شجریان ابوعطایی دارد در گلهای تازه – شمارهی ۱۰۴ – که با تار فرهنگ شریف روی غزل حافظ میخواند. ساعتی پیش فکر میکردم چیزی دربارهی این غزل بنویسم، که بسیار میتوان دربارهی مضامیناش نوشت. اما گفتم ذوق شنیدن موسیقی را فعلاً نباید پای بحث و گفتوگو نهاد. گویاترین زبانِ بیان این غزل را نوازنده و خواننده دارند.
طفیل هستی عشقاند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند
به عذر نیمشبی کوش و نالهی سحری
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
هزار جان گرامی بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری
دعای گوشهنشینان بلا بگرداند
چرا به گوشهی چشمی به ما نمینگری؟
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[موسيقی, گلهای تازه] | کلیدواژهها: , ابوعطا, شجريان, فرهنگ شریف, گلهای تازه, گلهای تازه
@ ۲ فروردین، ۱۳۹۰ به قلم داريوش ميم
مقصود آفرینش شناخت است. شناخت آدمی. منزلت این طرفه آفریدهی نازنین که آفریدگاری میتواند و میداند. این معنا را در طول تاریخ به هزاران زبان نوشتهاند، گفتهاند، سرودهاند و تصویر کردهاند. در قرآن آمده است که «ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون». عارفان حاشیهای تفسیری بر کنارهی این آیه افزودهاند که: «ای لیعرفون». یعنی مقصود آفرینش همین شناخت است. عرفان صوفیان و فیلسوفان به عرفانِ عاشقان گره خورد و گفتند که: عاشق شو ار نه روزی کارِ جهان سر آید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی. یعنی شناخت تبدیل شد به عاشقی. اما در عاشقی هم نکته همچنان شناخت است. در نفس عاشقی – به خودی خود – هیچ منزلتی نیست. عاشقی ابزار است. عشق، خود هدف نیست. عشق، فرض راه است. راهی است برای شناخت. و این راه – که «طریقی عجب خطرناک است» – از خامان رهزنی میکند و در پندار و سودا گمان میکنند که همین است که ابتدا و انتهای آفرینش است و ماده و مضمون این گمراهی هم به پهنای تاریخ پیش روی مردم گسترده و فراهم است. نکتهی ظریف ماجرا این است که «حشمتِ این عشق از فرزانگی است / عشقِ بی فرزانگی، دیوانگی است». عشقی که خرد و حکمت را به بهانهی دستمالی شده و تکراری تقابل عقل و عشق، فرو میگذارد، خود گرفتار تکبری است که لباس فروتنی به تن دارد. از سخن دور نیفتم: عشق هم ابزار شناخت است. شناختِ آدمی؛ با همین مضمونِ فاخرِ «من عرف نفسه فقد عرف ربه» که دریایی است از حکمت. آدمی وقتی خویشتن را بشناسند، کمالِ آدمی را هم میتواند در برابر خدای بنهد!
سخن از خودی و بیخودی گفتن آسان نیست. به لفظ و زبان آسان است. میتوان طوطیوار سخن درویشان و بزرگان و عارفان را تکرار کرد و بر سادهدلان فسون خواند و دلهای شیفته را رام کرد. اما مغزِ حکمت در شعر دانستن و شعر خواندن و دلبری کردن نیست. مغز حکمت همین فرزانگی است که بدانی چگونه از خویش عبور کنی و باز به خویش برگردی. بدانی که چگونه خودِ ابلیسی را با خودِ خداصفت یکی نگیری. یکی وقتی از خودی میگوید، چیزی از غیر ندارد. هر چه میگوید همه از خود است و بام تا شام غیر از گفته، اندیشیده و بافتهی خویش چیزی در نظر ندارد. کمالی هم اگر میبیند در خود میبیند یا در آنچه مصدَّق و مؤیَّدِ خودِ اوست. یعنی حتی اگر حکمتی ببیند یا بشنود که با یافتههای خودش سازگار نباشد، آن را باطل میانگارد. تناقض این قصه هم درست همینجاست: بیخودی جایی ممدوح است و جایی مذموم. سکر و صحو و بیهوشی، جایی که ناپختگان راه نرفته منزل دارند، نمایش است و دام بر مرغانِ کمهوش نهادن. از آن سو، مقامِ خودی وقتی که با معرفت و حکمت و فرزانگی همراه و همعنان باشد، پهلوی به پهلوی خدایی میساید. اینجا درست همانجایی است که مقام خلیفه اللهی آدمی است. درست همانجاست که آدمی صاحبِ جام جم است و پیر مغان: هماو که «به تأیید نظر حل معما میکرد» و هماو که «گفت خطا بر قلم صنع نرفت» و نظر پاکِ خطاپوش داشت.
اما حکایت ادیان و نزاع ملتها و مذاهب همین قصهی سادهی حقیقت در میان ندیدن است. از همین روست که نزاع بر سر دین و آیین و یک کیش و آیین را بر حق دانستن و آداب و مناسکاش را متصل و پیوسته به عین حقیقت شمردن و آن را یگانه راه رستگاری دانستن و بس، حکایت از همین نابینایی و تهیدستی دارد. این بیت حافظ، از ابیات شگفت، رندانه و فوقالعاده «انسانی» اوست:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت رهِ افسانه زدند
دینفروشی و بهشتفروشی، حکایت همین طایفهی معذوری است که حقیقتی نمیبینند و نمییابند اما چنان به خود و افسانهی برساختهی خود مشغولاند که به خیالشان هم گذر نمیکند که از اساس چیزی در میانه نیست و مشغول جنباندن گهوارهای خالی هستند. یکی از تعبیرهای «رهِ افسانه زدن» این است که نغمهی افسانه ساز میکنند. یعنی رهِ چیزی زدن را به معنای آهنگی ساز کردن اگر بگیریم (این بیت را در نظر داشته باشید: چه راه میزند این مطرب مقامشناس / که در میان غزل قول آشنا آورد)، نتیجه این میشود که: یکی از بیرون در احوال این ارباب ادیان نگاه میکند و آنها را معذور میدارد که نمیدانند و نمیبینند و از همین روست که قصه و افسانه میسازند و خود مشغولِ افسانههای ساخته و بافتهی خود میشوند.
این بیت حافظ را با خود میخوانم:
زاهد شرابِ کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواستهی کردگار چیست
و ناگهان شکاف عمیقی گشوده میشود میان «شرابِ کوثر» و «پیاله»ی حافظی (که به گواهی و شهادت همین بیت، از جنسی است متفاوت با «شراب کوثر» یا احتمالاً بادههای روحانی). به تأمل که مینگری میبینی این «زاهد» جایی است در میانهی همان نزاع هفتاد و دو ملت و آن حافظ جایی نشسته است در مقام ناظر و شاهد این جنگِ طایفهی معذوران!
بگذریم. این قصه را پیوند میزنم به موسیقی. همین غزل حافظ را با صدای بهشتی شجریان بشنوید. اجرای گلهای تازهی شمارهی ۱۶۲ است.
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجامِ کار چیست
پ. ن. شجریان این آواز ابوعطا را یک بار با تار هوشنگ ظریف در برنامهی گلهای تازه خوانده است و یک بار دیگر هم با تار محمدرضا لطفی خوانده است. هر دو آواز هر یک لطفی دارد! دومی را هم افزودم که حسابی مستفیض شوید در این «بهار دلکش»!
[تذکره, موسيقی, گلهای تازه] | کلیدواژهها: , ابوعطا, شجريان, محمدرضا لطفی, هوشنگ ظريف, گلهای تازه, گلهای تازه
@ ۲۲ اسفند، ۱۳۸۹ به قلم داريوش ميم
چهار آواز از شجریان هست که از محبوبترین آوازهای اصفهان است که از شجریان میپسندم. جز اینکه دستکم دو آواز اصفهان دیگر هست که سخت به آنها علاقه دارم: یکی آواز اصفهان آلبوم «بت چین» در مجموعهی گلبانگ است و دیگری آواز اصفهان آلبوم «جان عشاق» است (اولی با سنتور زندهیاد فرامرز پایور و دومی با پیانوی زندهیاد جواد معروفی است).
از این چهار آواز، دو آواز از اجراهای گلهای تازه است. یکی از مجموعه برنامههای شاخه گل است و دیگری هم یکی از اجراهای خصوصی با ویولن شاپور نیاکان است.
شرح و تفصیل نمیدهم. گمان میکنم برای کسانی که اهل موسیقی ایرانی باشند، این چهار آواز، حتماً شنیدنی و ارزشمند خواهند بود.
[موسيقی, گلهای تازه] | کلیدواژهها: , بت چين, بيات اصفهان, جان عشاق, جواد معروفی, شاخهی گل, شاپور نياکان, فرامرز پایور, گلهای تازه, گلهای تازه
@ ۶ بهمن، ۱۳۸۹ به قلم داريوش ميم
میدانم. حالِ دیوانگان است. ظاهراً حال فرزانگان این نیست ولی «المنه لله که چو ما بی دل و دین بود / آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم»! پریگویی و پریخوانی، از احوال دیوانگان است. اما آتش به جان گرفتگان نیکتر میدانند که وقتی درونات میسوزد یا کمندی در جانات افتاده و در فراز و نشیبی، همین زمزمه کردن با این پری و این پنهان تنیده در جان میتواند راهی در این ظلمتِ بیمنتها پیش روی آدمی بگذارد. روزن امید را میتوان به مدد همین پریخوانی گشود. پری جستن و پری خواندن، شرطی دارد البته و آن این است که بدانیاش تا خواندناش بتوانی. برای دانستناش، باور کردناش هم شرط است. وقتی هرگز باوری به گشایشی و فتوحی نداشته باشی، میشوی گمگشتهی بیابان:
خاکِ سیه مباش که کس برنگیردت
آیینه شو که خدمتِ آن ماهرو کنی
صیقل خوردن میخواهد و صیقل دادن. آدمی گاهی صیقل داده میشود به جبر و گاهی به اختیار خویش را میتراشد و صیقل میدهد. هر چه باشد، تا صیقل نخوری و صیقل ندهی، درجه و مرتبه نمییابی. اندوهات هم روی کاستن نخواهد داشت. جایی اگر نوایی شنیده باشی و نفسی دلات رفته باشد و لرزیده باشد، کافی است تا همان نشانه را پی بگیری و بروی. برای اینکه دلات بلرزد، چنان که باید بلرزد، خواب و خیالها باید:
خواب و خیالِ من هم با یادِ روی تست
تا کی به من چو دولت بیدار روی کنی
اصلاً قصه گفتن میخواهد؟ اینها حدیث کسی است که خونِ دل میخورد. کسی که «هر چه مراد است در جهان» دارد، پریخوانیاش از چیست؟ آمده بودم برای اولین بار این برنامهی همایون گلهای تازه – گلهای ۵۲ را با صدای قوامی بگذارم که جنونِ پریخوانی زبان مرا هم از خود کرد. اگر اینها را هم نخواندهاید، اصلاً خواندن نمیخواهد. برنامه را که بشنوید، اگر آماده باشید، شاید بفهمید اینها که به هم بافتهام یعنی چه. در کنارش گلهای تازهی ۳۷ را هم اضافه کردهام که یک همایون درست و حسابی داشته باشید.
پ.ن. امروز دوست نازنینی – از مشهد – که مدتهاست کوشش میکند بتواند موسیقیهای طربستان را – پس از فتنهی دولت محنت – بشنود، گله میکرد که نمیشود به اینها دسترسی پیدا کرد. هر چند پشت سد فیلتر واقع شدن در این نظام، اسباب مباهات است و ذخیرهی آخرت (!)، ولی اینکه دوستان اهل دل حتی از شنیدن موسیقی و خواندن شعر هم محروم میشوند چون آدمهایی مثل ما زبان به تملق و چاپلوسی در برابر این بساط باز نکردهایم، البته اسباب شرمساری است (طبعاً برای آنان که زمام امور را به دست مردم نادان میسپارند!). در چنین احوالی است که شاعر میفرماید:
آنکه آیینهی صبح و قدح لاله شکست
خاکِ شب در دهن سوسن آزاد گرفت
آه از شوخی چشم تو که خونریز فلک
دید این شیوهی مردمکشی و یاد گرفت…
بیداد «همایونی» فقط قصهی آن روزها نیست؛ وصف حال همین روزهای تلخ و تیره هم هست! فقط رنگها عوض شده است: چه نقش باختی ای روزگارِ رنگآمیز…!
[موسيقی, گلهای تازه] | کلیدواژهها: , بيداد, شجريان, قوامی, همايون, گلهای تازه, گلهای تازه
@ ۵ فروردین، ۱۳۸۹ به قلم داريوش ميم
@ ۱ فروردین، ۱۳۸۹ به قلم داريوش ميم
برای گشایش سال ۸۹، بهترین هدیهای که به فکرم رسید، دو آواز از شجریان است از مجموعهی گلهای تازه: شمارهی ۳۱ و ۴۲. مشخصات برنامهها در خود برنامه اعلام میشود. توجه من مثل همیشه به غزلها و مضمون شعرهاست. یکی شعر حافظ است و دیگری از سعدی. گوش بدهید و محظوظ شوید. سال تازه هم بر شما خجسته و مبارک باد.
[موسيقی, گلهای تازه] | کلیدواژهها: , شجریان, گلهای تازه, گلهای تازه