حسن بیپایان او…

خوب فکر کنید به اینکه چطور در طول تاریخ انسانها و به طور خاصتر فرهنگ ایرانی عشق را استعلا داده است. از زمین آن را جدا کرده و در عالمی ورای قید و بندهای زمان و مکان در جهانی دیگر آن را جاری کرده است. اسماش را میخواهید بگذارید خیالات یا عوالم معنوی-معرفتی. هر چه بگویید فرق نمیکند. واقعیت قصه این است که قرنها این آمد و رفت ذهن و خیال آدمی وجود داشته و به خیال من همچنان وجود خواهد داشت.
آدمیزاده در طول حیاتاش دلدادگی و دلبردگیها را میچشد. و سهم آدمی از نومیدیها و حرمانها زیاد است. بگذارید مثل را از جای دیگری شروع کنیم. آدمیزاده تجربهی حکومت همنوعاناش را بر خود دارد. انسانی بر انسانهایی دیگر حکمرانی میکند. حکمرانی نه که فرمانروایی و جانستانی. کار سلطان و پادشاه این بود. انسانی با قدرت بینهایت و در عین حال ضعفها و فسادهایی به همان اندازه بیمنتها. آدمی برای اینکه از شر این سلطان خلاص شود، سلطان را استعلا داد. و سلطان به مسند خدایی رفت اما پیش از صعود به آن مسند، ضعفهایاش را در زمین جا گذاشت. ضعفها و بیخردیها و محدودیتها شد سهم انسان جزوع هلوع. و هر چه خوبی است شد از آن خدا. عکس قصه هم صادق است. خدا را از آسمان به زیر کشیدند و سلطان شد ظل الله! این تمثیلها را آوردم که بگویم وضع عشق هم همین است. و از رهگذار همین خیال است که آن خدا و آن سلطان از مجاز پا به عرصهی واقعیت مینهد. عشق هم وضع مشابهی دارد.
شاعر عارف ما میگوید: عشق آن زنده گزین کو باقی است | وز شراب جانفزایت ساقی است. چرا؟ چون شاهدان دیگر میمیرند. پیر میشوند. فرسوده میشوند. کج خلق میشوند. در یک کلام دیری نمیگذرد که انسان بودنشان را بر آفتاب میافکنند. میگوید برو سراغ محبوبی که نمیرد. شراب بیخمار داشته باشد. فقط طرب باشد و شادمانی نه اینکه شهدی آلودهی زهر ناب باشد. حالا همین مولوی هم زهر جانسوز آن عشق استعلا یافته را هم چشیده است. به امید عشق آن زنده دل به دریا زده است. اما به در بسته میخورد و عظمت و هیبت این شیر خونخوار را به عیان میبیند.
سعدی را ببینید حالا. میگوید: همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد | اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی. تصور کنید چه حالی بر عاشق رفته. تن به همه چیز داده. همه چیز را تا دم مرگ تاب آورده. حتی مرگ هم برایاش مهم نیست. میگوید همه چیز هم که از کف رفته باشد حتی اگر یک نفس مجال این باشد که آن طرف – اگر آن طرفی باشد – ببینمت، باز هم میارزد. ببینید چه جهانی ساخته که میتوان چنین به آن دل بست. اینها دیوانهبازیهای مشتی شاعر نیست. چیزی است که در ضمیر آدمی میجوشد. این همان عشق هزار ساله آن شاهد سرمدی است که سایهی ما هم میگوید.
حافظ همین مضمون را به این شکل خوشتراش میناگری کرده است:
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد
زمرهای دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
هم حسن او بیپایان است و هم خیل عاشقان ته نمیکشند. این قافله تا به حشر رهرو دارد!
این حرفها را میشود به هزار شکل و زبان و بیان دیگر گفت. و هیچ غریب نیست اگر میان هر ملتی و طایفهای این سخنان شنیدنی باشد. از شاعران و عارفان گرفته تا فیلسوفان مضامین مشابهی را پروراندهاند. هنر و ادبیات درست همینجاهاست که میبالد و میروید. وقتی اینها را مینوشتم تصنیفی را که شجریان با گروه شهناز روی غزل سعدی اجرا کرده در ذهنم میگذشت. با خود زمزمه میکردمش. شما هم بشنوید. شجریان سهمی در آفریدن این جهان برای ما داشته که هیچ کم از سهم حافظ و سعدی و مولوی نیست. ما جرعهجرعه از دریای هنر شجریان ره به اقیانوس اینها بردهایم. جاناش خرم باد و رنج تناش کم باد که جان ما را نورانیتر کرده است و دست وجودمان را پرتر.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[حافظانه, شعر, موسيقی, هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , حافظ, سايه, سعدی, شجریان, عشق, غوغای عشقبازان, مجيد درخشانی, مولوی, گروه شهناز
آدمیزاد و درد بیدرمان

مدتهاست فکر میکنم آدمیزاده میان دو توصیف حافظ سرگردان و گرفتار است. دو نکته است که هستی آدمی را تعریف میکند. و این دو نکته لزوماً با درک متعارف دینداران سازگار نمیافتد. در واقع این دو نکته ولو با برداشت خاصی با دینورزی هماهنگ باشد، رخنه در شناخت عموم دینداران میاندازد. نخستین نکته، نقصان عالم و آدم است:
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
این نکته را به تعبیر دیگری حافظ در آن بیت رندانه آورده است که: پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت. و همین بیت دینداران را به چه رنجی انداخته است. تمام اضطرابشان از این جهت بوده که خواستهاند حافظ را در ترازوی دینداری خودشان بنشانند مبادا در تصور حکمتآمیز بودن و بیخلل بودن عالم و آدم خللی وارد شود. این سخن حافظ را قبل و بعد از او بسیار کسان از میان دینداران و دینگریزان گفتهاند: جهان، جهان محدودیت و نقصان است با هر چه در آن هست. دست بر قضا این محدودیت و نقصان همه کس و همه چیز را در بر میگیرد حتی تمام آن چیزهایی که جنبهی قدسیت و خالی از خلل بودن به آن میدهند یعنی پیامبران و امامان و متون به اصطلاح «مقدس». تمام اینها زمینیاند به این معنا که ناگزیر ساکن زمیناند و زمین مقید به جهات و قیودی است که تا زمانی که این کهکشان برپاست از بند آن نمیتوان گریخت. این نکته را اگر کسی نه تنها درک کند بلکه بپذیرد و درونی کند، از بسیاری از پرسشهای گزنده و چراهای عافیتسوز میرهد: کمالی نیست؛ مجو!
آن نکتهی دیگر در این بیت درخشان حافظ است (که ابیات مشابه بسیاری دارد):
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفهی هستی رقم نخواهد ماند
فناپذیری آدمی آن هم درست در کنار بقای دهر و پایانناپذیری آن، نقیضهی عظیم هستی است. بدیهی است چون همگان مرگ را میشناسند و با تلخی و درشتی آن خوب آشنا هستند. ولی از این سستبنیادی عالم اندک کسانی درس حکمتآموز میگیرند: که وقتی جهان و زیست آدمی این اندازه کوتاه است، نخست باید شاد بود و شادی کرد (دقت کنید که از همین مشاهده «باید»ها هم آغاز میشوند یعنی جنبهی هنجاری هم دارد). و به همین اعتبار، مهمترین ارزش این است که آزار به کسی نرسانی (مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن). اینها را دین هم به آدمی میگوید، بسته به اینکه سرمشق دینداریات که باشد. وقتی بدانی که مرگ ناگزیر است و وقتی دیگر نباشی، «با هفتهزارسالگان سربهسری»، دل به هیچ چیز دنیا نمیبندی. غوطهور میشوی در لحظه و طرب میکنی. طرب از اینکه میدانی ناگزیر جاودان نخواهی بود و این شادی و این غم نمیپاید. نه شادی و نه غم، هیچکدام نمیپاید. این ناپایستگی هم در سطح کلان است و هم در مراتب خردتر. یعنی از روابط متلاطم آدمیان بگیرید تا دگرگونیها و تغییراتی در مقیاس کلان.
از این دو نکته، عجالتاً میتوان نتایجی را هم مد نظر داشت. نخستین نکته اینکه آدمیزاده به ویژه در زمانهای که ما در آن زندگی میکنیم نیازمند «عدلی نو و عقلی نو» است. فهماش از خودش و خدا و عالم باید دگرگون شود وگرنه محکوم به شکست و زوال است. نکتهی دوم این است که درست در دل همین دگرگونیهای عالم، در میانهی همین ویرانیها، آدمیزاده باز میروید و میبالد. فقط اگر به همان زیستبوم تاریخیمان – یعنی منطقهی خاورمیانهی فعلی – اگر نگاه کنیم، طی قرنها ویرانی پس از ویرانی آمده است و باز هم روییدن داشتهایم. خود حافظ مصداق یکی از بهترین و درخشانترین رویشهای تاریخی است. و این رویش و درخشان ارزان به دست نیامده است. در این کشمکش بیداد، «آسمان و زمین با من و تو همدرد است». ولی: دردا و دریغا که در این بازی خونین | بازیچهی ایام دل آدمیان است. و درد همینجاست که اینها ناگزیر رخ میدهد. ناگزیر چه جانهای عزیزی که به باد میروند. سوریه تازهترین داغ این سلسله است: آدمیان مثل برگ خزان به خاک میریزند و چه آرزوها که به باد میرود.
اما آن دو نکتهی حافظانه همچنان بر تارک تاریخ فهم بشر میدرخشد: ۱) عالم و آدم کامل و بیعیب نیستند و نخواهند شد؛ و ۲) همه محکوم به فناییم. نه ما خواهیم ماند نه دشمنانمان. در این بازی عظیم کیهانی، دوست و دشمن به یک اندازه به خاک میافتند و لگدمال چرخ میشوند. اگر عدالتی باشد، در همین است که همگی یکسان قربانی این گردش هستیم. و باز هم انسان این قابلیت را دارد که فکر کند: در جهان هر کسی عزیز کسی است. و تنها غم و رنج من و شما از فراق و نیستی بر جان من و شما سنگینی نمیکند؛ حتی آنها که ستم ورزیدهاند و میورزند عاقبت به این دام میافتند. و این رنج را بر هیچ آدمی نباید پسندید. و همین درد بیدرمان است – همین که در تیرهترین و هولناکترین مغاک هستی که آدمی به سنگدلی فرومیغلتد ناگزیر گریبان خودت را بگیری و نهیب بزنی به خود که انسان باش! انسان بودن کار دشواری است؛ از خدا بودن هم سختتر است.
شکاریم یکسر همه پیش مرگ…

مرگ، بیداد عادلانهای است. این تعبیر دیگری از همین نیممصرع است که: شکاریم یکسر همه پیش مرگ. و آدمیزاده در طول تاریخاش به مرگ عینیت و شخصیت داده است. مرگ هویت دارد. موجود شده است. انسانوار شده است. اما همه میدانند که «مرگ» چیزی نیست جز مفهومی مجرد و انتزاعی که بازتاب و مابهازای انضمامی و عینیاش روی زمین چیزهای مختلفی میشود. مرگ هیچ کسی، هیچ کسی حتی شقیترین و فرومایهترین آدمیزاد زمین، بیاهمیت و حقیر نیست. «در جهان هر کسی عزیز کسی است»، آری. اما مهابت و تلخی مرگ جای دیگری معنا پیدا میکند. گویی مرگ در تقابل با زندگی نیست. گویی مرگ، دیگری و قطب مخالف آدمی است. این آدمی است که با حیات و زیستن و بقا معنا پیدا میکند و مرگ است که درست نقطهی مقابل اوست. مرگ است که او را میشکند. مرگ است که درست به همین وصف شکستن آدمی، همین سنگی که در میانهی آبگینهی حیات او پیوسته و به تکرار فرود میآید، آدمی را آدمی میکند.
این مرگ است که آینهی آدمی است. و همین است که هم رازآمیز است و هم تلخ و هولناک. آدمی که جان حیات است و زیستن با او و نام او گره خورده است با خویش روبرو میشود و در آینه خویشتن را میبیند به شکل و هیأتی دیگر: در کسوت مرگ! آن سوی عارفانهی قصه را، مثلاً، مولوی وصف کرده که:
این همه غمها که اندر سینههاست
از بخار و گرد باد و بود ماست
این غمان بیخکن چون داس ماست
این چنین شد و آنچنان وسواس ماست
دان که هر رنجی ز مردن پارهایست
جزو مرگ از خود بران گر چارهایست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا
دان که شیرین میکند کل را خدا
دردها از مرگ میآید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول
هر که شیرین میزید او تلخ مرد
هر که او تن را پرستد جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا میکشند
آنک فربهتر مر آن را میکشند
مولوی مرگ خرد و کلان، مرگ جزوی و کلی، را پیش چشم آدمی مینهد: هر غمی و رنجی و دردی، مرگ است؛ مرگ جزوی است و پیامآور مرگی کلی و کلانتر است که در راه است. پس میگوید که: مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست. به باقی روایت او کاری ندارم که مرگ برای چه کسی شیرین است و برای چه کسی تلخ. این حکایت آنجهانی است و اهل سلوک آخرت. مرگ حکایتی هستیشناسانه دارد. این هستیشناسی مشترک آدمیان است. و گرنه میان مرگ مریم میرزاخانی و قتل آتنا اصلانی یا مرگ عباس کیارستمی و حتی، حتی، مرگ معمر قذافی و صدام حسین چه تفاوتی هست؟ منبریان و روایان تداوم صورتهای مختلف حیات و قدرت در جهان، به هر یک از این مرگها رنگی میزنند. یکی خوب میشود و دیگری بد. یکی شیرین و دیگری تلخ. اما حقیقت این است که مرگ قذافی به همان اندازه شکست آدمی است که قتل آتنا اصلانی. مرگ عباس کیارستمی به همان اندازه خفت و فروشکستن آدمی است که قتل ستار بهشتی یا سهراب اعرابی. جستوجو در پی قاتل یا مسبب کار سختی نیست. مسبب جایی آدمیزادهی بیماری است و جایی دستگاه امنیتی و نظامی این یا آن حکومت. جایی سرطان است و جایی سکتهی مغزی و قلبی. اما آدمی از زندگی میمیرد. آدمی از هستی است که قدم به راه محتوم نیستی مینهد. بی یا با هر یکی از این اسباب این راه را میپیماید. مرگ به همان اندازه که حسین بن علی را در مییابد، یزید بن معاویه را نیز فرامیگیرد. و این همان وجه تلخ زیستن آدمی است.
این که عینالقضات حدیث پیامبر را نقل میکند که: اکثروا ذکر هادم اللذات فوالذی نفس محمد بیده لو تعلمون ما اعلم لبکیتم کثیرا و لضحکتم قلیلا، مقدمهی این توصیه است که هر روز در گوشهای نشین و میگو: مرگ! مرگ! و چه فاصلهی عمیقی است میان آن خودآگاهی که آدمی ذکر «مرگ» میگوید و گویی پیوسته مقابل آینهای مینشیند و آن حقارت نگاه آدمی که مخاطب و آماج مرگخواهی و مرگاندیشیاش دیگری است. اما ما خویشتن را برای مرگ فربه میکنیم. لحظه به لحظه. ساعت به ساعت. روز به روز. مسافری را دیدهاید آیا که از تصور رسیدن به مقصدش ناشاد و ناراضی باشد؟ و خانهی آدمی و وطن او کجاست؟ مبدأش کجاست و مقصدش کجا؟
[واقعه] | کلیدواژهها: , آدمیزاد, دربارهی مرگ, عباس کيارستمی, عینالقضات همدانی, مريم میرزاخانی, مرگ, مرگانديشی
آتش درون

دو بیت از صبح در خیالام رفت و آمد دارند. یکی از سایه و یکی از حافظ (اولی البته سایهی دومی است). بیت حافظ این است:
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن بر آید.
بیت خیلی ساده و روان است ولی معنایاش آدم را به هم میریزد. امتداد و استمرار عشق یعنی همین. که نیستی، مردهای ولی هنوز داری میسوزی. خوب یادمان باشد که این همان حافظی است که یک گام از خیام هم فراتر رفته. همان است که به ما میگوید: که نیستی است سرانجام هر کمال که هست. همان آدم به ما میگوید: بعد از وفات. ولی بعد از وفات قصهاش ناظر به بهشت و دوزخ نیست. دود از کفناش از همین عشقی بر میآید که در همین دنیا او را خاکستر کرده ولی کفنسوز هم هست. حتی بعد از وفات. یک لحظه صحنه را در ذهنتان مجسم کنید. خیلی دنیوی و جسمانی. که گوری را باز کنند. ببینید کفن دارد آرامآرام میسوزد و دود از او بلند است. چرا؟ چون صاحب کفن، این آدم خفته در گور، به داغ بلندبالایی رفته است و روز واقعهاش همچنان ادامه دارد. خیلی صحنهی حیرتآوری است.
بیت بعدی از سایه است:
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه میتابد
که در پیراهن خود آذرخشآسا در افتادم
درخشش البته فقط منحصر به همین بیت غزل نیست. کل این غزل از آن غزلهای شگفتآور سایه است. تصویر خورشیدی که از هر چاک گریبان میتابد تصویر عجیبی است. یک چاک هم نیست. شاعر از گریبان چاکچاک حرف میزند. انگار پیراهن شاعر به تن خورشید رفته است یا خورشید در او حلول کرده است. یا خودش سوخته است. گوی آتشینی شده که در پیراهن خودش فرورفته است. شاعر، سایه، آفتاب شده. در همان غزل یکی دو بیت بعد میگوید:
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب اما
دری زین دخمه سوی خانهی خورشید بگشادم
گوینده انگار بیرون خودش ایستاده و دارد خودش را با دست نشان میدهد که: آن تن خونین را ببینید؟ رها کردمش. حالا دارم میروم در این دخمه را باز کنم. در که باز میشود دیگر همه جا خانهی خورشید است. خورشید از آن در میآید تو و همه جا را مسخر میکند.
خلاصه این ابیات حالی و ذوقی داد بیمتنها. تمام روزم با همین دو سه بیت ساخته شد. یک ذوقی دارد که هر بار زمزمه میکنمشان انگار خون به صورتام میدود از اشتیاق و هیجان. غریب حالی است. گفتم قسمت کنم این هذیانات را با شما.
[هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , اعجاز شعر, حافظ, سايه, غزل, ه. ا. سايه
بر آستان جانان

تمام روز نوروز غم غریبی میان جانام را چنگ زد. روانام مجروح بود. به زبانام نمیگشت و نمیگردد که از او چیزی بنویسم که حتی کمترین رنگ و نشانی از اندوه داشته باشد. او جان طرب است. آن مایه خرمی که او به جهان ما آورده بی هیچ مجاملهای شاید قرنها در فرهنگ ما نبوده است. پس آیا از او نوشتن توصیف است؟ مدح است؟ شکایت از گردش زمانه و کجرفتاری طبیعت و سرکشی تن است؟ مرثیه است؟ ابراز اندوه است؟ آرزوی سلامتی و تندرستی است؟ تکرار هزاربارهی مهابت فنای در بقا پیوستهی آدمی است؟ همه هست و هیچ کدام نیست. آخر چه خاصیتی دارد از بدیهیترین واقعیت زندگی و حیات بر کرهی زمین چیزی بنویسی. همه این را میدانند. هم عالم و هم عامی. نکته چیز دیگری است.
او جان بسی بسیاران را از حضیض به اوج کشیده است و میکشد و خواهد کشید. دقت دارید؟ این استمرار و حضور در گذشته و حال و آینده را؟ این توفیق کمی نیست. کمتر کسانی در این تنگهی عابرکش، این گذرگاه تنگ، مجال و بخت این را دارند که چنین اثری از خود به جا بگذارند. این نه پیشگویی است نه خیال: این جاری شدن در گذشته و حال و آینده یعنی رفع حجاب زمان و مکان. یعنی خرق پردهی جسم و جسد. یعنی عبوری از قیدهای بشری که شانه به شانهی محال میزند. او این کار را کرده است. هم به یاری بخت و هم به مدد همت و عزم خود. او که در خودیاش گویی خدایی جاری است، چه بسا بی آنکه خواسته باشد. او نایی است نهاده بر لبهای جاودانگی و ابدیت.
از او حتی نام نمیتوان بردن. ناماش چنان بلند و پیوسته است در آفرینندگی و زایندگی که از همهی نامها میگذرد و به معنای یگانهی حسن میپیوندد بلکه پیوسته است. رنج تن در برابر این عظمت بیکرانگی چیست؟ رنج تن به ثانیهای میآساید. این راز جاودانگی است که آدمی قرنها حیران و سرآسیمه در پیاش دویده و اندکشماری بخت این را داشتهاند که سر از این روزن بیرون کنند و آن افق روشن را تماشا کنند.
اما قصهی او همه حکایت معنا و رازها نیست. حیات او، حیات طیبهی او، سوی زمینی دیگری دارد که با زندگی هر روزهی آدمیانی آغشته و همنواست که دههها و قرنها رنج بیداد را بر خود هموار کردهاند و بارها بر آن شوریدهاند. یکی از رازهای اتصال او به جاودانگی همین است که دانسته یا نادانسته با صدایی همراه شد که از حنجرهی خلق برآمد. او تنها صدای خس و خاشاک نبود. او صدای خدا بود: صدای آزادگی و سرفرازی انسان بود؛ و هست. میدانم که در چنین مقامی سخن از این و آن قطعهی خاک این و آن دیار گفتن نقض غرض شاید باشد ولی در روزگاری که در دیار خراسان فرومایگان آن خاک برکشیده میشوند و بزرگوار خداوندان آن عنقاصفت گوشهنشین غربت و عزلت میشوند، همینکه او از پهنهی خاک خراسان درخشیده است، سرافکندگی خراسانی را به مایهی مباهات بدل کرد. این هنر اندکی نیست. اما این همه میگذرد. تمام این نایرهی بیداد فرو میمیرد. آنچه میماند صدای سخن عشق است در برابر حقارت بیخردی و بیداد. او شب و روز قدر خود را به نیکی دریافت و متصل شد به آن صدای خدایی.
او صدای صبر است و امید. این است، استِ زمانی نیست. استی از جنس بود و هست و خواهد بود نیست. این است، استِ وجودی است. صدای او صدای صبری است در برابر کفرِ بیداد و خودکامگی. این همان صدای «ربنا افرغ علینا صبرا»ست. همان صدای ثبات قدم است در برابر کفری که آزادگی و منزلت آدمی را به هیچ میگرفت و میگیرد.
از او و با او تا قیامت میتوان نوشتن. بسیار نوشتن از او کم است و زیاد است. او با بسیار نمیزید. در مقام زیستن جاودانهی او، سخن بر قامت معنا تنگ میآید. همین بس که گلبانگ سربلندی و آزادگی انسان از این حنجره گوش شنوندگان شنوا را پر میکند. و جاودان میماند. هنوز و همیشه با این راهزن، صد کاروان توان زد. هنوز و همیشه از این کمان، بر چشمان دشمنان تیر میتوان زد. اما در این مقام نه تیری میماند و نه کمانی: این مقام دشمن را دوست میکند. دشمن هم در برابر او خواهناخواه سر فرود میآورد. او، یک تن نیست. او یک اسم نیست. او، ماست. او همهی ماست. او نغمهی پیوستگی این رود است. این آوای اعجاز حیات است. از او اسم نباید بردن چون نمیتوان اسماش را در این حروف تنگ به بند کشید.
جوانتر اگر بودم نامها پی هم ردیف میکردم از نشانههای او. اما حاصل کار میشد انشای تازهکاران و سخنپردازی نورسیدگان. او – این اویی که از یک تن فراتر است و صدای قرنها آزادیخواهی و غرور آدمی است – از اسم و حرف عبور کرده است. معنایی است متلاطم که قرنها پس از آنکه من و ما نباشیم، او هست؛ ما هستیم. همه با هم هستیم و خواهیم بود. این صدای یار هزاران سالهی ماست: صدایی که از یک سینه برآمده و سینهها را صافی کرده است. صدایی و سینهای که طور سینا را به فروتنی میکشاند. او صداست. او حقیقتی است که آن سوی تنگیهای بشریت و کوتاهیهای انسانی میماند و قرنها مانده است. قرنهای آینده صدای او – صدای یگانهی انسانی او – را تکرار نخواهد کرد اما معنای او همچنان خواهد خروشید. بیوقفه. ما صدای او هستیم و او صدای ما. این همه درازگویی هم روا نبود. اما «این قدر هم گر نگویم ای سند، از ضیعفی شیشهی دل بشکند».
[اميدانه, واقعه] | کلیدواژهها: , بقا, جاودانگی, شجريان, یوسف خوشنام ما
تناقض خودی و کفر موحدانه

دریافتن شأن خودی آدمی مقام تناقض است. تناقض است چون به آسانی میتواند از معرفت نفس به مغاک نخوت و خودپرستی بلغزد. آدمیزاده – بدون استثنا – قبض و بسط دارد. خوشی و ناخوشی حال آدمی هزار و یک علت دارد. دریافتن مقام خودی و قدر و منزلت آن را کشف کردن و رعایت کردن دست کم میتواند تا اندازهای قبض روحی آدمی را کوتاهتر کند.
این آدمی همان است که به خود نهیب میزند که در این دکان هستی پارهدوزی میکنی ولی بر سر گنج نشستهای. از نسل پادشاه کامکاری ولی شرمی از پارهدوزی نداری. تازه میفهمد که خودش را ارزان فروخته است و دیبای ارجمند وجودش را وصلهی دلقی ژنده کرده است. اما چه میشود که این آدمی آن راه باریک میان عفونت رعونت و کبریای خودی را در مجاورت خدایی طی میتواند کردن؟
یک راه ایمنی یافتن از این همه خوفی که آدمی را در زندگی احاطه کرده است همین است که بداند و به یاد خودش بیاورد که عاقبت هیچ نخواهد ماند: کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند. این حکمت حافظانه که کمال همان سِرّ خیامی است نکتهی مهیبی است:
به هست و نیست مرنجان ضمیر و دل خوش دار
که نیستی است سرانجام هر کمال که هست
عاقبت آدمی در این دوروزهی حیات به کجا میخواهد برسد؟ چه منزلت و مرتبتی در عالم هست که از آن بلندتر نتوان یافتن؟ همان منزلت آخرش نیستی است و نابودی. پایان آن هم هیچ است. پس آدمی برای چه خود را به رنج و مشقت میاندازد؟ هیچ چیزی جز امید نیست که آدمی را تا این حد به تقلا میاندازد و گرنه حکیمانه اگر به کار عالم نظر کند به خود خواهد گفت که:
فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
طرفه این است که بسیاری از اهل دین (تعمداً نمیگویم اهل ایمان چون اهل ایمان نسبتی با اهل امید دارند) از کنار این جنس ابیات حافظ به خاطری آسوده عبور میکنند. این بیت و ابیاتی از این جنس کمترین مدعایاش سست کردن بنیاد اعتقاد متدینان است. طعنه در باور به معاد است. فارغ از اینکه حقیقت ماجرا چیست، آنچه نزد امثال حافظ و خیام مییابیم چیزی نیست جز این دلیری در کافری. اما این دلیری در کافری لایههایی ایمانی دارد که به خیال من فرسنگها با آن ایمان متدینان فاصله دارد. بگذارید جسارت کنم و بگویم ایمان اکثر مؤمنان ایمانی مشرکانه است. ایمان موحدانه به خیال من همیشه پهلو به پهلوی کفر میساید. حالا چه با نگاه حلاج و احمد غزالی و عینالقضات (و حتی مولوی)، ابلیس را سرسلسلهی غیرت عاشقانه و نوعی از توحید بدانیم یا نه، نوع شناختی که نزد سنایی (و گاهی عطار) و حلاج و عینالقضات مییابیم از همین جنس است. جنس عرفان عارفان خراسانی مثل ابوسعید ابوالخیر و ابوالحسن خرقانی هم به خیال من از همین قبیل است. این حال را مولوی وقتی که از عوالم فقیهانه و ملاییاش – که حتی پس از دیدارش با شمس بارها در شعرش چهره مینماید – فاصله میگیرد به شیوایی تمام وصف کرده است:
به یکی دست می خالص ایمان نوشند
به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند
اصلاً می خالص ایمان نوشیدن همعنان است با پرچم کافری برافراشتن. آن می دُردآلود ایمان است که حد متوسطان و عموم متدینان است. و این می درد آلود آمیخته به شرک است و از توحید دور. توحید این طایفه توحید زبانی است. لقلقهی لا اله الا الله است که به حکم فقه و شریعت، عصمت مال و دم میآورد. توحیدی از آن جنس که عینالقضات میگوید شانه به شانهی کفر است (و البته فرق است میان شرک و کفر).
این همه را نوشتم که برسم به این بیت سایه:
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو مینگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
دقت دارید گوینده چه کسی است؟ این گوینده یا خداست (الحمد لله رب العالمین…) یا کسی است که خدا نیست و چنین میگوید. اگر از خدا جدا باشد مشرکانه سخن گفته است. وقتی فرق میان گوینده و خدا از میان برداشته شود میشود عین توحید. همین توحید از نگاه متوسط متدین چیزی جز کفر نیست. و چه حریتی در این کفر است! چه آزادگی و خویشتنشناسی شگرفی در این کفر نشسته است! این همان کفر موحدانهای است که میتواند بگوید:
کعبه منم قبله منم سوی من آرید نماز
کآن صنم قبلهنما خم شد و بوسید مرا
همهی آداب و مناسک دین و کعبه و قبله در او خلاصه شده است چون «صنم» و نه صمد، خم شده و او را بوسیده. چرا؟ گفتا: به کوی عشق هم این و هم آن کنند!
حجت دیانت؛ حجت انسانیت
یکی از بزرگترین حجتهای نه فقط مسلمانی بلکه انسان بودن برای من ابوسعید ابوالخیر است. صفای او، دوری گزیدن او از جزماندیشی، ذوق شاعرانه و انسانی او و معرفت اقیانوسوار دینی او بیشک او را در تراز انسانهای تماماً انسانی مینشاند که دین را برای آدمی میبیند نه آدمی را برای دین. این مسلکی است که در آن انسانیت در پای دین قربانی نمیشود. دین است که به انسان و به انسانیت اعزاز و تکریم مییابد. و در این اعزاز و تکریم میان هیچ انسانی – به هیچ وصف و کیفیت و خصلت و جنسیت بشری – تمایزی نیست. این مهر لبالب بوسعید را به انسان از روایت زیر میتوان دریافت:
«پس یکی از ماوراء النهر حاضر بود، این آیت برخواند «وقودها الناس و الحجاره» – و شیخ ما در آیت عذاب کم سخن گفتی – گفت: «چون سنگ و آدمی هر دو به نزدیک تو به یک نرخ است، دوزخ به سنگ میتاب و این بیچارگان را مسوز.» (اسرار التوحید، ص ۲۷۴)
هر بار که این جملهی بوسعید در خاطرم گذشته است، دلم لرزیده است و جانام مشتعل شده است. دینی که نتواند انسانی چون بوسعید را پدید آورد و شادی در جان آدمی بنشاند، دین نیست. دشمن انسان و دشمن خداست ولو در لباس دین و در لباس آیین خدا باشد.
[رمضانيه, واقعه] | کلیدواژهها: , ابوسعید ابوالخیر, اسرار التوحيد, انسان, خدا, رمضان, رمضانيه, عذاب
اگر دانی…

لابد اینجور است. اینجور است که ودیعهی غم در نهاد انسان است. شاید همین باشد. ولی میدانیم آیا… میدانیم که نه غم، نه شادی، که خودِ آدمی نمیپاید؟ میدانیم که وقتی توفان بینیازی میوزد فرعون همانطور از صحیفهی هستی زدوده میشود که موسی؟ میدانیم که بیرنگی است که اسیر رنگ شده است؟ میدانیم که فرعون و موسی هر دو وجودِ مجاز بودند/هستند؟ میدانیم که وقتی یکی دیگری را از میدان به در میکند یا شکست میدهد، پیشاپیش خودش شکستهخورده و سپرانداختهی میدان است؟ میدانیم که زخمی که به دیگری میزنیم ابتدا بر تن ما مینشیند و التیام هم پیدا کند، همچنان اثر این شکست در جانمان میماند؟ لابد نمیدانیم که غافلانه زندگی میکنیم. یا زندگی را رها میکنیم. حاصل حیات، همین دم، همین وقت، همین نفسی که اکنون فرو میرود و هیچ ضمانتی نیست که دم دگر برآید یا نه… حاصل حیات، باد است؛ بود نیست، نابود است. آن وقت است که ذرهذرهی وجودت آرزو میشود؛ آرزوی روز بهی. آرزوی دانستن حال یکدیگر. آرزوی خضر مبارکپیای که رفیق بیکسان و یار غریبان شود…
و آن وقت است که خلاصهی این آواز میشود این:
نمیکنم گلهای…
لیکن ابر رحمت دوست، به کشتزار جگرتشنگان، نداد نمی.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , حافظ, خضر, هيچ, هيچ در هيچ
چو مرگ این جامه بستاند، تو عریان مانی و رسوا

ساعاتی از امروز را میان شهر مونترال پرسه میزدم و به تلاوت سورهی والفجر با صدای منشاوی گوش میدادم. گوش نمیدادم، مینوشیدم. مست میشدم. بسیار فرق است میان آنکه قرآن را بخوانی یا بشنوی. بخوانی و بدانی یا اینکه بنوشی و مست شوی. این سوره و این تلاوت چنین میکند. نیمی از سوره حکایت عدالت اجتماعی است اما همین عدالت، همین مضمون فربه و کلان اخلاقی، پیوند دارد به مرگ، به قیامت، به انتباه. به اینکه آدمی چه آسان خود را میفریبد ولی فریباش را برای خود مزین میکند. فریب را حتی به خدای خود نسبت میدهد. در برابر خدا تغافل و تجاهل کردن و خود را پیش او آراستن به تزویر و تلبیس کاری است که زاهدان زیاد میکنند. چنان میزیند و مینمایند که گویی تسلیم محض و مطلق اویند. چنان زبانشان میگردد که گویی هر چه بر سر آنها میرود ارادت اوست. نعمت اگر بیابند میگویند پرودگارم نعمت داد و بلا اگر ببینید گویند او بود که مرا خوار کرد. همانجا گریبانشان را میگیرد که پس چرا یتیمان را در نمییابید و گرسنگان را سیر نمیکنید و مال هم را به باطل میخورید. و حب مال در جانتان ریشه کرده است. چرا ظلم میکنید؟ چرا در برابر ظلم سکوت میکنید؟
در همان نیمهی نخست، قصهی ستمگران و گردنکشان عاد و ثمود و فرعون ذی الاوتاد را چه فخیم روایت میکند که تازیانهی عذاب بر سرشان فرود میآید. ولی چرا عاد و ثمود و فرعون را دور میبینیم؟ چرا همیشه فقط این ستمگری را در سیمای بیدادگران و مستبدانی میجوییم که تشت رسواییشان از بام فلک فرو افتاده است؟ چرا استبداد خود را فراموش میکنیم؟ چرا یادمان میرود که اگر نه سر این پیچ، سر آن گردنه محاسبی سختگیر به کمین نشسته است. عجب تعبیر مهیبی است این ان ربک لبالمرصاد. جایی که سنجشگری به قوت و سختی گریبانات را میگیرد. جایی که میگوید چه کردی تا کنون؟ چرا با خودت چنین کردی؟ چرا جایی که باید سخن میگفتی، سکوت کردی؟ چرا به دیگری ستم کردی؟ چرا به خود ستم کردی؟ آنجا که زمین پوک میشود از هول قیامت، آنجا که ظاهر و باطن یکجا فرو میریزد. جایی که قیامتی قائم میشود، بلکه قائم قیامت میشود، خدا به عیان گام بر میدارد شانه به شانهی ملائک. وَجَاءَ رَبُّکَ وَالْمَلَکُ صَفًّا صَفًّا. آنجا تازه یاد آنچه باید میکرد و نکرد در خاطرش زنده میشود. روز عمل بلاحساب، بیعملی ورزیدی؛ فراموش کردی یا خود را به فراموشی زدی. روز حساب بلاعمل. همان فردای مرصاد، بلکه فردای پس از آن، همان فردای پرده گشودن قائم، یَوْمَئِذٍ یَتَذَکَّرُ الْإِنسَانُ وَأَنَّىٰ لَهُ الذِّکْرَىٰ و چه سود؟ حالا وقت حسرت خوردن است که: این حساب فردا را امروز به دست داشتن واقعاً چه هزینهای داشت؟ چه زیانی میبردی از آزار به دیگری نرساندن؟ چه وزری به دوشات بود اگر مهربانتر بودی؟ چه میباختی اگر کینه در جانات نمیانباشتی؟ نمیشد همینها را سرمایه کنی و پیش بفرستی؟ چه میباختی که چنین خطر کردی به گمان اینکه فردایی نیست و نام گمانات را یقین گذاشتی؟ چه میباختی واقعاً؟
حالا فردای حساب بلاعمل رسید. فردای ارجعوا ورائکم فالتمسوا نورا. و آن آخر خط، دو سه زمزمهی لطیف نوازنده دارد که نفسی اهل اطمینان، راضیه و مرضیه، اهل سکینه و طمأنینه و لبالب از رضا و رضایت، عمل بلاحساب ورزید در آن دیروزی که فردایاش نادیدنی مینمود. فردای دمیدن خورشید قائم که ابتدای عبودیت است. و شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد و ندانست که فادخلی فی عبادی نه امروز، که فردا از راه میرسد. و آنجا موصوف به جنت میشود که «دلبرانه بنگری در جان سرگردان من».
تمام این قصه را حالا از نو بخوان. با همان آواز. با همان موسیقی. با همان پیچ و خم و کشش جان و حنجره. چیزی از تو خواهد ماند؟ یا همان زمینی میشوی که دکا دکا؟ واقعاً چه میباختی؟ چه میباختم؟ چه میباختیم اگر کین نمیپروردیم و غبار از آینهی خود میزدودیم و خیالاندیش نبودیم؟ چه میباختیم اگر میدانستیم که آن فردای تذکر حتی اگر پسینی نداشت، قطعیت مرگ را داشت و با در آمدن آن از هم گسسته میشدیم و دیگری فرصتی برای دلجویی از یکدیگر نمیماند؟ چه میباختیم اگر به قدر سر سوزنی آن دانش با مثقال ذرهای عمل همراه میشد، ولو حساباش را دائماً ناسنجیده میپنداشتی؟ عدالت چه هزینهای داشت که ستم پرهزینهتر و گرانبار را اختیار کردیم؟ مهربانی چه باری بر دوشمان بود که آینهی وجود دیگری را سنگباران کردیم؟
و باز قصه را از نو بخوان. باز بخوان. بخوان و این بار مگو و منویس. بشنو و بنوش.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , حساب, ستم, عدالت, قائم, قرآن, قيامت, مرگ, منشاوی, والفجر
نماز مستان؛ نماز سوختگان
گمان نمیکنم هیچ شاعری مثل مولوی دینداری را با دیوانگی و عاشقی در هم آمیخته باشد. فضل تقدم برای کاشتن بذر این میوهی مبارک با سنایی است که آتشی در بیشهی دینداری ظاهریان انداخت. یک غزل است و مضموناش از ابتدا تا انتها «نماز» است؛ در لفظ. اما توسعاً به هر آداب و مناسک شرعی نیز میتوان آن را اطلاق کرد. کسی که اینجا – یعنی شاعر این غزل – فریضه میگذارد در مقامی است که فریضه از او ساقط است. با آن جان آتشین، با آن سینهی گداخته و انباشته از رنج و محنت، با آن سر سرگشتهای که خرد را در آن گنجا نیست، به حکم همین شریعت تکلیفی بر او نیست. اما ببینید که چگونه عاشقانه روایت دلبردگیاش را ترنم میکند.
چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی | منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی
چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم | در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی
رخ قبلهام کجا شد که نماز من قضا شد | ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی
عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن | که نداند او زمانی نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این عجبا که هشتمین است | عجبا چه سوره خواندم چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل | دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی
به خدا خبر ندارم چو نماز میگزارم | که تمام شد رکوعی که امام شد فلانی
پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی | که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی
به رکوع سایه منگر به قیام سایه منگر | مطلب ز سایه قصدی مطلب ز سایه جانی
ز حساب رست سایه که به جان غیر جنبد | که همیزند دو دستک که کجاست سایه دانی
چو شه است سایه بانم چو روان شود روانم | چو نشیند او نشستم به کرانه دکانی
چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه | چه کند دهان سایه تبعیت دهانی
نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر | ز سبو همان تلابد که در او کنند یا نی
گاهی که این سودای نوشتن به جانام میافتد با خودم میگویم باید برای هر بیت دفترها بنویسم؛ شرح باید کرد و قصهها سرود. بعد به خودم نهیب میزنم که به من چه؟ بگذار طراوت، بکارت و اصالت غزل همچنین بماند. هر کس فهمید و ذوقی عمیق و عظیم برد، گوارای وجودش. کسی که نفهمید و نتوانست بفهمد، خوب نفهمیده است. چه اصراری که فهمانده شود؟ بعد میگویم اصلاً کسی که لایهلایه درد در جاناش انباشته است، کسی که تاب ندارد و ثانیهثانیهاش آتشفشان گدازانی است که جایی برای کفر دین نمیگذارد، اصلاً چرا باید برایاش نفس این گفتن مهم باشد؟ برو، برو دردی به کف آور، طلبی به دست آور! بقیهی ماجراها قصه است. کاش قصه بود. حرف مفت است.
[هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , روزه, شريعت, مولوی, نماز, نماز عاشقان, نماز مستان