@ 21 تیر، 1389 به قلم داريوش ميم
مدتها بود چیزی از دولتمند خالاف نشنیده بودم. آنها که با دولتمند آشنا هستند، میدانند که صاحب سیبستان فیلمی دربارهی زندگی دولتمند و موسیقی فلک ساخته است. اطلاعات مربوط به فیلم در صفحهای که فیلم در ملکوت دارد (
چرخ و فلک) موجود است.
قطعاتی که در زیر میشنوید، برگرفته از آلبومی است که در ایران از آثار او منتشر شده است. پیشتر چند بار دربارهی این ابیاتی که دولتمند از میرسید علی همدانی خوانده است، نوشتهام. این ابیات واقعاً تکاندهنده است و انسانیتی که در آن موج میزند شگفتانگیز است:
هر که ما را یاد کرد، ایزد مر او را یاد باد!
هر که ما را خوار کرد، از عمر برخوردار باد!
هر که اندر راه ما خاری فکند از دشمنی
هر گلی کز باغ وصلاش بشکفد، بیخار باد!
در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار
هر که ما را رنجه دارد، راحتاش بسیار باد!
گوش بدهید و لذت ببرید.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , خالاف, دولتمند, دولتمند خال, ميرسيد علی همدانی
@ 14 تیر، 1389 به قلم داريوش ميم
پرویز سه تصنیف ساخته است با صدای شجریان برای ارکستر سمفونیک. دو تا روی دو غزل از حافظ و یکی روی غزلی از مولوی. این سه تصنیف، مثل سه پارهی گوهرند و نمونههایی از نبوغ و درخشش پرویز در آهنگسازی و فهم شعر هستند. این مهارت و استادی آهنگساز را بگذارید کنار استادیِ پهلوانی چون شجریان. اینها، توصیف فنی کار هستند. ولی جمع آمدن این نواها با این ابیات، بارها آتشام زدهاند. اینکه عاشقانه بخوانی که «رسم عاشقکشی و شیوهی شهرآشوبی / جامهای بود که بر قامت او دوخته بود» و اینکه او «میگفت که زارت بکشم» ولی پنهانی «نظری با منِ دلسوخته» داشت. او که دلِ غمزدگان را سوخته بود. هماو آدمی را به جایی میکشاند که صبر را رها کند و دیده دریا کند. همین آدمی غرقه در گناه را. همین آدمی را به چنان آهی بکشاند که «آتش اندر گنه آدم و حوا» فکند. این عشق و این معشوق است که آتشی در عود عاشق میزند و اینجاست که پای در گل میمانی و سودایی میشوی. همین سوختن، همین پرپر زدن و همین پریشانی است که آدمی را آدمی میکند. همین سودا، همین سرگشتگی است که مطلوب است. هر چه آدمی اینها را بنویسد بیهوده نوشته است. باید اینها را با حضور دل شنید و جان را پیششان حاضر کرد. یکی «جان عشاق» است در بیات اصفهان. دیگری «گنبد مینا»ست در دشتی و آخری «دود عود» است در نوا. این شما و این سه پاره گوهری که از پرویز به جا مانده است.
این یادداشت و این نغمهها را به یاد پرویز میآورم و برای حضرت یاسر که میدانم شنیدن اینها در احوالاتی که این روزها دارد جان و دلاش را آرام میکند (شاید هم آرامش از او برباید!).
[موسيقی, پرويز مشکاتيان] | کلیدواژهها: , ارکستر سمفونیک, بیات اصفهان, جان عشاق, دشتی, دود عود, شجريان, نوا, پرويز مشکاتيان, گنبد مینا
@ 10 تیر، 1389 به قلم داريوش ميم
آلبوم یاد ایام است (کنسرت آمریکا؛ تابستان ۱۳۷۱). در شور. با تار داریوش پیرنیاکان، نی جمشید عندلیبی، و تنبک همایون شجریان. این هم مشخصات آلبوم:
۱. پیش درآمد شور، ساخته داریوش پیرنیاکان
۲. دو نوازی تار و نی
۳. چهار مضراب، ساختهی داریوش پیرنیاکان
۴. ساز و آواز شور: درآمد خارا، درآمد شور، رضوی، عاشق کش، تحریر نغمه، سلمک، قرچه، رضوی، تحریر جواد خانی، حسینی، فرود/ غزل حافظ
۵. تصنیف «سلسله مو»، ساختهی داریوش پیرنیاکان / غزل سعدی
۶. ادامهی ساز و آواز عاشق کش / غزل حافظ
۷. تصنیف یاد ایام، ساختهی محمدرضا شجریان / شعر از رهی معیری
۸. تکنوازی نی
۹. تصنیف «خم زلف»، ساختهی محمدرضا شجریان / شعر باباطاهر
گوش بدهید و لذت ببرید.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , جمشید عندلیبی, داريوش پيرنياکان, شجريان, شور, همايون شجريان, ياد ايام, کنسرت
@ 7 تیر، 1389 به قلم داريوش ميم
نمازِ شامِ غریبان چو گریه آغازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم
به یادِ یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسمِ سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلادِ غریب
مهیمنا به رفیقانِ خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیقِ راه تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم
به جز صبا و شمالم نمیشناسد کس
عزیز من که به جز باد نیست دمسازم
هوای منزلِ یار آبِ زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاکِ شیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
شکایت از که کنم خانگی است غمّازم
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلام حافظ خوشلهجهی خوشآوازم
این غزل از حافظ که آوردهام، حکایت حال بسیار کسان است که عزیزانشان این روزها در بندِ جور و محبوس بیدادند. در آلبوم «به یاد درویش خان» (با همراهی ناصر فرهنگفر و نصراله ناصحپور)، محمدرضا لطفی (در قطعهی پنجم آلبومی که در زیر آوردهام)، این غزل را – پس از غزلی دیگر از حافظ؛ از حدود دقیقهی ۲۰ به بعد – میخواند. لطفی این غزل را آن روزها به یاد عزیزی (و دوست دیگری) که آن روزها در بند بوده، خوانده است. جزییاتاش جدای بحث این نوشته است. بخش شنیدنی این آواز آن جایی است که لطفی با استغاثه و تکرار میخواند: «میهمنا… مهیمنا…». گوهرِ درخشانِ لطفی در این جاهاست که نمایان میشود. گوش کنید این قطعهی پنجم را با حضورِ دل و دقت. شک ندارم که شما نیز از شنیدناش منقلب خواهید شد.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , به ياد درويش خان, محمدرضا لطفی
@ 30 خرداد، 1389 به قلم داريوش ميم
چند روزی است دو غزل از حافظ تمام لحظاتام را پر کرده است. این دو غزل را شجریان در گلهای تازه (گلهای ۹۲ و ۱۰۰) خوانده است. یکی غزلی از حافظ است با مطلع «حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست» که در سهگاه و دیگری آوازی است بر «مژدهی وصل تو کو کز سرِ جان برخیزم» که در همایون اجرا شده است. غزل اول، غزلی است حکیمانه در تأمل احوالِ جهان و حسی از استغنا و بلندنظری در آن هست که کمتر کسی از آن درس میگیرد اما سرمشقی است شگفتانگیز برای زیستنِ آدمی. غزل بعدی، حال و هوایی عارفانهتر دارد و به نظر من مغزِ عشق است و پاکبازی. بارها تجسم کردهام که این غزل را سحرگاهی در حال و هوای مناجات به زمزمه با خود خواندهام! این دو غزل، چندان محتاج شرح و حکایت نیستند علیالخصوص وقتی که با آواز پهلوانی چون شجریان همراه باشد. بشنوید و دعای سلامت و طول عمر به جان استاد کنید.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , سهگاه, شجريان, همايون, گلهای تازه, گلهای تازه
@ 13 خرداد، 1389 به قلم داريوش ميم
حافظ دو غزل ناب دارد که پرویز مشکاتیان روی آنها آهنگهایی درخشان و بیبدیل ساخته است. مطلع یکی این است:
گلعذاری ز گلستانِ جهان ما را بس
زین چمن سایهی آن سروِ روان ما را بس
و این غزل دریایی است از لطافت، معنا و حکمت. این غزل را زندهیاد ایرج بسطامی در آلبوم مژدهی بهار در شور خوانده است.
دیگر هم مطلعاش این است:
ترسم که اشک در غمِ ما پردهدر شود
وین رازِ سر به مُهر به عالم سمر شود
آهنگ روی این غزل که ساختهی مشکاتیان است، یک بار با صدای افتخاری خوانده شده و یک بار با صدای بسطامی. این غزل را با صدای بسطامی قبلاً در ملکوت آوردهام. «مقام صبر» با صدای افتخاری را هم به خاطر این غزل حافظ هم میآورم. این تصنیف در راستپنجگاه ساخته شده است. شاید به تدریج دربارهی ابیات دیگر این دو غزل چیزی بنویسم یا در زیر همین مطلب بیفزایم. عجالتاً این دو قطعه را گوش بدهید.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , ايرج بسطامی, پرويز مشکاتيان
@ 24 اردیبهشت، 1389 به قلم داريوش ميم
امروز سالروز تولد پرویز مشکاتیان است. نوشتنام نمیآید. هر بار که فکر میکنم به این خالیِ پرناشدنی، بند دلام پاره میشود. غم به دلام مینشیند. ابری به چشمام میلغزد و دردی در وجودم میدود. امروز شعری از اخوان را با صدای تعریف و آهنگسازی مجید درخشانی گوش میدادم و این دلآشفتگی پریشانترم میکرد.
سر کوهِ بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا غمگین نشسته
شکستِ دست و پا درد است اما
نه چون دردِ دلاش کز غم شکسته
سر کوهِ بلند ابر است و باران
زمین غرقِ گل و سبزهی بهاران
گل و سبزهی بهاران خاک و خِشت است
برای آنکه دور افتد ز یاران
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچاش نالهای نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هِشت و جان داد
سر کوه بلند ابر است و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خواباند اگر بیدار گویند
که: «هستی سایهی ابر است، دریاب!»
مدتهاست از شعر اخوان فاصله گرفتهام به خاطر یأْس تسلیمآمیزی که در آن موج میزند. اما امروز با این یادآوری رنج و دوری، تنها چیزی که تسکینام میدهد همین حکایتی است که بر «سرِ کوهِ بلند» میرود. پرویز مشکاتیان هم «بر سر کوهِ بلند» سری هشت و… ای دریغا!
[موسيقی, هذيانها] | کلیدواژهها: , اخوان, سر کوه بلند, صديق تعريف, مجید درخشانی
@ 25 فروردین، 1389 به قلم داريوش ميم
چیز دیگری میخواستم بنویسم دربارهی بزرگان موسیقی ما و این تلخیها و درشتیهایی که این روزها با هم میکنند و آتش به خانهی خود و یکدیگر میزنند. دو سه بار نوشتم و پاک کردم. دیدم بهتر است به جای این کارها، مهمانتان کنم به موسیقی و نغمههای طرب. آلبوم شورِ دشت صدیق تعریف را گوش کنید. خصوصاً این بیت را (در قطعهی ۵) به تأمل بشنوید که میفرماید:
عاقبت از ما غبار ماند، زنهار
تا ز تو بر خاطری غبار نماند!
[موسيقی] | کلیدواژهها: , شور دشت, صديق تعريف
@ 24 فروردین، 1389 به قلم داريوش ميم
حکایتِ آن، یا این «چیز» وصفناشدنی و لطیف، حکایتی کهن است. این همه شاعران که بیزبان و بازبان خواستهاند وصفی از آن بگویند، آخرِ کار به همین «چیز» و به این «آن» رسیدهاند و به همین لطیفهی نهان که حافظ گفته است:
لطیفهای است نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری است
(شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد / بندهی طلعت آن باشد که «آن»ی دارد!)
این همان است که مولوی میگوید: چیز دگر ار خواهی، چیز دگرم آمد! و همین «چیز» است که عاشقی را پیش میبرد. همین است که سعدی میگوید:
مرا خود با تو چیزی در میان است
و گرنه روی زیبا در جهان است
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفتم و مهرت همچنان است
تصنیف نخستی که صدیق تعریف در این آلبوم گلگشت میخواند (با گروه شیدا و آهنگسازی پشنگ کامکار)، روی همین غزل دلنشانِ سعدی است. گوش بدهید و محظوظ شوید.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , صديق تعريف, پشنگ کامکار, گلگشت
@ 17 فروردین، 1389 به قلم داريوش ميم
نوشتن دربارهی کسانی که دوستشان داری و به آنها بسیار حساسیت داری، آسان نیست؛ به ویژه که سالهای دراز و مهمی از عمرت را با آنها سپری کرده باشی. یکی از این کسان، برای من، محمدرضا شجریان بوده است. عیان است و حاجت به هیچ بیانی نیست که من سخت به او وامدارم. میخواهم دربارهی کنسرت پریشب او با گروه شهناز در تالار باربیکن لندن بنویسم. فکر میکنم سالهای طولانی انس و همدمی با شجریان این حق را به من میدهد که هنگام داوری دربارهی او سختگیر باشم و دقیق. اما یک مانع بزرگ هم هست برای آهسته سخن گفتن (بخوانید آهسته دعا گفتن!): ما مگر چند نفر در موسیقی و هنر ایرانی مثل شجریان داریم؟ فکر میکنم به خاطر پاسخ روشنی که برای این سؤال هست، واجب است در حفظ خاطرِ او بکوشیم و اگر جایی انتظار ما از او چنان که توقع داریم، برآورده نمیشود، بگذریم و تنها هنر او و خدمتهای بزرگ و بیحساباش به فرهنگ و هنر کشورمان را در نظر بیاوریم.
با این مقدمه، بگذارید مروری کلی بکنم بر کل برنامهی کنسرت. بخش اول در همایون بود و بخش دوم در ماهور و قسمت دوم برنامه، یعنی بخش ماهورِ آن، به مراتب قویتر از بخش اول آن بود. در بخش اول تقریباً تمام غزلها خوب انتخاب شده بود و عمدتاً خوب و بیعیب و ایراد خوانده شدند، به جز یک غزل که هر چند خواندناش هیچ اشکالی نداشت، اما خودِ غزل مطلوب من نبود. و این غزل همان غزل مشهوری است که منسوب به مولوی است – اما از او نیست. غزل «روزها فکر من این است و همه شب سخنم…».
شجریان میتوانست غزلِ دیگری انتخاب کند. مضامین این غزل، در کنار آن همه غزل استخواندار و محکمی که از سعدی و حافظ (و خودِ مولوی) خوانده شدند، بسیار ضعیف، میانمایه و آکنده از دیدگاههای دستمالی شدهی وحدتوجودی بود که تنها به کار اوراد خانقاهی متوسط میخورد نه به کار یک کنسرت فخیم موسیقی آن هم از استادی چون شجریان. صرف مشهور بودن یک غزل، دلیل نمیشود بر اینکه خوانندهی نامدار و پهلوانی چون شجریان سر در برابر آن فرود بیاورد. دیشب برای اولین بار بود که هنگام بازخوانی و بازشنیدن این غزل در استحکام و زیباییاش تردید جدی کردم. این همه بازیهای مکرر و فراوان با مضامین وحدتوجودی، یعنی ربودن ظرافت و زیبایی از شعر. همانجا اولین چیزی که دربارهی این غزل به ذهنام رسید، بیتی بود از حافظ: غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید / کز کجا سرّ غماش در دهن عام افتاد. به نظر من این غزل، سالها بعد از مولوی سروده شده است و در فضایی – احتمالاً در دورهی صفوی – که حال و هوای صوفیانهی خانقاهی که دم و دستگاهی برای خود بر پا کرده بودند، قدرت بیشتری یافته بود. من هیچ طعنی یا کنایهای به تصوف ندارم. بگذارید این را روشن بگویم. تمام نکتهی من این است که همهی ادبیات صوفیانه را نمیتوان همتراز ادبیات فخیم و محکم فارسی قرار داد. درست است که نمونههای بینظیر و باشکوهی از ادبیات فارسی از دل همین ادبیات صوفیانه در آمده است، اما غزلهای تکاندهنده و زیبای عطار و سنایی کجا و این غزل متوسط کجا؟ به نظر من، استاد انتخابهای بسیار بهتری برای آواز همایوناش داشت: مولوی غزل خوب و درخشان و قطعیالصدور کم ندارد. دستِ کم برای کسانی که سخت به شعر حساساند و هر شعری را نمیتوانند بپذیرند بسیار دور از انتظار بود شنیدن این غزل. من فقط برای شنیدن یک آواز خوب نرفته بودم. برای من شعر، آواز، نحوهی خواندن شعر و ادای کلمات، کیفیت نوازندگی، نحوهی ساختن تصنیف و خیلی نکات دیگر در نمره دادن و ارزیابی کنسرت اهمیت دارند. من به انتخاب این غزل، نمرهی بالایی نمیدهم.
استاد در پارهای جاها تمرکز نداشت. این اتفاق البته ممکن است در اجراهای زنده به طور طبیعی پیش بیایید و حرجی بر او نیست که «چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند» را ابتدا بخواند «چنین نماند و …» ولی بعد آن را اصلاح کند. اما بیتی که دو بار خوانده شد و بار دوم خوانش غلطی از آن شد، میتوانست این اتفاق برایاش نیفتد. از جمله اینکه استاد در آوازی که روی همین غزل حافظ داشت، وقتی به این بیت رسید که «سرودِ مجلسِ جمشید گفتهاند این بود»، بار دومی که مصرع را خواند، به چنین آوازی رسیدیم: «سرودِ مجلسِ «جمشید-گفتهاند» این بود». میدانم که بیان آن آواز به صورت مکتوب آسان نیست. استاد «جمشید-گفتهاند» را به صورت ترکیبی وصفی برای «مجلس» خواند! در حالی که روایت درست با علامتگذاری صحیح میشود: «سرودِ مجلسِ جمشید، گفتهاند این بود:… که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند». یعنی آن مکثی که بعد از جمشید میشود معنا را روشن میکند.
همچنین در غزل دیگری از حافظ که خوانده شد با مطلع: «ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم»، باز هم میشود آواز درستتر خوانده شود. بیت آخر غزل را استاد میتوانست با مراجعه به نسخههای متعدد و اکتفا نکردن به یک نسخه، بسیار بهتر و خوشخوانتر و درستتر بخواند. روایت درست بیت این است: «دلم از پرده بشد حافظ خوشلهجه (یا خوشگوی – چنان که استاد خواند) کجاست / تا به قول و غزلاش سازِ نوایی بکنیم». در مصرع دوم، استاد «سازِ نوایی بکنیم» را «ساز و نوایی بکنیم» خواند که فکر میکنم نادرست است. سازِ نوایی بکنیم، یعنی اینکه تدارک مجلسِ طرب و آوازی بکنیم. ترکیب «ساز و نوا کردن» به صورت فعل، ترکیبی است که در بعضی نسخهها آمده است،اما ترکیب درستی نیست. البته حافظ سایه همین «سازِ نوایی بکنیم» را دارد (و حتی نسخهی قزوینی).
صدای شجریان مثل همیشه صاف، شفاف و پرقدرت بود. در قسمت دوم برنامه، صدای مژگان شجریان هم به آواز اضافه شد که کاش او صدایاش را این قدر نمیدزدید و حبس نمیکرد. مژگان اگر صدایاش را رها میکرد، آواز بهتری میشنیدیم. اما قصهی آواز خواندن زنان در کشور ما قصهی دردناکی است. همیشه صدای زن، تالی صدای مرد بوده است در این سالها و به استقلال نتوانسته خودش را نشان بدهد. این حکایتی فرعی است و میگذارماش برای بعد. اما صدای مژگان میتوانست بهتر از این باشد. همین قدر، اما، برای چنین کنسرتی خیلی خوب بود و دوستداشتنی. تصنیفهای بخش ماهور هم تصنیفهای آشنایی بودند، به خصوص تصنیف «بیهمزبان» که اجرای خوبی از آن را شنیدیم.
پس از پایان برنامه، شجریان دو تصنیف اجرا کرد: یکی «رزم مشترک» بود که گریهی محبوسام را رها کرد و یاد مشکاتیان را مثل آتشی دوباره در جانام انداخت. تا آخرین لحظات تصنیف، دیگر نتوانستم جلوی این گریه را بگیرم. برای من، لذتبخشترین قسمت کنسرت همین بود، هر چند بعضی سازها در اجرای تصنیف هماهنگ نبودند. تصنیف دوم، «مرغ سحر» بود که این بار با حس و حال تازهای آن را میشنیدیم. این بار با تمام وجود، زبان حال همگی ما این بود که:
«ظلم ظالم
جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت
شامِ تاریک ما را سحر کن»
و هنرمند باهوش و مردمشناس، کسی است مثل شجریان که دردهای مردماش را خوب بشناسد و بداند باید با آنها همدلی کند و تسلیم خواستههای قدرت و سیاست نشود. شجریان بدون تردید در زمرهی هنرمندان و هنرشناسانی خواهد ماند که ایران به او تا قرنهای درازی افتخار خواهد کرد. هنر او فقط در آواز نیست؛ او انسانی است که دردِ مردمِ وطناش را خوب میشناسد و میداند کی و چگونه با آنها همدلی کند. او در پاسخ آن همه ابراز احساسات در برابر «استادِ سبزِ ایران» یک جمله کوتاه گفت که: «ما همدلایم» و همین اشارت برای همه بس بود. شجریان با همهی تواناییهایاش و با همهی همدلی و شناختاش از رنجهای مردماش، در دل و جان ایرانیان خواهد ماند و خواهد درخشید. او میداند و ما هم میدانیم که سخت قدرشناس او هستیم و بیاندازه نزدِ ما عزیز است.
[موسيقی] | کلیدواژهها: