژهها: , عينالقضات همدانی, نصيرالدين طوسی
تقوا و علم
[دربارهی تقوا] | کلیدواژهها: , عينالقضات همدانی
مغالطهی ظاهریان در برابر اهل باطن
[دربارهی تقوا] | کلیدواژهها: , عينالقضات همدانی
تقوا… و ما ادریک ما التقویٰ!
[دربارهی تقوا] | کلیدواژهها: , عينالقضات همدانی