ناکجاآبادی
کنسرت گروه عارف. پرویز مشکاتیان و حمیدرضا نوربخش
[در فراق پرويز, موسيقی, پرويز مشکاتيان] | کلیدواژهها: , پرویز مشکاتیان
جوانی
آلبومی از شجریان هست که از رادیو پخش شده گویا و ابتدای هر قطعه اعلام میشود به طریق استریوفونیک ضبط شده است. نیمی از برنامه بیات ترک است و نیم دیگر سهگاه و در انتهای بخش سهگاه، شجریان تصنیف جوانی را میخواند. نسخههایی که در وب موجودند گویا فقط بخش سهگاه را دارند. بخش بیات ترک را هم اینجا اضافه میکنم که ثبت شود. هر دو برنامه به سرپرستی همایون خرم اجرا شدهاند.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , بيات ترک, سهگاه, سيمين غانم, شجريان, فروغی بسطامی, همايون خرم
موسم گل

تصنیف موسم گل در دشتی را موسی معروفی روی شعر وحید دستگردی ساخت و اولین بار قمر الملوک وزیری در سال ۱۳۱۹ آن را اجرا کرد. از این تصنیف اجراهای متعددی هست و شاید یکی از مشهورترینهایاش اجرایی است که هنگامه اخوان دارد. یکی از اجراهایی که شاید کمتر شناخته شده است، اجرای ایرج بسطامی است با تنظیم محمدرضا درویشی برای ارکستر سمفونیک.
مزیت اجرای ایرج بسطامی ابتدا ترکیب آن با ارکستر سمفونیک است که رنگ و طنین تازهای به تصنیف میدهد . از سوی دیگر، اجرا با صدای بسطامی با جنس صدای او و چپکوک بودناش اجرای خاص و منحصر به فردی است. لذت ببرید!
[موسيقی] | کلیدواژهها: , ایرج بسطامی, قمرالملوک وزیری, موسم گل, موسی معروفی, وحید دستگردی
راز دل

خاطرم نیست این را پیشتر نوشته باشم اینجا یا نه. شاید برای بعضی عجیب باشد ولی نخستین باری که با سایه – بدون اینکه بدانم این آدم سایه است – برخورد کردم هنگام شنیدن آلبوم راز دل شجریان بود. غزلی که شجریان در دشتی میخواند غزل سایه است. آلبوم را البته بدون خواندن یا دیدن جلدش شنیده بودم (شاید سی سال پیش). غزل در خیال من، غزل حافظ مینمود نه غزل سایه. در به در به دنبال چاپهای مختلف دیوان حافظ بودم تا شاید غزل عجیب «نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید» را در آن بیابم. هر چه بیشتر جستم کمتر یافتم. چند سال دیگر طول کشید تا تصادفاً وقتی میان کتابفروشی خرامانی مشهد در خیابان دانشگاه میلولیدم، دستم رفت به سوی کتابی کمقطر با جلدی سفید رنگ و ساده. سیاه مشق ۴. باز کردم. این غزل آمد: بگذر شبی به خلوت این همنشین درد… تا آخر غزل را خواندم سرپا. با خواندن هر بیت گویی پتکی به سرم فرو میآمد. انگار دستی از درون آتشم میزدم. کمرم خم شد موقع خواندن شعر. تا شدم واقعاً. بیاختیار اشک از گونههایام فروریخت. کتاب را همانجا خریدم. طولی نکشید که غزل مزبور را هم یافتم و فهمیدم شاعر ۸۰۰ سال پیش نیست بلکه شاعر همعصر ماست. البته سایه را آن موقع از نزدیک هم نمیشناختم. آن دوستی و الفتی که امروز با خود شاعر بود طبعاً نبود ولی گوییا هیچ زمانی نبود که ما با هم دوست نبوده باشیم. الفت هزارسالهای بود که با دیدار جسمانی فقط کمی مادیتر شد و بس. به هر روی، این شما و این راز دل. این شما و اعجاز شجریان در این آواز دشتی.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , حافظ, دشتی, راز دل, سایه, سياهمشق, شجریان, عارف قزوينی, فرامرز پايور
چند تصنیف از همایون خرم

نه سال از وفات همایون خرم میگذرد. مجموعهای از چند تصنیف همایون خرم را که خوانندههای مختلف اجرا کردهاند با شما شریک میشوم.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , الهه, حسین قوامی, ستار, سيمين غانم, شجریان, عهدیه, مهستی, هايده, همايون خرم, پروين
پهندشت بیخداوند
اخوان شعری دارد که بنمایهای دارد سرشار از نومیدی ولی واقعبینی و عصیان تلخ و تندی در آن هست. یکی از مضامین گشایندهی شعر آرزوی رفتن به دیاری است که آن همه رنج و مشقتی را که شاعر کشیده دیگر در آنجا نباشد. که ببینید آیا آسمان جاهای دیگر هم همین رنگ است یا همهجا آدمیزاده به همین اندازه مستأصل و خوار است؟ فهمیدناش سخت نیست که چطور فضای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ایران در دورهی حیات اخوان او را به اینجا رسانده است. آری، همه مثل اخوان چنین تلخ نشدند. بهترین نمونهاش سایه است که این بختیاری را داشت که به رغم رنجهایی که دید، صفای چشمهی روشن نگاه داشت و دامن امید از کف نداد و با همان زیست و تا اینجا ادامه داد. به خیال من، آدمی – شاعر باشد یا غیر آن – وقتی از پا میافتد که چراغ امیدش خاموش شود. از سخن دور نشوم. اخوان دلتنگیاش را به شیواترین بیانی تحریر میکند.
از مضامین کافرانهی شعر اخوان آنجایی است که آشکارا در مسیح طعن میزند که ما بالاخره نفهمیدیم پدرش کیست یا سود و ثمرش چیست. یا شما بگو در فهمی از مسیح – که همان فهم مؤمن عادی مسیحی یا مسلمان باشد – طعنه میزند. ولی کلید این سرکشیهای رندانهی اخوان چشم دوختن به افق همان «پهندشت بیخداوند» است.
سطرهای دیگر شعر اخوان فضای واقعی زندگی اخوان را هم ترسیم میکند. فضایی که پیداست میخواهد از آن بیرون بجهد. جایی که «خون نشیط زندهی بیدار» گرم در رگانش بدود نه آن خونی که خودش دارد پیر و سرد و تیره و بیمار در دهلیز نقبآسای زهراندود رگهایاش. و این همان است که سایه در وصفاش گفته بود که اخوان خود برای تیشه به ریشهی خویش زدن، دست در دست روزگار گذاشت.
اما در متن شعر، در عین نومیدی و تلخی و سیاهی، نشانی هست از سرزمینی دیگر که اخوان هم به خوبی میداند وجود دارد و میتوانش یافت.
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی
بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز مخمل گونهی دریا
میاندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را میآموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و میرانیم گاهی تند، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
پ. ن. قطعهی اول، اجرای بخشهایی از این شعر اخوان است که شجریان با کمانچهی کیهان کلهر در سال ۲۰۰۵ در تورنتو اجرا کرده است. دومی هم قرائت همین شعر است با صدای خود اخوان با آهنگ مجید درخشانی.
[اميدانه, تذکره, موسيقی] | کلیدواژهها: , اخوان, سایه, شجریان, چاووشی, کیهان کلهر
تدارک مافات
دیر زمانی است که اینجا – وبلاگ – گرد و غبار گرفته است. به خاطر منسوخ شدن فلشپلییر بسیٍاری از فایلهای موسیقی هم از دسترس خارج شدهاند. به تدریج سعی میکنم اینها را درست کنم ولی طبعاً زمان میبرد. در این میان اگر کسی به چیزی برمیخورد که به آن نیاز دارد و از اینجا میشود آن را شنید، به من پیغام بدهید تا زودتر راهش بیندازم. در این فاصله بعضی وقتها یادآوری میکنم ترنمهای لطیفی که سالهای سال خانهنشین ضمیرم بودهاند. یکی آلبوم دود عود شجریان است با پرویز مشکاتیان.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , دود عود, شجریان, مشکاتيان, موسیقی, نوا, يوسف خوشنام ما
رفتی و بس بیراه رفتی…

همایون شجریان خوانندهای است مستعد و توانمند. اما راهی که این سالها رفته است راهی است که بیش از آنکه راه هنر باشد راه صنعت است و بس. آلبوم تازهای که همایون شجریان با علیرضا قربانی منتشر کرده است، پیشتر حاشیههایی داشت که نتیجهاش این شد که همایون شجریان قلم به دست گرفت و هر آنکه را که به قلم یا زبان بر او خرده گرفته بود با تعبیر «قلمکش» (شبیه قمهکش) نواخت. آن پاسخ را من شتابزده و بیش از اندازه درشت یافتم. اما حالا میبینم در همین آلبوم «افسانهی چشمهایت» تصنیفی خواندهاند به اسم افسوس که متن آن به اصطلاح شعر را به هوشنگ ابتهاج نسبت دادهاند.
آن به اصطلاح شعر را هر طفل دبیرستانی میتوانست بسازد. آن کلمات نه انسجام مضمونی دارند نه محتوایی درخور اعتنا. و البته چنین چیزی را هوشنگ ابتهاج – ه. ا. سایه – نساخته است. اینها بدیهی است. چیزی که حیرتآور است این است که چطور علیرضا قربانی و همایون شجریان حاضر به خواندن چنین به اصطلاح شعر سست و بیمایهای شدهاند؟ به صرف انتساب غلط چنین پرت و پلایی به هوشنگ ابتهاج؟ از هر زاویهای که به همین یک مورد نگاه کنیم، حاصل چیزی جز حیرت و بیآبرویی نیست. حتی اگر توضیح میدادند که این کلمات وصلهپینهای است از یکی دو خط شعر فریدون مشیری با بافندگیهای مختلفی که کلمات را مثل پارهآجر کنار هم گذاشته است، باز هم جای سؤال باقی است که چه شده که همایون شجریان تن به خواندن چنین پرت و پلایی داده است؟
همایون شجریان حالا خودش را پس از آن پاسخ شتابزده گرفتار معضل بزرگتری کرده است. چنین کاری – همین به اصطلاح تصنیف افسوس – هیچ چیزی جز افسوس برای همایون شجریان ندارد. هر چه هست سرافکندگی است و خجالت. همایون شجریان به خاطر خودش، به خاطر پدرش، به خاطر هوشنگ ابتهاج، به خاطر موسیقی و شعر و ادب و فرهنگ ایرانی یک عذرخواهی به همهی ما بدهکار است. همایون شجریان آشکارا دارد بیراهه میرود و استعداد و توان و درخشندگی هنرش را جایی هدر میدهد که نسنجیده است. کاش همایون از این پس «نه گفتن» را بیاموزد. از جمله در برابر این وسوسه که بلافاصله تن به خواندن هر شعری و هر آهنگی بدهد و پاسخ هر انتقادی را چنین بدهد. کار هنری خوب، میماند و جای خودش را باز میکند. هنرشناسان و شعرشناسان هم تفاوت اثر سست و بیمایه را با اثر فخیم و استوار بهتر میشناسند. کاش همایون برای خودش اینقدر ارزش قایل شود که به خاطر همان یک تصنیفی که در آن آلبوم منتشر شده عذرخواهی کند، دست کم از هوشنگ ابتهاج عذرخواهی کند.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , افسانهی چشمهایت, سایه, شجریان, عليرضا قربانی, ه. ا. سایه, همايون شجريان, هوشنگ ابتهاج
حسن بیپایان او…

خوب فکر کنید به اینکه چطور در طول تاریخ انسانها و به طور خاصتر فرهنگ ایرانی عشق را استعلا داده است. از زمین آن را جدا کرده و در عالمی ورای قید و بندهای زمان و مکان در جهانی دیگر آن را جاری کرده است. اسماش را میخواهید بگذارید خیالات یا عوالم معنوی-معرفتی. هر چه بگویید فرق نمیکند. واقعیت قصه این است که قرنها این آمد و رفت ذهن و خیال آدمی وجود داشته و به خیال من همچنان وجود خواهد داشت.
آدمیزاده در طول حیاتاش دلدادگی و دلبردگیها را میچشد. و سهم آدمی از نومیدیها و حرمانها زیاد است. بگذارید مثل را از جای دیگری شروع کنیم. آدمیزاده تجربهی حکومت همنوعاناش را بر خود دارد. انسانی بر انسانهایی دیگر حکمرانی میکند. حکمرانی نه که فرمانروایی و جانستانی. کار سلطان و پادشاه این بود. انسانی با قدرت بینهایت و در عین حال ضعفها و فسادهایی به همان اندازه بیمنتها. آدمی برای اینکه از شر این سلطان خلاص شود، سلطان را استعلا داد. و سلطان به مسند خدایی رفت اما پیش از صعود به آن مسند، ضعفهایاش را در زمین جا گذاشت. ضعفها و بیخردیها و محدودیتها شد سهم انسان جزوع هلوع. و هر چه خوبی است شد از آن خدا. عکس قصه هم صادق است. خدا را از آسمان به زیر کشیدند و سلطان شد ظل الله! این تمثیلها را آوردم که بگویم وضع عشق هم همین است. و از رهگذار همین خیال است که آن خدا و آن سلطان از مجاز پا به عرصهی واقعیت مینهد. عشق هم وضع مشابهی دارد.
شاعر عارف ما میگوید: عشق آن زنده گزین کو باقی است | وز شراب جانفزایت ساقی است. چرا؟ چون شاهدان دیگر میمیرند. پیر میشوند. فرسوده میشوند. کج خلق میشوند. در یک کلام دیری نمیگذرد که انسان بودنشان را بر آفتاب میافکنند. میگوید برو سراغ محبوبی که نمیرد. شراب بیخمار داشته باشد. فقط طرب باشد و شادمانی نه اینکه شهدی آلودهی زهر ناب باشد. حالا همین مولوی هم زهر جانسوز آن عشق استعلا یافته را هم چشیده است. به امید عشق آن زنده دل به دریا زده است. اما به در بسته میخورد و عظمت و هیبت این شیر خونخوار را به عیان میبیند.
سعدی را ببینید حالا. میگوید: همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد | اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی. تصور کنید چه حالی بر عاشق رفته. تن به همه چیز داده. همه چیز را تا دم مرگ تاب آورده. حتی مرگ هم برایاش مهم نیست. میگوید همه چیز هم که از کف رفته باشد حتی اگر یک نفس مجال این باشد که آن طرف – اگر آن طرفی باشد – ببینمت، باز هم میارزد. ببینید چه جهانی ساخته که میتوان چنین به آن دل بست. اینها دیوانهبازیهای مشتی شاعر نیست. چیزی است که در ضمیر آدمی میجوشد. این همان عشق هزار ساله آن شاهد سرمدی است که سایهی ما هم میگوید.
حافظ همین مضمون را به این شکل خوشتراش میناگری کرده است:
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد
زمرهای دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
هم حسن او بیپایان است و هم خیل عاشقان ته نمیکشند. این قافله تا به حشر رهرو دارد!
این حرفها را میشود به هزار شکل و زبان و بیان دیگر گفت. و هیچ غریب نیست اگر میان هر ملتی و طایفهای این سخنان شنیدنی باشد. از شاعران و عارفان گرفته تا فیلسوفان مضامین مشابهی را پروراندهاند. هنر و ادبیات درست همینجاهاست که میبالد و میروید. وقتی اینها را مینوشتم تصنیفی را که شجریان با گروه شهناز روی غزل سعدی اجرا کرده در ذهنم میگذشت. با خود زمزمه میکردمش. شما هم بشنوید. شجریان سهمی در آفریدن این جهان برای ما داشته که هیچ کم از سهم حافظ و سعدی و مولوی نیست. ما جرعهجرعه از دریای هنر شجریان ره به اقیانوس اینها بردهایم. جاناش خرم باد و رنج تناش کم باد که جان ما را نورانیتر کرده است و دست وجودمان را پرتر.
[حافظانه, شعر, موسيقی, هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , حافظ, سايه, سعدی, شجریان, عشق, غوغای عشقبازان, مجيد درخشانی, مولوی, گروه شهناز
گنج روان

بیتی از غزل حافظ با مطلع «سالها پیروی مذهب رندان کردم» هست که به دو روایت ضبط شده: یکی: سایهای بر دلم ریشم فکن ای گنج مراد | که من این خانه به سودای تو ویران کردم. دیگری هم به شکل: سایهای بر دلم ریشم فکن ای گنج روان. هر دو روایت آن لطافت معنا را دارند ولی طبعاً دومی اشارهای به آدمی دارد. مخاطب حافظ گنج مثل گنج زیر خاک و مدفون نیست. گنجی است که روان است و متعین و انسانوار. یعنی مخاطب گنج نیست. انسانی است که خود گنج است و گنجها در تمنای اویند. این گنج روان عدیل همان سرو روان است. و گرنه گنج و سرو و این تعابیر استعاری هنری ندارند. دلالتهای اینها و متعلقشان مهم است. اما اینکه شجریان به آواز خوانده و گفته گنج مراد هیچ از زیبایی و درخشش آواز نمیکاهد. این دو دقیقه را گوش کنید و لذت ببرید.