ملکوت آسمان و زمین – کلیدهای رمضانی

شب قدر به روایت عامهی مسلمانان و عوام از میان خواص، سپری شده است. برای اهل معنا شب قدر چنان پوشیده و در پرده است که یا نیامده است یا آمدن و رفتناش فارغ است از بند تاریخ و قید شبهای زمانی و مکانی. همین است که برای بعضی حتی اگر در عشر آخر رمضان – که گویند اوقاتی است که در آن درهای ملکوت گشوده میشوند – نخسبی چه بسا آن قدر را در نیابی و خارج از این قید زمانی آن قدر را دریابی. این دو بند زیر از نامههای عینالقضات واقعاً نیازمند شرح است. ولی مینویسمشان که در فرصتی دیگر بگشایمش.
«جوانمردا! جان قدسی از مضیق بشری برهد. این را «فی سم الخیاط» دان لا غیر! و همین است که مصطفا – صلعم – گفت: لولا ان الشیاطین یحومون علی قلب بنی آدم لنظروا الی ملکوت السماء و الأرض. و چون شیاطین را از نهاد خود دور کنی ملکوت را ببینی، و درِ آسمان و بهشت بازگشایند که ان الشیطان یجری من بنی آدم مجری الدم فضیقوا مجاری الشیطان بالجوع و العطش. چون مجاری او مسدود گردد، راه دل به عالم علوی گشاده گردد که «انا فتحنا لک فتحا مبینا»، «و ایده بجنود لم تروها»، «نصر من الله و فتح غریب»؛ «ینصرک الله نصرا عزیزا»، «و کان حقا علینا نصر المؤمنین»، «کتب الله لاغلبن انا و رسلی». چون «نصر الله» بر شیاطین در رسد، نهاد تو مستخلص گردد. و فتح ابواب آسمانی ببینی «اذا جاء نصر الله و الفتح» این را در قرآن قدر خوانند، تجدید عهد خدای تعالی بود با بندهی خوانده. از برکت شنیدم که از یوسف حکایت کرد، و هو من کبار اصحاب فتحه، گفت: در عشر اخیر رمضان نخفتم در طلب قدر و ندیدم، چون از ستهی شوال بیرون آدم دیدم.
جوانمردا! در «قوت القلوب» میگوید: که عارفان را هر روزه قدر بود، و هر ساعت عرفه و حج بود «تنزل الملائکه و الروح فیها» تنزل ایشان تا به آسمان بیش نبود. چون در آسمان گشاده شود، تنزل ایشان بدانی که «ینزل الملائکه بالروح من أمره علی من یشاء من عباده»، «و نزل الملائکه تنزیلا». چون به اینجا رسی دنیا برسد، و آخرت فرا رسد، طی الأرض ببینی، فتح ابواب سما بشناسی. سر حد قیامت آنجاست تا دانی که ابدانهم فی الدنیا و قلوبهم فی الآخره، که مصطفا – صلعم – گوید، این است.»
– نامهها، ج ۲؛ صص. ۳۸۳-۳۸۴
[رمضانيه, قدريه, نامهی عينالقضات] | کلیدواژهها: , رمضان, رمضانيه, شب قدر, عينالقضات همدانی
آسمان از سینهها خورشید خود را پس گرفت

شاید امروز بعد از ۱۵ سال است که دوباره این شعر سید حسن حسینی را یافتهام و میخوانم. دوستی آن زمان این شعر را روی کاغذی دستنویس به من داد و هنگام خواندناش سخت مرا متأثر کرد. امروز طبعاً درک من از شعر تفاوت پیدا کرده ولی همچنان در این شعر صمیمیتی موج میزند که بازخوانی آن هزار خاطرهی لطیف را در خیالام زنده میکند. از مضمون شعر به روشنی بر میآید که در چه بستری سروده شده است. یادمان باشد که سید حسن حسینی متعلق به نسلی بود که همگناناش کسانی بودند چون سهیل محمودی، ساعد باقری، حسام الدین سراج، قیصر امینپور و کسانی از این دست. یعنی نسل جوانان انقلابی و پرشوری که اهل هنر و ادب بودند. این نکته البته شعر را در بستر تاریخی مناسباش قرار میدهد ولی از تأثیرگذاریاش نمیکاهد. از دوست نادیدهای که این شعر را امروز برای من فرستاد و دوباره دیدهی مرا به دیدار این شعر زندهیاد سید حسن حسینی گشود، سپاسگزارم. این شما و این شعر:
ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضهی کالا گرفت
احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبههای آتشین متروک ماند و خاک خورد
زیر بارانهای جاهل سقف تقوا نم کشید
سقفهای سخت، مانند مقوا نم کشید
با کدامین سحر از دلها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگیها عیب شد؟
خانهی دلهای ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبّت اتصالی کرد و رفت
سرسرای سینهها را رنگ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت
باغهای سینهها از سروها خالی شدند
عشقها خدمتگزار پول و پوشالی شدند
از نحیفی پیکر عشق خدایی دوک شد
کلهی احساسهای ماورایی پوک شد
آتشی بیرنگ در دیوان و دفترها زدند
مهر «باطل شد» به روی بال کفترها زدند
اندک اندک قلبها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت
غالبا قومی که از جان زرپرستی میکنند
زمرهی بیچارگان را سرپرستی میکنند
سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا بامداد محشر است!
از همان دست نخستین کجرویها پا گرفت
روح تاجرپیشگی در کالبدها جان گرفت
کارگردانان بازی باز با ما جر زدند
پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند
چار تکبیر رسا بر روح مردی خوانده شد
طفل بیداری به مکر و فوت و فن خوابانده شد
روزگار کینهپرور عشق را از یاد برد
باز چون سابق کلاه عاشقان را باد برد
سالکان را پای پر تاول ز رفتن خسته شد
دست پر اعجاز مردان طریقت بسته شد
سازهای سنتی آهنگ دلسردی زدند
ناکسان بر طبلهای ناجوانمردی زدند
تا هوای صاف را بال و پر کرکس گرفت
آسمان از سینهها خورشید خود را پس گرفت
رنگ ولگرد سیاهیها به جانها خیمه زد
روح شب در جای جای آسمانها خیمه زد
صبح را لاجرعه کابوس سیاهی سرکشید
شد سیهمست و برای آسمان خنجر کشید
این زمان شلاق بر باور حکومت میکند
در بلاد شعله، خاکستر حکومت میکند
تیغ آتش را دگر آن حدت موعود نیست
در بساط شعلهها آهی به غیر از دود نیست
دود در دود و سیاهی در سیاهی حلقه زن
گرد دلها هالههایی از تباهی حلقه زن
اعتبار دستها و پینهها در مرخصی
چهرها لوح ریا، آیینهها در مرخصی
از زمین خنده خار اخم بیرون میزند
خنده انگار از شکاف زخم بیرون میزند
طعم تلخی دایر است و قندها تعطیل محض
جز به ندرت، دفتر لبخندها تعطیل محض
خندههای گاهگاه انگار ره گم کردهاند
یا که هقهقها تقیه در تبسم کردهاند
منقرض گشته است نسل خندههای راستین
فصل فصل بارش اشک است و شط آستین
آنچه این نسل مصیبت دیده را ارزانی است
پوزخند آشکار و گریهی پنهانی است
[شعر, قدريه] | کلیدواژهها: , رمضان, سید حسن حسینی, شب قدر, شعر, شهادت, علی
قدر کاشف الغطاء

هر کسی شب قدری دارد. درستتر آن است که هر کسی شبهای قدری دارد؛ ویژهی خود او به تناسب شاکلهاش. بر حسب قوت هاضمهی عقلی، معرفتی و روحانیاش. شب قدر تکرار میشود. چرخهای دارد که برای هر فرد سیر کمال روحی و معرفتی او را نشان میدهد. شبِ قدر گرهگاه یا پلهی ارتفاع وجودی آدمی است. برای اهل ایمان، کشف این شب قدر مهم است. علی که این سحرگاه افتتاح قدر اوست، میزان است. میزان تجربهای از قدر. میزان در هم پیچیده شدن شب هجر. برای او، در آن سحرگاه کوفه، گام واپسین حیات جسمانی علی بن ابیطالبِ خاکی برداشته میشود.
همین شب قدر است که تا دمیدن فجر، فجری که علی در آن رستگار میشود و گویی تمام عمر منتظر فرا رسیدن آن بوده است، شب سلام است. شب امنیت است. شبی است که در سحرگاهاش دری گشوده میشود که: فادخلوها بسلام آمنین. این شب، که شب نیست و ضمیر موهوم در اشاره به زمان نیست بلکه عینیت است در اشاره به شخص، شبی است که فرشتگان را از آسمان به زمین میکشد. این شخص، پردههای معرفت را فرو میاندازد که لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا. این فرشتگان، فرشتگان صدقاند: «إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّـهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَهُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّهِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ» (۴۱:۳۰). این فرود آمدن ملائک، این برداشته شدن پردهی میان ظاهر و باطن، در گرو استقامت بر سخن حق است: «هر نفس که نه پروردهی فریشتگان آمد، شیطانی؛ هر عقل که نه پروردهی پیغامبران آمد، حیوانی؛ هر جا که استقامتی است در نفس یا در عقل، فریشتهای بر او نشسته إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّـهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَهُ؛ هر جا که دوری است یا در نفس یا در عقل، شیطانی بر او نشسته: هَلْ أُنَبِّئُکُمْ عَلَىٰ مَن تَنَزَّلُ الشَّیَاطِینُ تَنَزَّلُ عَلَىٰ کُلِّ أَفَّاکٍ أَثِیمٍ (آیات ۲۲۱ تا ۲۲۲ سورهی ۲۶) «افاک فی القول اثیم فی الفعل»» (شهرستانی؛ مجلس خوارزم؛ ۱۲).
میزان ملک و شیطان، صدق است؛ پرهیز از افک در قول و اثم در فعل. استقامت یعنی جایی که قول الله جای قول افک مینشیند. یعنی شمشیر لا در قتل غیر حق میرود. یعنی که خوف و حزن آنجا رخت از میان بر میبندند که حق با باطل آمیخته نشود. آنجا که: اعرف الحق تعرف أهله؛ فإن الحق لا یعرف بالرجال، إنما الرجال هم الذین یعرفون بالحق. این است میراث علی. حقیقت را به اشخاص و قدرتهای گردنده نمیشناسند بلکه به استقلال حق میشناسند. علی از این روست که میزان حق است چون علی، هم به وجه خلقی استقامتی با حق دارد و هم به وجه امری حق را به استقامت میآورد. جایی که در شناخت حق گردنده و حیران نبودی و بر قول حق استقامت ورزیدی و در فعل آن ثبات قدم یافتی، نه خوفی هست و نه حزنی؛ هر چه هست بشارت است. بشارتی که نقطهی فرجاماش رستگاری است که: فزت ورب الکعبه.
و قدر علی، قدری که الگوی حق را به حق شناختن است نه به افراد، مدام تکرار میشود؛ نه هر ساله بلکه هر روز و هر نفس. « إن أمرنا صعب مستصعب، لایحتمله إلا ملک مقرب، أو نبی مرسل، أو مؤمن امتحن الله قلبه للإیمان». امتحان البته آسان نیست. امتحان، فرقان میطلبد و سلطان. تهیدست از فرقان و سلطان که باشی، در امر صعب و مستصعب، آسان تفاوت میان حق و باطل را گم میکنی و اشخاص و افراد – و در زمانهی ما دولتها و زمامداران – معیار حق یا باطل میشوند. همینجاست که تفاوت میان عدل و ظلم گم میشود. و باز همینجاست که علی همچنان چراغ پرفروغ این شب ظلمت است: هر آنکه بی تو سفر کرد طعمهی موج است | چرا که در شب توفان، چراغ را گم کرد. علی از آن رو میزان عدالت میشود و اسطورهی تقوا که حق را به اشخاص و رجال نمیشناسد، این حق است که به رجال معنا میدهد. همین است که چکیدهاش در جان سنایی فرو میریزد که:
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان | بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی | مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
پرسش اکنون این است که چند شب قدر از ما فوت شده است؟ کی از جنینی و خونخوارگی برون میآییم؟ کی همنشین ملایک میشویم؟ این نزول معنا از آسمان امر به زمین خلق، کی قرین جان ما میشود و ظاهر و باطن ما را زیر و زبر و یکسان میکند؟ علی، همچنان میزان است. سحری نیست که علی به تیغ جهل و تعصب شهید نشود و سحری نیست که علی باب گشودهای برای جویندگان نباشد تا از قشور به لباب رسند. ولی مستعد نظری هست تا به وصال فزت ورب الکعبه رسد و بگوید: ما کارک خویش با تو بردیم به سر | دستافشانان برون گریزیم ز در؟ یا قرین شیطانایم به افک در قول و اثم در عمل و «باطل در این خیال که اکسیر میکنیم»؟ حق آشکار است و نشانهها پنهان نیستند؛ مشکل آنجاست که «نقیض له شیطانا فهو له قرین»، شمع هدایت آدمی را میکُشد و نور معرفت را زایل میکند و «یمرون علیها و هم عنها معرضون».
اهل بشارت را – که از خوف و حزن گذشتهاند – همین اشارت کافی.
[قدريه] | کلیدواژهها: , اثم, استقامت, افک, باطل, حق, شب قدر, عدالت, علی, قدر
نسبت قدر و قیامت
میخواستم مفصل دربارهی شب قدر یادداشت تازهای بنویسم. احوال دل مساعد نبود. پریشانی فکر مجال تمرکز نمیداد. گفتم اگر نتوان حق همهی سخن را ادا کرد، میتوان دستکم اشارهای کرد به ماجرا. بند زیر را از رسالهی «آغاز و انجام» طوسی نقل میکنم و شرحاش را میگذارم برای وقتی که گشایشی دست دهد. فاصبر صبراً جمیلاً!
«در شب قدر: تَنَزّلَ الملائکهُ وَالرُّوحُ فِیها بإذنِ رَبِهِم مِن کُلُ أمرٍ (۹۷:۴). در روز قیامت: تَعرُجُ المَلائکهُ وَالرّوحُ إلیهِ فِی یَومٍ کانَ مِقدارُهُ خَمسیِنَ ألفَ سَنَهٍ (۷۰:۴). وچون کمال مبداء به معاد است، هم چنانکه کمال شب به روز است و کمال روز به ماه و کمال ماه به سال، پس اگر مبدأ شب قدر است معاد روز قیامت است و اگر شب قدر نسبت به ماه دارد: لیله القدر خیر من الف شهر «تَنَزّلَ الملائکهُ وَالرُّوحُ» (۹۷:۳)، روز قیامت نسبت به سال دارد: « یُدبِرُّ الأمرَ مِن السَّماء إلی الأرضِ ثُمَ یَعرُجُ إلیِهِ فِی یَومٍ کانَ مِقدارُهُ ألفَ سَنَهٍ مِمّا تَعُدّوُنَ» (۳۲:۵). و به وجهی اگر مبدأ نسبت به روز دارد: خمرت طینه الآدم بیدی اربعون صباحا، معاد نسبت به سال دارد که مابین النفختین اربعون عاما. و اگر شب قدر بر هزار ماه تفصیل دارد: لیَلهُ القَدرِ خَیرٌ مِن ألفِ شَهرٍ (۹۷:۳)، روز قیامت به قدر پنجاه هزار سال است: فِی یَومٍ کانَ مِقدارُهُ خَمسیِنَ ألفَ سَنَهٍ فأصبِر صَبراً جمَیِلاً (۷۰:۴-۵)».
(آغاز و انجام، خواجه نصیرالدین طوسی؛ فصل دوم؛ صص ۴۰-۴۱ تصحیح سید جلال بدخشانی)
[رمضانيه, قدريه] | کلیدواژهها: , آغاز و انجام, باطن, تأويل, رمضانيه, روز قيامت, شب قدر, قدريه, نصيرالدين طوسی
تشخص قدر!
شبِ قدر و تا روز خفتن!
درسآموزی در محضر عارفان کمترین خاصیتی که دارد این است که آدمی را متفطن به نکاتی عمیقتر میکند که از پوششها و لایههای ظاهری پدیدهها عبور کند. گشودهشدنِ دیدهی بصیرت باطنی آدم، البته حاصل ممارست است و ریاضت. اینها مواجیدی نیستند که به آسانی حاصل شوند. سلوک لازم دارد و برداشتن گامهای بلند.
دربارهی گنجایش داشتن
این بزرگ بودن کار سادهای نیست. تمرین میخواهد. پوستی میخواهد کلفت. تلخیها باید تحمل کرد. نامردمیها و نامرادیها باید دید. اما اینها بی ایمان داشتن آسان نیست. ایمان البته راهگشاست و قوت قلبی است برای آنکه این راه را میپیماید. گنجایش یعنی اینکه شتاب نکنی در داوری کردن. پروندهی آدمها را زود نبندی. دربارهشان درشت نگویی. قاضی ایمان و اخلاقشان نشوی. دشوارترین چیزهایی که میتوان داوری کرد، همین ایمان و اخلاق است. اگر کسی از چراغ قرمز رد شود، آسان میشود قضاوتاش کرد. اما قضاوت ایمان و اخلاق است که هم دشوار است و هم خطرخیز. یکی از نشانههای گنجایش نداشتن و کمحوصله بودن همین است که شتابناک ایمان و اخلاقِ آدمیان را داوری کنیم. این شتاب، چیزی نیست جز عقدهگشایی یا بیرون ریختن ناکامیها خود و ابراز بیصبری از نامرادیهای خویش. کامکاری یعنی اینکه حوصله داشته باشی و چندان پر باشی و فربه که کمحوصلهگیها و خوب و بد آدمیان باعث نشود اصولات را رها کنی و سختگیریهایات بر نفس خودت را کنار بگذاری. این است که گنجایش داشتن میشود از نشانههای کامکاری. یعنی عبور از نامرادیها. یعنی گوارا شدن زهرها. یعنی ترک گوارش. یعنی دل به بلا سپردن و بلی گفتن. یعنی تلخی کشیدن و شیرین شدن در عاقبت.
گنجایش داشتن آسان نیست. بسی درشتیها باید از سر گذراند. بسی سخنان ناگوار باید شنید. صبر میخواهد. این صبر اجری دارد. اجر این صبر بر تلخیها و صبر بر سخنان خلایق، شیرین شدن است. اگر این شبهای قدر، تازه براتی داشت باشد، چه خوب است که برات گنجایش باشد و بزرگ شدن. برات میانهروی باشد. برات، پختگی باشد و خشم نگرفتن و زود شاد نشدن باشد. بعضی شبهای قدر، همین تأملها و گشایشهای فکر است که تقدیر آدمی میشود. همین که بیاموزی در چشیدن این زهرهای نامنتظر، چه تریاقی میتوان فراهم کرد. صبر آدمی را بزرگ میکند. خویشتنداری برای درشت نگفتن و درشت ننوشتن. صبر در برابر دوستان و دشمنان. گنجایش یافتن آسان حاصل نمیشود. برای این است که میگویند:
نکتهها چون تیغ پولاد است تیز
گر نداری تو سپر واپس گریز
پیش این الماس بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا
و این گنجایش نکتهای است تیز و برنده. پوستی میخواهد ستبر و قطور. و این هم نکتهای است که قدر، نسبتی هم با گنجایش دارد. شاید یکی از بهترین درسهای گنجایش داشتن و رسیدن به این گنجایش این است که بیاموزی بدون طعن زدن در دیگران، گریبان خودت را بگیری و خودت را در ترازو حاضر کنی. فکر کنی وقت حساب است. فکر کنی ساعتاش رسیده که ابتدا تا انتهای آنچه هستی و بودهای را به میزان بکشی. هنری نیست گریبان خودت را بگیری اما به دیگران هم تیر پرتاب کنی و خلایق را هم زخم بزنی و بگویی من هم خطاکارم. گنجایش اگر داشتی، میآموزی که نفسات را چنین محاسبه کنی و بگویی که: انا الذی اوقرت الخطایا ظهره و افنت الذنوب عمره و انا الذی بجهله عصاک و لم تکن اهل منه لذاک… و هذا ظهری قد اثقلته الخطایا… ان تشأ تعف عنا فبفضلک و ان تشأ تعذبنا فبعدلک… امشب، شب گنجایش است.
شب قدر است و طی شد نامهی هجر…
برای این شبها – این شبها قدر وقدرت و نازل شدن ملائک – خوب است کلیدهای این خانهی ملائکه را در مصحف شریف بجوییم. آیات متواتر و مشهور این شبها، آیات سورهی قدر است (سورهی ۹۷): إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَهِ الْقَدْرِوَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَهُ الْقَدْرِ لَیْلَهُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ تَنَزَّلُ الْمَلَائِکَهُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن کُلِّ أَمْرٍ سَلَامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ. این داستان فرود آمدن ملائکه و روح را به اذن پروردگارشان داشته باشید تا به آیات دیگر برسیم.
آیهی سیام از سورهی فصلت (۴۱): إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَهُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّهِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ. کلید، این فرود آمدن ملائک، ایمان است و استقامت. ایمان اگر آوردی، الله اگر گفتی، با یک قبله اگر در راه توحید صراط مستقیم را جستی و سر به بندگی هیچ طاغوت فرود نیاوردی، آن وقت است که ملائک هم فرود میآیند و خوف و حزنی نخواهد بود و آنچه در پی میرسد، بشارت است. این هم یک سویهی دیگر قدر و قدرت داشتن – قدرتی به استظهار و امداد ملائک.
میرسیم به آیات یکم تا دهم سورهی معارج (۷۰): سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ لِّلْکَافِرینَ لَیْسَ لَهُ دَافِعٌ مِّنَ اللَّهِ ذِی الْمَعَارِجِ تَعْرُجُ الْمَلَائِکَهُ وَالرُّوحُ إِلَیْهِ فِی یَوْمٍ کَانَ مِقْدَارُهُ خَمْسِینَ أَلْفَ سَنَهٍ فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِیلًا إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدًا وَنَرَاهُ قَرِیبًا یَوْمَ تَکُونُ السَّمَاء کَالْمُهْلِ وَتَکُونُ الْجِبَالُ کَالْعِهْنِ وَلَا یَسْأَلُ حَمِیمٌ حَمِیمًا. رسیدیم به آن سوی قوس حالا؛ اینجا ملائکه و روح عروج میکنند. این عروج، همعنان است با عذابی که بر کافران فرود میآید و کسی را یاری دفع آن نیست. روزی است که مقدارش پنجاه هزار سال است. و این روزی که چنین دراز است، صبری میطلبد جمیل. و این روز را دور میبینند و اهل ایمان این روز را نزدیک میبینند: روزی که آسمان چون فلز گداخته گردد و کوهها چون پشم و هیچ خویشاوند حال خویشاوند نپرسد – این است روز سخت و دشوار. و این روز سختتر و دشوارتر بر کسانی خواهد بود که ایمان ندارند و سر به بندگی غیر خدا فرود میآورند و خوی غلامی در آنها مستحکم است و ارکان حریت آدمیت را شکستهاند.
هنوز هم از جنس عروج ملائک داریم؛ آیات ۳۷ تا ۴۰ سورهی ۷۸: یَوْمَ یَقُومُ الرُّوحُ وَالْمَلَائِکَهُ صَفًّا لَّا یَتَکَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرحْمَنُ وَقَالَ صَوَابًا ذَلِکَ الْیَوْمُ الْحَقُّ فَمَن شَاء اتَّخَذَ إِلَى رَبِّهِ مَآبًا إِنَّا أَنذَرْنَاکُمْ عَذَابًا قَرِیبًا یَوْمَ یَنظُرُ الْمَرْءُ مَا قَدَّمَتْ یَدَاهُ وَیَقُولُ الْکَافِرُ یَا لَیْتَنِی کُنتُ تُرَابًا. این روز، روز قیام است. روز ایستادن. روزی است که روح و فرشتگان هم به صف میایستند و هیچ زبان نخواهند گشود مگر به اذن رحمان و وقتی سخن بگویند سخن صواب خواهند گفت نه سخنی از سر تملق و چاپلوسی. روز حق یعنی این: روزی که در آن جز صواب نگویند و حقی در آن پوشانده نشود. و این روز است که هر که اهل خدا باشد، راه خدا را خواهد رفت و سر از بندگی طاغوت خواهد پیچید. این روز است که اهل معنا، به بندگان طاغوت و اولیای شیطان، انذار این عذاب نزدیک را میدهند. و اینجاست که آدمی به کردهی خویش و آفریدهی خویش و سرنوشتی که خود به دست خود آن را رقم زده است مینگرد و میگوید کاش خاک بودم!
به عقب برگردیم. این اهل طاغوت، این اولیاء شیطان، هنگامی که با اهل رحمان، روبرو میشوند، تلبیس میکنند و لباس حق میپوشند که ما نیز با شما همزبان و همداستانایم، اما در نهان استهزاء میکنند و غوطهور در طغیان میشوند: وَإِذَا لَقُواْ الَّذِینَ آمَنُواْ قَالُواْ آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْاْ إِلَى شَیَاطِینِهِمْ قَالُواْ إِنَّا مَعَکْمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُونَ. این است فاصلهی ملائک تا شیاطین؛ اللّهُ یَسْتَهْزِىءُ بِهِمْ وَیَمُدُّهُمْ فِی طُغْیَانِهِمْ یَعْمَهُونَ أُوْلَئِکَ الَّذِینَ اشْتَرُوُاْ الضَّلاَلَهَ بِالْهُدَى فَمَا رَبِحَت تِّجَارَتُهُمْ وَمَا کَانُواْ مُهْتَدِینَ. (سورهی بقره، آیات ۱۴ تا ۱۶). اینجاست که اهل طاغوت، خود استهزاء شدهاند و محو در طغیان. هدایت آزادی، عزت، کرامت و تقوا را به ضلالت طغیان، استعلا و استکبار میفروشند – طغیان در برابر یگانه معبودی که همه در برابر او یکساناند و هیچ کس را امتیازی نیست جز به تقوا و نه به مال و مکنت و دولت. این است تجارتی که در آن سود و سرمایه یکجا میسوزند.
امشب، شبی است که میتوان در آن هدایت یافت. هدایتِ حریت،هدایت آزادی و آزادگی، هدایت خروج از ظلمت همنشینی و اطاعت طاغوت و فرعون، به سوی نور و همعنانی به اولیاء خدا – و اولیای خدا را نشانه هست:استکبار نمیکنند و بندگان خدا را به بندگی و خوف فرا نمیخوانند. از سخن گروهی بوی خوف و انذار میآید و از سخن گروهی دیگر بوی بشارت و ترک حزن و اندوه. شبِ قدر، شب قدرت است. شب قدرتی به استظهار ملائک و استمداد از روح. شبی که ملائک فرود میآیند و عروج میکنند و قیام. تا احوال اهل طغیان و گردنکشی در برابر واحد قهاری که آدمی را در بر و بحر کرامت بخشید و حریم عزت آدمی را تا حدی مقرر کرد که سفک دماء را همردیف نابودی نوع آدمی شمرد، چه باشد. کسی پند میگیرد؟
حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو
وندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو
چون جان تو شد در هوا، ز افسانهی شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو، افسانه شو
تو لیله القبر برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را همخانه شو، همخانه شو
جان بر لب؛ دو جهان بر کف
به حرفی میتوان گفتن تمنای جهانی را
من از ذوق حضوری طول دادم داستانی را
تمام نکته همین «ذوق حضور» است. ذوق حضور که داشته باشی، شب و روز، گاه و بیگاه نمیشناسد. همه جا میشود قصهسرایی کرد. ذوقی باید باشد و حضوری. بعضی اوقات حضوری هست، درکِ حضور نیست. درکِ حضور هست، ذوق حضور نیست. میفهمی یک جایی واقعی. میفهمی یک کسی هست. سنگینی لحظه را حس میکنی. حالات دگرگون میشود. ولی از همهی اینها ذوقی نمیبری. جانات روشن نمیشود. روحات فربه نمیشود. سبک نمیشوی. فرحناک نمیشوی. اینجوری که نباشی یعنی «ذوق حضور» نداری. ذوق حضور یعنی اینکه آخرش تبسمی به لب داشته باشی و نرمتر بشوی. همین. و گرنه خیلیها هستند «فغان» میکنند و آه میکشند و شلوغبازی در میآورند:
عاشق آن نیست که لب گرمِ فغانی دارد
عاشق آن است که بر کف دو جهانی دارد!
اقبال، اول این دفتر زبور عجم غزلی دارد با نام دعا. حالی میدهد خواندن، فهمیدن و زیستن این غزل:
یارب درونِ سینه دل با خبر بده
در باده نشئه را نگرم، آن نظر بده
این بنده را که با نَفَسِ دیگران نزیست
یک آهِ خانهزاد، مثالِ سحر بده
سیلام، مرا به جوی تُنُکمایهای مپیچ
جولانگی به وادی و کوه و کمر بده
سازی اگر حریفِ یمِ بیکران مرا
با اضطرابِ موج، سکونِ گهر بده
شاهینِ من به صیدِ پلنگان گذاشتی
همت بلند و پنجه از این تیزتر بده
رفتم که طایران حرم را کنم شکار
تیری که نافکنده بود کارگر بده (!)
خاکام به نورِ نغمهی داوود برفروز
هر ذرهی مرا پر و بالِ شرر بده
از بدهکاری تا ورشکستگی
ای دل به کوی او ز که پرسم که یار کو؟
در باغ پر شکوفه، که پرسد بهار کو؟
نقش و نگارِ کعبه نه مقصود شوقِ ماست
نقشی بلندتر زدهایم، آن نگار کو؟
همین دو بیت اول غزل را دو سه باری زمزمه کردم. لحظهای با خودم گفتم این باطنگرایی سرکش و این عرفانِ بنیانکنی که ریشهی زاهدی را میسوزاند، یک جایی آدم را معلق نگه میدارد. انگار این سرکشی، دارد آن لحظهی مواجهه با وحی را برای آدم بازسازی میکند. انگار شوقی است از درون که طی زمان کنی با آن. اگر نشود همیشه و همه جا عنان این توسنِ گردونتاز را رها کنی، بعضی وقتها، بعضی شبها، مثل امشب، که میشود. نمیشود؟ من میگویم مردِ مرد اگر باشی و نهراسی از ملامت، همیشه میشود. به شرط آنکه بدهکارِ ننگ و نام نباشی. خوب وصفی است ها. بدهکاری را میگویم. مردم فکر میکنند بدهکاری همیشه این است که پولی به کسی بدهکار باشی. وامی ازاین جنس داشته باشی. بعضی وقتها آدمها بدهی آبرو دارند. زورکی خودشان را آغشتهی یک آبروهایی میکنند برای خوشامد دانشمند و فقیه و فیلسوف (عوام که دیگر جای خود دارد). در حالی که خوشامد هیچ کدام از اینها خوشامد او نمیشود. هر کدام از اینها که بویی از شرم، بخوانید تقوا، برده باشند، نفسی و لحظهای تو را وامدار توقع و میزانهای خودشان نمیکنند. بدهکاری چیز بدی است. هم مادیاش، هم معنویاش. از همه بدتر این بدهیهای معنوی است. که مدام جوش میزنی و خودت را برای یکی آراسته میکنی فرودست. آن وقت نزدِ زبردست و بالاتر از او، ژولیده مینشینی. این دیگر بدهکاری عظماست. به این میگویند ورشکستگی. «قل هل ننبئکم بالأخسرین اعمالاً الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعاً». یعنی این آیه اینقدر ایهام و ابهام دارد که مردم نمیفهمندش؟ به این صراحت و آشکاری خطاباش به مؤمنان است؛ همان کسانی که آغشتهی دینداری هستند. تلنگر از این روشنتر؟ و باز هم مردم بدهکار میمانند و تا خرخره زیر قرضاند؛ به او.