پهندشت بیخداوند
اخوان شعری دارد که بنمایهای دارد سرشار از نومیدی ولی واقعبینی و عصیان تلخ و تندی در آن هست. یکی از مضامین گشایندهی شعر آرزوی رفتن به دیاری است که آن همه رنج و مشقتی را که شاعر کشیده دیگر در آنجا نباشد. که ببینید آیا آسمان جاهای دیگر هم همین رنگ است یا همهجا آدمیزاده به همین اندازه مستأصل و خوار است؟ فهمیدناش سخت نیست که چطور فضای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ایران در دورهی حیات اخوان او را به اینجا رسانده است. آری، همه مثل اخوان چنین تلخ نشدند. بهترین نمونهاش سایه است که این بختیاری را داشت که به رغم رنجهایی که دید، صفای چشمهی روشن نگاه داشت و دامن امید از کف نداد و با همان زیست و تا اینجا ادامه داد. به خیال من، آدمی – شاعر باشد یا غیر آن – وقتی از پا میافتد که چراغ امیدش خاموش شود. از سخن دور نشوم. اخوان دلتنگیاش را به شیواترین بیانی تحریر میکند.
از مضامین کافرانهی شعر اخوان آنجایی است که آشکارا در مسیح طعن میزند که ما بالاخره نفهمیدیم پدرش کیست یا سود و ثمرش چیست. یا شما بگو در فهمی از مسیح – که همان فهم مؤمن عادی مسیحی یا مسلمان باشد – طعنه میزند. ولی کلید این سرکشیهای رندانهی اخوان چشم دوختن به افق همان «پهندشت بیخداوند» است.
سطرهای دیگر شعر اخوان فضای واقعی زندگی اخوان را هم ترسیم میکند. فضایی که پیداست میخواهد از آن بیرون بجهد. جایی که «خون نشیط زندهی بیدار» گرم در رگانش بدود نه آن خونی که خودش دارد پیر و سرد و تیره و بیمار در دهلیز نقبآسای زهراندود رگهایاش. و این همان است که سایه در وصفاش گفته بود که اخوان خود برای تیشه به ریشهی خویش زدن، دست در دست روزگار گذاشت.
اما در متن شعر، در عین نومیدی و تلخی و سیاهی، نشانی هست از سرزمینی دیگر که اخوان هم به خوبی میداند وجود دارد و میتوانش یافت.
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی
بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز مخمل گونهی دریا
میاندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را میآموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و میرانیم گاهی تند، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
پ. ن. قطعهی اول، اجرای بخشهایی از این شعر اخوان است که شجریان با کمانچهی کیهان کلهر در سال ۲۰۰۵ در تورنتو اجرا کرده است. دومی هم قرائت همین شعر است با صدای خود اخوان با آهنگ مجید درخشانی.
[اميدانه, تذکره, موسيقی] | کلیدواژهها: , اخوان, سایه, شجریان, چاووشی, کیهان کلهر
کلید در امید اگر هست شمایید!

روزها به سرعت برق میگذرند و تا چشم به هم بزنی خرداد از راه رسیده و تکلیف حداقل چهار سال آیندهی کشور یا دقیقتر بگوییم یک نسل دیگر تا آن موقع روشن خواهد شد. پس مختصر مینویسم و فهرستوار.
۱. به دلایل مختلف (که شرحاش خارج از حوصلهی این یادداشت است) به باور من معقولترین و سنجیدهترین تصمیم در روزهای آخر پشتیبانی از حسن روحانی و رأی دادن به اوست. دست کم یکی از دلایل مهم چنین تصمیمی این است که در افق فعلی ایران چنین انتخابی اگر نگوییم بیشترین منفعت را به حال مردم و کشور دارد دستکم کمترین ضرر را دارد. گزینههای دیگر هزینههای سنگین و چه بسا جبرانناپذیری را بر ایران و ایرانی بار خواهند کرد که دست کم یک نسل بعد باید تاوان گزاف آن را بدهند. از آن طفلی که روز ۲۹ اردیبهشت متولد میشد تا آنکه در روز انتخابات یک روز مانده تا به سن قانونی رأی دادن برسد همگی سرنوشتشان به دست کسانی است که قاعدتاً از آنها انتظار خردمندی و دوراندیشی میرود. بسیاری از مردم – مردم عادی که شاید هیچ جنبهای از سیاست برایشان مهم نباشد – خشمگیناند. خشمگین از همه چیز و همه جا و همه کس. همین خشم آدمیان را به سوی تصمیمهای نسنجیده میراند. خشم و نفرت که بیاید آدمی به دست خود سرنوشت خود و همنوعاناش را به تباهی میکشاند. مراقب باشیم که مردم آزردهاند. «از نوازش نیز چون آزار ترساناند» و «ز سیلیزن ز سیلیخوار» و از آن تصویر بر دیوار لرزاناند. در این زمین مهگرفته و لغزان چیزی جز امید و آرامش دستگیر آدمیان نخواهد بود. و این فضای مهگرفته و غبارآلود از اینکه هست تیرهتر خواهد شد. ولی «چندین هزار امید بنیآدم است این». مراقب باشیم با خودمان و دیگران چه میکنیم.
۲. حواشی ماجراهای پیش رو – به خصوص قصهی شوراهای شهر و آن فهرستبندی تأسفبار به اصطلاح «اصلاحطلبان» هم باید برای آنها که داعیهدار اصلاحاند زنگ خطری باشد و هم برای مردم نشانهای از اینکه از این و آن گرهی از کارشان گشوده نخواهد شد. بذر امید در سینههای یکایک شهروندان این کشور است نه در قلم و زبان و بیان این سرسلسله و آن سردار و این پدر و آن مادر معنوی. چیزی که خاتمی و هاشمی و موسوی و روحانی را تبدیل به بیرقدار امید مردمان میکند خودشان نیست؛ این مردماند – یکایک این مردم از مرد و زن با تمام تفاوتها و تنوعهایشان – که این افراد را از فرش به عرش میبرند. سایه در یکی از ابیات آغازین بانگ نی همین نکته را – که به گمان من نکتهای است هم مدرن و هم عمیقاً سرشار از معرفت کهن – به شیوایی گفته است:
بی شما این نای نالان بینواست
این نواها از نفسهای شماست
آن نی هم بی ما هیچ است. بی ما، بی شما، نه اصلاحی معنا دارد نه تغییری. ایران هم بی شهرونداناش هیچ است. ایران هم بی انسان ایرانی و بدون یکایک اینها قطعهای خاک است و بس. ارزش و شرف ایران به ایرانی فرزانه و خردمند است. قصه را مختصر کنم. امید بستن به این فرد و آن فرد و این تجمع و آن گروه از اساس خطاست. افراد و گروهها باید خودشان را با ترازو و شاقول قدر نهادن به ارزشها و اصول کلانتر انسانی سازگار کنند نه بر عکس. میرحسین موسوی دقیقاً به خاطر درک همین نکتهی فخیم بود که ققنوسوار از میان خاکستر خویش سربرکشید و ستارهای شد که ما دستان خستهی خود را در دستان او نهادیم و گرم شدیم. دل به اصلاحطلب و اصولگرا و رهبر و پیشوا و مجمع و صنف بستن خطاست. تمام اینها جایی معنا و هویت پیدا میکنند که آدمی و انسان را هم در تفردش و هم در تجمعاش به رسمیت بشناسند. جز این اگر باشد حاصلاش جز حرمان و نومیدی نخواهد بود. هم برای آنان و هم برای ما. قصه را مختصر کنم:
کلید در امید اگر هست شمایید
در این قفل کهنسنگ چو دندانه بگردید
نگذارید که بذر امید را خویش و بیگانه با روی بر تافتن از خرد تباه کنند.
[اميدانه, انتخابات ۹۶] | کلیدواژهها: , اميد, انتخابات ۹۶, جنبش سبز, زنهار, ميرحسین موسوی
ای یوسف من حال تو در چاه ندیدند!

با خودم کلنجار رفتن که چطور شروع کنم؟ بنویسم: «سلام رفیق! تولدت مبارک»؟! بیمزه است. خودش هم خوشش نمیآید. خودش را خطاب قرار بدهم و مثلاً خیالی گفتوگو کنم؟ این چه کاری است آخر؟ با خودش حرف میزنم خوب. دیدم بهتر است همان جور که حس میکنم بنویسم. همانجور که عاطفهام میگوید رک و واضح بنویسم.
سایه سالهاست بی مزاج آب و گل خویشاوند من است. سالهاست که بی واسطهی حرف و صوت و دیدار صورت رفیق من است. رفیق یعنی کسی که مرافقت و یاری میکند. جایی که در میمانی به دادت میرسد. رفیق لزوماً کسی نیست که وقت تنگدستی پولی بگذارد توی جیبات بی آنکه کسی یا خودت بفهمی. رفیق همان است که وقتی همهی روزنهها را بسته میبینی، وقتی که دیوار آنقدر به تو نزدیک است که موقع نفس کشیدن نفسات را بر میگرداند، یک چیزی میگوید و زمزمه میکند که با همان ساعتها، هفتهها و سالها مشغولی و خوشی. سختی و درشتی و زبری زمانه دیگر چنان نمیآزاردت که پیشتر.
این آن چیزی است که با سایه چشیدهام. سایه امروز پا به نود سالگی میگذارد. نود که سهل است انگار نهصد سال است. نه سن سایه. زمانی که ما همدیگر را میشناسیم. عشق هزار ساله است. مقصودم عشق دو تا آدم نیست که از این حرفهای لوس و بیمزه و خودشیرینطور بزنم که من و او عشق داریم به هم. عشق هزار ساله همان است که در هستی جاری است. ماها ذرههای سرگردان هستی این وسط میچرخیم. گرم میشویم. راه میرویم. هزار ساله هم تمثیل است و گرنه جایی که زمان بایستد یا رفع شود دیگر چنان همه چیز کش میآید و امتداد پیدا میکند که گویی ازل و ابد به هم وصلاند.
سایه عالماش با عالم من فرق دارد. یعنی ماها در دنیاهای متفاوتی، در فضاهای سیاسی و اجتماعی یکسره متفاوتی رشد کردهایم – جدای فاصلهی سن جسمانی – ولی قرابتی و صمیمیتی دیدهام و چشیدهام با او که همیشه انگار با هم زیستهایم. سایهی شاعر را همه میشناسند. یا دست کم فکر میکنند میشناسند. آن هم از روی شعرش. خیال میکنم عدهای – بعضی از کسانی که خیلی شعربازی میکنند – کاری به مضمون و مفاهیم محوری شعر سایه یا مثلاً جهانبینیاش ندارند. هر کسی یک چیزی برای خودش میسازد و با همان شاد است. همان قصهی «سایه گفتند که صوفی است به جان تو که نیست». اینجوری است که کفر و ایمان با هم جمع میشوند. سایه و خورشید به هم متصل میشوند. این تعبیرها هم گمراهکننده است. مقصودم برجسته کردن همان تفاوت است که به رغم آن همه تفاوت باز هم میشود همدلی و همسخنی و همنفسی کرد.
ولی راستاش را بخواهید من فکر میکنم سایهی ما غریب است. هنوز هم غریب است. علت زیاد دارد از حوصلهی این یادداشت هم خارج است. ولی یک نکته کمی با فاصله از این روایتهای شخصی برای من مهم است. چیزی که حافظ را حافظ کرده. یا مولوی را مولوی کرده و ناصر خسرو را ناصر خسرو. چیزی که محمدرضا شجریان را شجریان کرده است همان چیزی است که از سایه، سایهی امروز را ساخته. بخت و اقبالی که یکی از مردم و از زمانه میبیند مهمترین معیار و ملاک توفیق است. زمانه البته هنرناشناس است. زمانهی هر انسانی با او چنین میکند. ولی در گذر زمان – همان که با شمار گام عمر ما نباید سنجیدش – آدمی اگر گوهری به حق داشته باشد جایگاهاش هویدا میشود. و این چنین است که میماند. چنانکه کمتر کسی است که غزلی یا بیتی یا نیممصرعی از سایه با نام شاعر یا بی نام شاعر در ذهن و زباناش نباشد. چنین است که حتی در نظامی سیاسی که کم به سایه ستم نکرده است، باز هم شعر او ناگزیر سر از جاهایی در میآورد که خوانده شدناش در آنجاها طرفه است و عجیب. به خیال من سایه در میان دوست و دشمن جایگاهی دارد که کمتر کسی پیدا کرده. پیدا هم نکرده بود چه باک. آدمی حتی گاهی با یک نیممصرع درست و استوار و فخیم که گفته باشد میتواند جاودان شود. آدمی حتی با یک تک جمله که در جای درست و وقت مناسب بگوید میتواند حرمتی و عزتی ابدی برای خودش بسازد. آدمی خطا میکند. همه خطا میکنند. حتی آنها که جاوید میشوند. حتی حافظ. حتی سعدی و مولوی. حتی شجریان و سایه. حتی آدم صفیالله خطاکار است. ولی آن موقعیتی که آدمی ناگهان برکشیده میشود و برگزیده میشود همان جایی است که یوسف از چاه رهایی پیدا میکند. این بخت را – به خیالم – سایه داشته است.
آمدم ذکر خیر تولد رفیقی بکنم. رودهدرازی کردم. رنجاش کم باد و شادیاش افزون و تناش بیدرد باد. ما با او خوشیم. زمانه با او خوش و خوشتر از این باشد که هست. حال سایهی ما شاید این است:
زمانه کرد و نشد دست جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بیوفام کنی.
[اميدانه, هذيانها] | کلیدواژهها: , اميد, سايه, شجريان, شعر, ه. ا. سايه
اما امید همره من ماند…

دیرزمانی است که فراز و نشیبهای سیاسی (داخلی و خارجی) ایران را با تأمل – و گاهی تأسف – تنها تماشا میکنم. درس و عبرت البته فراوان است. یک نکته که به گمانام بعد از نزدیک به یک سال مشاهدهی خاموش و پیگیر به آن رسیدهام این است: تغییر و دگرگونی در آیندهی ایران محتوم است. وقوع این تغییر هم چندان دور از دسترس نیست که عمر امثال ما و شما را در نوردد و سپس از ره در آید. آدمی وقتی بر آدمی ستم میکنم، تنها کلید استمرار آن ستم این است که آن سوی ستمدیده دل از هر امیدی برای دگرگون شدن ستمکاره ببرد. منطق تداوم بیداد هم چیزی نیست جز همین ریشهکن کردن امید. این مقدمه را داشته باشید تا شرح بدهم چرا طرح آن در موقعیت کنونی مهم است.
همه کمابیش از ریز و درشت حوادث و جنجالهای سیاسی یک سال گذشته باخبریم. از انتخابات مجلس و خبرگان گرفته تا نزاعهای تمامیناپذیر شورای نگهبان با رقبا و منتقداناش. از برجام تا فرجام آن. از فیشهای حقوقی نجومی گرفته تا مقاومت ظاهراً تمامعیار بخشهایی از نظام با فرهنگ و هنر – زیر علم صفآرایی در برابر کنسرت که گویی اسم رمز فسق و فجور است برای عدهای. بازداشتهای بیحساب و قاعده. احکام قضایی نااستوار و مشکوکی که ظن ضایع شدن عدالت را مدام تقویت میکند. همهی اینها قرار است یک نکته را به مخاطب القاء کند: اگر گمان بردهاید که ما قرار است تغییر بکنیم یا حتی یک وجب از زمین قدرت را به شما یا دیگری واگذار کنیم، خطا کردهاید. نوشتم «زمین قدرت» چون این همان قصهای است که روی زمین اتفاق میافتد. هیچ وجه و جنبهای از قدسیت و الاهیت و اسلامیت در این بازی نیست. آنها که دستشان گرم این بازی است این نکته را بسی بهتر از من و شما میدانند. نیازی هم نیست کسی روضهی فاش بخواند. اما چیز دیگری پشت آن واگذاری زمین قدرت نیز هست. ضرورتی ندارد حاکمان زمین قدرت را به کسی واگذار کنند. ستم نکردن هزینهای ندارد. منطق ماجرا ساده است: انَّ فی العدل سعه و مَنْ ضاق علیه العدل فالجور علیه أضیق. فضای جور و بیداد بیگمان حتی بر صاحب قدرت تنگتر است از فراخنای عدالت. این البته درس دشواری است. تاریخ گواه آن است.
قصه را کوتاه کنم. کلید حرکت به جلو امید است و بس. نومیدی از تغییر و دگرگونی و تسلیم فشار یا مهابت ظاهری بیداد شدن همان چیزی است که عمر این جور را درازتر میکند. امید ورزیدن – درست مانند عشق ورزیدن – کار آسانی نیست. هزینه دارد. دلسردی و سرخوردگی دارد. زود نتیجه نمیدهد. ولی نتیجه میدهد عاقبت. مهمترین کلیدی که همراه و همعنان امید است، زمان است. این زمان بیکرانه خداوند عدالت است. هنگامی که مدت و مهلت کسی سر میرسد، داور زمان ظالم و مظلوم نمیشناسند. جای شکر و شکایتی نیست. فرصت و مجال برای همگی به یک اندازه به پایان میرسد. زندانبان شاید دلخوش باشد به حبس و حصر زندانیاش اما خود نیز گرفتار همان زندان و زندانی است چون چارهای ندارد جز زندانبان بودن.
در ناصیهی آیندهی ایران به رغم تمام آشوبهایی پشت سر و پیش رو، چیزی جز دگرگونی و حرکت به سوی نور نمیبینم. مسیر پرغبار است. حرف پیامبرانه هم سزاوار من نیست. حاشا که پیشگو باشم. اما این قاعده به تجربه حاصل میشود. به قول رفیقی: بیش مانی، بیش بینی. تاریخ بخوانی میبینی که تمام صاحبان قدرت از ستمکاره گرفته تا معدلتورز بر میآیند و فرو میافتند. آنچه میماند در این میانه انسان است با تمام نقصانها و عظمتهایاش. انسان را هم امید و عشق معنا میکند. امید و عشق هم بر تراز خرد و فرزانگی محتشماند. خرد و فرزانگی میگوید شتاب نباید کرد. صبر باید کرد و خون جگر خورد اکنون. زمان تغییر همان وقتی که باید از راه برسد میرسد. تعیین زمان کار ما نیست. اما دل سپردن به امید هنر ما میتواند باشد. امید را بقا باد!
[اميدانه, انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, تأملات] | کلیدواژهها: , اميد, بیداد, حصر, عدالت
بر آستان جانان

تمام روز نوروز غم غریبی میان جانام را چنگ زد. روانام مجروح بود. به زبانام نمیگشت و نمیگردد که از او چیزی بنویسم که حتی کمترین رنگ و نشانی از اندوه داشته باشد. او جان طرب است. آن مایه خرمی که او به جهان ما آورده بی هیچ مجاملهای شاید قرنها در فرهنگ ما نبوده است. پس آیا از او نوشتن توصیف است؟ مدح است؟ شکایت از گردش زمانه و کجرفتاری طبیعت و سرکشی تن است؟ مرثیه است؟ ابراز اندوه است؟ آرزوی سلامتی و تندرستی است؟ تکرار هزاربارهی مهابت فنای در بقا پیوستهی آدمی است؟ همه هست و هیچ کدام نیست. آخر چه خاصیتی دارد از بدیهیترین واقعیت زندگی و حیات بر کرهی زمین چیزی بنویسی. همه این را میدانند. هم عالم و هم عامی. نکته چیز دیگری است.
او جان بسی بسیاران را از حضیض به اوج کشیده است و میکشد و خواهد کشید. دقت دارید؟ این استمرار و حضور در گذشته و حال و آینده را؟ این توفیق کمی نیست. کمتر کسانی در این تنگهی عابرکش، این گذرگاه تنگ، مجال و بخت این را دارند که چنین اثری از خود به جا بگذارند. این نه پیشگویی است نه خیال: این جاری شدن در گذشته و حال و آینده یعنی رفع حجاب زمان و مکان. یعنی خرق پردهی جسم و جسد. یعنی عبوری از قیدهای بشری که شانه به شانهی محال میزند. او این کار را کرده است. هم به یاری بخت و هم به مدد همت و عزم خود. او که در خودیاش گویی خدایی جاری است، چه بسا بی آنکه خواسته باشد. او نایی است نهاده بر لبهای جاودانگی و ابدیت.
از او حتی نام نمیتوان بردن. ناماش چنان بلند و پیوسته است در آفرینندگی و زایندگی که از همهی نامها میگذرد و به معنای یگانهی حسن میپیوندد بلکه پیوسته است. رنج تن در برابر این عظمت بیکرانگی چیست؟ رنج تن به ثانیهای میآساید. این راز جاودانگی است که آدمی قرنها حیران و سرآسیمه در پیاش دویده و اندکشماری بخت این را داشتهاند که سر از این روزن بیرون کنند و آن افق روشن را تماشا کنند.
اما قصهی او همه حکایت معنا و رازها نیست. حیات او، حیات طیبهی او، سوی زمینی دیگری دارد که با زندگی هر روزهی آدمیانی آغشته و همنواست که دههها و قرنها رنج بیداد را بر خود هموار کردهاند و بارها بر آن شوریدهاند. یکی از رازهای اتصال او به جاودانگی همین است که دانسته یا نادانسته با صدایی همراه شد که از حنجرهی خلق برآمد. او تنها صدای خس و خاشاک نبود. او صدای خدا بود: صدای آزادگی و سرفرازی انسان بود؛ و هست. میدانم که در چنین مقامی سخن از این و آن قطعهی خاک این و آن دیار گفتن نقض غرض شاید باشد ولی در روزگاری که در دیار خراسان فرومایگان آن خاک برکشیده میشوند و بزرگوار خداوندان آن عنقاصفت گوشهنشین غربت و عزلت میشوند، همینکه او از پهنهی خاک خراسان درخشیده است، سرافکندگی خراسانی را به مایهی مباهات بدل کرد. این هنر اندکی نیست. اما این همه میگذرد. تمام این نایرهی بیداد فرو میمیرد. آنچه میماند صدای سخن عشق است در برابر حقارت بیخردی و بیداد. او شب و روز قدر خود را به نیکی دریافت و متصل شد به آن صدای خدایی.
او صدای صبر است و امید. این است، استِ زمانی نیست. استی از جنس بود و هست و خواهد بود نیست. این است، استِ وجودی است. صدای او صدای صبری است در برابر کفرِ بیداد و خودکامگی. این همان صدای «ربنا افرغ علینا صبرا»ست. همان صدای ثبات قدم است در برابر کفری که آزادگی و منزلت آدمی را به هیچ میگرفت و میگیرد.
از او و با او تا قیامت میتوان نوشتن. بسیار نوشتن از او کم است و زیاد است. او با بسیار نمیزید. در مقام زیستن جاودانهی او، سخن بر قامت معنا تنگ میآید. همین بس که گلبانگ سربلندی و آزادگی انسان از این حنجره گوش شنوندگان شنوا را پر میکند. و جاودان میماند. هنوز و همیشه با این راهزن، صد کاروان توان زد. هنوز و همیشه از این کمان، بر چشمان دشمنان تیر میتوان زد. اما در این مقام نه تیری میماند و نه کمانی: این مقام دشمن را دوست میکند. دشمن هم در برابر او خواهناخواه سر فرود میآورد. او، یک تن نیست. او یک اسم نیست. او، ماست. او همهی ماست. او نغمهی پیوستگی این رود است. این آوای اعجاز حیات است. از او اسم نباید بردن چون نمیتوان اسماش را در این حروف تنگ به بند کشید.
جوانتر اگر بودم نامها پی هم ردیف میکردم از نشانههای او. اما حاصل کار میشد انشای تازهکاران و سخنپردازی نورسیدگان. او – این اویی که از یک تن فراتر است و صدای قرنها آزادیخواهی و غرور آدمی است – از اسم و حرف عبور کرده است. معنایی است متلاطم که قرنها پس از آنکه من و ما نباشیم، او هست؛ ما هستیم. همه با هم هستیم و خواهیم بود. این صدای یار هزاران سالهی ماست: صدایی که از یک سینه برآمده و سینهها را صافی کرده است. صدایی و سینهای که طور سینا را به فروتنی میکشاند. او صداست. او حقیقتی است که آن سوی تنگیهای بشریت و کوتاهیهای انسانی میماند و قرنها مانده است. قرنهای آینده صدای او – صدای یگانهی انسانی او – را تکرار نخواهد کرد اما معنای او همچنان خواهد خروشید. بیوقفه. ما صدای او هستیم و او صدای ما. این همه درازگویی هم روا نبود. اما «این قدر هم گر نگویم ای سند، از ضیعفی شیشهی دل بشکند».
[اميدانه, واقعه] | کلیدواژهها: , بقا, جاودانگی, شجريان, یوسف خوشنام ما
پیامدهای توافق و استیصال بنبستخواهان

یادداشت زیر یک دعوت عمومی است برای شکستن انحصار بحث و گفتوگو دربارهی توافق هستهای و بیرون آوردن آن از تملک نظریهپردازان و نخبگان سیاسی، یا روزنامهنگاران و ستوننویسان و کسانی که دسترسی ویژه به رسانههای صوتی و تصویری دارند. این یادداشت درخواستی است برای نوشتن همگان و همهپرسی مجازی در میان جامعهی مدنی.
مذاکرات هستهای میان ایران و غرب (آمریکا به اضافهی سایرین) یک سرفصل بزرگ و مهم داشت: ممانعت از دسترسی ایران به سلاح هستهای. کل مذاکرات حول همین موضوع میگشت. همین موضوع هم بود که بیش از ۱۰ سال در کانون منازعات داغ سیاسی منتهی به تحریمهای کمرشکن قرار داشت. آنچه باعث تحریمها علیه ایران و تهدید به تغییر رژیم بود نه رابطهی ایران با حماس و حزبالله بود و نه رتوریک سیاسی علیه اسراییل؛ محل نزاع برنامهی هستهای بود. البته برنامهای هستهای در مذاکرات و توافق حاصل از آن تبدیل به محور انحصاری و اختصاصی مذاکرات شد و این همان چیزی است که مخالفان مذاکرات و توافق را عصبی و آشفته میکند.
اگر به تاریخ اتفاقی که در عراق افتاد برگردیم میبینیم که آنچه سلسلهجنبان تغییر رژیم در عراق شد و بهانهی نهایی را فراهم کرد نه نقض حقوق بشر در عراق بود و نه حتی حمله و تجاوز نظامی مکرر عراق به کشورهای همسایهاش. زمینهساز حملهی نظامی گزارش مجعول و کذب دسترسی عراق به سلاحهای کشتار جمعی بود. این مسیری بود که دربارهی ایران به قوت و البته با همکاری شماری از ایرانیان مخالف حکومت ایرانی (یعنی همردیفان فواد عجمی و کنعان مکیه) پیگیری میشد و همچنان میشود.
پیش از اینکه این مذاکرات به سرانجام فعلی برسد، همگان میدانستند موضوع این مذاکرات چه چیزهایی هست و چه چیزهایی نیست. البته مخالفان، منتقدان و تردیدافکنان امروز، پیش از این به امید اینکه این مذاکرات هرگز به هیچ سرانجامی نخواهد رسید، وقت چندانی صرف این نمیکردند که چه چیزهایی در دستور مذاکرات هست (یا از نظر آنها باید باشد). بسیاری از این گروه پیش از این بحثشان حتی سلاح هستهای نبود بلکه به صراحت اصرار داشتند که کل برنامهی هستهای ایران (چه نظامی چه غیر نظامی) برچیده شود. اما امروز چنان رفتار میکنند که گویی در چند سال پیش برای «حق غنیسازی» (همان حق مسلم کذایی) ایران خون دلها خورده بودند. به هر حال آنچه رخ داده است این است که به شهادت و تصریح طرفهای منازعه، آژانس انرژی اتمی و حتی دستگاههای امنیتی اسراییل که بزرگترین مدعی و مخالف توافق است، این توافق توافق خوبی است که باعث تحکیم امنیت در منطقه میشود. نه موضوع حقوق بشر، نه مسألهی ساز و کارهای انتخابات و نه سیاستهای منطقهای ایران هیچ کدام نه در دستور کار این مذاکرات بود و نه ضرورتی داشت در دستور کار باشد. هدف طرفین روشن بود. سرفصل و عنوان مذاکرات برنامهی هستهای بود و بس.
این توافق حتی در وضع فعلی پیش از اینکه گامهای مثبت بعدی برداشته شود به دلایل متعددی به سود منافع ملی ایران و مردم ایران است (حالا گرفتیم که حاکمیت سیاسی هم از آن سود ببرد؛ مادامی که مردم ایران هم از آن بهرهمند شوند، چه باک؟). گسل بحث در اینجاست که در این فضای دوقطبی عدهای در جانب منافع ملی ایران ایستادهاند. منافع ملی ایران اقتضا میکند که تحریمها برچیده شوند (به دلیل اینکه اولین قربانی تحریمها مردم عادی هستند نه سپاه پاسداران یا تمامیتخواهی؛ آنها در تمام این سالها از تحریمها سودهای کلان بردهاند و کاسبی پرمنفعتی از قبل آن داشتهاند) و خطر حملهی نظامی و تغییر رژیم منتفی شود. تحریمها و فکر تغییر رژیم هم از منظر تئوریک و سیاسی و هم از منظر عملی و با توجه با تاریخ و سابقهی این کارها در منطقه برای جامعهی مدنی و احقاق حقوق مردم ویرانگر است. مسدود کردن مسیر تحریمها و تغییر رژیم (در کنار مسدود کردن دسترسی به سلاح هستهای) باعث بازگشت صلح به منطقه و ایران میشود و بنیهی جامعهی مدنی را تقویت میکند. سوی دیگر این دعوا کسانی هستند که گاهی در لباس نقد سیاسی و گاهی در لباس منافع ملی ایران سخن میگویند ولی در عمل و نظر موضعشان چیزی نیست از منافع حزبی و ایدئولوژیک بخشی از جامعهی آمریکا: نه حتی جمهوریخواهان به طور کلان بلکه بخش خاصی از جمهوریخواهانی که تمام جهتگیریشان همسویی محض با اسراییل آن هم نه تمام جریانهای سیاسی اسراییل بلکه تفکری تمامیتخواه و بدنام که نمایندهاش نتانیاهوست.
کسانی هستند که در این دعوا خواهان بنبست هستند. مسألهی محوریشان از نگاه من چیزی نیست جز همانکه پیشتر ذیل «سندرم جمهوری اسلامی» (بنگرید به اینجا و اینجا) توصیفاش کردهام: ایران و ایراندوستی خیلی خوب است به شرطی که در آن جمهوری اسلامی جایی نداشته باشد، در آن خامنهای وجود نداشته باشد، در آن هرگز انقلاب نشده باشد و الخ؛ آنچه که امروز در ایران وجود دارد واقعیت سیاسی و تاریخی است و تاریخ را نمیتوان معکوس کرد. اما این سناریوی مقابله یا تشکیک و تردید بسیار آشناست. این همان سناریویی است که با روی کار آمدن محمد خاتمی در دوم خرداد مخالفان جمهوری اسلامی را آشفته کرد (کسانی که کنفرانس برلین را بر هم زدند دقیقاً همین نگرانی را داشتند که رابطهی ایران با غرب خوب میشود). روزگار عیش و کامرانی این طایفه دورهی تاخت و تاز محمود احمدینژاد بود. روی کار آمدن روحانی بازگشت همان اتفاق دورهی خاتمی بود. آنچه که رخ داده بود و این بار هم رخ داده است (و به گمان من اگر خناسان تخریبی نکنند باز هم رخ میدهد) بازگشت امید است به مردم. بازگشت امید همان چیزی است که سلسلهجنبان جنبش سبز بود و همان چیزی است که بنبست سیاست را میشکند. شکست یا به شکست کشاندن این توافق چیزی نیست جز کوشش آگاهانه برای دمیدن یأس و شکستن شاخ امید. اینک شاخ غول هستهای شکسته است ولی همچنان هستند کسانی که میکوشند دیو دیگری از میان آن بیرون بکشند. باطلالسحر این افسونگریها به میدان کشیدن مردم و جامعهی مدنی و شکستن انحصار گفتوگو دربارهی این مسایل است.
[اميدانه, انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, جنبش سبز] | کلیدواژهها: , اوباما, برنامهی هستهای ایران, توافق هستهای, جنبش سبز, روحانی, میرحسین موسوی, کنگره
افشردن جان در بوتهی امید

امروز روز عجیبی است. سالگرد ۲۵ خرداد است. سالگرد درخشانترین جلوهی حرکتی مردمی است که نه به خیال من که به گواهی هر کسی که تاریخ معاصر ایران را میداند، بیسابقه است. نقطهی اوج اتفاق ۲۲ خرداد، جایی که مردم میرحسین موسوی و او مردم را کشف کرد و یکی آینهی دیگری شد، همان واقعهی ۲۵ خرداد است. اما این نقطهی امید را داشته باشید تا توضیح بدهم که این نقاط عطف چرا برای ما مهم هستند.
در این سالهایی که گذشت به ویژه در این چند سال ریاست جمهوری حسن روحانی یک نکته را به عیان دیدهام و همچنان میتوان به قوت بگویم تصویری واقعی است از ایران امروز: کشمکش بر سر هیچ! این «هیچ» را بخوانید «قدرت محض و صرف». نشانههای این کشمکش در سیاست ایران نه یکی دو تا که بیشمار است. کافی است سخنان حسن روحانی را در موارد متعدد مقایسه کنید با واکنشهای تقریباً فوری و متعددی که در برابر یا به موازات سخن او اظهار میشود. هیچ ضرورتی هم ندارد کسی وارد جزییات شود و مثلاً دربارهی لغو کنسرتها یا تحریمها یا ممنوعالتصویر بودن خاتمی یا هر ماجرای ریز یا درشت دیگری مصداق نشان بدهد. واقعاً این مصادیق گاهی به چیزهای بسیار بیاهمیت و پیشپاافتادهای فروکاسته میشود و همین چیزهای فرعی و بلاموضوع واقعاً برای کسانی که الم شنگه به پا میکنند، موضوعیت دارد. این تصویر، تصویر ناامیدی است. عدهای درست در مقابل همان چیزی که به مردم امید میدهد میخواهند بگویند بیهوده دلتان را خوش نکنید؛ آب از آب تکان نخورده. همه چیز دست ماست. خوب باشد! همه چیز دست شما، همه چیز مال شما! آخرش چی؟ گرفتم خانه را خراب کردید، گرفتم سقف این خانه را بر سر ما – یا کسانی که خیال میکنید با آنها میجنگید – ویران کردید. حواستان هست که این سقف سر خودتان هم خراب میشود؟ حواستان هست که شاید ما – یا ملتی که امیدی دارند و دل از امیدشان نمیکنند – اولین قربانی آوار شدن این سقف روی سرشان باشند، ولی بعد از ما شما هستید که فرو خواهید رفت؟ میارزد؟ یعنی زیر پا له کردن هر کسی که مثل شما فکر نمیکند، میارزد به اینکه شما خودتان هم نفله شوید؟ این «شما»، همین شمای امروز نیست که فلان منصب و جایگاه به دستتان میافتد یا از دستتان میرود. این «شما» این یا آن جناح سیاسی نیست. این «شما» همان انسان است، همان نسل آینده است و همان فرزندان شما هستند که به خود خواهند آمد و میبینند که نه دنیا دارند و نه آخرت. ناگهان میفهمند که هیچ ارزشی، هیچ اخلاقی و هیچ قانونی حتی همانها که خودتان وضعاش کردهاید برای شما که نه برای هیچ کس دیگر محترم نیست.
این شبح ناامیدی را که میبینم و میگذارمش کنار آن سایهی امید که جانسختانه با این تصویر سمج طاقتآزمایی میکند و امیدش را مثل جویباری حتی زیر خاک روان میکند، جایی در سکوت آرام میشوم. اما ملال و دلزدگی به جای خود است. گرفتم که منِ راقمِ این سطور جایی نشسته باشم که اولین قربانی بلاهت این قدرتطلبی خیرهسرانه نباشم. اما شما که هستید، فرزندان شما که قربانی میشوند، دیگری که قربانی میشود. شما – همین شمایان که میخواهید راه نفس کشیدن ما را ببندید – نابود میشوید. مسأله تشخیص متخبرانه و متکبرانه نیست که بگویم من – یا امثال من – مصلحت شما را بهتر تشخیص میدهد. حتما شما – همان شمایان که کار روزمرهتان شده است «روکمکنی» و «خیط کردن» این و آن که در قدرت هستند و حتی نیستند – مصلحتی را تشخیص میدهید. حتماً منطقی برای خودتان دارید ولی این منطق نه در آن دوران هشتسالهی کذایی و نه در این چند سال پس از افول ستارهی ناکام آن چهرهی محبوب و اینک منفورتان، راهی به جایی نبرده. اصلاً لازم نیست کسی دیگر از بیرون به شما بگوید آن راه خطا بوده. خودتان میدانید و میفهمید. پس چرا این همه اصرار که بودنتان را با نبودن دیگری میخواهید ثابت کنید؟
یادم نیست در این چند روز گذشته جایی کسی نوشته بود (هر چه به ذهنام فشار میآورم نه در خاطرم هست و نه نشانی از آن مییابم) که این «سبزها» همیشه از روایت خودشان گفتهاند و همیشه مظلومنمایی کردهاند و روایت دیگری را ندیدهاند و نخواندهاند یا آن را مسکوت گذاشتهاند. با خودم فکر کردم دیدم شاید این حرف برای عدهای درست بوده باشد ولی برای عدهای دیگر خطاست. یعنی تحلیلی خلاف واقع است. عدد و رقم و آمار نداریم. من ندارم؛ مطمئن هم نیستم دیگری داشته باشد ولی این «سبز» که من فهمیدهام و با آن زیستهام بنایاش یک چیز ساده بود: پیروزی ما شکست دیگری نیست. به همین سادگی و صراحت. کسی که این تصریح را ندیده باشد و اصرار کند که «سبزها» دنبال حذف دیگری بودند یا خودش را دارد فریب میدهد یا گرفتار خیالات است. مطمئن هستم کسانی در میان «سبزها» هم بودهاند و هستند که فکر میکنند راه پیروزی ما – این «ما»ی جمعی امیدوار – از حذف و نابودی دیگری میگذرد (چه این دیگری اقلیت باشد چه اکثریت). اما، این امید که بذر هویت ماست، به گفتهی آن میر دلاور، راهاش زندگی کردن است. همین زیستنی که مدام و بیوقفه جویبار آراماش را میکوشند گلآلود کنند. آخرش چه؟ چه سودی از این همه اصرار بر خوار کردن دیگری میبرید؟ این همه سال که تمام هنرتان تحقیر غیر بود، عزت یافتید؟ از ذلیل کردن و به زنجیر کشیدن و به تبعید فرستادن چه طرفی بستید؟ چه شد که باز هم پاشنهی در قدرت دقیقاً همانطور که خواستید نچرخید؟ بالاخره آدم عاقل از یک سوراخ بیتدبیری هزار بار نباید گزیده شود. چرا این همه خیرهسری؟ چرا خانهی خودتان را بر سر خودتان خراب میکنید؟ مگر چند روز دیگر قرار است در این دنیا بر قرار باشید؟ آخرش شکار مرگ نیستید؟
این قصه، ضرورتاً – یا شاید هم اصلاً – قصهی رویارویی مرد و نامرد نیست. حکایت نبرد فرشته و اهریمن نیست. حکایت ماست: همهی ما که با خود در میآویزیم بی آنکه ببینیم کجا تیشه به ریشهی خود میزنیم:
مرد چون با مرد رو در رو شود | مردمی از هر دو سو یکسو شود
تا به حال کسی نفهمیده که مردمی، انسانیت چگونه آرامآرام دارد عقب مینشیند؟ بله، شکی نیست که مردمی، بشریت، امید، جانسختی مصرانهی آدمی هنوز تسلیم این موج نفرت و بلاهت نشده است ولی یادمان باشد که ممکن است بشود. اگر همین حوالی ایران را نگاه کنید نمونه بسیار است که شده است. باز هم ممکن است بشود. کی قرار است دست بردارید از ستیزه با خود به نام ستیزه با دیگری، با ما، با هر که غیر از ما؟ کی حالتان خوب میشود؟ «کی مهربانی باز خواهد گشت»؟
[اميدانه, انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, دربارهی ميرحسين موسوی] | کلیدواژهها: , اميد, جنبش سبز, حسن روحانی, خاتمی, ديگریستيزی, سايه, ميرحسين موسوی, نااميدی
بلبل عاشق! بخوان به کام دلِ خویش!

برای آزادی عماد بهاور
[audio:http://blog.malakut.org/audio/Sayeh/Shadbaash.mp3]شادباش
بانگ خروس از سرای دوست برآمد.
خیز و صفا کن که مژدۀ سحر آمد.
چشم تو روشن!
باغ تو آباد!
دست مریزاد!
همت حافظ بههمره تو، که آخر
دست به کاری زدی که غصه سر آمد!
بخت تو برخاست.
صبح تو خندید.
وز نفست تازه گشت آتش امید
وه که به زندان ظلمت شب یلدا
نور ز خورشید خواستی و برآمد.
گل به کنار است.
باده به کار است.
گلشن و کاشانه پر ز شور بهار است.
بلبل عاشق! بخوان به کام دل خویش!
باغ تو شد سبز و سرخگل به برآمد.
جام تو پُر نوش!
کام تو شیرین!
روز تو خوش باد!
کز پس آن روزگار تلختر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آمد.
رزم تو پیروز!
بزم تو پُر نور!
جام به جام تو میزنم ز ره دور
شادی آن صبح آرزو که بینیم
بوم ازین بام رفت و خوش خبر آمد.
ه. ا. سایه
تهران، اردیبهشت ۱۳۵۷
[اميدانه, انتخابات ۸۸, جنبش سبز] | کلیدواژهها: , عماد بهاور, مريم شفيعی, ه. ا. سايه, يادگار خون سرو
یادِ یاران: پردههایی یلدایی از ایمان و امید

بار دگر روزگار چون شکر آید
[اميدانه] | کلیدواژهها: